به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات می‌رسد

آب سیاه درمرو کآب حیات می‌رسد

نوبت عشق مشتری بر سر چرخ می‌زند

بهر روان عاشقان صد صلوات می‌رسد

جمله چو شهد و شیر شو وز خود خود فقیر شو

زانک ز شه فقیر را عشر و زکات می‌رسد

رحمت اوست کآب و گل طالب دل همی‌شود

جذبه اوست کز بشر صوم و صلات می‌رسد

در ظلمات ابتلا صبر کن و مکن ابا

کآب حیات خضر را در ظلمات می‌رسد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

چشم تو ناز می‌کند ناز جهان تو را رسد

حسن و نمک تو را بود ناز دگر که را رسد

چشم تو ناز می‌کند لعل تو داد می‌دهد

کشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد

چشم کشید خنجری لعل نمود شکری

بو که میان کش مکش هدیه به آشنا رسد

سلطنتست و سروری خوبی و بنده پروری

و آنچ بگفت ناید آن کز تو به جان عطا رسد

نطق عطاردانه‌ام مستی بی‌کرانه‌ام

گر نبود ز خوان تو راتبه از کجا رسد

چرخ سجود می‌کند خرقه کبود می‌کند

چرخ زنان چو صوفیان چونک ز تو صلا رسد

جز تو خلیفه خدا کیست بگو به دور ما

سجده کند ملک تو را چون ملک از سما رسد

دولت خاکیان نگر کز ملکند پاکتر

پرورش این چنین بود کز بر شاه ما رسد

سر مکش از چنین سری کید تاج از آن سرش

کبر مکن بر آن کسی کز سوی کبریا رسد

نقد الست می‌رسد دست به دست می‌رسد

زود بکن بلی بلی ور نکنی بلا رسد

من که خریده ویم پرده دریده ویم

رگ به رگ مرا از او لطف جدا جدا رسد

گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی

گفت تمام چون شکر زان مه خوش لقا رسد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

راه دهید یار را آن مه ده چهار را

کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد

چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان

عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد

غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد

تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود

ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد

باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند

سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند

روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

وارهد از حد جهان بی‌حد و اندازه شود

خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد

یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود

هر که شدت حلقهٔ در زود برد حقه زر

خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود

آب چه دانست که او گوهر گوینده شود

خاک چه دانست که او غمزه غمازه شود

روی کسی سرخ نشد بی‌مدد لعل لبت

بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود

ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا

کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود

راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود

آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

سجده کنم پیشکش آن قد و بالا چه شود

دیده کنم پیشکش آن دل بینا چه شود

باده او را نخورم ور نخورم پس کی خورد

گر بخورم نقد و نیندیشم فردا چه شود

باده او همدل من بام فلک منزل من

گر بگشایم پر خود برپرم آن جا چه شود

دل نشناسم چه بود جان و بدن تا برود

غم نخورم غم نخورم غم نخورم تا چه شود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

یار مرا می‌نهلد تا که بخارم سر خود

هیکل یارم که مرا می‌فشرد در بر خود

گاه چو قطار شتر می‌کشدم از پی خود

گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود

گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد

گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود

خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند

خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود

گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن

گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود

گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر

گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود

گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان

گاه مرا خار کند در ره بداختر خود

هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد

تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود

من به شهادت نشدم مؤمن آن شاهد جان

مؤمنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود

هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش

تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود

همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا

چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود

حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان

در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود

چند صفت می‌کنیش چونک نگنجد به صفت

بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

ای که ز یک تابش تو کوه احد پاره شود

چه عجب ار مشت گلی عاشق و بیچاره شود

چونک به لطفش نگری سنگ حجر موم شود

چونک به قهرش نگری موم تو خود خاره شود

نوحه کنی نوحه کنی مرده دل زنده شود

کار کنی کار کنی جان تو این کاره شود

عزم سفر دارد جان می‌نهیش بند گران

برسکلد بند تو را عاقبت آواره شود

چونک سلیمان برود دیو شهنشاه شود

چون برود صبر و خرد نفس تو اماره شود

عشق گرفتست جهان رنگ نبینی تو از او

لیک چو بر تن بزند زردی رخساره شود

شه بچه‌ای باید کو مشتری لعل بود

نادره‌ای باید کو بهر تو غمخواره شود

بشنو از قل خدا هست زمین مهد شما

گر نبود طفل چرا بسته گهواره شود

چون بجهی از غضبش دامن حلمش بکشی

آتش سوزنده تو را لطف و کرم باره شود

گردش این سایه من سخره خورشید حق است

نی چو منجم که دلش سخره استاره شود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

بی تو به سر می نشود با دگری می‌نشود

هر چه کنم عشق بیان بی‌جگری می‌نشود

اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری

هیچ کسی را ز دلم خود خبری می‌نشود

یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من

آب حیاتی ندهد یا گهری می‌نشود

ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان

تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می‌نشود

میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست

بی ره و رای تو شها رهگذری می‌نشود

چیست حشر از خود خود رفتن جان‌ها به سفر

مرغ چو در بیضه خود بال و پری می‌نشود

بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من

تا تو قدم درننهی خود سحری می‌نشود

دانه دل کاشته‌ای زیر چنین آب و گلی

تا به بهارت نرسد او شجری می‌نشود

در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر

زانک از این بحث به جز شور و شری می‌نشود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود

در پاکبازان ای پسر فیض و خداخویی بود

خود عاقبت اندر ولا نی بخل ماند نی سخا

اندر سخا هم بی‌شکی پنهان عوض جویی بود

هست این سخا چون سیر ره وین بخل منزل کردنت

در کشتی نوح آمدی کی وقف و ره‌پویی بود

حاصل عصای موسوی عشقست در کون ای روی

عین و عرض در پیش او اشکال جادویی بود

یک سو رو از گرداب تن پیش از دم غرقه شدن

زیرا بقا و خرمی زان سوی شش سویی بود

خود را بیفشان چون شجر از برگ خشک و برگ تر

بی رنگ نیک و رنگ بد توحید و یک تویی بود

ره رو مگو این چون بود زیرا ز چون بیرون بود

کی شیر را همدم شوی تا در تو آهویی بود

خاموش کاین گفت زبان دارد نشان فرقتی

ور نی چو نان خاید فتی کی وقت نان گویی بود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد

خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد

روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان

هین ترک تازیی بکن کان ترک در خرگاه شد

گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندرزنی

کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد

گردیم ما آن شب روان اندر پی ما هندوان

زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد

ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته

رخ‌ها چو گل افروخته کان بیذق ما شاه شد

بشکست بازار زمین بازار انجم را ببین

کز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد

تا چند از این استور تن کو کاه و جو خواهد ز من

بر چرخ راه کهکشان از بهر او پرکاه شد

استور را اشکال نه رخ بر رخ اقبال نه

اقبال آن جانی که او بی‌مثل و بی‌اشباه شد

تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر

این نادره ایمان نگر کایمان در او گمراه شد

معنی همی‌گوید مکن ما را در این دلق کهن

دلق کهن باشد سخن کو سخره افواه شد

من گویم ای معنی بیا چون روح در صورت درآ

تا خرقه‌ها و کهنه‌ها از فر جان دیباه شد

بس کن رها کن گازری تا نشنود گوش پری

کان روح از کروبیان هم سیر و خلوت خواه شد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4372561
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث