به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

از سقاهم ربهم بین جمله ابرار مست

وز جمال لایزالی هفت و پنج و چار مست

این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب

خم و کوزه حوض کوثر از می جبار مست

تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان

در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست

چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین

ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار مست

از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران

در شفاعت مو به موی احمد مختار مست

او سر است و ما چو دستار اندر او پیچیده‌ایم

از شراب آن سری گردد سر و دستار مست

یوسف مصری فروکن سر به مصر اندرنگر

شهر پرآشوب بین و جمله بازار مست

گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب

عرش و کرسی آسمان‌ها این همه کردار مست

شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد

از شراب عشق گشتست این در و دیوار مست

ادامه مطلب
یک شنبه 21 خرداد 1396  - 1:00 PM

 

آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست

آخر ای کان شکر وقت شکرریزی شدست

تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاک

وقت آن کز لطف خود با ما درآمیزی شدست

گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم

زانک جمله چیزها چیزی ز بی‌چیزی شدست

زین سپس با من مکن تیزی تو ای شمشیر حق

زانک از لطف تو ز آتش تندی و تیزی شدست

جان کشیدم پیش عشقش گفت کو چیزی دگر

گفتم آخر جان جان زین سان ز بی‌چیزی شدست

چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لاجرم

شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی شدست

ادامه مطلب
یک شنبه 21 خرداد 1396  - 1:00 PM

در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست

جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست

گر تو نازی می‌کنی یعنی که من فرخنده‌ام

نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست

گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو

نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست

گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو

زانک ما را زین صفت پروای آن انوار نیست

گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش

زانک این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست

راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه

زان که این میدان ما جولانگه مکار نیست

شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان

جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست

مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان

زانک هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست

گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما

حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست

خاک پاشی می‌کنی تو ای صنم در راه ما

خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار نیست

صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است

جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نیست

در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را

زانک ما را اشتهای جنت و ابرار نیست

ادامه مطلب
یک شنبه 21 خرداد 1396  - 1:00 PM

 

آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدست

در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شدست

مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور

یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شدست

هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار

هش که دارد عقل دارد عقل خود پنهان شدست

بزم سلطان است این جا هر که سلطانی است نوش

خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان شدست

ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر

پا چه باشد سر چه باشد پا و سر یک سر شدست

ادامه مطلب
یک شنبه 21 خرداد 1396  - 1:00 PM

 

چشمه‌ای خواهم که از وی جمله را افزایش است

دلبری خواهم که از وی مرده را آسایش است

بنده بحر محیطم کز محیطی برتر است

سنگ و گوهر هر دو را از فضل او بخشایش است

باغ و طاووسند هر یک از جمالش بانصیب

زاغ را خالی ندارد گر چه بی‌آرایش است

صورت ار نقصان پذیرد نیست معنی را کمی

عاشق اندر ذوق باشد گر چه در پالایش است

بنگر اندر جان که هست او از بلندی بی‌خبر

گر چه اندر قالب او در خانه آلایش است

شمس تبریزی قدومت خانه اقبال را

صحن را افروزش است و بام را اندایش است

ادامه مطلب
یک شنبه 21 خرداد 1396  - 1:00 PM

 

عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست

هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست

شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد

این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست

عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم

کاین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست

تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است

چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست

مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است

چونک تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست

شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی

زانک بود تو سراسر جز سر خلاق نیست

ادامه مطلب
یک شنبه 21 خرداد 1396  - 1:00 PM

 

گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست

گر نه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست

گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت

پس هزاران صومعه در محو جان آباد چیست

جان ما با عشق او گر نی ز یک جا رسته‌اند

جان بااقبال ما با عشق او همزاد چیست

گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد

پس به دیوان سرای عاشقان بیداد چیست

ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند

پس درون گنبد دل غلغله و فریاد چیست

گر نه آتش می‌زند آتش رخی در جان نهان

پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چیست

گر نه آتش رنگ گشتی جان‌ها در لامکان

صد هزاران مشعله همچون شب میلاد چیست

گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او

لطف نقد اولین و وعده و میعاد چیست

گر نه شمس الدین تبریزی قباد جان‌ها است

صد هزاران جان قدسی هر دمش منقاد چیست

ادامه مطلب
یک شنبه 21 خرداد 1396  - 1:00 PM

 

جمع باشید ای حریفان زانک وقت خواب نیست

هر حریفی کو بخسبد والله از اصحاب نیست

روی بستان را نبیند راه بستان گم کند

هر که او گردان و نالان شیوه دولاب نیست

ای بجسته کام دل اندر جهان آب و گل

می‌دوانی سوی آن جو کاندر آن جو آب نیست

ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز کن

تا نگوید شب روی کامشب شب مهتاب نیست

بی خبر بادا دل من از مکان و کان او

گر دلم لرزان ز عشقش چون دل سیماب نیست

ادامه مطلب
یک شنبه 21 خرداد 1396  - 1:00 PM

 

ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست

میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست

باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد

باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست

آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین

آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست

حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس

روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست

رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری

ذره ذره خاک را از خالق جبار مست

تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند

مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست

بیخ‌های آن درختان می نهانی می‌خورند

روزکی دو صبر می‌کن تا شود بیدار مست

گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج

با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست

ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده

دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست

باد را افزون بده تا برگشاید این گره

باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست

بخل ساقی باشد آن جا یا فساد باده‌ها

هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست

روی‌های زرد بین و باده گلگون بده

زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست

باده‌ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف

زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست

شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست

کافر و مؤمن خراب و زاهد و خمار مست

ادامه مطلب
یک شنبه 21 خرداد 1396  - 1:00 PM

 

مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست

وان حیات باصفای باوفا مست آمدست

گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش

کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست

آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند

ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست

می‌فریبم مست خود را او تبسم می‌کند

کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست

آن کسی را می‌فریبی کز کمینه حرف او

آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست

گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من

برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست

گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او

با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست

عشق بی‌چون بین که جان را چون قدح پر می‌کند

روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست

یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید

کز الست این عشق بی‌ما و شما مست آمدست

ادامه مطلب
یک شنبه 21 خرداد 1396  - 1:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4383646
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث