به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مستی سلامت می‌کند پنهان پیامت می‌کند

آن کو دلش را برده‌ای جان هم غلامت می‌کند

ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را

مستی که هر دو دست را پابند دامت می‌کند

ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان

حسنت میان عاشقان نک دوستکامت می‌کند

ای چاشنی هر لبی ای قبله هر مذهبی

مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می‌کند

آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند

ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می‌کند

یک لحظه‌ات پر می‌دهد یک لحظه لنگر می‌دهد

یک لحظه صحبت می‌کند یک لحظه شامت می‌کند

یک لحظه می‌لرزاندت یک لحظه می‌خنداندت

یک لحظه مستت می‌کند یک لحظه جامت می‌کند

چون مهره‌ای در دست او گه باده و گه مست او

این مهره‌ات را بشکند والله تمامت می‌کند

گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود

لیکن بدین تلوین‌ها مقبول و رامت می‌کند

تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی

ماننده کشتی کنون بی‌پا و گامت می‌کند

خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین

پخته سخن مردی ولی گفتار خامت می‌کند

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

مستی سلامت می‌کند پنهان پیامت می‌کند

آن کو دلش را برده‌ای جان هم غلامت می‌کند

ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را

مستی که هر دو دست را پابند دامت می‌کند

ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان

حسنت میان عاشقان نک دوستکامت می‌کند

ای چاشنی هر لبی وی قبله هر مذهبی

مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می‌کند

ای دل چه مستی و خوشی سلطانی و سلطان وشی

با این دماغ و سرکشی چون عشق رامت می‌کند

آن کو ز خاکی جان کند او دود را کیوان کند

ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می‌کند

بستان ز شاه ساقیان سرمست شو چون باقیان

گر نیم مست ناقصی مست تمامت می‌کند

از لب سلامت ای احد چون برگ بیرون می‌جهد

اندازه لب نیست این این لطف عامت می‌کند

ماه از غمت دو نیم شد رخساره‌ها چون سیم شد

قد الف چون جیم شد وین جیم جامت می‌کند

در عشق زاری‌ها نگر وین اشک باری‌ها نگر

وان پخته کاری‌ها نگر کان رطل خامت می‌کند

ای باده خوش رنگ و بو بنگر که دست جود او

بر جان حلالت می‌کند بر تن حرامت می‌کند

پس تن نباشم جان شوم جوهر نباشم کان شوم

ای دل مترس از نام بد کو نیک نامت می‌کند

بس کن رها کن گفت و گو نی نظم گو نی نثر گو

کان حیله ساز و حیله جو بدو کلامت می‌کند

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود

ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد

هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشه‌ای

در پیشه‌ای بی‌پیشگی کردست ما را نام زد

هر روز همچون ذره‌ها رقصان به پیش آن ضیا

هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد

کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی

اندر سری کاین می‌رود او کی فروشد یا خرد

سرمست کاری کی کند مست آن کند که می‌کند

باده خدایی طی کند هر دو جهان را تا صمد

مستی باده این جهان چون شب بخسپی بگذرد

مستی سغراق احد با تو درآید در لحد

آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان

وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد

ای دل از این سرمست شو هر جا روی سرمست رو

تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد

هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین

هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد

می‌گرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش

می‌خوان تو لااقسم نهان تا حبذا هذا البلد

چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم

لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در عدد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

گر آتش دل برزند بر مؤمن و کافر زند

صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند

عالم همه ویران شود جان غرقه طوفان شود

آن گوهری کو آب شد آب بر گوهر زند

پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان

موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر زند

گاهی قلم کاغذ شود کاغذ گهی بیخود شود

جان خصم نیک و بد شود هر لحظه‌ای خنجر زند

هر جان که اللهی شود در لامکان پیدا شود

ماری بود ماهی شود از خاک بر کوثر زند

از جا سوی بی‌جا شود در لامکان پیدا شود

هر سو که افتد بعد از این بر مشک و بر عنبر زند

در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند

خاک درش خاقان بود حلقه درش سنجر زند

از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل

تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سر زند

تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی

زر هر دمی خوشتر شود از زخم کان زرگر زند

دل بیخود از باده ازل می‌گفت خوش خوش این غزل

گر می فروگیرد دمش این دم از این خوشتر زند

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

سودای تو در جوی جان چون آب حیوان می‌رود

آب حیات از عشق تو در جوی جویان می‌رود

عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا

مرغ دلم بر می‌پرد چون ذکر مرغان می‌رود

بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم

جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان می‌رود

هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته

چون من قفس پرداخته سوی سلیمان می‌رود

از جان هر سبحانیی هر دم یکی روحانیی

مست و خراب و فانیی تا عرش سبحان می‌رود

جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان

زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان می‌رود

در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر

در گفتنم ذوقی دگر باقی بر این سان می‌رود

میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو

ای هر که لنگست اسب او لنگان ز میدان می‌رود

مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته

خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان می‌رود

این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته

در نور تو دربافته بیرون ایوان می‌رود

چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود

یا رب چه باتمکین بود یا رب چه رخشان می‌رود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود

آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود

هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود

هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود

گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد

اما دل اندر ابر تن چون برق‌ها رخشان شود

دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان

زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود

ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد

یا رب خجسته حالتی کان برق‌ها خندان شود

زان صد هزاران قطره‌ها یک قطره ناید بر زمین

ور زانک آید بر زمین جمله جهان ویران شود

جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانه‌ای

با نوح هم کشتی شود پس محرم طوفان شود

طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان

زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود

ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور

کان دانه‌ها زیر زمین یک روز نخلستان شود

از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند

شاخی دو سه گر خشک شد باقیش آبستان شود

وان خشک چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود

آن این نباشد این شود این آن نباشد آن شود

چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست

هر چه تو زان حیران شوی آن چیز از او حیران شود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند

مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند

در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر

وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می‌کنند

غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر

خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند

افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی

بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند

ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو

من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند

ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا

وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند

حیران کن و بی‌رنج کن ویران کن و پرگنج کن

نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می‌کنند

شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر

وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می‌کنند

آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو

وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو

وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست

آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند

آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو

وان در مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو

وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو

وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو

وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو

وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند

ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا

ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

رو آن ربابی را بگو مستان سلامت می‌کنند

وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت می‌کنند

وان میر ساقی را بگو مستان سلامت می‌کنند

وان عمر باقی را بگو مستان سلامت می‌کنند

وان میر غوغا را بگو مستان سلامت می‌کنند

وان شور و سودا را بگو مستان سلامت می‌کنند

ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت می‌کنند

وی راحت و آرام دل مستان سلامت می‌کنند

ای جان جان ای جان جان مستان سلامت می‌کنند

یک مست این جا بیش نیست مستان سلامت می‌کنند

ای آرزوی آرزو مستان سلامت می‌کنند

آن پرده را بردار زو مستان سلامت می‌کنند

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان می‌رسد

سلطان سلطانان ما از سوی میدان می‌رسد

امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم

کان یوسف خوبان من از شهر کنعان می‌رسد

مست و خرامان می‌روم پوشیده چون جان می‌روم

پرسان و جویان می‌روم آن سو که سلطان می‌رسد

اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده

افتان شده خیزان شده کز بزم مستان می‌رسد

فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر

نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان می‌رسد

پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان

شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان می‌رسد

هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر

زیرا ز بوی زعفران گویند خندان می‌رسد

بازآمدی کف می‌زنی تا خانه‌ها ویران کنی

زیرا که در ویرانه‌ها خورشید رخشان می‌رسد

ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو

کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان می‌رسد

گه خونی و خون خواره‌ای گه خستگان را چاره‌ای

خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان می‌رسد

امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو

زیرا ز مستی‌های او حرفم پریشان می‌رسد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

 

صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بی‌کار شد

مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد

خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد

چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد

گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد

چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد

ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس

کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد

ما موسییم و تو مها گاهی عصا گه اژدها

ای شاهدان ارزان بها چون غارت بلغار شد

لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته

جان خانه دل روفته هین نوبت دیدار شد

هر بار عذری می‌نهی وز دست مستی می‌جهی

ای جان چه دفعم می‌دهی این دفع تو بسیار شد

ای کرده دل چون خاره‌ای امشب نداری چاره‌ای

تو ماه و ما استاره‌ای استاره با مه یار شد

ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق

چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را کار شد

گر زحمت از تو برده‌ام پنداشتی من مرده‌ام

تو صافی و من درده‌ام بی‌صاف دردی خوار شد

از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو

در عشق مکرآموز تو بس ساده دل عیار شد

نی تب بدم نی درد سر سر می‌زدم دیوار بر

کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم بیمار شد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 1:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4588425
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث