به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود

چو جان بهر نظر باشد روان بی‌نظر چه بود

نظر در روی شه باید چو آن نبود چه را شاید

سفر از خویشتن باید چو با خویشی سفر چه بود

مرا پرسید صفرایی که گر مرد شکرخایی

کمر بندم چو نی پیشت اگر گویی شکر چه بود

بگفتم بهترین چیزی ولیکن پیش غیر تو

که تو ابله شکر بینی و گویی زین بتر چه بود

ازیرا اصل جسم تو ز زهر قاتل افتادست

سقر بودست اصل تو نداند جز سقر چه بود

جهان و عقل کلی را ز عقل جزو چون بینی

در آن دریای خون آشام عقل مختصر چه بود

دو سه سطرست که می‌خوانی ز سر تا پا و پا تا سر

دگر کاری نداری تو وگر نه پا و سر چه بود

چو کور افتاد چشم دل چو گوش از ثقل شد پرگل

به غیر خانه وسواس جای کور و کر چه بود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:29 PM

 

چه بویست این چه بویست این مگر آن یار می‌آید

مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار می‌آید

شبی یا پرده عودی و یا مشک عبرسودی

و یا یوسف بدین زودی از آن بازار می‌آید

چه نورست این چه تابست این چه ماه و آفتابست این

مگر آن یار خلوت جو ز کوه و غار می‌آید

سبوی می چه می‌جویی دهانش را چه می‌بویی

تو پنداری که او چون تو از این خمار می‌آید

چه نقصان آفتابی را اگر تنها رود در ره

چه نقصان حشمت مه را که بی‌دستار می‌آید

چه خورد این دل در آن محفل که همچون مست اندر گل

از آن میخانه چون مستان چه ناهموار می‌آید

مخسب امشب مخسب امشب قوامش گیر و دریابش

که او در حلقه مستان چنین بسیار می‌آید

گلستان می‌شود عالم چو سروش می‌کند سیران

قیامت می‌شود ظاهر چو در اظهار می‌آید

همه چون نقش دیواریم و جنبان می‌شویم آن دم

که نور نقش بند ما بر این دیوار می‌آید

گهی در کوی بیماران چو جالینوس می‌گردد

گهی بر شکل بیماران به حیلت زار می‌آید

خمش کردم خمش کردم که این دیوان شعر من

ز شرم آن پری چهره به استغفار می‌آید

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:29 PM

 

صلا رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد

اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار آمد

ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره

میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد

بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم

به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد

چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم

چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو نثار آمد

پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی

ولیک این بار دانستم که یار من عیار آمد

اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم

ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد

تویی شاها و دیرینه مقام تست این سینه

نمی‌گویی کجا بودی که جان بی‌تو نزار آمد

شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم

نمی‌دانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد

مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد

برید از من صلاح الدین به سوی آن دیار آمد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:29 PM

 

شکایت‌ها همی‌کردی که بهمن برگ ریز آمد

کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر گریز آمد

ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی

عروسی دارد این عالم که بستان پرجهیز آمد

بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاک خندان بین

که یاغی رفت و از نصرت نسیم مشک بیز آمد

بیا ای پاک مغز من ببو گلزار نغز من

به رغم هر خری کاهل که مشک او کمیز آمد

زمین بشکافت و بیرون شد از آن رو خنجرش خواندم

به یک دم از عدم لشکر به اقلیم حجیز آمد

سپاه گلشن و ریحان بحمدالله مظفر شد

که تیغ و خنجر سوسن در این پیکار تیز آمد

چو حلواهای بی‌آتش رسید از دیگ چوبین خوش

سر هر شاخ پرحلوا به سان کفچلیز آمد

به گوش غنچه نیلوفر همی‌گوید که یا عبهر

باستیز عدو می خور که هنگام ستیز آمد

مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

مکن با او تو همراهی که او بس سست و حیز آمد

خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت

که نبود خواب را لذت چو بانگ خیز خیز آمد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:29 PM

 

سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد

ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد

مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد

دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد

ز بدحالی نمی‌نالد دو چشم از غم نمی‌مالد

که او خواهد که هر لحظه ز حال بد بتر باشد

نه روز بخت می‌خواهد نه شب آرام می‌جوید

میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد

دو کاشانه‌ست در عالم یکی دولت یکی محنت

به ذات حق که آن عاشق از این هر دو به درباشد

ز دریا نیست جوش او که در بس یتیمست او

از این کان نیست روی او اگر چه همچو زر باشد

دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید

قبا کی جوید آن جانی که کشته آن کمر باشد

اگر عالم هما گیرد نجوید سایه‌اش عاشق

که او سرمست عشق آن همای نام ور باشد

اگر عالم شکر گیرد دلش نالان چو نی باشد

وگر معشوق نی گوید گدازان چون شکر باشد

ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق می‌گویم

خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:29 PM

 

صلا جان‌های مشتاقان که نک دلدار خوب آمد

چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد

از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد

به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ و چوب آمد

هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد

کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد

بروب از خویش این خانه ببین آن حس شاهانه

برو جاروب لا بستان که لا بس خانه روب آمد

تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد

هوس‌ها چون ملخ‌ها شد نفس‌ها چون حبوب آمد

ز بینایی بگردیدی مگر خواب دگر دیدی

چه خوردی تو که قاروره پر از خلط رسوب آمد

تو چه شنیدی تو چه گفتی بگو تا شب کجا خفتی

حکایت می‌کند رنگت که جاسوس القلوب آمد

صلاح الدین یعقوبان جواهربخش زرکوبان

که او خورشید اسرارست و علام الغیوب آمد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:29 PM

 

مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد

مرا مطرب چنان باید که زهره پیش او میرد

یکی پیمانه‌ای دارم که بر دریا همی‌خندد

دل دیوانه‌ای دارم که بند و پند نپذیرد

خداوندا تو می‌دانی که جانم از تو نشکیبد

ازیرا هیچ ماهی را دمی از آب نگزیرد

زهی هستی که تو داری زهی مستی که من دارم

تو را هستی همی‌زیبد مرا مستی همی‌زیبد

هلا بس کن هلا بس کن که این عشقی که بگزیدی

نشاطی می‌دهد بی‌غم قبولی می‌کند بی‌رد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:29 PM

 

اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند

به جای مفرش و بالی همه مشت و لگد بیند

ازیرا خواب کژ بیند که آیینه خیالست او

که معلوم‌ست تعبیرش اگر او نیک و بد بیند

خصوصا اندر این مجلس که امشب در نمی‌گنجد

دو چشم عقل پایان بین که صدساله رصد بیند

شب قدرست وصل او شب قبرست هجر او

شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد بیند

خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب

شود همچون سحر خندان عطای بی‌عدد بیند

برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم

که حیفست آن که بیگانه در این شب قد و خد بیند

شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش

که تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بیند

ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری

که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بیند

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:29 PM

 

رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید

بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید

چه مقدارست مر جان را که گردد کفو مرجان را

ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید

هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد

دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله کلید آید

یکی لوحیست دل لایح در آن دریای خون سایح

شود غازی ز بعد آنک صد باره شهید آید

غلام موج این بحرم که هم عیدست و هم نحرم

غلام ماهیم که او ز دریا مستفید آید

هر آن قطره کز این دریا به ظاهر صورتی یابد

یقین می‌دان که نام او جنید و بایزید آید

درآ ای جان و غسلی کن در این دریای بی‌پایان

که از یک قطره غسلت هزاران داد و دید آید

خطر دارند کشتی‌ها ز اوج و موج هر دریا

امان یابند از موجی کز این بحر سعید آید

چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی

نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:29 PM

 

یکی گولی همی‌خواهم که در دلبر نظر دارد

نمی‌خواهم هنرمندی که دیده در هنر دارد

دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر

دل سنگین نمی‌خواهم که پندار گهر دارد

ز خودبینی جدا گشته پر از عشق خدا گشته

ز مالش‌های غم غافل به مالنده عبر دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:29 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4368487
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث