به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

رفت پیغامبر به رغبت بهر او

اندر آخر وآمد اندر جست و جو

بود آخر مظلم و زشت و پلید

وین همه برخاست چون الفت رسید

بوی پیغامبر ببرد آن شیر نر

هم‌چنانک بوی یوسف را پدر

موجب ایمان نباشد معجزات

بوی جنسیت کند جذب صفات

معجزات از بهر قهر دشمنست

بوی جنسیت پی دل بردنست

قهر گردد دشمن اما دوست نی

دوست کی گردد ببسته گردنی

اندر آمد او ز خواب از بوی او

گفت سرگین‌دان درون زین گونه بو

از میان پای استوران بدید

دامن پاک رسول بی‌ندید

پس ز کنج آخر آمد غژغژان

روی بر پایش نهاد آن پهلوان

پس پیمبر روی بر رویش نهاد

بر سر و بر چشم و رویش بوسه داد

گفت یا ربا چه پنهان گوهری

ای غریب عرش چونی خوشتری

گفت چون باشد خود آن شوریده خواب

که در آید در دهانش آفتاب

چون بود آن تشنه‌ای کو گل چرد

آب بر سر بنهدش خوش می‌برد

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:10 AM

 

از قضا رنجور و ناخوش شد هلال

مصطفی را وحی شد غماز حال

بد ز رنجوریش خواجه‌ش بی‌خبر

که بر او بد کساد و بی‌خطر

خفته نه روز اندر آخر محسنی

هیچ کس از حال او آگاه نی

آنک کس بود و شهنشاه کسان

عقل صد چون قلزمش هر جا رسان

وحیش آمد رحم حق غم‌خوار شد

که فلان مشتاق تو بیمار شد

مصطفی بهر هلال با شرف

رفت از بهر عیادت آن طرف

در پی خورشید وحی آن مه دوان

وآن صحابه در پیش چون اختران

ماه می‌گوید که اصحابی نجوم

للسری قدوه و للطاغی رجوم

میر را گفتند که آن سلطان رسید

او ز شادی بی‌دل و جان برجهید

برگمان آن ز شادی زد دو دست

کان شهنشه بهر او میر آمدست

چون فرو آمد ز غرفه آن امیر

جان همی‌افشاند پامزد بشیر

پس زمین‌بوس و سلام آورد او

کرد رخ را از طرب چون ورد او

گفت بسم‌الله مشرف کن وطن

تا که فردوسی شود این انجمن

تا فزاید قصر من بر آسمان

که بدیدم قطب دوران زمان

گفتش از بهر عتاب آن محترم

من برای دیدن تو نامدم

گفت روحم آن تو خود روح چیست

هین بفرما کین تجشم بهر کیست

تا شوم من خاک پای آن کسی

که به باغ لطف تستش مغرسی

پس بگفتش کان هلال عرش کو

هم‌چو مهتاب از تواضع فرش کو

آن شهی در بندگی پنهان شده

بهر جاسوسی به دنیا آمده

تو مگو کو بنده و آخرجی ماست

این بدان که گنج در ویرانه‌هاست

ای عجب چونست از سقم آن هلال

که هزاران بدر هستش پای‌مال

گفت از رنجش مرا آگاه نیست

لیک روزی چند بر درگاه نیست

صحبت او با ستور و استرست

سایس است و منزلش این آخرست

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:09 AM

آن‌چنان که کاروانی می‌رسید

در دهی آمد دری را باز دید

آن یکی گفت اندرین برد العجوز

تا بیندازیم اینجا چند روز

بانگ آمد نه بینداز از برون

وانگهانی اندر آ تو اندرون

هم برون افکن هر آنچ افکندنیست

در میا با آن کای ن مجلس سنیست

بد هلال استاددل جان‌روشنی

سایس و بندهٔ امیریمؤمنی

سایسی کردی در آخر آن غلام

لیک سلطان سلاطین بنده نام

آن امیر از حال بنده بی‌خبر

که نبودش جز بلیسانه نظر

آب و گل می‌دید و در وی گنج نه

پنج و شش می‌دید و اصل پنج نه

رنگ طین پیدا و نور دین نهان

هر پیمبر این چنین بد در جهان

آن مناره دید و در وی مرغ نی

بر مناره شاه‌بازی پر فنی

وان دوم می‌دید مرغی پرزنی

لیک موی اندر دهان مرغ نی

وانک او ینظر به نور الله بود

هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود

گفت آخر چشم سوی موی نه

تا نبینی مو بنگشاید گره

آن یکی گل دید نقشین دو وحل

وآن دگر گل دید پر علم و عمل

تن مناره علم و طاعت هم‌چو مرغ

خواه سیصد مرغ‌گیر و یا دو مرغ

مرد اوسط مرغ‌بینست او و بس

غیر مرغی می‌نبیند پیش و پس

موی آن نور نیست پنهان آن مرغ

هیچ عاریت نباشد کار او

علم او از جان او جوشد مدام

پیش او نه مستعار آمد نه وام

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:09 AM

 

آن یکی اسپی طلب کرد از امیر

گفت رو آن اسپ اشهب را بگیر

گفت آن را من نخواهم گفت چون

گفت او واپس‌روست و بس حرون

سخت پس پس می‌رود او سوی بن

گفت دمش را به سوی خانه کن

دم این استور نفست شهوتست

زین سبب پس پس رود آن خودپرست

شهوت او را که دم آمد ز بن

ای مبدل شهوت عقبیش کن

چون ببندی شهوتش را از رغیف

سر کند آن شهوت از عقل شریف

هم‌چو شاخی که ببری از درخت

سر کند قوت ز شاخ نیک‌بخت

چونک کردی دم او را آن طرف

گر رود پس پس رود تا مکتنف

حبذا اسپان رام پیش‌رو

نه سپس‌رو نه حرونی را گرو

گرم‌رو چون جسم موسی کلیم

تا به بحرینش چو پهنای گلیم

هست هفصدساله راه آن حقب

که بکرد او عزم در سیران حب

همت سیر تنش چون این بود

سیر جانش تا به علیین بود

شهسواران در سباقت تاختند

خربطان در پایگه انداختند

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:09 AM

 

گفت ای صدیق آخر گفتمت

که مرا انباز کن در مکرمت

گفت ما دو بندگان کوی تو

کردمش آزاد من بر روی تو

تو مرا می‌دار بنده و یار غار

هیچ آزادی نخواهم زینهار

که مرا از بندگیت آزادیست

بی‌تو بر من محنت و بیدادیست

ای جهان را زنده کرده ز اصطفا

خاص کرده عام را خاصه مرا

خوابها می‌دید جانم در شباب

که سلامم کرد قرص آفتاب

از زمینم بر کشید او بر سما

همره او گشته بودم ز ارتقا

گفتم این ماخولیا بود و محال

هیچ گردد مستحیلی وصف حال

چون ترا دیدم بدیدم خویش را

آفرین آن آینهٔ خوش کیش را

چون ترا دیدم محالم حال شد

جان من مستغرق اجلال شد

چون ترا دیدم خود ای روح البلاد

مهر این خورشید از چشمم فتاد

گشت عالی‌همت از نو چشم من

جز به خواری نگردد اندر چمن

نور جستم خود بدیدم نور نور

حور جستم خود بدیدم رشک حور

یوسفی جستم لطیف و سیم تن

یوسفستانی بدیدم در تو من

در پی جنت بدم در جست و جو

جنتی بنمود از هر جزو تو

هست این نسبت به من مدح و ثنا

هست این نسبت به تو قدح و هجا

هم‌چو مدح مرد چوپان سلیم

مر خدا را پیش موسی کلیم

که بجویم اشپشت شیرت دهم

چارقت دوم من و پیشت نهم

قدح او را حق به مدحی برگرفت

گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت

رحم فرما بر قصور فهمها

ای ورای عقلها و وهمها

ایها العشاق اقبالی جدید

از جهان کهنهٔ نوگر رسید

زان جهان کو چارهٔ بیچاره‌جوست

صد هزاران نادره دنیا دروست

ابشروا یا قوم اذ جاء الفرج

افرحوا یا قوم قد زال الحرج

آفتابی رفت در کازهٔ هلال

در تقاضا که ارحنا یا بلال

زیر لب می‌گفتی از بیم عدو

کوری او بر مناره رو بگو

می‌دمد در گوش هر غمگین بشیر

خیز ای مدبر ره اقبال گیر

ای درین حبس و درین گند و شپش

هین که تا کس نشنود رستی خمش

چون کنی خامش کنون ای یار من

کز بن هر مو بر آمد طبل‌زن

آن‌چنان کر شد عدو رشک‌خو

گوید این چندین دهل را بانگ کو

می‌زند بر روش ریحان که طریست

او ز کوری گوید این آسیب چیست

می‌شکنجد حور دستش می‌کشد

کور حیران کز چه دردم می‌کند

این کشاکش چیست بر دست و تنم

خفته‌ام بگذار تا خوابی کنم

آنک در خوابش همی‌جویی ویست

چشم بگشا کان مه نیکو پیست

زان بلاها بر عزیزان بیش بود

کان تجمش یار با خوبان فزود

لاغ با خوبان کند بر هر رهی

نیز کوران را بشوراند گهی

خویش را یک‌دم برین کوران دهد

تا غریو از کوی کوران بر جهد

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:08 AM

 

قهقهه زد آن جهود سنگ‌دل

از سر افسوس و طنز و غش و غل

گفت صدیقش که این خنده چه بود

در جواب پرسش او خنده فزود

گفت اگر جدت نبودی و غرام

در خریداری این اسود غلام

من ز استیزه نمی‌جوشیدمی

خود به عشر اینش بفروشیدمی

کو به نزد من نیرزد نیم دانگ

تو گران کردی بهایش را به بانگ

پس جوابش داد صدیق ای غبی

گوهری دادی به جوزی چون صبی

کو به نزد من همی‌ارزد دو کون

من به جانش ناظرستم تو بلون

زر سرخست او سیه‌تاب آمده

از برای رشک این احمق‌کده

دیدهٔ این هفت رنگ جسمها

در نیابد زین نقاب آن روح را

گر مکیسی کردیی در بیع بیش

دادمی من جمله ملک و مال خویش

ور مکاس افزودیی من ز اهتمام

دامنی زر کردمی از غیر وام

سهل دادی زانک ارزان یافتی

در ندیدی حقه را نشکافتی

حقه سربسته جهل تو بداد

زود بینی که چه غبنت اوفتاد

حقهٔ پر لعل را دادی به باد

هم‌چو زنگی در سیه‌رویی تو شاد

عاقبت وا حسرتا گویی بسی

بخت ودولت را فروشد خود کسی

بخت با جامهٔ غلامانه رسید

چشم بدبختت به جز ظاهر ندید

او نمودت بندگی خویشتن

خوی زشتت کرد با او مکر و فن

این سیه‌اسرار تن‌اسپید را

بت‌پرستانه بگیر ای ژاژخا

این ترا و آن مرا بردیم سود

هین لکم دین ولی دین ای جهود

خود سزای بت‌پرستان این بود

جلش اطلس اسپ او چوبین بود

هم‌چو گور کافران پر دود و نار

وز برون بر بسته صد نقش و نگار

هم‌چو مال ظالمان بیرون جمال

وز درونش خون مظلوم و وبال

چون منافق از برون صوم و صلات

وز درون خاک سیاه بی‌نبات

هم‌چو ابری خالیی پر قر و قر

نه درو نفع زمین نه قوت بر

هم‌چو وعدهٔ مکر و گفتار دروغ

آخرش رسوا و اول با فروغ

بعد از آن بگرفت او دست بلال

آن ز زخم ضرس محنت چون خلال

شد خلالی در دهانی راه یافت

جانب شیرین‌زبانی می‌شتافت

چون بدید آن خسته روی مصطفی

خر مغشیا فتاد او بر قفا

تا بدیری بی‌خود و بی‌خویش ماند

چون به خویش آمد ز شادی اشک راند

مصطفی‌اش در کنار خود کشید

کس چه داند بخششی کو را رسید

چون بود مسی که بر اکسیر زد

مفلسی بر گنج پر توفیر زد

ماهی پژمرده در بحر اوفتاد

کاروان گم شده زد بر رشاد

آن خطاباتی که گفت آن دم نبی

گر زند بر شب بر آید از شبی

روز روشن گردد آن شب چون صباح

من نتوانم باز گفت آن اصطلاح

خود تو دانی که آفتابی در حمل

تا چه گوید با نبات و با دقل

خود تو دانی هم که آن آب زلال

می چه گوید با ریاحین و نهال

صنع حق با جمله اجزای جهان

چون دم و حرفست از افسون‌گران

جذب یزدان با اثرها و سبب

صد سخن گوید نهان بی‌حرف و لب

نه که تاثیر از قدر معمول نیست

لیک تاثیرش ازو معقول نیست

چون مقلد بود عقل اندر اصول

دان مقلد در فروعش ای فضول

گر بپرسد عقل چون باشد مرام

گو چنانک تو ندانی والسلام

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:08 AM

مصطفی گفتش کای اقبال‌جو

اندرین من می‌شوم انباز تو

تو وکیلم باش نیمی بهر من

مشتری شو قبض کن از من ثمن

گفت صد خدمت کنم رفت آن زمان

سوی خانهٔ آن جهود بی‌امان

گفت با خود کز کف طفلان گهر

پس توان آسان خریدن ای پدر

عقل و ایمان را ازین طفلان گول

می‌خرد با ملک دنیا دیو غول

آنچنان زینت دهد مردار را

که خرد زیشان دو صد گلزار را

آن‌چنان مهتاب پیماید به سحر

کز خسان صد کیسه برباید به سحر

انبیاشان تاجری آموختند

پیش ایشان شمع دین افروختند

دیو و غول ساحر از سحر و نبرد

انبیا را در نظرشان زشت کرد

زشت گرداند به جادویی عدو

تا طلاق افتد میان جفت و شو

دیده‌هاشان را به سحر می‌دوختند

تا چنین جوهر به خس بفروختند

این گهر از هر دو عالم برترست

هین بخر زین طفل جاهل کو خرست

پیش خر خرمهره و گوهر یکیست

آن اشک را در در و دریا شکیست

منکر بحرست و گوهرهای او

کی بود حیوان در و پیرایه‌جو

در سر حیوان خدا ننهاده است

کو بود در بند لعل و درپرست

مر خران را هیچ دیدی گوش‌وار

گوش و هوش خر بود در سبزه‌زار

احسن التقویم در والتین بخوان

که گرامی گوهرست ای دوست جان

احسن التقویم از عرش او فزون

احسن التقویم از فکرت برون

گر بگویم قیمت این ممتنع

من بسوزم هم بسوزد مستمع

لب ببند اینجا و خر این سو مران

رفت این صدیق سوی آن خران

حلقه در زد چو در را بر گشود

رفت بی‌خود در سرای آن جهود

بی‌خود و سرمست و پر آتش نشست

از دهانش بس کلام تلخ جست

کین ولی الله را چون می‌زنی

این چه حقدست ای عدو روشنی

گر ترا صدقیست اندر دین خود

ظلم بر صادق دلت چون می‌دهد

ای تو در دین جهودی ماده‌ای

کین گمان داری تو بر شه‌زاده‌ای

در همه ز آیینهٔ کژساز خود

منگر ای مردود نفرین ابد

آنچ آن دم از لب صدیق جست

گر بگویم گم کنی تو پای و دست

آن ینابیع الحکم هم‌چون فرات

از دهان او دوان از بی‌جهات

هم‌چو از سنگی که آبی شد روان

نه ز پهلو مایه دارد نه از میان

اسپر خود کرده حق آن سنگ را

بر گشاده آب مینارنگ را

هم‌چنانک از چشمهٔ چشم تو نور

او روان کردست بی‌بخل و فتور

نه ز پیه آن مایه دارد نه ز پوست

روی‌پوشی کرد در ایجاد دوست

در خلای گوش باد جاذبش

مدرک صدق کلام و کاذبش

آن چه بادست اندر آن خرد استخوان

کو پذیرد حرف و صوت قصه‌خوان

استخوان و باد روپوشست و بس

در دو عالم غیر یزدان نیست کس

مستمع او قایل او بی‌احتجاب

زانک الاذنان من الراس ای مثاب

گفت رحمت گر همی‌آید برو

زر بده بستانش ای اکرام‌خو

از منش وا خر چو می‌سوزد دلت

بی‌منت حل نگردد مشکلت

گفت صد خدمت کنم پانصد سجود

بنده‌ای دارم تن اسپید و جهود

تن سپید و دل سیاهستش بگیر

در عوض ده تن سیاه و دل منیر

پس فرستاد و بیاورد آن همام

بود الحق سخت زیبا آن غلام

آنچنان که ماند حیران آن جهود

آن دل چون سنگش از جا رفت زود

حالت صورت‌پرستان این بود

سنگشان از صورتی مومین بود

باز کرد استیزه و راضی نشد

که برین افزون بده بی‌هیچ بد

یک نصاب نقره هم بر وی فزود

تا که راضی گشت حرص آن جهود

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:08 AM

 

بعد از آن صدیق پیش مصطفی

گفت حال آن بلال با وفا

کان فلک‌پیمای میمون‌بال چست

این زمان در عشق و اندر دام تست

باز سلطانست زان جغدان برنج

در حدث مدفون شدست آن زفت‌گنج

جغدها بر باز استم می‌کنند

پر و بالش بی‌گناهی می‌کنند

جرم او اینست کو بازست و بس

غیر خوبی جرم یوسف چیست پس

جغد را ویرانه باشد زاد و بود

هستشان بر باز زان زخم جهود

که چرا می یاد آری زان دیار

یا ز قصر و ساعد آن شهریار

در ده جغدان فضولی می‌کنی

فتنه و تشویش در می‌افکنی

مسکن ما را که شد رشک اثیر

تو خرابه خوانی و نام حقیر

شید آوردی که تا جغدان ما

مر ترا سازند شاه و پیشوا

وهم و سودایی دریشان می‌تنی

نام این فردوس ویران می‌کنی

بر سرت چندان زنیم ای بد صفات

که بگویی ترک شید و ترهات

پیش مشرق چارمیخش می‌کنند

تن برهنه شاخ خارش می‌زنند

از تنش صد جای خون بر می‌جهد

او احد می‌گوید و سر می‌نهد

پندها دادم که پنهان دار دین

سر بپوشان از جهودان لعین

عاشق است او را قیامت آمدست

تا در توبه برو بسته شدست

عاشقی و توبه یا امکان صبر

این محالی باشد ای جان بس سطبر

توبه کردم و عشق هم‌چون اژدها

توبه وصف خلق و آن وصف خدا

عشق ز اوصاف خدای بی‌نیاز

عاشقی بر غیر او باشد مجاز

زانک آن حسن زراندود آمدست

ظاهرش نور اندرون دود آمدست

چون رود نور و شود پیدا دخان

بفسرد عشق مجازی آن زمان

وا رود آن حسن سوی اصل خود

جسم ماند گنده و رسوا و بد

نور مه راجع شود هم سوی ماه

وا رود عکسش ز دیوار سیاه

پس بماند آب و گل بی آن نگار

گردد آن دیوار بی مه دیووار

قلب را که زر ز روی او بجست

بازگشت آن زر بکان خود نشست

پس مس رسوا بماند دود وش

زو سیه‌روتر بماند عاشقش

عشق بینایان بود بر کان زر

لاجرم هر روز باشد بیشتر

زانک کان را در زری نبود شریک

مرحبا ای کان زر لاشک فیک

هر که قلبی را کند انباز کان

وا رود زر تا بکان لامکان

عاشق و معشوق مرده ز اضطراب

مانده ماهی رفته زان گرداب آب

عشق ربانیست خورشید کمال

امر نور اوست خلقان چون ظلال

مصطفی زین قصه چون خوش برشکفت

رغبت افزون گشت او را هم بگفت

مستمع چون یافت هم‌چون مصطفی

هر سر مویش زبانی شد جدا

مصطفی گفتش که اکنون چاره چیست

گفت این بنده مر او را مشتریست

هر بها که گوید او را می‌خرم

در زیان و حیف ظاهر ننگرم

کو اسیر الله فی الارض آمدست

سخرهٔ خشم عدو الله شدست

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:08 AM

 

تن فدای خار می‌کرد آن بلال

خواجه‌اش می‌زد برای گوشمال

که چرا تو یاد احمد می‌کنی

بندهٔ بد منکر دین منی

می‌زد اندر آفتابش او به خار

او احد می‌گفت بهر افتخار

تا که صدیق آن طرف بر می‌گذشت

آن احد گفتن به گوش او برفت

چشم او پر آب شد دل پر عنا

زان احد می‌یافت بوی آشنا

بعد از آن خلوت بدیدش پند داد

کز جهودان خفیه می‌دار اعتقاد

عالم السرست پنهان دار کام

گفت کردم توبه پیشت ای همام

روز دیگر از پگه صدیق تفت

آن طرف از بهر کاری می‌برفت

باز احد بشنید و ضرب زخم خار

برفروزید از دلش سوز و شرار

باز پندش داد باز او توبه کرد

عشق آمد توبهٔ او را بخورد

توبه کردن زین نمط بسیار شد

عاقبت از توبه او بیزار شد

فاش کرد اسپرد تن را در بلا

کای محمد ای عدو توبه‌ها

ای تن من وی رگ من پر ز تو

توبه را گنجا کجا باشد درو

توبه را زین پس ز دل بیرون کنم

از حیات خلد توبه چون کنم

عشق قهارست و من مقهور عشق

چون شکر شیرین شدم از شور عشق

برگ کاهم پیش تو ای تند باد

من چه دانم که کجا خواهم فتاد

گر هلالم گر بلالم می‌دوم

مقتدی آفتابت می‌شوم

ماه را با زفتی و زاری چه کار

در پی خورشید پوید سایه‌وار

با قضا هر کو قراری می‌دهد

ریش‌خند سبلت خود می‌کند

کاه‌برگی پیش باد آنگه قرار

رستخیزی وانگهانی عزم‌کار

گربه در انبانم اندر دست عشق

یک‌دمی بالا و یک‌دم پست عشق

او همی‌گرداندم بر گرد سر

نه به زیر آرام دارم نه زبر

عاشقان در سیل تند افتاده‌اند

بر قضای عشق دل بنهاده‌اند

هم‌چو سنگ آسیا اندر مدار

روز و شب گردان و نالان بی‌قرار

گردشش بر جوی جویان شاهدست

تا نگوید کس که آن جو راکدست

گر نمی‌بینی تو جو را در کمین

گردش دولاب گردونی ببین

چون قراری نیست گردون را ازو

ای دل اختروار آرامی مجو

گر زنی در شاخ دستی کی هلد

هر کجا پیوند سازی بسکلد

گر نمی‌بینی تو تدویر قدر

در عناصر جوشش و گردش نگر

زانک گردشهای آن خاشاک و کف

باشد از غلیان بحر با شرف

باد سرگردان ببین اندر خروش

پیش امرش موج دریا بین بجوش

آفتاب و ماه دو گاو خراس

گرد می‌گردند و می‌دارند پاس

اختران هم خانه خانه می‌دوند

مرکب هر سعد و نحسی می‌شوند

اختران چرخ گر دورند هی

وین حواست کاهل‌اند و سست‌پی

اختران چشم و گوش و هوش ما

شب کجااند و به بیداری کجا

گاه در سعد و وصال و دلخوشی

گاه در نحس فراق و بیهشی

ماه گردون چون درین گردیدنست

گاه تاریک و زمانی روشنست

گه بهار و صیف هم‌چون شهد و شیر

گه سیاستگاه برف و زمهریر

چونک کلیات پیش او چو گوست

سخره و سجده کن چوگان اوست

تو که یک جزوی دلا زین صدهزار

چون نباشی پیش حکمش بی‌قرار

چون ستوری باش در حکم امیر

گه در آخر حبس گاهی در مسیر

چونک بر میخت ببندد بسته باش

چونک بگشاید برو بر جسته باش

آفتاب اندر فلک کژ می‌جهد

در سیه‌روزی خسوفش می‌دهد

کز ذنب پرهیز کن هین هوش‌دار

تا نگردی تو سیه‌رو دیگ‌وار

ابر را هم تازیانهٔ آتشین

می‌زنندش کانچنان رو نه چنین

بر فلان وادی ببار این سو مبار

گوشمالش می‌دهد که گوش دار

عقل تو از آفتابی بیش نیست

اندر آن فکری که نهی آمد مه‌ایست

کژ منه ای عقل تو هم گام خویش

تا نیاید آن خسوف رو به پیش

چون گنه کمتر بود نیم آفتاب

منکسف بینی و نیمی نورتاب

که به قدر جرم می‌گیرم ترا

این بود تقریر در داد و جزا

خواه نیک و خواه بد فاش و ستیر

بر همه اشیا سمیعیم و بصیر

زین گذر کن ای پدر نوروز شد

خلق از خلاق خوش پدفوز شد

باز آمد آب جان در جوی ما

باز آمد شاه ما در کوی ما

می‌خرامد بخت و دامن می‌کشد

نوبت توبه شکستن می‌زند

توبه را بار دگر سیلاب برد

فرصت آمد پاسبان را خواب برد

هر خماری مست گشت و باده خورد

رخت را امشب گرو خواهیم کرد

زان شراب لعل جان جان‌فزا

لعل اندر لعل اندر لعل ما

باز خرم گشت مجلس دلفروز

خیز دفع چشم بد اسپند سوز

نعرهٔ مستان خوش می‌آیدم

تا ابد جانا چنین می‌بایدم

نک هلالی با بلالی یار شد

زخم خار او را گل و گلزار شد

گر ز زخم خار تن غربال شد

جان و جسمم گلشن اقبال شد

تن به پیش زخم خار آن جهود

جان من مست و خراب آن و دود

بوی جانی سوی جانم می‌رسد

بوی یار مهربانم می‌رسد

از سوی معراج آمد مصطفی

بر بلالش حبذا لی حبذا

چونک صدیق از بلال دم‌درست

این شنید از توبهٔ او دست شست

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:07 AM

 

آن یکی می‌زد سحوری بر دری

درگهی بود و رواق مهتری

نیم‌شب می‌زد سحوری را به جد

گفت او را قایلی کای مستمد

اولا وقت سحر زن این سحور

نیم‌شب نبود گه این شر و شور

دیگر آنک فهم کن ای بوالهوس

که درین خانه درون خود هست کس

کس درینجا نیست جز دیو و پری

روزگار خود چه یاوه می‌بری

بهر گوشی می‌زنی دف گوش کو

هوش باید تا بداند هوش کو

گفت گفتی بشنو از چاکر جواب

تا نمانی در تحیر و اضطراب

گرچه هست این دم بر تو نیم‌شب

نزد من نزدیک شد صبح طرب

هر شکستی پیش من پیروز شد

جمله شبها پیش چشمم روز شد

پیش تو خونست آب رود نیل

نزد من خون نیست آبست ای نبیل

در حق تو آهنست آن و رخام

پیش داود نبی مومست و رام

پیش تو که بس گرانست و جماد

مطربست او پیش داود اوستاد

پیش تو آن سنگ‌ریزه ساکتست

پیش احمد او فصیح و قانتست

پیش تو استون مسجد مرده‌ایست

پیش احمد عاشقی دل برده‌ایست

جمله اجزای جهان پیش عوام

مرده و پیش خدا دانا و رام

آنچ گفتی کاندرین خانه و سرا

نیست کس چون می‌زنی این طبل را

بهر حق این خلق زرها می‌دهند

صد اساس خیر و مسجد می‌نهند

مال و تن در راه حج دوردست

خوش همی‌بازند چون عشاق مست

هیچ می‌گویند کان خانه تهیست

بلک صاحب‌خانه جان مختبیست

پر همی‌بیند سرای دوست را

آنک از نور الهستش ضیا

بس سرای پر ز جمع و انبهی

پیش چشم عاقبت‌بینان تهی

هر که را خواهی تو در کعبه بجو

تا بروید در زمان او پیش رو

صورتی کو فاخر و عالی بود

او ز بیت الله کی خالی بود

او بود حاضر منزه از رتاج

باقی مردم برای احتیاج

هیچ می‌گویند کین لبیکها

بی‌ندایی می‌کنیم آخر چرا

بلک توفیقی که لبیک آورد

هست هر لحظه ندایی از احد

من ببو دانم که این قصر و سرا

بزم جان افتاد و خاکش کیمیا

مس خود را بر طریق زیر و بم

تا ابد بر کیمیااش می‌زنم

تا بجوشد زین چنین ضرب سحور

در درافشانی و بخشایش به حور

خلق در صف قتال و کارزار

جان همی‌بازند بهر کردگار

آن یکی اندر بلا ایوب‌وار

وان دگر در صابری یعقوب‌وار

صد هزاران خلق تشنه و مستمند

بهر حق از طمع جهدی می‌کنند

من هم از بهر خداوند غفور

می‌زنم بر در به اومیدش سحور

مشتری خواهی که از وی زر بری

به ز حق کی باشد ای دل مشتری

می‌خرد از مالت انبانی نجس

می‌دهد نور ضمیری مقتبس

می‌ستاند این یخ جسم فنا

می‌دهد ملکی برون از وهم ما

می‌ستاند قطرهٔ چندی ز اشک

می‌دهد کوثر که آرد قند رشک

می‌ستاند آه پر سودا و دود

می‌دهد هر آه را صد جاه سود

باد آهی که ابر اشک چشم راند

مر خلیلی را بدان اواه خواند

هین درین بازار گرم بی‌نظیر

کهنه‌ها بفروش و ملک نقد گیر

ور ترا شکی و ریبی ره زند

تاجران انبیا را کن سند

بس که افزود آن شهنشه بختشان

می‌نتاند که کشیدن رختشان

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:07 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4429147
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث