به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سخن‌سنجی‌که مدح خلق نفریبد به وسواسش

مسیحای جهان مرده گردد صبح انفاسش

نفس محمل‌کش چندین غنا و فقر می‌باشد

که در هر آمد و رفتی است‌ گرد جاه افلاسش

ز تار و پود اضداد است عبرت بافی‌ گردون

کجی و راستی شد جمع تا گل‌ کرد کرباسش

فسردن هم ‌کمالش پاس آب روست در معنی

نگین از کندن آزاد است اگر سازی ز الماسش

فلک سازیست مستغنی ز وضع هرزه آهنگی

.من و مای تو می‌باشد گر آوازی است در طاسش

مرا بر بی‌نیازیهای مجنون رشک می‌آید

که گم کرده‌ست راه و نیست یاد از خضر و الیاسش

شکوه عزت از اقبال دونان ننگ می‌دارد

بلندی تاکجا بر آبله خندد ز آماسش

تو زین مزرع نموهای درو آماده‌ای داری

که در هر ماه چون ناخن زگردون می‌دمد داسش

به اقلیم عدم گم کرد انسان ذوق سلطانی

که وهم هستی افکند این زمان در دست کناسش

حباب بیدل ما را غم دیگر نمی‌باشد

نفس زندانی شرم است باید داشتن پاسش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

که دارد جوهر تحقیق حسرتگاه ناموسش

جهانتاب است شمع و بیضهٔ عنقاست فانوسش

تبسم ریز صبحی رفت از گلشن‌ که تا محشر

به هر سو غنچه‌ها لب می‌کند از حسرت بوسش

خیال عشق چندان شست اوراق دلایل را

که در آیینه نتوان یافتن تمثال جاسوسش

نوید وصل آهنگی‌ست وقف ساز نومیدی

اگر دل بشکند زین نغمه نگذارند مأیوسش

درین محفل به هر جا شیشهٔ ما سرنگون‌ گردد

خم طاق شکست دل نماید جای پا بوسش

شکستم در تمنای بهارت شیشهٔ رنگی

که هر جا می‌رسم پر می‌زند آواز طاووسش

جهان یکسر حقست‌، آری مقیّد مطلق است اینجا

ز مینا هر که آگه شد پری ‌گردید محسوسش

ز دیرستان عشقت در جگر جوش تبی دارم

که از تبخاله می‌باید شنیدن بانگ ناقوسش

دگر می‌تاختم با ناز در جولانگه فطرت

به این خجلت عرق ‌کردم ‌که نم زد پوست بر کوسش

زمان فرصت دیدار رفت اما من غافل

به وهم آیینه صیقل می‌زنم از دست افسوسش

به آزادی پری می‌زد نفس در باغ ما بیدل

تخیل‌ گشت زندانش توهُم‌ کرد محبوسش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

نمی‌دانم چه گل در پرده دارد زخم شمشیرش

که رنگ هر دو عالم می‌تپد در خون نخجیرش

دگر ای وحشت از صیدم به نومیدی قناعت‌ کن

به‌گوش زخمم افتاده‌ست آواز نی تیرش

مپرسید از مآل هستی غفلت سرشت من

چو مخمل دیده‌ام خوابی‌ که در خوابست تعبیرش

چه سازد غیر خاموشی جنون‌ گریه دربارم

که همچون جوهر آیینه در آب است زنجیرش

سبگ گردی در این حیرتسرا آزاده‌ام دارد

نگه را منع جولان نیست پای رفته در قیرش

صد آفت از که باید جست در معمورهٔ امکان

اگر صبحست هم از شبنم آبی هست در شیرش

حباب از موج هستی دست طاقت شسته می‌کوبد

که طاق عمرچون بشکست ممکن نیست تعمیرش

ز بخت تیره عاشق را چه امکانست آسودن

که مژگان تا بهم آرد سیاهی می‌کند زیرش

نی ام عاجز اگر زد محتسب بر سنگ مینایم

چو نشتر ناله‌ای دارم‌ که خونریز است تاثیرش

‌به رنگی ‌کرد یادم داغ الفت پیشهٔ صیاد

که جوشد حلقهٔ دام از رمیدنهای نخجیرش

ز صحرای فنا تا چشمهٔ آب بقا بید‌ل

ره خوابیده‌ای دیگر ندیدم غیر شمشیرش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

دلی که گردش چشم تو بشکند سازش

به ذوق سرمه شدن خاک لیسد آوازش

به هر زمین‌ که خرام تو شوخی انگیزد

چمن به خنده نگیرد غبار گلبازش

به محفلی‌ که نگاهت جنون‌ کند تعمیر

پری به سنگ زند شیشه خانهٔ نازش

به خانه‌ای ‌که مقیمان انتظار تواند

زنند از آینه‌ها حلقه بر در بازش

من و جنون زده اشکی ‌که چون به شور آید

بقدر آبلهٔ پا دمد تک و تازش

غبار عرصه‌گه همتم‌ که تا به ابد

چو آسمان ننشیند ز پا سر افرازش

به رنگم آینه‌ای بود سایه پرور ناز

در آفتاب نشاند التفات پروازش

تلاش خلق‌ که انجام اوست خاک شدن

به رنگ اشک تری می‌چکد از آغازش

به‌ گرد عالم کم‌فرصتی وطن داریم

شرر خوش است به ‌پرواز آشیان سازش

چه شعله‌ها که نیامد به روی آب ‌امروز

مپرس از عرق بی دماغی نازش

زخویش تا نروی ناز این چمن برجاست

شکست در پر رنگ تو کرد پروازش

به‌ کوه بیدل اگر نالد از گرانی دل

فرو به سنگ رود تا قیامت آوازش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

دل دیوانه‌ای دارم به گیسوی گرهگیرش

که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش

ز خواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من

سرتسلیم‌ تا ننهد به بالین ‌پر تیرش

تو در بند خودی قدر خروش دل چه می‌دانی

که آواز جرس گمگشتگان دانند تاثیرش

مگو افسرد عاشق گر نداری پای جولانی

چوگل صد رنگ پرواز است زیر بال تغیرش

مآل ‌کار غفلتهای ما را کیست دریابد

که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش

سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد

تو از فقر و غنا آماده‌کن ساز‌ بم در زیرش

غبار صیدم از صحرای امکان رفته‌ام اما

هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش

تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد

که باید در دل آیینه خفت از چشم نخجیرش

اثر پروردهٔ ذوق گرفتاری دلی دارم

که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش

دم پیری فسردن بر دل عاشق نمی‌بندد

تب شمع محبت نشکند صبح از تباشیرش

جوانیهای اوهامت به این خجلت نمی‌ارزد

که چون نظاره خم‌گردیدن مژگان‌کند پیرش

مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بیدل

جنون داردکف خاکی‌که من دارم به زنجیرش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

شکست خاطری دارم مپرس از فکر تدبیرش

که موی چینی آنسوی سحر برده‌ست شبگیرش

غبار دل به تاراج تپشهای نفس دادم

صدایی داشت این دیوانه در آغوش زنجیرش

چه امکانست نومیدی شهید تیغ الفت را

چوگل دامان قاتل می‌دمد خون زمینگیرش

نگارستان بیرنگی جمالی در نظر دارم

که مینای پری دارد سفال رنگ تصویرش

سیهکاری نمی‌ماند نهان درکسوت پیری

به رنگ مو که رسوایی‌ست وقف‌کاسهٔ شیرش

نم تهمت چه امکانست بر صیاد ما بستن.

که با آب‌گهر شسته‌ست حیرت خون نخجیرش

علاجی نیست جرم غفلت آیینهٔ ما را

مگر حیرت شود فردا شفاعت خواه تقصیرش

نه حرف رنگ می‌دانم نه سطر جلوه می‌خوانم

کتابی در نظر دارم که حیرانی‌ست تفسیرش

نگاهش تا سر مژگان به چندین ناز می‌آید

به این تمکین چه امکانست از دل بگذرد تیرش

جهان کیمیا تاثیر استعداد می‌خواهد

چو تخمت قابل افتد هرکف خاکی‌ست اکسیرش

به این طاقت سرا تا چند مغرورت‌ کند غفلت

نفس دارد بنایی‌کز هوا کردند تعمیرش

به چندین ناله یکدل محرم رازم نشد بیدل

خوشا آهی‌ که از آیینه هم بردند تاثیرش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

گزند زندگانی در کفن جسم است تدبیرش

سموم آنجا که زور آرد علاجی نیست جز شیرش

چه مغناطیس حل‌ کرده‌ست‌ یارب خون نخجیرش

که پیکان یک قدم پیش است از سعی پرتیرش

به دریا برد از دشت جنون دیوانهٔ ما را

هجوم آبله یعنی حباب موج زنجیرش

ازین صحرای حیرت‌ گرد نیرنگ که می‌بالد

که مژگان در پر طاووس دارد چشم نخجیرش

ز نفی سایه نور آیینهٔ اثبات می‌گردد

شود یارب شکست رنگ ما هم صرف‌ تصویرش

به ‌گرد سرمه خوابیده‌ست مغز استخوان ما

که شاید لذتی دزدیم ز آواز نی تیرش

پریشان حالیم جمعیتی دیگر نمی‌خواهد

بنای زلف بس باشد شکست خویش تعمیرش

سر از سودای هستی اینقدر نتوان تهی‌کردن

که شست این‌ کاسه را یا رب به موج ‌آب شمشیرش

درین وادی تعلق پرور غفلت دلی دارم

که همچون پای بیکاران رگ خوابست زنجیرش

به صد حسرت خیالت را مقیم دل نمی‌خواهم

که می‌ترسم بر آرد کلفت این خانه دلگیرش

نفسها سوختم در عرض مطلب اشک شد حاصل

عرق‌ کرد آه من آخر ز خجلت‌های تأثیرش

به چندین سعی پی بردم‌ که از خود رفته‌ام بیدل

رساند این شمع را با نقش پای خویش شبگیرش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش

برای نام اگر جان می‌کنی مگذار در گورش

تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر

همین رنج خمیدن می‌کند بر دوش مزدورش

خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد

بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش

محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد

ز موسی جمع‌کن دل آتش افتاده‌ست در طورش

به ذوق امتحان ملک سلیمان‌ گر زنی بر هم

نیابی سرمه‌واری تا کشی در دیدهٔ مورش

همه زین قاف حیرت صید عنقا می‌کنیم اما

هنوز از بی‌نیازی بیضه نشکسته‌ست عصفورش

به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم

جنون می‌خندد از خمیازه بر مستان مغرورش

به اظهار یقین رنج تکلف می‌کشد زاهد

ازین غافل که انگشت شهادت می‌کند کورش

سراغ‌گرد تحقیقی نمی‌باشد درین وادی

سیاهی می‌کند خورشید هم من دیدم از دورش

نمی‌دانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی

که در هر سر خمستان دگر می‌جوشد از شورش

گزند ذاتی از بنیاد ظالم‌کم نمی‌گردد

به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش

به این شوری‌که مجنون خیال ما به سر دارد

مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش

به یاد صبح پیری‌کم‌کم از خود بایدم رفتن

ز آه سرد محمل بسته‌ام بر بوی‌کافورش

فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد

ز خودبینی است‌گر آیینهٔ ما نیست منظورش

انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها

تو خواهی نغمهٔ فرعون‌گیر و خواه منصورش

دگر مژگان‌گشودی منکر اعمی مشو بیدل

که معنی‌هاست روشن چون نقط از چشم بی‌نورش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

چنین تا کی تپد در انتظار زخم نخجیرش

درآغوش‌ کمان بر دل قیامت می‌کند تیرش

مگر آن جلوه دریابد زبان حیرت ما را

که چون آیینه بی‌حرف است صافیهای تقریرش

اگر این است برق خانه سوز شعلهٔ حسنت

جهانی می‌توان آتش زدن از رنگ تصویرش

مصور جلوه نتواند دهد نقش میانت را

گر از تار نظر سازند موی‌ کلک تحریرش

سیه‌روزی که یاد طره‌ات آوازه‌اش دارد

به صد خورشید نتوان شد حریف منع شبگیرش

به این نیرنگ اگر حسن بتان آیینه پردازد

برهمن دارد ایمانی‌ که شرم آید ز تکفیرش

به سعی جان‌کنیها کوهکن آوازه‌ای دارد

به غوغا می‌فروشد هرکه باشد آب در شیرش

در این دشت جنون الفت‌گرفتاری نمی‌باشد

که آزادی پر افشان نیست از آواز زنجیرش

نفس می‌بست بر عمر ابد ساز حباب من

به‌ یک بست وگشاد چشم آخر شد بم و زیرش

دل جمع آرزو داری بساط‌ گفتگو طی‌ کن

که‌گوهر بر شکست موج موقوف است‌ تعمیرش

به صحرایی که صیادش‌کمند زلف او باشد

اگر معنی شود جستن ندارد گرد نخجیرش

به صد طاقت نکردم راست بیدل قامت آهی

جوانی‌ها اگر این است رحمت باد بر پیرش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش

به رنگ رفته نوشتم برات‌گلزارش

به آسمان مژهٔ من فرو نمی‌آید

بلند ساختهٔ حیرتی‌ست دیوارش

رهایی ازکف صیاد عشق ممکن نیست

کمند جای نفس می‌کشدگرفتارش

به خاک خفتهٔ دام تواضع خلقم

چو سجده‌ای‌که فتد راه در جبین زارش

به وضع خلق برآیا ز دهرگوشه‌گزین

گهر سری‌ست‌که دربا نمی‌کشد بارش

ز شیخ مغز حقیقت مجوکه همچو حباب

سری ندارد اگر واکنند دستارش

ندارد آن همه تعلیم هوش غفلت عام

به راه خفته به پا می‌کنند بیدارش

چو شمع بلبل ا:‌ن باغ بسکه عجز نماست

شکستن پر رنگ است سعی منقارش

خرام یار ز عمر ابد نشان دارد

در آب خضر نشسته‌ست‌گرد رفتارش

ادب ز شرم نگه آب می‌شود ورنه

شنیده‌ایم که بی‌پرده است دیدارش

ره جنونکدهٔ دل گرفته‌ای بیدل

به پا چو آبله نتوان نمود هموارش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4367009
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث