به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هر کجا آیینهٔ ما گردد از زنگار سبز

گر همه طوطی شوی نتوان شد آن مقدار سبز

این چمن الفت‌پرست سایهٔ ‌گیسوی کیست

سبزه می‌جوشد به ‌گردن رشتهٔ زنٌار سبز

برگ عیش قانعان بی‌گفتگو آماده است

شد زبان بسته از خاموشی اظهار سبز

گر مزاج خام ظالم پخته‌کار افتد بلاست

ورنه دارد طبع‌گل چندان‌ که باشد خار سبز

کسوت ما هرچه باشد ناله خون‌آلوده است

طوطیان را کم شود چون بال و پر منقار سبز

از لب شاداب او چون سنبل اندر چشمه‌سار

موج می‌خواهد شدن در ساغر خمّار سبز

گر سحاب آرد نوید سایهٔ نخل قدش

نالهٔ بلبل دهد چون سرو از این‌ گلزار سبز

برق حسن نو خطی در گل ‌گرفت آیینه را

جلوه‌گر این است‌ کشت تشنهٔ دیدار سبز

ریشهٔ ‌گل بی‌طراوت نیست از ابر بهار

می‌کند تردستی مطرب زبان تار سبز

هیچ زشتی در مقام خویش نامرغوب نیست

خار را دارد همان چون گل سر دیوار سبز

رنگ می‌بندد لب خندان به عزلت خو مکن

آب هم می‌گردد از آسودن بسیار سبز

آبروی مرد بیدل با هنر جوشیدنست

نیست در شمشیرها جز تیغ جوهردار سبز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:01 PM

 

پوچ است سر به سر فلک بی‌مدار مغز

چون شیشه زین ‌کدو مطلب زینهار مغز

راحت‌کند به سختی ایام نرمخو

از استخوان به خویش برآرد حصار مغز

ذوق جفا ز طینت خاصان نمی‌رود

چون پوست مشکل است دهد آشکار مغز

سرها ز بس فشردهٔ افسون وحشت است

چون نارگیل می‌کند از خودکنار مغز

نقد است انتقام شکفتن در این چمن

جوش شکوفه می‌کشد از شاخسار مغز

از بس که دیده در ره تیر تو دوختیم

چون استخوان سفید شد از انتظار مغز

ناصح مکش ترانهٔ عبرت به‌گوش من

دارم سری که کاشته در پنبه‌زار مغز

ناز سبو به سرخوشی باده می‌کشند

آتش به پوست زن‌ که نیاید به‌ کار مغز

عمری‌ست آسمان به هوا چرخ می‌زند

گردش نرفت از این سر بی‌اعتبار مغز

بیمعرفت به فتوی تحقیق کشتنی است

از هر سری که مغز ندارد برآر مغز

کو سر که فال عشرت سامان زند کسی

نبود حباب قابل یک قطره‌وار مغز

بیدل دماغ سوختهٔ طرز فکر را

مانند نال خامه دمد تار تار مغز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:01 PM

 

بسکه از شادابی خطت شد این‌گلزار سبز

خاک می‌گردد چو ابر از سایهٔ دیوار سبز

زبن هوا گر دانهٔ تسبیح‌ گیرد آب و رنگ

می‌شود چون ریشه‌های تاکش آخر تار سبز

می‌نماید بی‌نسیم مقدم جان‌پرورت

سبزهٔ این باغ‌، چون رگ‌، بر تن بیمار سبز

نخل عجزم‌، آبیارم التفاتی بیش نیست

می‌توان‌کردن مرا از نرمی گفتار سبز

خرمی در طینت مردم به قدر غفلتست

دارد این آیینه‌ها را شوخی زنگار سبز

جزوها را تابع‌ کیفیت‌ کل بودنست

سنگ ‌هم در شیشه می‌غلتد چو شدکهسار سبز

صورت خاکیم و دام اعتباری چیده‌ایم

ریشهٔ ما را دمیدن می‌کند ناچار سبز

بهرهٔ تحقیق از تقلید بردن مشکلست

خضر نتوان شد،‌کنی‌ گر جامه و دستار سبز

ساز و برگ عشرت از بار تعلق رستن است

سرو را آزادگیها دارد این مقدار سبز

چون خط پرگار هستی حلقه درگوشم‌کشید

کرد آخر گرد خود گردیدنم زنار سبز

عالمی را دستگاه از مرگ غافل کرده است

بنگ دارد هرچه می‌بینی در این‌ گلزار سبز

عارضش‌از سایهٔ‌گیسو به خط غلتیده است

برگ گل‌کم می‌شود بیدل به زهرمار سبز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:01 PM

 

کی رود از خاطر آشفته‌ام سودای ناز

مو به مویم ریشه دارد از خطش غوغای ناز

عرش پرواز است معنی تا زمینگیرست لفظ

اینقدر از عجز من قد می‌کشد بالای ناز

دل نه ‌تنها از تغافل های سرشارش ‌گداخت

حیرت آیینه هم خون است ز استغنای ناز

نیست ممکن‌گل‌ کند زین پردهٔ عجز و غرور

عشق بی‌عرض نیاز و حسن بی‌ایمای ناز

تا به شوخی می‌زند چشمت عرق‌گل می‌کند

نیست بی‌ایجاد گوهر موج این دریای ناز

بسکه ابرام نیاز از بیخودی بردیم پیش

چین ابرو شد تبسم بر لب ‌گویای ناز

گرچه رنگ شوخ‌چشمی برنمی‌دارد حیا

در عرق یک سر نگه می‌پرورد سیمای ناز

در چمن‌، رعنایی سرو لب جویم ‌کداخت

ازکجا افتاده است این سایهٔ بالای ناز

تا به‌ کی باشی فضول آرزوهای غرور

در نیازآباد هستی نیست خالی جای ناز

شعلهٔ افسرده رعنایی به خاکستر نهفت

موی پیری ‌گشت آخر پنبهٔ مینای ناز

گرتظلم دامنت ‌گیرد به دل خون کن نفس

با تغافل توام است افتاده‌ست سر تا پای ناز

چشم ‌کو تا از قماش حیرت آگاهش کنند

سخت بیرنگ است بیدل صورت دیبای ناز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:01 PM

 

نرگسش وامی‌کند طومار استغنای ناز

یعنی از مژگان او قد می‌کشد بالای ناز

سرو او مشکل ‌که ‌گردد مایل آغوش من

خم شدن ها برده‌اند از گردن مینای ناز

از غبارم می‌کشد دامن‌، تماشا کردنی است

عاجزی های نیاز و بی‌نیازی های ناز

چشم مستش عین ناز، ابروی مشکین ناز محض

این چه توفان است یارب‌، ناز بر بالای ناز

بسکه آفاق از اثرهای نیاز ما پر است

در بساط ناز نتوان یافت خالی جای ناز

جیب و دامان خیال ما چمن می‌پرورد

بسکه چیدیم از بهار جلوه‌ات‌ گل های ناز

با همه الفت نگاهی بی‌تغافل نیست حسن

چین ابرو انتخاب ماست از اجزای ناز

عالمی آیینه دارد درکمین انتظار

تاکجا بی‌پرده‌ گردد حسن بی‌پروای ناز

سجده‌واری بار در بزم وصالم داده‌اند

هان بناز ای‌سر،‌ که خواهی خاک شد در پای ناز

تا نفس بر خویش می‌بالد تمنا می‌تپد

هرکه دیدم بسمل است از تیغ ناپیدای ناز

بیدل امشب یاد شمعی خلوت ‌افروز دل است

دود آهم شعله‌ای دارد به‌ گرمی های ناز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:01 PM

 

چو شمع غره مشو چشم بر حیا انداز

سریست زحمت دوشت به زبر پا انداز

گدای درگه حاجت چه ‌گردن افرازد

بلندی مژه هم برکف دعا انداز

اشارتی‌ست ز دی کشته‌های فردایت

که هرچه پیش توآرند بر قفا انداز

به فکر خویش فتادی و باختی آرام

تو راکه‌گفت‌که خود را در این بلا انداز؟

جهان به‌کنج فراموشی دل آسوده‌ست

تو نیز شیشه به طاق همین بنا انداز

کم از حباب نه‌ای‌، نازکن به ذوق فنا

سر بریده کلاهی‌ست بر هوا انداز

به نام عزت اگر دعوی ‌کمال‌ کنی

به خانه‌های نگین نقش بوربا انداز

شهیدحسرت آن نقش پای رنگینم

به خاک‌، جای‌گلم‌، برگی از حنا انداز

غبار می‌کند از خاک رفتگان فریاد

که سرمه‌ایم‌، نگاهی به سوی ما انداز

دگر فسانهٔ ما و منت‌ که می‌شنود

بنال وگوش بر آواز آشنا انداز

به روی پردهٔ هستی‌که ننگ رسوایی‌ست

چو بیدل از عرق شرم بخیه‌ها انداز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:01 PM

 

سودای تک و تاز هوسها ز سر انداز

پرواز به جایی نتوان برد پر انداز

هرجا تویی آشوب همین دود و غبار است

از خویش برآ طرح جهان دگر انداز

شوری‌که ز زیر و بم این پرده شنیدی

حرف لب‌گنگش‌کن و درگوش‌کر انداز

رسوایی عیب و هنر خلق میندیش

ضبط مژه کن پردهٔ ناموس درانداز

صلح و جدل عالم افسرده مساوی‌ست

رو آتش یاقوت در آب‌گهر انداز

این عرصه اشارتگه ابروی هلالی‌ست

اینجا به دم تیغ برون آ سپر انداز

کمفرصتی عمر غبار نفسم را

داده‌ست ردایی که به دوش سحر انداز

گر از تو سراغ من‌ گمگشته بپرسند

بردارکفی خاک و به چشم اثر انداز

شیرینی جان نیست‌ گلوسوز چو شمعم

ای صبح تبسم نمکی در شکر انداز

نامحرم عبرتکدهٔ دل نتوان بود

این خانه بروب از خود و بیرون در انداز

ما خود نرسیدیم به تحقیق میانش

گر دست‌رسا هست تو هم درکمر انداز

پرسیدم از آوارگی دربه‌دری چند

گفتند مپرسید از آن خانه برانداز

بیدل ز تو تا من نتوان فرق نمودن

گر آینه خواهی به مزارم نظر انداز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:01 PM

 

جراءت پیریم این بس‌ که به چندین تک وتاز

قدم عجز رساندم به سر عمر دراز

کاش بیفکر سحر قطع شود فرصت شمع

وهم انجام‌گدازی‌ست به طبع آغاز

فرصت ‌از کف‌ ندهی تا نشوی‌ داغ فسوس

قاصد ملک عدم نامه نمی‌آرد باز

رحمت از شوخی ابرام تقاضاست بری

آن در باز که بر روی ‌کسی نیست فراز

نفس‌کافر نشد آگاه ز اقبال سجود

کلهٔ ناز خمی داشت به محراب نماز

بر که نالیم ز محرومی و بیباکی طبع

همه بودیم ز توفیق ادب محرم راز

شور اغراض جهان برد خموشی ز عدم

سرمه در کوه نماند از تک و تاز آواز

حسن و عشق انجمن رونق اسرار همند

بی‌نیاز است‌، نیاز آور و بر خویش بناز

پیش از ایجاد ز تشویش تعین رستیم

در دل بیضه شکستیم دماغ پرواز

نشئهٔ فیض رباضت نتوان سهل شمرد

ای بسا سنگ که مینا شد از اقبال‌ گداز

فکر جمعیت دل کوتهی همّت بود

عقده تا باز نشد رشته نگردید دراز

نشدم محرم انجام رعونت بیدل

شمع هرچند به من‌گفت‌:‌که ‌گردن مفراز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:01 PM

 

از جیب هزار آینه سر بر زده‌ای باز

ای‌گل ز چه رنگ این همه ساغر زده‌ای باز

تمثال چه خون می‌چکد از آینه امروز

نیش مژه‌ای بر رگ جوهر زده‌ای باز

در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم

قفلی‌ست که بر حقهٔ گوهر زده‌ای باز

افروخته‌ای چهره ز تاب عرق شرم

در کلبهٔ ما آتش دیگر زده‌ای باز

مجروح وفا بی‌اثر زخم‌، شهید است

کم بود تغافل‌که تو خنجر زده‌ای باز

ای خط‌، ادبی‌کن‌، مشکن خاطر رنگش

زین شوخ‌ زبانی به چه رو سر زده‌ای باز

با تیره‌دلی‌ کس نشود محرم چشمش

ای سرمه چرا حلقه بر این در زده‌ای باز

احرام گلستان تماشای که داری

ای دیده به حیرت مژه‌ای بر زده‌ای باز

خون‌ کرد دلت سعی فسردن‌، چه جنون است

خاکی و به آرایش بستر زده‌ای باز

بیدل چه خیال است در این راه نلغزی

اشکی و قدم بر مژهٔ تر زده‌ای باز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:01 PM

 

جامی مگر از بزم حیا در زده‌ای باز

کاتش به دل شیشه و ساغر زده‌ای باز

آن زلف پریشان زده‌ای شانه ندانم

بر دفتر دلها ز چه مسطر زده‌ا‌ی باز

برگوشهٔ دستار تو آن لالهٔ سیراب

لخت جگر کیست‌ که بر سر زده‌ای باز

ای ساغر تبخاله از این تشنه سلامی

خوش خیمه بر آن چشمهٔ ‌کوثر زده‌ای باز

مخموری و مستی همه فرش است به راهت

چون چشم خود امروز چه ساغر زده‌ای باز

ابر چه بهار است‌که بر بسمل نازت

تیغ مژه با برق برابر زده‌ای باز

هشدار که پرواز غرورت نرباید

دل بیضهٔ وهم است و ته پر زده‌ای باز

برهستی موهوم مچین خجلت تحقیق

بر کشتی درویش چه لنگر زده‌ای باز

از خاک دمیدن به قبا صرفه ندارد

ای گل زگریبان که سر برزده‌ای باز

بیدل ز فروغ‌ گهر نظم جهانتاب

دامن به چراغ مه و اختر زده‌ای باز

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:01 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4376123
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث