به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

غبار ره شو و سرکوب صد حشم برخیز

شه قلمرو فقری به این علم برخیز

به فیض عام ز امید قطع نتوان ‌کرد

زبخت خفته میندیش و صبحدم برخیز

غبار دل به زمین نقش خواهدت بستن

کنون که بار سر و دوش توست کم برخیز

فرونشسته‌تر از جسم مرده است جهان

دو روز گو به جنون جوشی ورم برخیز

ز اغنیا به تواضع مباش غرهٔ امن

چو اعتماد ز دیوارهای خم برخیز

حریف معنی تحقیق بودن آسان نیست

به سرنگونی جاوید چون قلم برخیز

شریک غفلت و آگاهی رفیقان باش

به خواب چون مژه‌ها با هم و به هم برخیز

غبار هرزه‌دو دشت آفتی چه بلاست

تو راکه گفت ز خاک ره عدم برخیز؟

درای قافلهٔ صبح می‌دهد آواز

که ای ستم‌زده رفتیم ما، تو هم برخیز

چو شمع سیرگریبان عصای همت تست

به خود فرو رو و از فرق تا قدم برخیز

در این ستمکده نومید خفته‌ای بیدل

به آرزوی دلت می‌دهم قسم برخیز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

 

دل مصفاکن شرر در خرمن اسباب ریز

آینه صیقل زن و نقش جهان در آب ریز

در تغافل‌خانهٔ اسباب فرش مخملی است

زین تماشا جمع کن مژگان و رنگ خواب ریز

غنچه آزاد است از گلبازی تمثال رنگ

ای حیا آیینهٔ ما هم به این آداب ریز

کم مدار از شمع محفل پاس ناموس وفا

آب گرد و بر غبار خاطر احباب ریز

زان ستمگر حسرت جام نگاهی داشتم

تا توانی بر سر خاکم شراب ناب ریز

دامنی کز کلفت آزادت کند ازکف مده

چون نوا بر در زن از هر ساز و بر مضراب ریز

فکر هستی سر به جیب انفعالت آب کرد

گردبادی جوش زن خاکی در این گرداب ریز

سجدهٔ طاق سپهرت نقش جمعیت نبست

بعد از این رنگ خمی بیرون این محراب ریز

خشک بر جا مانده‌ایم ای ابر رحمت همتی

خاکی از بنیاد ما بردار و بر سیلاب ریز

عمرها شد صورتم را می‌کشی بی‌انفعال

ای مصور در صدف خشک است رنگت آب‌ریز

نقش هستی بیدل از کلفت‌طرازان صفاست

تا تویی در هرکجایی سایهٔ مهتاب ریز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

 

دارم دلی از داغ تمنای تو لبریز

چون‌ کاغذ آتش زده غربال شرربیز

چون شمع مپرسید ز سامان بهارم

سیلاب بنای خودم از رنگ عرق‌ریز

تحقیق ز صنعتگری وهم مبراست

ازهرچه در آینه نمایند بپرهیز

مرد طلبی از دل معذور حذرکن

زآن پیش که لنگت کند از آبله بگریز

بر رنگ ادب تهمت پرواز جنون است

یاقوت به آتش ندهد شعلهٔ مهمیز

اخلاص‌، به اظهار، مکدر مپسندید

چون شکر ز دل زد به زبان شدگله‌آمیز

هر خار وگل آیینهٔ تعظیم بهار است

ای کوفتهٔ خواب گران یک مژه برخیز

از مغتنمات است تماشای دویی هم

تامحرم‌خودنیستی باآینه‌مستیز

بیگانهٔ طور دل بلبل نتوان زیست

بر شاخ گلی رو به تکلف قفس آویز

با ساز نفس قطع تعلق چه خیال است

تیغی که تو داری به فسون‌ها نشود تیز

بیدل به فغان زین قفست نیست رهایی

ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

 

رنگ طاقت سوخت اما وحشت آغازم هنوز

چشم بر خاکستر بال است پروازم هنوز

بی‌تو پیش از اشک شبنم زین ‌گلستان رفته‌ام

می دهد گل از شکست رنگ آوازم هنوز

پیکرم چون اشک در ضبط نفس‌ گردید آب

می شمارد عشق چون آیینه غمازم هنوز

زین چمن عمری‌ست‌ گلچین تماشای توام

دور از آغوش خیالت یک گل اندازم هنوز

زندگی وصل است اما کو سر و برگ تمیز

چول نفس صیدم به فتراک است می‌تازم هنوز

عشق حیرانم‌، غبارم را کجا خواهد شکست

یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز

مژده‌ای از وصل دارم خانه خالی می‌کنم

ای نفس ضبطی‌ که من آیینه‌ پردازم هنوز

رفته‌ام عمری‌ست زین محفل‌، نوای فرصتم

ساده‌لوحان رشته می‌بندند بر سازم هنوز

مرده‌ام اما همان رقص غبارم تازه است

خاک راه‌ کیستم یا رب‌ که می‌نازم هنوز

یک قفس قمری‌ست از شور جنون خاکسترم

چون نگه در سرمه هم می‌بالد آوازم هنوز

سوختن از شعلهٔ من خامی حسرت نبرد

دیده‌ام انجام‌کار و داغ آغازم هنوز

کی برم چون صبح‌ کام از عشرت جان باختن

من‌که چون‌گل از ضعیفی رنگ می‌بازم هنوز

مشت خاکم تا کجا چرخم به پستی افکند

نقش پا گر افسرم سازد سرافرازم هنوز

شبنم رم‌طینتم بیدل‌گر افسردم چه باک

می‌رسد بر یک جهان بیطاقتی نازم هنوز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

 

بی‌پرده است و نیست عیان راز من هنوز

از خاک می‌دمد چوگلم پیرهن هنوز

عمریست‌ چون‌ نفس همه جهدم ولی چه سود

یک‌گام هم نرفته‌ام از خویشتن هنوز

چون شمع خامشی‌که فروزی دوباره‌اش

می‌سوزدم سپهر به داغ‌کهن هنوز

ای محو جسم دعوی آزادیت خطاست

یعنی ز بیضه نیست برون پر زدن هنوز

عالم به این فروغ نظر جلوه‌گاه‌ کیست

شمع خیال سوخته است انجمن هنوز

فریاد ما به پردهٔ دل بال می‌زند

نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز

اندوه غربت آب نکرده‌ست پیکرت

گل نیست ای ستمزده‌، راه وطن هنوز

آسودگی ‌چو آب‌ گهر تهمت من است

دارد ز موج دامن رنگم شکن هنوز

مرگم نکرد ایمن از آشوب زندگی

جمع است رشته‌های امل در کفن هنوز

یک جلوه انتظار تو در خاطرم‌ گذشت

آیینه می‌دمد ز سراپای من هنوز

برق تحیرم چه شد از خویش رفته‌ام

پرواز من بر آینه دارد سخن هنوز

خاکستری ز آتش من‌گل نکرده است

دل غافل است از نمک سوختن هنوز

از بی‌نصیبی من غفلت هوا مپرس

درخون تپید شوق و نگشتم چمن هنوز

بیدل غبار قافلهٔ هرزه ‌تازی‌ام

مقصد گم است و می‌روم از خویشتن هنوز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

 

خارخارت ‌کشت و پیش حرص بیکاری هنوز

در تردد ناخنت فرسود و سر خاری هنوز

می‌شماری‌گام و راهی می‌کنی قطع از هوس

کعبه پر دور است در تسبیح و زناری هنوز

زین‌بیابان‌آنچه‌طی‌گردید جزکاهش‌که داشت

همچو شمع از خامسوزی داغ رفتاری هنوز

ریشه‌ات بگسیخت ساز اندیشهٔ مضراب چند

شد نفس بی‌بال و در پرواز منقاری هنوز

صبح جزشبنم‌گلی زین باغ نومیدی نچید

گریه ‌یکسر حاصل است وخنده می‌کاری هنوز

عبرت آفات دهر از خواب بیدارت نکرد

بیخبر در سایهٔ این کهنه دیواری هنوز

جان پاکی، تاکی‌افسردن به‌کلفتگاه جسم

یوسفت در چاه مرد و برنمی‌آری هنوز

چشم‌بندی بی‌تمیزی را نمی‌باشد علاج

درکف است آیینه و محروم دیداری هنوز

غنچه تاکی در عدم بفریبد افسون‌ گلش

سر به بادت رفته و در بند دستاری هنوز

همسری با ذره‌ات آب حیا در خاک ریخت

زین هوس هم اندکی ‌کم شو که بسیاری هنوز

بر در هر سفله می‌مالی جبین احتیاج

خاک بر فرق توهم آبروداری هنوز

نیست بیدل هرکسی شایستهٔ خواب عدم

از تو تا افسانه‌ای باقیست بیداری هنوز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:06 PM

 

خون شد دل و ز اشک اثر می‌کشد هنوز

ساز آب‌گشت و نغمهٔ تر می‌کشد هنوز

حیرت به نقش صفحهٔ امکان قلم‌کشید

مژگان خمار زیر و زبر می‌کشد هنوز

خلقی در این جنونکدهٔ وهم‌، چون هلال

از سرگذشته تیغ و، سپر می‌کشد هنوز

جوش غبار کم نشد از خاک رفتگان

منزل رسیده رنج سفر می‌کشد هنوز

ما را به وهم نشئهٔ تجرید داغ کرد

عریانیی‌که جامه ز بر می‌کشد هنوز

نامحرمی به وصل هم از ما نمی‌رود

حیرت قدح ز حلقهٔ در می‌کشد هنوز

فرش است دستگاه حلاوت به‌کنج فقر

نی گشته بوریا و شکر می‌کشد هنوز

نشکسته گرد رنگ ز پرواز دم مزن

عنقا ز آشیان توپر می‌کشد هنوز

ای شمع نقش پردهٔ تحقیق دیگر است

تصویرت انتظار سحر می‌کشد هنوز

تخفیف حرص خواجه نشد پیکر دوتا

این گاو مرده بار دو خر می‌کشد هنوز

بیدل چه‌گنجهاکه نشد طعمهٔ زمین

قارون به خاک رفته و زر می‌کشد هنوز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:01 PM

 

فتیله‌ای به دل بیخبر ز داغ افروز

علاج خانهٔ تاربک‌ کن چراغ افروز

ز باده برق عتاب آب دادنت ستم است

که‌ گفت چهره برافروز و بی‌دماغ افروز؟

پری‌رخان به هزار انجمن قدح زده‌اند

تو این چراغ طرب یک دو گل به باغ افروز

دلیل منزل تحقیق ترک واسطه است

به سوز جاده و شمع ره سراغ افروز

امید شعلهٔ آواز بلبلان تا چند

به دود یاس دمی آشیان زاغ افروز

به غیر آبلهٔ پا دلیل راحت نیست

به این چراغ تو هم‌گوشهٔ فراغ افروز

اگر فتیلهٔ موج می‌ات به تاب رسد

هزار انجمن از برق یک ایاغ افروز

دمی ‌که صفحه به ذوق فنا زدی آتش

ره طلب به‌ گهرهای شبچراغ افروز

فروغ بزم وفا مغتنم شمر بیدل

چراغ اگر نفروزد کسی تو داغ افروز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:01 PM

 

عمری خیال پخت سر گیر و دار مغز

زین جوز پوچ هیچ نشد آشکار مغز

در ستر حال‌ کسوت فقری ضرورت است

پیدا کند ز پوست مگر پرده‌دار مغز

زهر است الفت از نگه چشم خشمناک

بادام تلخ را ندهد اعتبار مغز

مخموری می آفت‌، نقدی‌ست‌هوش دار

کز سرگرانیت نشود سنگسار مغز

سرمایهٔ طبیعت بی‌درد کینه است

نتوان ز سنگ یافت به غیر از شرار مغز

سختی کشند چرب‌سرشتان روزگار

از زخم سنگ چاره ندارد چهار مغز

دون‌همتی ‌که ساخت ز معنی به لفظ پوچ

چون سگ بر استخوان نکند اختیار مغز

درخورد عرض جوهر هر چیز موقعی است

در استخوان‌ گو چه فروشد عیار مغز

اسرار در طبیعت کم‌ظرف آفت است

از استخوان بسته برآرد دمار مغز

منعم همان ز پهلوی جا هست تازه‌رو

تاگوشت فربه است بود شیرخوار مغز

از بس به ذوق آتش عشقت‌ گداختیم

شد استخوان ما همه تن شمع‌وار مغز

در هر سری‌ که شور هوای تو جاکند

مانند بوی غنچه نگیرد قرار مغز

بیدل ز بس ضعیف مزاجیم همچو نی

از استخوان ما نشود آشکار مغز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:01 PM

 

خودسری‌گرد دل تنگ نگردد هرگز

غنچه تا وانشود رنگ نگردد هرگز

سرمهٔ چشم ادب‌پرور جمعیت ماست

ساز ما خفت آهنگ نگردد هرگز

بی‌سخن عذر ضعیفی همه جا مقبول است

سعی رنج قدم لنگ نگردد هرگز

سایه خفت‌کش اندیشهٔ پامالی نیست

خاکساری سبب ننگ نگردد هرگز

ترک هستی کن اگر صافی دل می‌خواهی

از نفس‌، آینه بیرنگ نگردد هرگز

دور وهمی‌ست‌که بر جام سپهر افتاده‌ست

بی‌تکلف سر بی‌ننگ نگردد هرگز

هرکه دارد تپشی در جگر از شعلهٔ عشق

گر همه سنگ شود دنگ نگردد هرگز

پستی طبع‌که چون آبلهٔ پا ازلی‌ست

گر تناسخ زند اورنگ نگردد هرگز

فکر روزی‌ست‌که پرمی‌کشد از مغز وقار

آسیا تا نشود سنگ نگردد هرگز

کلفت هر دو جهان درگره حسرت ماست

دل اگر جمع شود تنگ نگردد هرگز

بیدل از طورکلامت همه حیرت‌زده‌ایم

در بهاری‌که تویی رنگ نگردد هرگز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:01 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4367019
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث