به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

از سرو مرا بوی بالای تو می‌آید

وز ماه مرا رنگ و سیمای تو می‌آید

هر نی کمر خدمت در پیش تو می‌بندد

شکر به غلامی حلوای تو می‌آید

هر نور که آید او از نور تو زاید او

می مژده دهد یعنی فردای تو می‌آید

گل خواجه سوسن شد آرایش گلشن شد

زیرا که از آن خنده رعنای تو می‌آید

هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم

اندر سرم از شش سو سودای تو می‌آید

چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی

در گوش من آن جا هم هیهای تو می‌آید

اندر دل آوازی پرشورش و غمازی

آن ناله چنین دانم کز نای تو می‌آید

روزست شبم از تو خشکست لبم از تو

غم نیست اگر خشکست دریای تو می‌آید

زیر فلک اطلس هشیار نماند کس

زیرا که ز بیش و پس می‌های تو می‌آید

از جور تو اندیشم جور آید در پیشم

بینم که چنان تلخی از رای تو می‌آید

شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش

جان تازه کند زیرا صحرای تو می‌آید

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:36 PM

 

در تابش خورشیدش رقصم به چه می‌باید

تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید

شد حامله هر ذره از تابش روی او

هر ذره از آن لذت صد ذره همی‌زاید

در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی

تا ذره شود خود را می‌کوبد و می‌ساید

گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا

زیرا که در این حضرت جز ذره نمی‌شاید

در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن

کز دست گران جانی انگشت همی‌خاید

چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی

چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی ناید

ور سخت شود بندش در خون بزند نقبی

عمری برود در خون موییش نیالاید

جز تا به چه بابل او را نبود منزل

تا جان نشود جادو جایی بنیاساید

تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین

هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:36 PM

 

چون جغد بود اصلش کی صورت باز آید

چون سیر خورد مردم کی بوی پیاز آید

چون افتد شیر نر از حمله حیز و غر

وز زخمه کون خر کی بانگ نماز آید

پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک

پا برکش ای کوچک تا پهن و دراز آید

بگشای به امیدی تو دیده جاویدی

تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید

چنگا تو سری برکن در حلقه سر اندر کن

تو خویش تهیتر کن تا چنگ به ساز آید

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:36 PM

 

آن صبح سعادت‌ها چون نورفشان آید

آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید

خور نور درخشاند پس نور برافشاند

تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید

مسکین دل آواره آن گمشده یک باره

چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید

جان به قدم رفته در کتم عدم رفته

با قد به خم رفته در حین به میان آید

دل مریم آبستن یک شیوه کند با من

عیسی دوروزه تن درگفت زبان آید

دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد

این رقص کنان باشد آن دست زنان آید

شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم

آن جا و مکان در دم بی‌جان و مکان باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:36 PM

 

چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند

جان از پی آن باید تا عیش و طرب بیند

سر از پی آن باید تا مست بتی باشد

پا از پی آن باید کز یار تعب بیند

عشق از پی آن باید تا سوی فلک پرد

عقل از پی آن باید تا علم و ادب بیند

بیرون سبب باشد اسرار و عجایب‌ها

محجوب بود چشمی کو جمله سبب بیند

عاشق که به صد تهمت بدنام شود این سو

چون نوبت وصل آید صد نام و لقب بیند

ارزد که برای حج در ریگ و بیابان‌ها

با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند

بر سنگ سیه حاجی زان بوسه زند از دل

کز لعل لب یاری او لذت لب بیند

بر نقد سخن جانا هین سکه مزن دیگر

کان کس که طلب دارد او کان ذهب بیند

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:36 PM

 

خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند

دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند

نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه

آن چیز که او دارد او داند او داند

از گردش گردون شد روز و شب این عالم

دیوانه آن جا را گردون بنگر داند

گر چشم سرش خسپد بی‌سر همه چشمست او

کز دیده جان خود لوح ازلی خواند

دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی

با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند

شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری

تا باز شود کاری زان طره که بفشاند

دیوانه دگر سانست او حامله جانست

چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند

زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی

تبریز همه عالم زو نور نو افشاند

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:36 PM

 

چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند

جز پادشه بی‌چون قدر تو کجا داند

عالم ز تو پرنورست ای دلبر دور از تو

حق تو زمین داند یا چرخ سما داند

این پرده نیلی را بادیست که جنباند

این باد هوایی نی بادی که خدا داند

خرقه غم و شادی را دانی که که می‌دوزد

وین خرقه ز دوزنده خود را چه جدا داند

اندر دل آیینه دانی که چه می‌تابد

داند چه خیالست آن آن کس که صفا داند

شقه علم عالم هر چند که می‌رقصد

چشم تو علم بیند جان تو هوا داند

وان کس که هوا را هم داند که چه بیچارست

جز حضرت الاالله باقی همه لا داند

شمس الحق تبریزی این مکر که حق دارد

بی مهره تو جانم کی نرد دغا داند

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:36 PM

 

ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد

وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر آمد

روح آمد و راح آمد معجون نجاح آمد

ور چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد

آن میوه یعقوبی وان چشمه ایوبی

از منظره پیدا شد هنگام نظر آمد

خضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد

نک زهره غزل گویان در برج قمر آمد

آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی

گردون به نثار او با دامن زر آمد

موسی نهان آمد صد چشمه روان آمد

جان همچو عصا آمد تن همچو حجر آمد

زین مردم کارافزا زین خانه پرغوغا

عیسی نخورد حلوا کاین آخر خر آمد

چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم

در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد

آن کو مثل هدهد بی‌تاج نبد هرگز

چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد

در عشق بود بالغ از تاج و کمر فارغ

کز کرسی و از عرشش منشور ظفر آمد

باقیش ز سلطان جو سلطان سخاوت خو

زو پرس خبرها را کو کان خبر آمد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:36 PM

 

آن بنده آواره بازآمد و بازآمد

چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد

چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان

در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد

ور زانک ببندی در بر حکم تو بنهد سر

بر بنده نیاز آمد شه را همه ناز آمد

هر شمع گدازیده شد روشنی دیده

کان را که گداز آمد او محرم راز آمد

زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می

پس در ره جان جانم والله به مجاز آمد

آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد

کی بیند رویش را چشمی که فرازآمد

من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن

وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز آمد

ای دل چو در این جویی پس آب چه می‌جویی

تا چند صلا گویی هنگام نماز آمد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:36 PM

 

بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد

بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد

آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد

معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد

شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد

شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد

جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت

هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد

از لذت جام تو دل ماند به دام تو

جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد

بس توبه شایسته بر سنگ تو بشکسته

بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد

باغ از دی نامحرم سه ماه نمی‌زد دم

بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:36 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4367657
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث