به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ترک خندیدن گرفت از داستان

چشم تنگش گشت بسته آن زمان

پاره‌ای دزدید و کردش زیر ران

از جز حق از همه احیا نهان

حق همی‌دید آن ولی ستارخوست

لیک چون از حد بری غماز اوست

ترک را از لذت افسانه‌اش

رفت از دل دعوی پیشانه‌اش

اطلس چه دعوی چه رهن چه

ترک سرمستست در لاغ اچی

لابه کردش ترک کز بهر خدا

لاغ می‌گو که مرا شد مغتذا

گفت لاغی خندمینی آن دغا

که فتاد از قهقهه او بر قفا

پاره‌ای اطلس سبک بر نیفه زد

ترک غافل خوش مضاحک می‌مزد

هم‌چنین بار سوم ترک خطا

گفت لاغی گوی از بهر خدا

گفت لاغی خندمین‌تر زان دو بار

کرد او این ترک را کلی شکار

چشم بسته عقل جسته مولهه

مست ترک مدعی از قهقهه

پس سوم بار از قبا دزدید شاخ

که ز خنده‌ش یافت میدان فراخ

چون چهارم بار آن ترک خطا

لاغ از آن استا همی‌کرد اقتضا

رحم آمد بر وی آن استاد را

کرد در باقی فن و بیداد را

گفت مولع گشت این مفتون درین

بی‌خبر کین چه خسارست و غبین

بوسه‌افشان کرد بر استاد او

که بمن بهر خدا افسانه گو

ای فسانه گشته و محو از وجود

چند افسانه بخواهی آزمود

خندمین‌تر از تو هیچ افسانه نیست

بر لب گور خراب خویش ایست

ای فرو رفته به گور جهل و شک

چند جویی لاغ و دستان فلک

تا بکی نوشی تو عشوهٔ این جهان

که نه عقلت ماند بر قانون نه جان

لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد

آب روی صد هزاران چون تو برد

می‌درد می‌دوزد این درزی عام

جامهٔ صدسالگان طفل خام

لاغ او گر باغها را داد داد

چون دی آمد داده را بر باد داد

پیره‌طفلان شسته پیشش بهر کد

تا به سعد و نحس او لاغی کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:16 AM

گفت خیاطیست نامش پور شش

اندرین چستی و دزدی خلق‌کش

گفت من ضامن که با صد اضطراب

او نیارد برد پیشم رشته‌تاب

پس بگفتندش که از تو چست‌تر

مات او گشتند در دعوی مپر

رو به عقل خود چنین غره مباش

که شوی یاوه تو در تزویرهاش

گرم‌تر شد ترک و بست آنجا گرو

که نیارد برد نی کهنه نی نو

مطمعانش گرم‌تر کردند زود

او گرو بست و رهان را بر گشود

که گرو این مرکب تازی من

بدهم ار دزدد قماشم او به فن

ور نتواند برد اسپی از شما

وا ستانم بهر رهن مبتدا

ترک را آن شب نبرد از غصه خواب

با خیال دزد می‌کرد او حراب

بامدادان اطلسی زد در بغل

شد به بازار و دکان آن دغل

پس سلامش کرد گرم و اوستاد

جست از جا لب به ترحیبش گشاد

گرم پرسیدش ز حد ترک بیش

تا فکند اندر دل او مهر خویش

چون بدید از وی نوای بلبلی

پیشش افکند اطلس استنبلی

که ببر این را قبای روز جنگ

زیر نافم واسع و بالاش تنگ

تنگ بالا بهر جسم‌آرای را

زیر واسع تا نگیرد پای را

گفت صد خدمت کنم ای ذو وداد

در قبولش دست بر دیده نهاد

پس بپیمود و بدید او روی کار

بعد از آن بگشاد لب را در فشار

از حکایتهای میران دگر

وز کرمها و عطاء آن نفر

وز بخیلان و ز تحشیراتشان

از برای خنده هم داد او نشان

هم‌چو آتش کرد مقراضی برون

می‌برید و لب پر افسانه و فسون

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:15 AM

 

جذب سمعست ار کسی را خوش لبیست

گرمی و جد معلم از صبیست

چنگیی را کو نوازد بیست و چار

چون نیابد گوش گردد چنگ بار

نه حراره یادش آید نه غزل

نه ده انگشتش بجنبد در عمل

گر نبودی گوشهای غیب‌گیر

وحی ناوردی ز گردون یک بشیر

ور نبودی دیده‌های صنع‌بین

نه فلک گشتی نه خندیدی زمین

آن دم لولاک این باشد که کار

از برای چشم تیزست و نظار

عامه را از عشق هم‌خوابه و طبق

کی بود پروای عشق صنع حق

آب تتماجی نریزی در تغار

تا سگی چندی نباشد طعمه‌خوار

رو سگ کهف خداوندیش باش

تا رهاند زین تغارت اصطفاش

چونک دزدیهای بی‌رحمانه گفت

کی کنند آن درزیان اندر نهفت

اندر آن هنگامه ترکی از خطا

سخت طیره شد ز کشف آن غطا

شب چو روز رستخیز آن رازها

کشف می‌کرد از پی اهل نهی

هر کجا آیی تو در جنگی فراز

بینی آنجا دو عدو در کشف راز

آن زمان را محشر مذکور دان

وان گلوی رازگو را صور دان

که خدا اسباب خشمی ساختست

وآن فضایح را بکوی انداختست

بس که غدر درزیان را ذکر کرد

حیف آمد ترک را و خشم و درد

گفت ای قصاص در شهر شما

کیست استاتر درین مکر و دغا

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:15 AM

گفت قاضی بس تهی‌رو صوفیی

خالی از فطنت چو کاف کوفیی

تو بنشنیدی که آن پر قند لب

غدر خیاطان همی‌گفتی به شب

خلق را در دزدی آن طایفه

می‌نمود افسانه‌های سالفه

قصهٔ پاره‌ربایی در برین

می حکایت کرد او با آن و این

در سمر می‌خواند دزدی‌نامه‌ای

گرد او جمع آمده هنگامه‌ای

مستمع چون یافت جاذب زان وفود

جمله اجزااش حکایت گشته بود

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:15 AM

گفت صوفی که چه بودی کین جهان

ابروی رحمت گشادی جاودان

هر دمی شوری نیاوردی به پیش

بر نیاوردی ز تلوینهاش نیش

شب ندزدیدی چراغ روز را

دی نبردی باغ عیش آموز را

جام صحت را نبودی سنگ تب

آمنی با خوف ناوردی کرب

خود چه کم گشتی ز جود و رحمتش

گر نبودی خرخشه در نعمتش

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:15 AM

گفت قاضی صوفیا خیره مشو

یک مثالی در بیان این شنو

هم‌چنانک بی‌قراری عاشقان

حاصل آمد از قرار دلستان

او چو که در ناز ثابت آمده

عاشقان چون برگها لرزان شده

خندهٔ او گریه‌ها انگیخته

آب رویش آب روها ریخته

این همه چون و چگونه چون زبد

بر سر دریای بی‌چون می‌تپد

ضد و ندش نیست در ذات و عمل

زان بپوشیدند هستیها حلل

ضد ضد را بود و هستی کی دهد

بلک ازو بگریزد و بیرون جهد

ند چه بود مثل مثل نیک و بد

مثل مثل خویشتن را کی کند

چونک دو مثل آمدند ای متقی

این چه اولیتر از آن در خالقی

بر شمار برگ بستان ند و ضد

چون کفی بر بحر بی‌ضدست و ند

بی‌چگونه بین تو برد و مات بحر

چون چگونه گنجد اندر ذات بحر

کمترین لعبت او جان تست

این چگونه و چون جان کی شد درست

پس چنان بحری که در هر قطر آن

از بدن ناشی‌تر آمد عقل و جان

کی بگنجد در مضیق چند و چون

عقل کل آنجاست از لا یعلمون

عقل گوید مر جسد را که ای جماد

بوی بردی هیچ از آن بحر معاد

جسم گوید من یقین سایهٔ توم

یاری از سایه که جوید جان عم

عقل گوید کین نه آن حیرت سراست

که سزا گستاخ‌تر از ناسزاست

اندرینجا آفتاب انوری

خدمت ذره کند چون چاکری

شیر این سو پیش آهو سر نهد

باز اینجا نزد تیهو پر نهد

این ترا باور نیاید مصطفی

چون ز مسکینان همی‌جوید دعا

گر بگویی از پی تعلیم بود

عین تجهیل از چه رو تفهیم بود

بلک می‌داند که گنج شاهوار

در خرابیها نهد آن شهریار

بدگمانی نعل معکوس ویست

گرچه هر جزویش جاسوس ویست

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد

زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

با تو قلماشیت خواهم گفت هان

صوفیا خوش پهن بگشا گوش جان

مر ترا هم زخم که آید ز آسمان

منتظر می‌باش خلعت بعد آن

کو نه آن شاهست کت سیلی زند

پس نبخشد تاج و تخت مستند

جمله دنیا را پر پشه بها

سیلیی را رشوت بی‌منتها

گردنت زین طوق زرین جهان

چست در دزد و ز حق سیلی ستان

آن قفاها که انبیا برداشتند

زان بلا سرهای خود افراشتند

لیک حاضر باش در خود ای فتی

تا به خانه او بیابد مر ترا

ورنه خلعت را برد او باز پس

که نیابیدم به خانه‌ش هیچ کس

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:14 AM

 

گفت صوفی چون ز یک کانست زر

این چرا نفعست و آن دیگر ضرر

چونک جمله از یکی دست آمدست

این چرا هوشیار و آن مست آمدست

چون ز یک دریاست این جوها روان

این چرا نوش است و آن زهر دهان

چون همه انوار از شمس بقاست

صبح صادق صبح کاذب از چه خاست

چون ز یک سرمه‌ست ناظر را کحل

از چه آمد راست‌بینی و حول

چونک دار الضرب را سلطان خداست

نقد را چون ضرب خوب و نارواست

چون خدا فرمود ره را راه من

این خفیر از چیست و آن یک راه‌زن

از یک اشکم چون رسد حر و سفیه

چون یقین شد الولد سر ابیه

وحدتی که دید با چندین هزار

صد هزاران جنبش از عین قرار

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:13 AM

گشت قاضی طیره صوفی گفت هی

حکم تو عدلست لاشپک نیست غی

آنچ نپسندی به خود ای شیخ دین

چون پسندی بر برادر ای امین

این ندانی که می من چه کنی

هم در آن چه عاقبت خود افکنی

من حفر بئرا نخواندی از خبر

آنچ خواندی کن عمل جان پدر

این یکی حکمت چنین بد در قضا

که ترا آورد سیلی بر قفا

وای بر احکام دیگرهای تو

تا چه آرد بر سر و بر پای تو

ظالمی را رحم آری از کرم

که برای نفقه بادت سه درم

دست ظالم را ببر چه جای آن

که بدست او نهی حکم و عنان

تو بدان بز مانی ای مجهول‌داد

که نژاد گرگ را او شیر داد

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:13 AM

 

گفت صوفی در قصاص یک قفا

سر نشاید باد دادن از عمی

خرقهٔ تسلیم اندر گردنم

بر من آسان کرد سیلی خوردنم

دید صوفی خصم خود را سخت زار

گفت اگر مشتش زنم من خصم‌وار

او به یک مشتم بریزد چون رصاص

شاه فرماید مرا زجر و قصاص

خیمه ویرانست و بشکسته وتد

او بهانه می‌جود تا در فتد

بهر این مرده دریغ آید دریغ

که قصاصم افتد اندر زیر تیغ

چون نمی‌توانست کف بر خصم زد

عزمش آن شد کش سوی قاضی برد

که ترازوی حق است و کیله‌اش

مخلص است از مکر دیو و حیله‌اش

هست او مقراض احقاد و جدال

قاطع جن دو خصم و قیل و قال

دیو در شیشه کند افسون او

فتنه‌ها ساکن کند قانون او

چون ترازو دید خصم پر طمع

سرکشی بگذارد و گردد تبع

ور ترازو نیست گر افزون دهیش

از قسم راضی نگردد آگهیش

هست قاضی رحمت و دفع ستیز

قطره‌ای از بحر عدل رستخیز

قطره گرچه خرد و کوته‌پا بود

لطف آب بحر ازو پیدا بود

از غبار ار پاک داری کله را

تو ز یک قطره ببینی دجله را

جزوها بر حال کلها شاهدست

تا شفق غماز خورشید آمدست

آن قسم بر جسم احمد راند حق

آنچ فرمودست کلا والشفق

مور بر دانه چرا لرزان بدی

گر از آن یک دانه خرمن‌دان بدی

بر سر حرف آ که صوفی بی‌دلست

در مکافات جفا مستعجلست

ای تو کرده ظلمها چون خوش‌دلی

از تقاضای مکافی غافلی

یا فراموشت شدست از کرده‌هات

که فرو آویخت غفلت پرده‌هات

گر نه خصمیهاستی اندر قفات

جرم گردون رشک بردی بر صفات

لیک محبوسی برای آن حقوق

اندک اندک عذر می‌خواه از عقوق

تا به یکبارت نگیرد محتسب

آب خود روشن کن اکنون با محب

رفت صوفی سوی آن سیلی‌زنش

دست زد چون مدعی در دامنش

اندر آوردش بر قاضی کشان

کین خر ادبار را بر خر نشان

یا به زخم دره او را ده جزا

آنچنان که رای تو بیند سزا

کانک از زجر تو میرد در دمار

بر تو تاوان نیست آن باشد جبار

در حد و تعزیر قاضی هر که مرد

نیست بر قاضی ضمان کو نیست خرد

نایب حقست و سایهٔ عدل حق

آینهٔ هر مستحق و مستحق

کو ادب از بهر مظلومی کند

نه برای عرض و خشم و دخل خود

چون برای حق و روز آجله‌ست

گر خطایی شد دیت بر عاقله‌ست

آنک بهر خود زند او ضامنست

وآنک بهر حق زند او آمنست

گر پدر زد مر پسر را و بمرد

آن پدر را خون‌بها باید شمرد

زانک او را بهر کار خویش زد

خدمت او هست واجب بر ولد

چون معلم زد صبی را شد تلف

بر معلم نیست چیزی لا تخف

کان معلم نایب افتاد و امین

هر امین را هست حکمش همچنین

نیست واجب خدمت استا برو

پس نبود استا به زجرش کارجو

ور پدر زد او برای خود زدست

لاجرم از خونبها دادن نرست

پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار

بی‌خودی شو فانیی درویش‌وار

چون شدی بی‌خود هر آنچ تو کنی

ما رمیت اذ رمیتی آمنی

آن ضمان بر حق بود نه بر امین

هست تفصیلش به فقه اندر مبین

هر دکانی راست سودایی دگر

مثنوی دکان فقرست ای پسر

در دکان کفشگر چرمست خوب

قالب کفش است اگر بینی تو چوب

پیش بزازان قز و ادکن بود

بهر گز باشد اگر آهن بود

مثنوی ما دکان وحدتست

غیر واحد هرچه بینی آن بتست

بت ستودن بهر دام عامه را

هم‌چنان دان کالغرانیق العلی

خواندش در سورهٔ والنجم زود

لیک آن فتنه بد از سوره نبود

جمله کفار آن زمان ساجد شدند

هم سری بود آنک سر بر در زدند

بعد ازین حرفیست پیچاپیچ و دور

با سلیمان باش و دیوان را مشور

هین حدیث صوفی و قاضی بیار

وان ستمکار ضعیف زار زار

گفت قاضی ثبت العرش ای پسر

تا برو نقشی کنم از خیر و شر

کو زننده کو محل انتقام

این خیالی گشته است اندر سقام

شرع بهر زندگان و اغنیاست

شرع بر اصحاب گورستان کجاست

آن گروهی کز فقیری بی‌سرند

صد جهت زان مردگان فانی‌تراند

مرده از یک روست فانی در گزند

صوفیان از صد جهت فانی شدند

مرگ یک قتلست و این سیصد هزار

هر یکی را خونبهایی بی‌شمار

گرچه کشت این قوم را حق بارها

ریخت بهر خونبها انبارها

هم‌چو جرجیس‌اند هر یک در سرار

کشته گشته زنده گشته شصت بار

کشته از ذوق سنان دادگر

می‌بسوزد که بزن زخمی دگر

والله از عشق وجود جان‌پرست

کشته بر قتل دوم عاشق‌ترست

گفت قاضی من قضادار حیم

حاکم اصحاب گورستان کیم

این به صورت گر نه در گورست پست

گورها در دودمانش آمدست

بس بدیدی مرده اندر گور تو

گور را در مرده بین ای کور تو

گر ز گوری خشت بر تو اوفتاد

عاقلان از گور کی خواهند داد

گرد خشم و کینهٔ مرده مگرد

هین مکن با نقش گرمابه نبرد

شکر کن که زنده‌ای بر تو نزد

کانک زنده رد کند حق کرد رد

خشم احیا خشم حق و زخم اوست

که به حق زنده‌ست آن پاکیزه‌پوست

حق بکشت او را و در پاچه‌ش دمید

زود قصابانه پوست از وی کشید

نفخ در وی باقی آمد تا مب

نفخ حق نبود چو نفخهٔ آن قصاب

فرق بسیارست بین النفختین

این همه زینست و آن سر جمله شین

این حیات از وی برید و شد مضر

وان حیات از نفخ حق شد مستمر

این دم آن دم نیست کاید آن به شرح

هین بر آ زین قعر چه بالای صرح

نیستش بر خر نشاندن مجتهد

نقش هیزم را کسی بر خر نهد

بر نشست او نه پشت خر سزد

پشت تابوتیش اولیتر سزد

ظلم چه بود وضع غیر موضعش

هین مکن در غیر موضع ضایعش

گفت صوفی پس روا داری که او

سیلیم زد بی‌قصاص و بی‌تسو

این روا باشد که خر خرسی قلاش

صوفیان را صفع اندازد بلاش

گفت قاضی تو چه داری بیش و کم

گفت دارم در جهان من شش درم

گفت قاضی سه درم تو خرج کن

آن سه دیگر را به او ده بی‌سخن

زار و رنجورست و درویش و ضعیف

سه درم در بایدش تره و رغیف

بر قفای قاضی افتادش نظر

از قفای صوفی آن بد خوب‌تر

راست می‌کرد از پی سیلیش دست

که قصاص سیلیم ارزان شدست

سوی گوش قاضی آمد بهر راز

سیلیی آورد قاضی را فراز

گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم

من شوم آزاد بی خرخاش و وصم

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:13 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4421710
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث