به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای ز لعلت سخن ‌گلاب فروش

نگه از نرگست شراب فروش

تیغ ناز تو موجها دارد

از سر بیدلان حباب فروش

زبن دو نیرنگ قطع نتوان ‌کرد

جلوه‌گر باش یا نقاب فروش

ذره‌ای مهر بی‌نشان خودی

هرکجا باشی آفتاب فروش

زاهدا کار عشق بی‌سببی است

تو دعاهای مستجاب فروش

فرصت اینجا ترانهٔ عنقاست

گر توقف ‌کنی شتاب فروش

می‌روی چشم بسته زین بازار

جنسهای نگه به خواب فروش

نقش هر ذره‌ای که می‌بینی

آفتابی است انتخاب فروش

زندگانی قماش راحت نیست

تا نفس داری اضطراب فروش

برق تازان ز خود برون رفتند

حیرت ما همان رکاب فروش

حرف بی‌موقع از حیا دور است

آبم از پیری شباب فروش

ای شعورت خیالباف جنون

این کتانها به ماهتاب فروش

همه سقای آبروی خودند

یک دو گوهر تو نیز آب فروش

بیدل اینجا کجاست دام و چه صید

دل‌کمندی‌ست پیچ و تاب فروش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

عیب همه عالم ز تغافل به هنر پوش

این پرده به هر جا تنک افتد مژه‌ در پوش

بی‌قطع نفس کم نشود هرزه‌درایی

رسوایی پرواز به افشاندن پر پوش

در زنگ خوشست آینه از ننگ فسردن

ای قطره فضولی مکن اسرار گهر پوش

پر مبتذل افتاده لباس من و مایت

خاکی به سر وهم فشان رخت دگر پوش

ای‌ خو‌اجه غرامت مکش از اطلس و دیبا

آدم چقدر نازکند، رو، جل خر پوش

جز خلق مدان صیقل زنگار طبیعت

دلگیری این خانه به واکردن درپوش

چون صبح میندوز به جز وحشت ‌از این دشت

تا جاده و منزل همه در گرد سفر پوش

پیش از نفس آیینهٔ ‌هستی‌ به ‌عرق‌ گیر

تا غوطه به شبنم نزنی‌ عیب ‌سحر پوش

دل طاقت آن آتش رخسار ندارد

یاقوت نمایان شو و خود را به ‌جگر پوش

بی‌نقطه مصور نشود معنی ‌موهوم

آن موی میانی ‌که نداری به ‌کمر پوش

بی‌پرده خیالی که نداریم عیانست

حیرت نشود بر طبق آینه سر پوش

انجام تلاش همه کس آبله پایی است

بیدل تو همین ریشه به تحصیل ثمر پوش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

ای خیال آوارهٔ نیرنگ هوش

تا توانی در شکست رنگ ‌کوش

تا نفس باقیست ما و من بجاست

شمع بی‌کشتن نمی‌گردد خموش‌

زندگی در ننگ هستی مردنست

خاک‌گرد و، عیب ما و من بپوش

زبن خمستان گرمی دل برده‌اند

همچو می با خون خود چندی بجوش

از جراحت‌زار دل غافل مباش

رنگها دارد دکان گلفروش

عشق اگر نبود هوس هم عالمی‌ست

نیست خون دل ‌گوارا، می بنوش

خاک من بر باد رفت و خامشم

همچو صبحم در نفس خون شد خروش

تر دماغان از مخالف ایمنند

گاه خشکی باد می‌پیچد به ‌گوش

یارب از مستی نلغزد پای من

اشک مینا خانه‌ای دارد به دوش

زندگانی نشئهٔ وهمش رساست

تا نمی‌میری نمی‌آیی به هوش

گر لباس سایه از دوش افکنی

می‌کند عریانیت خورشید پوش

یأس بر جا ماند و فرصت ها گذشت

امشب ما نیست جز اندوه دوش

تا مگر بیدل دلی آری به دست

در تواضع همچو زلف یار کوش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

عالم از چشم ترم شد میفروش

زین قدح خمخانه‌ها آمد به جوش

آسمان عمری‌ست مینای مرا

می‌زند بر سنگ و می‌گوید: خموش

بس که گرم آهنگ‌ساز وحشتم

نقش پایم چون جرس دارد خروش

طینت دانا و بیباکی خطاست

چشمهٔ آیینه را محو است جوش

جمع نتوان‌ کرد با هم عشق و صبر

راست ناید میکشی با ضبط هوش

عشق زنگ غفلت از ما می‌برد

سایه را خورشید باشد عیب پوش

عقل و حس با هم دوات خامه‌ اند

از زبان است آنچه می‌آید به‌گوش

زین محیط از هرزه‌تازیها چو موج

می‌برد خلقی شکست خود به دوش

همچو شمع از سر بریدن زنده‌ایم

بیش از این فرقی ندارد نیش و نوش

گر نباشد شعله خاکستر بس است

جستجوها خاک شد در صبر کوش

در سخن‌چینی حلاوت مشکل است

فهم کن از تلخکامی‌های ‌گوش

خاک گشتی بیدل از افسردگی

خون منصوری نیاوردی به جوش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

آب از یاقوت می‌ریزد تکلم کردنش

جیب گوهر می‌درد ذوق تبسم کردنش

زان ستم پیرا نصیب ما به غیر از جور نیست

کیست یارب تا بود باب ترحم کردنش

در عرق زان چهرهٔ خورشید سیما روشن است

برق چندین شعله وقف کشت انجم کردنش

ترک من می‌تازد آشوب قیامت در رکاب

نیست باک از خاک ره در چشم مردم‌ کردنش

بندهٔ پیر خراباتم که از تألیف شوق

یک جهان دل جمع کرد انگور در خم کردنش

در وضو زاهد چو توفان بر سر آب آورد

می‌نشاند خاک را در خون تیمم‌کردنش

دل اگر جمع است ‌گو عالم پریشان جلوه باش

گوهر آسوده‌ست در بحر از تلاطم‌کردنش

درپی روزی تلاش آدمی امروز نیست

از ازل آواره دارد فکرگندم کردنش

کلفت هستی تپشها سوخت درنبض نفس

رشتهٔ این ساز خون شد از ترنم‌کردنش

چون سحر شور نفس‌ گرد خیالی بیش نیست

تا به کی آیینهٔ هستی توهّم کردنش

بر دل آزرده تمهید شکفتن آفت است

جام در خون می‌زند زخم از تبسم‌کردنش

بی‌لب دلدار بیدل غوطه زد در موج اشک

عاقبت افکند در دریا گهر گم کردنش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

ز برق بی‌نیازی خنده‌ها دارد گلستانش

شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش

دل و آیینهٔ رازش معاذالله چه بنماید

کف خاکی‌که درکسب صفاکردند بهتانش

درین صحراگل آسوده رنگی نقد مجنونی

که شد مژگان چشم آبله خار مغیلانش

درین بزم آبرو خواهی زآیین ادب مگذر

که اشک آخرتپیدن می‌کند با خاک یکسانش

گشاد دل که از ما جوهر تدبیر می‌خواهد

گره باقی‌ست در کار گهر تا هست دندانش

جنون آزادیی دارد چه پیراهن چه عریانی

صدا یک دامن افشانده‌ست بر بیداد پنهانش

چه می‌دانند خوبان قیمت دلهای مشتاقان

به‌کف جنسی‌که مفت آمد نباشد قدر چندانش

ندانم واصل بزم یقین‌کی می‌شود زاهد

هنوز از سبحه می‌لغزد به صد جا پای ایمانش

مخور جام فریب از محفل‌کمفرصت هستی

شرار کاغذ است آیینهٔ عرض چراغانش

زخون هرچند رنگی نیست تیغ قاتل ما را

قیامت می‌چکد هرگه بیفشارند دامانش

هجوم خط نشد آخر حجاب شوخی حسنت

که آتش در طلسم دود نتوان‌کرد پنهانش

به رنگ بیضهٔ طاووس چشم بسته‌ای دارم

که یک مژگان گشودن می‌کند صد رنگ حیرانش

تو هم بیدل خیال چند سوداکن به بازاری

که چون آیینه تمثالست یکسر جنس دکانش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

ز بس دامان ناز افشاند زلف عنبر افشانش

خط مشکین دمید آخر ز موج‌ گرد دامانش

ز جوش شوخی چشم تماشا می‌کند پنهان

به طوق قمریان نقش قدم سرو خرامانش

در آن محفل‌که شوق آیینهٔ اسرار می‌گردد

ندارد دل تپیدن غیر چشمکهای پنهانش

ز دل یکباره دشوار است قطع التفات او

نگاهش بر نمی‌گردد اگر برگشت مژگانش

شکست موج دارد عرض بی‌پروایی دریا

من و آرایش رنگی‌کزو بستند پیمانش

به این رنگست اگر حیرت حضور قاتل ما را

نیاراید روانی محمل خون شهیدانش

ز فیض عشق دارد محو آن دیدار سامانی

که صد آیینه باید ریخت از یک چشم حیرانش

فلک‌گر نسخهٔ جمعیت امکان زند بر هم

تو روشن‌کن سواد سطری از زلف پریشانش

دل بیمدعا یعنی بیاض ساده‌ای دارم

به آتش می‌برم تا صفحه‌ای سازم زرافشانش

وجودم در عدم شاید به فکر خویش پردازد

که آتش غیر خاکستر نمی‌باشدگریبانش

درین گلزار حیرت هرکه بسمل می‌شود بیدل

چو اشک دیدهٔ شبنم تپیدن نیست امکانش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

تماشایی که من دارم مقیم چشم حیرانش

هزار آیینه یک گل می‌دهد از طرف بستانش

نفس در سینه‌ام تیری‌ست از بیداد هجرانش

که من دل کرده‌ام نام به خون آلوده پیکانش

به عالم برق حسنت آتش افکنده‌ست می‌ترسم

که‌ گیرد دود خط دامن چو دست داد خواهانش‌

چنان روشن شدی یارب سواد سرنوشت من

که از بی‌حاصلی کردند نقش طاق نسیانش

ز ترک پیرهن آزادگان را نیست رسوایی

ندارد ناله آثاری که باید دید عریانش

جنون گردید ما را رهنمای کعبهٔ شوقی

که از دلهای بیطاقت بود ریگ بیابانش

صفای دل کدورت‌های امکان بر تو بست آخر

دو عالم دود کرد انشا چراغ زیر دامانش

پی آزار مردم از جهنم‌کم نمی‌باشد

بهشت جاودان و یک نفس تشویش شیطانش

عدم را هستی اندیشیدنت نگذاشت بی‌صورت

چه دشواری‌ست‌ کز اوهام نتوان‌ کرد آسانش

نظر وا کرده‌ای ترک هوسهای اقامت ‌کن

که شمع‌ اینجا همان پا می‌کشد سر از گریبانش

به گردش هر نفس رنگ بهارت دست می‌ساید

چه لازم آسیابانت‌ کند وضع پشیمانش

بیاض آرزو بیدل سواد حیرتی دارد

که روشن می‌کند عبرت به چشم پیر کنعانش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

جفا جویی که من دارم هوای تیر مژگانش‌

بود چون شبنم‌ گل دلنشین هر زخم پیکانش

به یاد جلوه‌ات‌ گر دیده مژگان می‌نهد بر هم

به جز حیرت نمی‌باشد چراغ زیر دامانش

جنون‌ کن تا دلت آیینهٔ نشو و نما گردد

که بختی سبز دارد دانه در چاک گریبانش

تغافل صرفهٔ توست از مدارای فلک مگذر

که این جا میزبان سیر است از پهلوی مهمانش

علاج سختی ایام صبری تند می‌خواهد.

درشتی‌ گر کند سنگت مقابل کن به سندانش

به ترک وهم‌ گفتی التفات این و آن تاکی

غباری کز دل آوردی برون در دیده منشانش

جهانی را به حسرت سوخت این دنیای بیحاصل

چه یاقوت وکدامین لعل‌، آتش در بدخشانش

نفس غیر از پیام داغ دل دیگر چه می‌آرد

به مکتوبی‌که دارد آتش و دود است عنوانش

غرور اندیشه‌ای تا کی خیال بندگی پختن

تو در جیب آدمی داری که پرورده‌ست شیطانش

ادب ابرام را هم در نظر هموار می‌سازد

به خشکی نیست مکروه ازسریشم وضع چسبانش

جهان هر چند در چشمت بساط ناز می‌چیند

تو بیرون ریز چون اشک از فشردنهای مژگانش

چمنزار جراحت بیدل از تیرش دلی دارم

که حسرت غنچه می‌بندد بقدر یاد پیکانش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

بی‌نشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش

عالمی در پرده است از شوخی پیراهنش

خضر اگر بردی چو خط زان لعل سیراب آگهی

دست شستی ز آب حیوان و گرفتی دامنش

کس ندید از روغن بادام توفان جنون

جز غبار من‌ که آشفت از نگاه پر فنش

فرق چندین قدرت و عجز است اگر وا می رسی

گل به یاد آوردنم تا دل به دام آوردنش

داغم از وضع سبکروحی‌ که چون رنگ بهار

می‌برد گرداندن پهلو برون زین گلشنش

از طواف خویش دل را مست عرفان‌ کرده‌اند

خط ساغر می‌کند گل‌، گرد خود گردیدنش

عافیت خواهی لب از افسون عشرت بسته‌دار

هر گل اینجا خنده در خون می‌کشد پیراهنش

ناله شو تا بی‌تکلّف از فلکها بگذری

خانهٔ زنجیر راهی نیست غیر از روزنش

تهمت زنگارغفلت می‌برد جهد ازدلت

مهر زن این صفحه چندانی‌که سازی روشنش

در غبار فوت فرصت داغ خجلت می‌کشم

شمع رنگ رفته می‌بیند همان پیرامنش

تیغ مژگانی‌که عالم بسمل نیرنگ اوست

گر نپردازد به خونم خون من درگردنش

جز عرق بیدل ز موی پیری‌ام حاصل نشد

آه ازآن شیری‌که خجلت می‌کشد از روغنش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4367027
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث