به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای دلت صیاد راز، از لب مده بیرون نفس

کز خموشی رشته می‌بندد به صد مضمون نفس

با خیال از حسن محجوب تو نتوان ساختن

حیرتم در دل مگر آیینه دزدد چون نفس

چشم ‌مخمور تو هر جا سرخوش ‌دور حیاست

نشئه خون ‌کرده‌ست در رنگ می ‌گلگون نفس

طبع دانا را خموشی به‌ که ‌گوهر در محیط

از حبابی بیش نبود گر دهد بیرون نفس

تا ز خودداری برون آیی طریق درد گیر

چون رسد در کوچهٔ نی می‌شود محزون نفس

ساز هستی اقتضای دوری تحقیق داشت

موج را آخر برآورد از دل جیحون نفس

لاف عزت تا کجا بر باد اقبالت دهد

ای سحر زین بیش نتوان برد بر گردون نفس

جز به زیر خاک آواز کرم نتوان شنید

اغنیا از بسکه دزدیدند چون قارون نفس

زندگی پر وحشی است ای بیخبر هشیار باش

بهر تسخیر هوا تا کی‌ کند افسون نفس

دل مقامی نیست‌ کانجا لنگر اندازد کسی

از خیال خانهٔ آیینه بگذر چون نفس

درد انشا می‌کند کسب کمال عاجزان

مصرع آهی‌ست بیدل‌ گر شود موزون نفس

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:12 PM

 

تب و تاب بیهُده تا کجا به ‌گشاد بال و پر از نفس

سر رشته وقف‌ گره‌ کنم دلی آورم به بر از نفس

به هزار کوچه شتافتم‌، چه ترانه‌ها که نیافتم

رگی از اثر نشکافتم ‌که رسد به نیشتر از نفس

غم زندگی به‌ کجا برم‌،‌ ستم هوس به ‌که بشمرم

چو حباب هرزه نشسته‌ام به فشار چشم تر از نفس

سر و کار فطرت منفعل‌، به خیال می‌کندم خجل

که چرا عیار گداز دل نگرفت شیشه‌گر از نفس

ز جنون فرصت پرفشان نزدودم آینهٔ وفا

چو شرار داغم از آتشی‌ که نگشت صرفه‌بر از نفس

تک و تاز عرصهٔ بی‌نشان‌، به خیال می‌بردم‌ کشان

به هوا اگر ندهد عنان به ‌کجا رسد سحر از نفس

به غبار عالم وهم و ظن‌، نرسیده‌ای‌ که‌ کنی وطن

عبث انتظار عدم مده به شتاب پیشتر از نفس

به دو دم تعلق آب و گل‌، مشو از حضور عدم خجل

که نشاط خانهٔ آینه‌، نبرد غم سفر از نفس

ز ترانهٔ نی نوحه‌گر به‌ خروش هرزه‌ گمان مبر

همه را به عالم بی‌اثر، اثری‌ست در نظر از نفس

کلف تصور زندگی‌، مفکن به ‌گردن آگهی

چقدر سیه شود آینه‌ که به ما دهد خبر از نفس

مگشا چو بیدل بیخبر، در هر ترانهٔ بی‌اثر

بفشار لب به هم آنقدر که هوا رود به در از نفس

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

 

در این بساط هوس پیش از اعتبار نفس

همان به دوش هوا بسته‌ گیر بار نفس

صفای آینه در رنگ وهم باخته‌ایم

به زیر سایهٔ‌ کوهیم از غبار نفس

به هیچ وضع نبردیم صرفهٔ هستی

چو صبح ضبط خود آید مگر به‌ کار نفس

به رنگ شمع سحرفرصتی نمی‌خواهد

خزان عشرت و رنگینی بهار نفس

در این چمن اثر اشک شبنم آینه است

که آب شد سحر از شرم‌ گیرودار نفس

غرور هستی ما را گر انتقامی هست

بس است اینکه خمیدیم زبر بار نفس

شرار کاغذ آتش زده است فرصت عیش

فشاندن پر ما نیست جز شمار نفس.

به ساز انجمن هستی آتش افتاده ‌ست

چو نبض تب‌زده مشکل بود قرار نفس

دل است آینه‌دار غبار ما و منت

وگرنه عرض نهانی‌ست آشکار نفس

هزار صبح در این باغ بار حسرت بست

گشاده‌گیر تو هم یک دو دم کنار نفس

همان به ذوق تماشاست زندگانی من

به زنگ چشم نگاهم بس است تار نفس

ز ضعف تنگدلیها چو غنچهٔ تصویر

نشسته‌ام به سر راه انتظار نفس

شکست جام حبابم غریب حوصله داشت

محیط می‌کشم امروز از خمار نفس

به عالمی‌که من از دست زندگی داغم

نگردد آتش افسرده هم دچار نفس

بهار عمر ندارد گلی دگر بیدل

نچید هیچکس اینجا به غیر خار نفس

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

 

گره چو غنچه نباید زدن به تار نفس

فکندنی است ز سر چون حباب بار نفس

زمانه صد سحر از هر کنار می‌خندد

به ضبط کار تو و وضع استوار نفس

خوش آن زمان ‌که شوی در غبار کسوت عجز

چو شعله بر رگ گردن بلند بار نفس

اشاره‌ایست به اهل یقین ز چشم حباب

که دیده وانشود تا بود غبار نفس

به سوی خویش‌ کشد صید را خموشی دام

سخن ز فیض تامل شود شکار نفس

ز موج بحر مجویید جهد خودداری

چه ممکن است درآمد شد اختیار نفس

متن چو صبح در انکار هستی ای موهوم

گرفته است جهان را هوا سوار نفس

در این محیط‌ که هر قطره صد جنون تپش است

شناخت موج‌ گهر قیمت وقار نفس

شب فراق توام زندگی چه امکان است

مگر چو شمع ‌کند سعی اشک‌،‌ کار نفس

به چاک پیرهن عمر بخیه ممکن نیست

متاب رشتهٔ وهم امل به تار نفس

فلک به ساغر خمیازه سرخوشم دارد

چو صبح می‌کشم از زندگی خمار نفس

تأملی نکشیده‌ست دامنت ورنه

برون هر دو جهانی به یک فشار نفس

فروغ دل طلبی خامشی ‌گزین بیدل

که شمع صرفه ندارد به رهگذار نفس

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

 

غفلت آهنگم ز ساز حیرت ایجادم مپرس

پنبه تا گوشت نیفشارد ز فریادم مپرس

مدعای عجزم از وضع خموشی روشن است

لب‌گشودن می‌دهد چون ناله بر بادم مپرس

جوهر تعمیر پروازست سر تا پای شمع

رنگ بر هم چیده‌ام از خشت بنیادم مپرس

حسن پنهان نیست اما عشق راحت دشمن است

خانهٔ شیرین‌کجا باشد ز فرهادم مپرس

الفت آیینهٔ دل نیز تسخیرم نکرد

چون نفس پر وحشی‌ام از طبع آزادم مپرس

کرده‌ام یک عمر سیر گلشن‌آباد جنون

ناله می‌دانم دگر از سرو و شمشادم مپرس

هیچ فردوسی به رنگ‌آمیزی امید نیست

سر به پایی می‌کشم از کلک بهزادم مپرس

معنی‌گل کردن موج از تظلم بسته‌اند

زندگی افسانه‌ها دارد ز بیدادم مپرس

مشت خاکم‌، عشق‌، نادانسته صیدم‌کرده است

ای حیا آبم مکن از ننگ صیادم مپرس

هرکجا لفظی‌ست بیدل معنیی‌ گل‌ کرده است

دیگر از کیفیت ارواح و اجسادم مپرس

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

 

جز ستم بر دل ناکام نکرده‌ست نفس

خون شد آیینه و آرام نکرده‌ست نفس

یک ‌نگین‌وار در این ‌کوه چه سنگ و چه عقیق

نتوان یافت که بدنام نکرده‌ست نفس

زندگی سیر بهارست چه پست و چه بلند

این هوا وقف لب بام نکرده‌ست نفس

زین قدر هستی مینا شکن وهم حباب

باده‌ای نیست که در جام نکرده‌ست نفس

فرصت چیدن و واچیدن خلق اینهمه نیست

کار ما بی‌خبران خام نکرده‌ست نفس

تابع ضبط عنان نیست جنون‌تازی شوق

تا می از شیشه‌ گران وام نکرده‌ست نفس

رفت آیینه و هنگامهٔ زنگار بجاست

صبح ما را چقدر شام نکرده‌ست نفس

غیر فرصت‌ که در این بزم نوای عنقاست

مژده‌ای نیست‌ که پیغام نکرده‌ست نفس

که شود غیر عدم ضامن جمعیت ما

خویش را نیز به خود رام نکرده‌ست نفس

معنی اینجا همه لفظ است‌، مضامین همه خط

آن چه عنقاست‌ که در دام نکرده‌ست نفس

هر دو عالم به غبار در دل یافته‌اند

بیدل اینجا عبث ابرام نکرده‌ست نفس

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

 

پر تیره‌روزم از من بی ‌پا و سر مپرس

خاکم به باد تا ندهی از سحر مپرس

در دل برون دل چو نفس بال می‌زنم

آوارگی‌ گل وطن است از سفر مپرس

صبح آن زمان‌ که عرض نفس داد شبنم است

پروازم آب می‌شود از بال و پر مپرس

هستی فسانه است‌ کجا هجر و کو وصال

تعبیر خوابت اینکه شنیدی دگر مپرس

گشتیم غرق صد عرق ننگ از اعتبار

دریا ز سرگذشت رموز گهر مپرس

ما بیخودان ز معنی خود سخت غافلیم

هرچند سنگ آینه است از شرر مپرس

فرسود چاره‌ای ‌که طرف شد به رنج دهر

با صندل از معاملهٔ دردسر مپرس

هرکس درین بساط سراغ خودست و بس

نارفته در سواد عدم زان کمر مپرس

دل را به فهم معنی آن جلوه بار نیست

ناز پری ز کارگه شیشه‌گر مپرس

ثبت است رمز عشق به سطر زبان لال

مضمون نامه اینکه ز قاصد خبر مپرس

بیدل نگفتنی است حدیث جهان رنگ

صد بار بیش گفتم از این بیشتر مپرس

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

 

دل قیامت می کند از طبع ناشادم مپرس

بیستون یک ناله می‌گردد ز فرهادم مپرس

نام هم مفت است‌، عنقا بشنو و خاموش باش

صد عدم از هستی آن سویم ز ایجادم مپرس

محفل‌آرای حضورم خلوت نسیان اوست

گو فراموشم نخواهی هیچش از یادم مپرس

پهلوی‌خودمی‌خورم چون شمع‌و ازخود می‌روم

رهنورد وادی تسلیمم از زادم مپرس

تهمت تشویش نتوان بر مزاج سایه بست

خواب امنی دارم از عجز خدادادم مپرس

تا مژه در جنبش آید عافیت خاکستر است

شمع بزم یأسم از اشک شررزادم مپرس

همچو طاووسم به‌ چندین رنگ محو جلوه‌ای

نقش دامم دیدی از نیرنگ صیادم مپرس

کس در این محفل زبان‌دان چراغ‌کشته نیست

از خموشی سرمه گردیدم ز فریادم مپرس

آب‌ در آیینه بیدل حرف زنگار است و بس

سیل اگر گردی سراغ کلفت‌آبادم مپرس

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

 

بی‌پردگی ‌کسوت هستی ز حیا پرس

این جامه حریر است ز عریانی ما پرس

آه است سراغ نم اشکی ‌که نداریم

چون‌ گم شود آیینهٔ شبنم ز هوا پرس

اسرار وفا منحصر کام و زبان نیست

چون سبحه ز هر عضو من این نکته جدا پرس

از مجمل هر چیز عیان است مفصل

کیفیت ابرام هم از دست دعا پرس

مستقبل امید دو عالم همه ماضی است

این مسئله بر هرکه رسی رو به قفا پرس

عالم همه آوارهٔ پرواز خیال است

سرمنزل این قافله از بانگ درا پرس

جز تجربهٔ سنگ محک عیب و هنر نیست

رمز کرم و خسّت مردم ز گدا پرس

ای همت دونان سبب حاصل ‌کامت

تدبیر گشاد گره از ناخن ما پرس

واماندگی از شش جهت آغوش گشوده‌ست

راهی‌ که به جایی نرسد از همه جا پرس

در گرد تک و پوی سلف ناله جنون داشت

دل ‌گفت سراغ همه بی‌صوت و صدا پرس

بیدل به هوس طالب عنقا نتوان شد

تا گم شدن از خویش ره خانهٔ ما پرس

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

 

خودسر ز عافیت به تکلف برید و بس

آهی‌ که قد کشید به دل خط‌ کشید و بس

راه تلاش دیر و حرم طی نمی‌شود

باید به طوف آبلهٔ پا رسید و بس

جمعی‌ که در بهشت فراغ آرمیده‌اند

طی‌ کرده‌اند جادهٔ دشت امید و بس

دل با همه شهود ز تحقیق پی نبرد

آیینه آنچه دید همین عکس دید و بس

ناز سجود قبلهٔ توفیق می‌کشیم

زین‌ گردنی‌ که تا سر زانو خمید و بس

محمل‌کشان عجز، فلکتاز قدرتند

تا آفتاب سایه به پهلو دوید و بس

عیش بهار عشق ز پهلوی عجز نیست

در باغ نیز، شمع‌ گل از خویش چید و بس

ما را درین ستمکده تدبیر عافیت

ارشاد بسمل است‌ که باید تپید و بس

هیهات راه مقصد ما وانموده‌اند

بر جاده‌ای‌ که هیچ نگردد پدید و بس

خواندیم بی‌تمیز رقمهای خیر و شر

از نامه‌ای که بود سراسر سفید و بس

رفع تظلم دم پیری چه ممکن است

هرجا رسید صبح‌ گریبان د‌رید و بس

بیدل پیام وصل به حرمان رساندنی‌است

موسی برون پرده ندیدن شنید و بس

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4366630
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث