به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم

که بر آن کس که نه عاشق به جز انکار ندارم

دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم

گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم

به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان

به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم

چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم

جز یک جان که تویی آن به کس اقرار ندارم

چو من از شهد تو نوشم ز چه رو سرکه فروشم

جهت رزق چه کوشم نه که ادرار ندارم

ز شکربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان

بخورم سیر بر این خوان سر ناهار ندارم

نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم

رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم

نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین

به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم

پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن

ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم

تو که بی‌داغ جنونی خبری گوی که چونی

که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم

چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم

سر این ماه شبستان سپهدار ندارم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:56 AM

 

چو یکی ساغر مردی ز خم یار برآرم

دو جهان را و نهان را همه از کار برآرم

ز پس کوه برآیم علم عشق نمایم

ز دل خاره و مرمر دم اقرار برآرم

ز تک چاه کسی را تو به صد سال برآری

من دیوانه بی‌دل به یکی بار برآرم

چو از آن کوه بلندم کمر عشق ببندم

ز کمرگاه منافق سر زنار برآرم

بر من نیست من و ما عدمم بی‌سر و بی‌پا

سر و دل زان بنهادم که سر از یار برآرم

به تو دیوار نمایم سوی خود در بگشایم

به میان دست نباشد در و دیوار برآرم

تا چه از کار فزایی سر و دستار نمایی

که من از هر سر مویی سر و دستار برآرم

تو ز بی‌گاه چه لنگی ز شب تیره چه ترسی

که من از جانب مغرب مه انوار برآرم

تو ز تاتار هراسی که خدا را نشناسی

که دو صد رایت ایمان سوی تاتار برآرم

هله این لحظه خموشم چو می عشق بنوشم

زره جنگ بپوشم صف پیکار برآرم

هله شمس الحق تبریز ز فراق تو چنانم

که هیاهوی و فغان از سر بازار برآرم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:56 AM

 

چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم

گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم

ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم

قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم

مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی

به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم

به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش

نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم

نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان

ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم

نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم

نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم

نفسی همره ماهم نفسی مست الهم

نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم

نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم

نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم

بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون

که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم

به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی

چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم

هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر

که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم

بده آن باده جانی ز خرابات معانی

که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم

بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی

که نمی‌یابد میدان بگو حرف سمندم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:56 AM

 

ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم

شکم ار زار بگرید من عیار بخندم

مثل بلبل مستم قفس خویش شکستم

سوی بالا بپریدم که من از چرخ بلندم

نه چنان مست و خرابم که خورد آتش و آبم

همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم

کله ار رفت بر او گو نه کلم سلسله مویم

خر اگر مرد بر او گو که بر این پشت سمندم

همه پرباد از آنم که منم نای و تو نایی

چو تویی خویش من ای جان پی این خویش پسندم

ز پی قند و نبات تو بسی طبله شکستم

ز پی آب حیات تو بسی جوی بکندم

چو تویی روح جهان را جهت چشم بدان را

اگرم پاک بسوزی سزد ایرا که سپندم

اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم

نه از آن عید بخندم نه از این عود برندم

سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم

خبرم نیست که چونم نظرم نیست که چندم

ترشی نیست در آن خد ترش او کرد به قاصد

که اگر روترشم من نه همان شهدم و قندم

چو دلم مست تو باشد همه جان‌هاست غلامم

وگر از دست تو آید نکند زهر گزندم

طرف سدره جان را تو فروکش به کفم نه

سوی آن قلعه عالی تو برانداز کمندم

نه بر این دخل بچفسم نه از این چرخ بترسم

چو فزون خرج کنم من نه فزون دخل دهندم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:56 AM

 

بزن آن پرده نوشین که من از نوش تو مستم

بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم

هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان

که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم

چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش

بشکن شیشه هستی که چو تو نیست پرستم

تو مپرسم که کیی تو بده آن ساغر شش سو

چو شدم مست ببینی چه کسستم چه کسستم

چو من از باده پرستی شده‌ام غرقه مستی

دگرم خیره چه جویی که من از جوی تو جستم

بده ای خواجه بابا مکن امروز محابا

که رگ غصه بریدم ز غم و غصه برستم

چو منم سایه حسنت بکنم آنچ بکردی

چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم

منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان

دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم

خمش ار فانی راهی که فنا خامشی آرد

چو رهیدیم ز هستی تو مکن باز به هستم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:56 AM

 

هله دوشت یله کردم شب دوشت یله کردم

دغل و عشوه که دادی به دل پاک بخوردم

بده امشب هم از آنم نخورم عشوه من امشب

تو گر از عهد بگردی من از آن عهد نگردم

چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی

به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم

نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتم

چه کنم چاره چه دارم به کفت مهره نردم

چو روی مست و پیاده قدمت را همه فرشم

چو روی راه سواره ز پی اسب تو گردم

مکن ای جان همه ساله تو به فردام حواله

تو مرا گول گرفتی که سلیمم سره مردم

خود اگر گول و سلیمم تو روا داری و شاید

که دل سنگ بسوزد چو شود واقف دردم

به خدا کت نگذارم کم از این نیز نباشد

که نهی چهره سرخت نفسی بر رخ زردم

وگر از لطف درآیی که بر این هم بفزایی

به یکی بوسه ز شادی دو جهان را بنوردم

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن

تو گمان داشتی ای جان که مگر رفتم و مردم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:56 AM

 

بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم

بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم

ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان

دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم

قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم

کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم

تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت

می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم

بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ

که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم

دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی

من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم

چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم

ز بلی چون بشکیبم من اگر مست الستم

تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد

تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم

به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی

بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم

فلئن قمت اقمنا و لئن رحت رحلنا

چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم

منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان

دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم

چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی

چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:56 AM

 

چونک در باغت به زیر سایه طوبیستم

گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم

همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب

گه سجودش می کنم گاهی به سر می ایستم

گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور

جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم

من میان اصبعین حکم حقم چون قلم

در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم

عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست

عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم

روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی

بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم

چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب

چون در این جا بی‌قرارم آخر از جاییستم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:56 AM

بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم

یار آمد در میان ما از میان برخاستیم

از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم

بی‌نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم

گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک

از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم

هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید

نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم

آتش جان سر برآورد از زمین کالبد

خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم

کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد

باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم

هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است

شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:56 AM

 

می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام

گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب دان صیام

گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات

دانک اسب تازی تو هست در میدان صیام

هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را

چونک بهر دیده دل کوری ابدان صیام

چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور

خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام

چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود

پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام

چیست آن اندر جهان مهلکتر و خون ریزتر

بر دل و جان و جا خون خواره شیطان صیام

خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود

چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام

ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد

آنچ کرد اندر دل و جان‌های مشتاقان صیام

در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل

هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام

گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن

لیک والله هست از آن‌ها اعظم الارکان صیام

لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را

چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام

سنگ بی‌قیمت که صد خروار از او کس ننگرد

لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام

شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی

چیره گرداند تو را بر بیشه شیران صیام

بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند

نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام

خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت

می نهد بر تارک سرهای مختاران صیام

خنده صایم به است از حال مفطر در سجود

زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان صیام

در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود

همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام

شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل

نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام

هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پرنور علم

تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام

شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن

تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام

قطره‌ای تو سوی بحری کی توانی آمدن

سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام

پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم

زانک هست آرامگاه مرد سرگردان صیام

خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس

دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام

گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت

لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام

ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می زهد

هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام

گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش

هست سر نور پاک جمله قرآن صیام

بر سر خوان‌های روحانی که پاکان شسته اند

مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام

روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان

روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام

در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد

چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام

زود باشد کز گریبان بقا سر برزند

هر که در سر افکند ماننده دامان صیام

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:56 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288844
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث