به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم

در درون ساغرش چشمه خوری را یافتم

تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب

شکر ایزد را که من زین دلبری را یافتم

میرداد قهر چون ماری فروکوبد سرش

آنک گوید در دو کونش هم سری را یافتم

چون درون طره‌اش دریافتم دل را عجب

در درون مشک رفتم عنبری را یافتم

گر ببینی طوطی جان مرا گرد لبش

می پرد پرک زنان که شکری را یافتم

گر بپرسندت حکایت کن که من بر جام لعل

عاشقی مستی جوانی می خوری را یافتم

گر کسی منکر شود تو گردن او را ببند

می کشانش روسیه که منکری را یافتم

در میان طره‌اش رخسار چون آتش ببین

گو میان مشک و عنبر مجمری را یافتم

چون گشاید لعل را او تا نثار در کند

گو که در خورشید از رحمت دری را یافتم

چون دکان سرپزان سرها و دل‌ها پیش او

هست بی‌پایان در آن سرها سری را یافتم

چون نگه کردم سر من بود پر از عشق او

من برون از هر دو عالم منظری را یافتم

من به برج ثور دیدم منکر آن آفتاب

گاو جستم من ز ثور و خود خری را یافتم

من صف رستم دلان جستم بدیدم شاه را

ترک آن کردم چو بی‌صف صفدری را یافتم

من همی‌کشتی سوی تبریز راندم می نرفت

پس ز جان بر کشتی خود لنگری را یافتم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:50 AM

 

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم

دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما

ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم

چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش

پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم

آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق

میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم

او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند

ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست

جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم

آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست

ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم

ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم

چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم

چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست

در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم

گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست

کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم

نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند

یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:50 AM

 

چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم

گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم

همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب

گه سجودش می کنم گاهی به سر می ایستم

گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور

جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم

من میان اصبعین حکم حقم چون قلم

در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم

عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست

عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم

روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی

بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم

چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب

چون در این جا بی‌قرارم آخر از جاییستم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:50 AM

 

چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم

یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم

جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند

ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم

ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم

ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم

ساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثار

ساعتی از شکر او ما مگس می راندیم

چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم

چون خیال او برون شد ما در این درماندیم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:50 AM

 

این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم

جمع مستان را بخوان تا باده‌ها با هم خوریم

باده‌ای کابرار را دادند اندر یشربون

با جنید و بایزید و شبلی و ادهم خوریم

ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم

مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم

نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم

زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم

بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد

خالق آورده‌ست ما را تا که ما عالم خوریم

این جهان افسونگرست و وعده فردا دهد

ما از آن زیرکتریم ای خوش پسر که دم خوریم

گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود

ور ز آدم زاده‌ایم آن باده با آدم خوریم

گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم

گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم

ماهییم و ساقی ما نیست جز دریای عشق

هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و کم خوریم

گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم

گر چو خورشید آب‌ها را جمله بی‌اشکم خوریم

شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده توییم

لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:50 AM

 

سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم

عالمی برهم زدیم و چست و بیرون تاختیم

چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما

گنبدی کردیم و سوی چرخ گردون تاختیم

عالم چون را مثال ذره‌ها برهم زدیم

تا به پیش تخت آن سلطان بی‌چون تاختیم

فهم و وهم و عقل انسان جملگی در ره بریخت

چونک از شش حد انسان سخت افزون تاختیم

چونک در سینور مجنونان آن لیلی شدیم

سرکش آمد مرکب و از حد مجنون تاختیم

نفس چون قارون ز سعی ما درون خاک شد

بعد از آن مردانه سوی گنج قارون تاختیم

دشت و هامون روح گیرد گر بیابد ذره‌ای

ز آنچ ما از نور او در دشت و هامون تاختیم

بس صدف‌های چو گوهر زیر سنگی کوفتیم

تا به سوی گنج‌های در مکنون تاختیم

سوی شمع شمس تبریزی به بیشه شیر جان

بوده پروانه نپنداری که اکنون تاختیم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:50 AM

 

نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم

نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم

نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو

کز پی آن جان و دل این جان و دل را برکنم

نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم

سوی بالا بنگر آخر زانک من بر روزنم

ای سررشته طرب‌ها عیسی دوران تویی

سر از این روزن فروکن گر چه من چون سوزنم

عشق را روز قیامت آتش و دودی بود

نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم

تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار

همچو لاله من سیه دل صدزبان چون سوسنم

شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم

روز بزمت همچو مومم روز رزمت آهنم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:50 AM

 

روی نیکت بد کند من نیک را بر بد نهم

عاشقی بس پخته‌ام این ننگ را بر خود نهم

ننگ عاشق ننگ دارد از همه فخر جهان

ننگ را من بر سر آن عشرت بی‌حد نهم

علم چون چادر گشاید در برم گیرد به لطف

حرف‌های علم را بر گردن ابجد نهم

تاج زرین چون نهد از عاشقی بر فرق من

تخت خود را من برآرم بر سر فرقد نهم

چون در آب زندگانی صورتم پنهان شود

صورت خود را به پیش صورت احمد نهم

نام شمس الدین تبریزی چو بنویسم بدانک

شکر دلخواه را در اشکم کاغذ نهم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:50 AM

 

ایها العشاق آتش گشته چون استاره‌ایم

لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پاره‌ایم

تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر

بی‌رخ خورشید ما می دانک ما آواره‌ایم

الصلا ای عاشقان‌هان الصلا این کاریان

باده کاری است این جا زانک ما این کاره‌ایم

هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد

کالصلا بیچارگان ما عاشقان را چاره‌ایم

نعره لبیک لبیک از همه برخاسته

مصحف معنی تویی ما هر یکی سی پاره‌ایم

خونبهای کشتگان چون غمزه خونی اوست

در میان خون خود چون طفلک خون خواره‌ایم

کوه طور از باده‌اش بیخود شد و بدمست شد

ما چه کوه آهنیم آخر چه سنگ خاره‌ایم

یک جو از سرش نگوییم ار همه جو جو شویم

گرد خرمنگاه چرخ ار چه که ما سیاره‌ایم

همچو مریم حامله نور خدایی گشته‌ایم

گر چو عیسی بسته این جسم چون گهواره‌ایم

از درون باره این عقل خود ما را مجو

زانک در صحرای عشقش ما برون باره‌ایم

عشق دیوانه‌ست و ما دیوانه دیوانه‌ایم

نفس اماره‌ست و ما اماره اماره‌ایم

مفخر تبریز شمس الدین تو بازآ زین سفر

بهر حق یک بارگی ما عاشق یک باره‌ایم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:50 AM

 

وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم

بندها را بردرانم پندها را بشکنم

چرخ بدپیوند را من برگشایم بند بند

همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم

پنبه‌ای از لاابالی در دو گوش دل نهم

پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم

مهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم

تا ز شاخی زان شکر این قندها را بشکنم

تا به کی از چند و چون آخر ز عشقم شرم باد

کی ز چونی برتر آیم چندها را بشکنم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 11:50 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288845
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث