به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود

چونک جمال این بود رسم وفا چرا بود

این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود

این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا بود

درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد

آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود

لذت بی‌کرانه ایست عشق شدست نام او

قاعده خود شکایتست ور نه جفا چرا بود

از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند

آن ترشی روی او روح فزا چرا بود

آن ترشی روی او ابرصفت همی‌شود

ور نه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:23 PM

 

طوطی جان مست من از شکری چه می‌شود

زهره می پرست من از قمری چه می‌شود

بحر دلم که موج او از فلک نهم گذشت

خیره بمانده‌ام که او از گهری چه می‌شود

باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدم

نرگس تازه خیره شد کز شجری چه می‌شود

جان سپهست و من علم جان سحرست و من شبم

این دل آفتاب من هر سحری چه می‌شود

دل شده پاره پاره‌ها در نظر و نظاره‌ها

کاین همه کون هر زمان از نظری چه می‌شود

از غلبات عشق او عقل چه شور می‌کند

وز لمعان جان او جانوری چه می‌شود

من همگی چو شیشه‌ام شیشه گریست پیشه‌ام

آه که شیشه دلم از حجری چه می‌شود

باخبران و زیرکان گر چه شوند لعل کان

بی خبرند از این کز او بی‌خبری چه می‌شود

از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر

آن نظر خوش از کژ و کژنگری چه می‌شود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:23 PM

 

دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود

جان ز لبت چو می‌کشد خیره و لب گزان بود

تن برود به پیش دل کاین همه را چه می‌کنی

گوید دل که از مهی کز نظرت نهان بود

جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن

زانک به نور دل همه شعله آن جهان بود

شیخ شیوخ عالمست آن که تو راست نومرید

آن که گرفت دست تو خاصبک زمان بود

دل به میان چو پیر دین حلقه تن به گرد او

شاد تنی که پیر دل شسته در آن میان بود

راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود

دور ز گوش و جان او کز سخنت گران بود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:23 PM

 

یار مرا چو اشتران باز مهار می‌کشد

اشتر مست خویش را در چه قطار می‌کشد

جان و تنم بخست او شیشه من شکست او

گردن من به بست او تا به چه کار می‌کشد

شست ویم چو ماهیان جانب خشک می‌برد

دام دلم به جانب میر شکار می‌کشد

آنک قطار ابر را زیر فلک چو اشتران

ساقی دشت می‌کند برکه و غار می‌کشد

رعد همی‌زند دهل زنده شدست جزو و کل

در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می‌کشد

آنک ضمیر دانه را علت میوه می‌کند

راز دل درخت را بر سر دار می‌کشد

لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را

گر چه جفای دی کنون سوی خمار می‌کشد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:23 PM

 

زهره عشق هر سحر بر در ما چه می‌کند

دشمن جان صد قمر بر در ما چه می‌کند

هر که بدید از او نظر باخبرست و بی‌خبر

او ملکست یا بشر بر در ما چه می‌کند

زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده

سنگ از او گهر شده بر در ما چه می‌کند

ای بت شنگ پرده‌ای گر تو نه فتنه کرده‌ای

هر نفسی چنین حشر بر در ما چه می‌کند

گر نه که روز روشنی پیشه گرفته رهزنی

روز به روز و ره گذر بر در ما چه می‌کند

ور نه که دوش مست او آمد و درشکست او

پس به نشانه این کمر بر در ما چه می‌کند

گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم

این همه گرد شور و شر بر در ما چه می‌کند

از تبریز شمس دین سوی که رای می‌کند

بحر چه موج زد گهر بر در ما چه می‌کند

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:23 PM

 

چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند

نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند

بال برآرد این دلم چونک غمت پرک زند

بارخدا تو حکم کن تا به ابد همین کند

چونک ستاره دلم با مه تو قران کند

اه که فلک چه لطف‌ها از تو بر این زمین کند

باده به دست ساقیت گرد جهان همی‌رود

آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند

گر چه بسی بیاورد در دل بنده سر کند

غیرت تو بسوزدش گر نفسی جز این کند

از دل همچو آهنم دیو و پری حذر کند

چون دل همچو آب را عشق تو آهنین کند

جان چو تیر راست من در کف تست چون کمان

چرخ از این ز کین من هر طرفی کمین کند

دیده چرخ و چرخیان نقش کند نشان من

زانک مرا به هر نفس لطف تو همنشین کند

سجده کنم به هر نفس از پی شکر آنک حق

در تبریز مر مرا بنده شمس دین کند

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:23 PM

 

جور و جفا و دوریی کان کنکار می‌کند

بر دل و جان عاشقان چون کنه کار می‌کند

هم تک یار یار کو راحت مطلقست او

یار ز حکم و داوری با تو چه یار می‌کند

یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود

یک صفتی خریف را فصل بهار می‌کند

از صفتی فرشته را دیو و بلیس می‌کند

وز تبشی شب مرا رشک بهار می‌کند

می زده را معالجه هم به می از چه می‌کند

اشتر مست را ز می باز چه بار می‌کند

از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده

دور ز حد گذشت کو آن که شمار می‌کند

هست شد آن عدم که او دولت هست‌ها بود

مست شد آن خرد که او یاد خمار می‌کند

عشرت خشک لب شده آمد و تر همی‌زند

آن تریی که اندر او آب غبار می‌کند

ساقی جان بیا که دل بی‌تو شدست مشتغل

تا که نبیند او تو را با کی قرار می‌کند

جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل

جذبه خارخار بین کان دل خار می‌کند

مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن

کاین دل مست از به گه یاد نگار می‌کند

یاد نگار می‌کند قصد کنار می‌کند

روح نثار می‌کند شیر شکار می‌کند

تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او

کز بن بامداد او ناله زار می‌کند

گفت حبیب نادرست همچو الست و جنس او

تا که به پاسخ بلی چرخ دوار می‌کند

جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان

جسم جهار می‌کند روح سرار می‌کند

دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی

کو بحراک دست او دور سوار می‌کند

ای همراه راه بین بر سر راه ماه بین

لیک خمش سخن مگو گفت غبار می‌کند

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:23 PM

 

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند

عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی

آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی

این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی

باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای

وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد

هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:23 PM

 

این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه می‌شود

بی هوسی مکن ببین کز هوسی چه می‌شود

دزد دلم به هر شبی در هوس شکرلبی

در سر کوی شب روان از عسسی چه می‌شود

هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد

کاین دل من ز آتش عشق کسی چه می‌شود

آن شکر چو برف او وان عسل شگرف او

از سر لطف و نازکی از مگسی چه می‌شود

عشق تو صاف و ساده‌ای بحر صفت گشاده‌ای

چونک در آن همی‌فتد خار و خسی چه می‌شود

از تبریز شمس دین دست دراز می‌کند

سوی دل و دل من از دسترسی چه می‌شود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:23 PM

 

چیست صلای چاشتگه خواجه به گور می‌رود

دیر به خانه وارسد منزل دور می‌رود

در عوض بت گزین کزدم و مار همنشین

وز تتق بریشمین سوی قبور می‌رود

شد می و نقل خوردنش عشرت و عیش کردنش

سخت شکست گردنش سخت صبور می‌رود

زهره نداشت هیچ کس تا بر او زند نفس

پخته شود از این سپس چون به تنور می‌رود

صاف صفا نمی‌رود راه وفا نمی‌رود

مست خدا نمی‌رود مست غرور می‌رود

ای خنک آن که پیش شد بنده دین و کیش شد

موسی وقت خویش شد جانب طور می‌رود

چند برید جامه‌ها بست بسی عمامه‌ها

چون که نداشت ستر حق ناکس و عور می‌رود

آنک ز روم زاده بد جانب روم وارود

وان که ز غور زاده بد هم سوی غور می‌رود

آن که ز نار زاده بد همچو بلیس نار شد

وان که ز نور زاده بد هم سوی نور می‌رود

آن که ز دیو زاده بد دست جفا گشاده بد

هیچ گمان مبر که او در بر حور می‌رود

بانمکان و چابکان جانب خوان حق شده

وان دل خام بی‌نمک در شر و شور می‌رود

طبل سیاستی ببین کز فزع نهیب او

شیر چو گربه می‌شود میر چو مور می‌رود

بس که بیان سر تو گر چه به لب نیاوری

همچو خیال نیکوان سوی صدور می‌رود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:23 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4398479
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث