به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چو ابر و بحر ز لاف سخا پشیمان باش

کرم‌ کن و عرق انفعال احسان باش

بساط این چمن آیینه‌داری ادب است

چو شبنم آب شو اما به چشم حیران باش

حضور آبلهٔ پا اگر به دست افتد

قدم بر افسر شاهی گذار و سلطان باش

زخون خود چو حنا رنگ تحفه پردازد

گل وسیلهٔ پابوس خوش خرامان باش

چه لازم است ‌کشی رنج انتظاریها

جگر چو صبح به چاکی ده و گلستان باش

ز مشرب خط و خال بتان مشو غافل

به حسن معنی‌ کفر آبروی ایمان باش

هوا پرستی جمعیت از فسرده دلی است

چو گرد بر سر این خاکدان پریشان باش

کجاست وسعت دیگر سواد امکان را

چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش

ز فکر عقدهٔ دل چون‌ گهر مشو غافل

دمی که ناخن موجت نماند دندان باش

دلیل مطلب عشاق بودن آسان نیست

به نامه‌ای که ندارد سواد عنوان باش

به ساز حادثه هم نغمه بودن آرام است

اگر زمانه قیامت ‌کند تو توفان باش

به جز فنا نمک ساز زندگانی نیست

تمام شیفتهٔ اینی و اندکی آن باش

در این چمن همه عاجز نگاه دیداریم

تو نیز یک دونگه در قطار مژگان باش

چه ننگ دلق و چه فخر کلاه غفلت توست

به هر لباس ‌که باشی ز خویش عریان باش

دلیل وحدت از افسون‌ کثرتی بیدل

همین قدر که به جسم آشنا شدی جان باش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:12 PM

 

هوس وداع بهار خیال امکان باش

چو رنگ رفته به‌باغ دگر گل‌افشان باش

کناره‌جویی ازین بحر عافیت دارد

وداع مجلسیان‌کن ز دور گردان باش

گرفتم اینکه به جایی نمی‌رسد کوشش

چو شوق ننگ فسردن مکش پر افشان باش

بقدر بی‌سر و پاپی‌ست اوج همتها

به باد ده‌ کف خاک خود و سلیمان باش

نظاره‌ها همه صرف خیال خودبینی است

به‌دهر دیدهٔ بیناکجاست عریان باش

اگر گدا ز دلی نیست دیده‌ای بفشار

محیط اگر نتوان بود ابر نیسان باش

سراسر چمن دهر نرگسستان است

تو نیز آینه‌ای بر تراش و حیران باش

به دام حرص چو گشتی اسیر رفتن نیست

به رنگ موج زگردابها گریزان باش

مگیر این همه چون گردباد دامن دشت

بقدرآنکه سر از خودکشی‌گریبان باش

شرار کاغذم از دور می‌زند چشمک

که یک نفس به‌خود آتش زن و چراغان باش

جنون متاع دکان خیال نتوان بود

به‌هر چه از هوست واخرند ارزان باش

دربن زمانه ز علم و هنرکه می‌پرسد

دو خرگواه‌ کمالت بس است انسان باش

خبر ز لذت پهلوی چرب خویشت نیست

شبی چو شمع دربن قحطخانه مهمان باش

چو شانه‌ات همه‌گر صد زبان بود بیدل

ز مو شکافی زلف سخن پشیمان باش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:12 PM

 

دل به‌کام تست چندی خرمی اظهار باش

ساغری داری شکست رنگ را معمار باش

فیضها دارد سخن بر معنی باریک پیچ

گر دل آسوده خواهی عقدهٔ این نار باش

بر چه از وصلش به یکرنگی نیامیزد دلت

گر همه جان باشد از اندیشه‌اش بیزار باش

تا حضور چشم و مژگان یابی از هر خار وگل

چون نگه درهرکجا پا می‌نهی هموار باش

هیچکس تهمت نشان داغ بی‌نفعی مباد

چتر شاهی‌گر نباشی سایهٔ دیوار باش

ننگ تعطیل از غم بیحاصلی نتوان‌ کشید

سودن دستی نبازی جهدکن درکار باش

نقش پای رفتگان مخمور می‌آید به چشم

یعنی ای وامانده در خمیازهٔ رفتار باش

مانع آزادگان پست و بلند دهر نیست

ناله از خود می‌رود، گو ششجهت ‌کهسار باش

بر تسلسل ختم شد دور غرور سبحه‌ات

یک دو ساغر محو عشرتخانهٔ خمّار باش

هرزه تازی تا به‌کی‌ گامی به‌گرد خویش ‌گرد

جهد بر مشق تو خطی می‌کشد پرگار باش

هر قدر مژگان‌گشایی جلوه در آغوش تست

ای نگاهت مفت فرصت طالب دیدار باش

عاقبت بیدل ز چشم خویش باید رفتنت

ذره هم کم نیست‌، تا باشی همین مقدار باش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:12 PM

 

گر نه‌ای عین تماشا حیرت سرشار باش

سر به سر دلدار یا آیینهٔ دلدار باش

با هجوم عیش شو چون نغمهٔ ذوق وصال

یا سراپا درد دل چون نالهٔ بیمار باش

بال و پر فرسودهٔ دام فلک نتوان شدن

گر همه مرکز شوی بیرون این پرگار باش

چند باید بود پیشاهنگ تحریک نفس

ساز موهومی‌ که ما داریم ‌گویی تار باش

صد چمن رنگ طرب در غنچه دارد خامشی

ناله هر جا گل‌ کند کوته‌تر از منقار باش

گر همه بویی ز افسون حسد دارد دلت

بر دم عقرب نشین یا بر دهان مار باش

آگهی آیینه دار احتیاط افتاده است

چشم اگر گردیده باشی اندکی بیدار باش

بسمل ما را پر وامانده سیر عالمیست

عرصهٔ کون و مکان گو یک تپیدن‌وار باش

داغ هم رنگینیی دارد که در گلزار نیست

گر نه‌ای طاووس باری رخت آتشکار باش

سیر چشمی ذره از مهر قناعت بودن‌ست

پیش مردم اندکی‌، در چشم خود بسیار باش

غنچه‌ات از بیخودی فال شکفتن می‌زند

ای ز سر غافل‌، برو بیمغزی دستار باش

تا به‌ کی باشد دل از خجلت شماران نفس

سبحه بیکار است چندی گرم استغفار باش

بی‌نیازیهای عشق آخر به هیچت می‌خرد

جنس موهومی دو روزی بر سر بازار باش

یک قدم راهست بیدل از تو تا دامان خاک

بر سر مژگان چو اشک استاده‌ای هشیار باش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:12 PM

 

نفس ثبات ندارد به شست ‌کار نویس

شکسته است قلم نسخه اعتبار نویس

جریدهٔ رقم اعتبارها خاک است

تو هم خطی به سر لوح این مزار نویس

زمان وصل به صبح قیامت افتاده‌ست

سیاهی از شب ما گیر و انتظار نویس

سوار مطلب عشاق دقتی دارد

برای خاطر ما اندکی غبار نویس

شقی‌ که ‌گل ‌کند از خامه بی ‌صریری نیست

برات ناله تو هم بر دل فگار نویس

خط جنون‌ سبقان مسطری نمی‌خواهد

چو نغمه هرچه نویسی برون تار نویس

شگون یمن ندارد برات عشرت دهر

زبان خامه سیاه است‌ گو بهار نویس

هزار مرتبه دارد شهید تیغ وفا

قلم به خون زن و بیتی به یادگار نویس

ز نقش هستی من هر کجا اثر یابی

خط جبین کن و بر خاک راه یار نویس

بیاض دیدهٔ یعقوب اشارتی دارد

که سیر ما کن و تفسیر نقره‌کار نویس

به نامه‌ای‌ که در او نام عشق ثبت ‌کنند

به جای هر الف انگشت زینهار نویس

ز خود تهی شدن آغوش بی‌نشانی اوست

چو صفر اگر ز میان رفته‌ای‌کنار نویس

به مشق حسرت ازآن جلوه قانعم بیدل

بر او سفیدی مکتوب انتظار نویس

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:12 PM

 

شخص معدومی‌، به پیش وهم خود موجود باش

ای شرار سنگ ازآن عالم‌که نتوان بود باش

رنج هستی بردنت از سادگیها دور نیست

صفحهٔ آیینه‌ای داری خیال اندود باش

سالی و ماهی نمی‌خواهد رم برق نفس

در خیالت مدت موهوم گو معدود باش

در زیانگاه تعین نیست حسن عافیت

گر توانی خاک شد آیینهٔ مقصود باش

جوهر قطع تعلق تاب هر نامرد نیست

ای امل جولاه فطرت‌ محو تار و پود باش

پردهٔ ساز خداوندیست وضع بندگی

گر سجودآموز خود گردیده‌ای مسجود باش

مال و جاهت شد مکرر بعد ازین دل جمع‌کن

یک دو روز ای بیخبرگو حرص ناخشنود باش

سنگ هم بی‌انتقامی نیست در میزان عدل

بت شکستی مستعد آتش نمرود باش

هر چه از خود می‌دهی بر باد بی‌ایثار نیست

خاک اگر گردی همان برآستان جود باش

شکوهٔ درد رسایی را نمی‌باشد علاج

گرهمه صد رنگ سوزی چون نفس بی‌دود باش

خانهٔ آیینه بیدل نیست بر تمثال تنگ

بر در دل حلقه زن‌ گو شش جهت مسدود باش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:12 PM

 

من نمی‌گویم زیان کن یا به فکر سود باش

ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش

در طلب تشنیع کوتاهی مکش از هیچکس

شعله هم‌ گر بال بی‌ آبی‌ گشاید دود باش

زیب هستی چیست غیر از شور عشق و ساز حسن

نکهت‌ گل ‌گر نه‌ای دود دماغ عود باش

از خموشی‌ گر بچینی دستگاه عافیت

گفتگو هم عالمی دارد نفس فرسود باش

راحتی‌گر هست در آغوش سعی بیخودیست

یک قلم لغزش چو مژگانهای خواب‌آلود باش

مومیایی هم شکستن خالی از تعمیر نیست

ای زیانت هیچ بهر دردمندی سود باش

خاک آدم‌، آتش ابلیس دارد درکمین

از تعین هم برآیی حاسد و محسود باش

چیست دل تا روکش دیدار باید ساختن

حسن بی‌پروا خوشست آیینه‌گو مر دود باش

زینهمه سعی طلب جز عافیت مطلوب نیست

گر همه داغست هر جا شعله آب آسود باش

نقد حیرتخانهٔ هستی صدایی بیش نیست

ای عدم نامی به دست آورده‌ای موجود باش

بر مقیمان سرای عاریت بیدل مپیچ

چون تو اینجا نیستی‌ گوهر که خواهد بود باش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:12 PM

 

چند نشینی به‌ کلفت دل مأیوس

همچو دویدن به طبع آبله محبوس

ای نفس از دل برآر رخت توهم

خانهٔ آیینه نیست عالم ناموس

ریخت ندامت به دامنم دل پر خون

آبله‌ای بود حاصل کف افسوس

سرکشی از طینتم‌ گمان نتوان برد

نقش قدم‌ کس ندید جز به زمین‌بوس

دامن شب تا به‌ کی بود کفن صبح

به‌ که برآیی ز گرد کلفت ناموس

ناله در اشک زد ز عجز رسایی

آب شد این شعله از ترقی معکوس

صد چمن امید لیک داغ فسردن

نامهٔ رنگم‌ که بست بر پر طاووس‌؟

آتش دیر از هوای عشق بلند است

گبر نفس غرهٔ دمیدن ناقوس

چیست مجاز انفعال رمز حقیقت

جلوه عرق ‌کرد گشت آینه محبوس

بیدل‌، اگر دست ما ز جام تهی شد

پای طلب‌ کی شود ز آبله مأیوس

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:12 PM

 

گر شود از خواب من خیال تو محبوس

حسرت بالین من برد پر طاووس

ساز حجابی نداشت محفل هستی

سوخت دل شمع ما به حسرت فانوس

دل نفسی بیش نیست مرکز الفت

چند نشیند نفس در آینه محبوس

دامن بیحاصلی غبار ندارد

رنگ حنا تهمتیست بر کف افسوس

تا نکشد فطرت انفعال تریها

شبنم ما را هواست پردهٔ ناموس

سر ز گریبان مکش ‌که ریخته گردون

شمع در این انجمن ز دیدهٔ جاسوس

منکر قدرت مشو که جغد ندارد

جز به سر گنج پا ز طینت منحوس

گل به ‌کف و در غم بهار فسردن

مزد تخیل پر است جلوهٔ محسوس

گوشت اگر نیست نغمه‌سنج مخالف

صوت موذن بس‌ است نالهٔ ناقوس

ریشه دوانده‌ست در بهار جنونم

پیچش هر گردباد تا پر طاووس

بیدل از این مزرع آنچه در نظر آمد

دانه امل بود و آسیا کف افسوس

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:12 PM

 

بی‌تأمل در دم پیری مده بیرون نفس

از کتاب صبح مگذر سرسری همچون نفس

جسم خاکی دستگاه معنی پرواز توست

راست کن چندی درین‌ خم همچو افلاطون نفس

گر نیاید باورت از حیرت آیینه پرس

صبح ما را نیست شام ناامیدی چون نفس

ای حباب از آبروی زندگی غافل مباش

چون ‌گهر دزدیدنی دارد در این جیحون نفس

گردبادست اینکه دارد جلوه در دشت جنون

یا ز تنگی می‌تپد در سینهٔ مجنون نفس‌؟

بسکه زین بزم ‌کدورت در فشار کلفتم

غنچه‌وارم برنمی‌آید ز موج خون نفس

آه از شام جوانی صبح پیری ریختند

آنچه می‌زد بال عشرت می‌زند اکنون نفس

شعله‌ای دارد چراغ زندگی ‌کز وحشتش

در درون دل تمنا می‌تپد بیرون نفس

فیضها می‌باید از حرف بزرگان ‌گل کند

صبح روشن می‌شود تا می‌زند گردون نفس

خامشی دارد به ذوق عافیت تقلید مرگ

تا به کی بندد کسی بیدل به این مضمون نفس

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:12 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4365996
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث