به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خواجه‌ای را بود هندو بنده‌ای

پروریده کرده او را زنده‌ای

علم و آدابش تمام آموخته

در دلش شمع هنر افروخته

پروریدش از طفولیت به ناز

در کنار لطف آن اکرام‌ساز

بود هم این خواجه را خوش دختری

سیم‌اندامی گشی خوش‌گوهری

چون مراهق گشت دختر طالبان

بذل می‌کردند کابین گران

می‌رسیدش از سوی هر مهتری

بهر دختر دم به دم خوزه‌گری

گفت خواجه مال را نبود ثبات

روز آید شب رود اندر جهات

حسن صورت هم ندارد اعتبار

که شود رخ زرد از یک زخم خار

سهل باشد نیز مهترزادگی

که بود غره به مال و بارگی

ای بسا مهتربچه کز شور و شر

شد ز فعل زشت خود ننگ پدر

پر هنر را نیز اگر باشد نفیس

کم پرست و عبرتی گیر از بلیس

علم بودش چون نبودش عشق دین

او ندید از آدم الا نقش طین

گرچه دانی دقت علم ای امین

زانت نگشاید دو دیدهٔ غیب‌بین

او نبیند غیر دستاری و ریش

از معرف پرسد از بیش و کمیش

عارفا تو از معرف فارغی

خود همی‌بینی که نور بازغی

کار تقوی دارد و دین و صلاح

که ازو باشد بدو عالم فلاح

کرد یک داماد صالح اختیار

که بد او فخر همه خیل و تبار

پس زنان گفتند او را مال نیست

مهتری و حسن و استقلال نیست

گفت آنها تابع زهدند و دین

بی‌زر او گنجیست بر روی زمین

چون به جد تزویج دختر گشت فاش

دست پیمان و نشانی و قماش

پس غلام خرد که اندر خانه بود

گشت بیمار و ضعیف و زار زود

هم‌چو بیمار دقی او می‌گداخت

علت او را طبیبی کم شناخت

عقل می‌گفتی که رنجش از دلست

داروی تن در غم دل باطلست

آن غلامک دم نزد از حال خویش

کز چه می‌آید برو در سینه نیش

گفت خاتون را شبی شوهر که تو

باز پرسش در خلا از حال او

تو به جای مادری او را بود

که غم خود پیش تو پیدا کند

چونک خاتون در گوش این کلام

روز دیگر رفت نزدیک غلام

پس سرش را شانه می‌کرد آن ستی

با دو صد مهر و دلال و آشتی

آنچنان که مادران مهربان

نرم کردش تا در آمد در بیان

که مرا اومید از تو این نبود

که دهی دختر به بیگانهٔ عنود

خواجه‌زادهٔ ما و ما خسته‌جگر

حیف نبود که رود جای دگر

خواست آن خاتون ز خشمی که آمدش

که زند وز بام زیر اندازدش

کو که باشد هندوی مادرغری

که طمع دارد به خواجه دختری

گفت صبر اولی بود خود را گرفت

گفت با خواجه که بشنو این شگفت

این چنین گراء کی خاین بود

ما گمان برده که هست او معتمد

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:45 PM

 

اولم این جزر و مد از تو رسید

ورنه ساکن بود این بحر ای مجید

هم از آنجا کین تردد دادیم

بی‌تردد کن مرا هم از کرم

ابتلاام می‌کنی آه الغیاث

ای ذکور از ابتلاات چون اناث

تا بکی این ابتلا یا رب مکن

مذهبی‌ام بخش و ده‌مذهب مکن

اشتری‌ام لاغری و پشت ریش

ز اختیار هم‌چو پالان‌شکل خویش

این کژاوه گه شود این سو گران

آن کژاوه گه شود آن سو کشان

بفکن از من حمل ناهموار را

تا ببینم روضهٔ ابرار را

هم‌چو آن اصحاب کهف از باغ جود

می‌چرم ایقاظ نی بل هم رقود

خفته باشم بر یمین یا بر یسار

برنگردم جز چو گو بی‌اختیار

هم به تقلیب تو تا ذات الیمین

یا سوی ذات الشمال ای رب دین

صد هزاران سال بودم در مطار

هم‌چو ذرات هوا بی‌اختیار

گر فراموشم شدست آن وقت و حال

یادگارم هست در خواب ارتحال

می‌رهم زین چارمیخ چارشاخ

می‌جهم در مسرح جان زین مناخ

شیر آن ایام ماضیهای خود

می‌چشم از دایهٔ خواب ای صمد

جمله عالم ز اختیار و هست خود

می‌گریزد در سر سرمست خود

تا دمی از هوشیاری وا رهند

ننگ خمر و زمر بر خود می‌نهند

جمله دانسته کای این هستی فخ است

فکر و ذکر اختیاری دوزخ است

می‌گریزند از خودی در بیخودی

یا به مستی یا به شغل ای مهتدی

نفس را زان نیستی وا می‌کشی

زانک بی‌فرمان شد اندر بیهشی

لیس للجن و لا للانس ان

ینفذوا من حبس اقطار الزمن

لا نفوذ الا بسلطان الهدی

من تجاویف السموات العلی

لا هدی الا بسلطان یقی

من حراس الشهب روح المتقی

هیچ کس را تا نگردد او فنا

نیست ره در بارگاه کبریا

چیست معراج فلک این نیستی

عاشقان را مذهب و دین نیستی

پوستین و چارق آمد از نیاز

در طریق عشق محراب ایاز

گرچه او خود شاه را محبوب بود

ظاهر و باطن لطیف و خوب بود

گشته بی‌کبر و ریا و کینه‌ای

حسن سلطان را رخش آیینه‌ای

چونک از هستی خود او دور شد

منتهای کار او محمود بد

زان قوی‌تر بود تمکین ایاز

که ز خوف کبر کردی احتراز

او مهذب گشته بود و آمده

کبر را و نفس را گردن زده

یا پی تعلیم می‌کرد آن حیل

یا برای حکمتی دور از وجل

یا که دید چارقش زان شد پسند

کز نسیم نیستی هستیست بند

تا گشاید دخمه کان بر نیستیست

تا بیاید آن نسیم عیش و زیست

ملک و مال و اطلس این مرحله

هست بر جان سبک‌رو سلسله

سلسلهٔ زرین بدید و غره گشت

ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت

صورتش جنت به معنی دوزخی

افعیی پر زهر و نقشش گل رخی

گرچه مؤمن را سقر ندهد ضرر

لیک هم بهتر بود زانجا گذر

گرچه دوزخ دور دارد زو نکال

لیک جنت به ورا فی کل حال

الحذر ای ناقصان زین گلرخی

که بگاه صحبت آمد دوزخی

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:45 PM

 

ای ضیاء الحق حسام‌الدین بیا

ای صقال روح و سلطان الهدی

مثنوی را مسرح مشروح ده

صورت امثال او را روح ده

تا حروفش جمله عقل و جان شوند

سوی خلدستان جان پران شوند

هم به سعی تو ز ارواح آمدند

سوی دام حرف و مستحقن شدند

باد عمرت در جهان هم‌چون خضر

جان‌فزا و دستگیر و مستمر

چون خضر و الیاس مانی در جهان

تا زمین گردد ز لطفت آسمان

گفتمی از لطف تو جزوی ز صد

گر نبودی طمطراق چشم بد

لیک از چشم بد زهراب دم

زخمهای روح‌فرسا خورده‌ام

جز به رمز ذکر حال دیگران

شرح حالت می‌نیارم در بیان

این بهانه هم ز دستان دلیست

که ازو پاهای دل اندر گلیست

صد دل و جان عاشق صانع شده

چشم بد یا گوش بد مانع شده

خود یکی بوطالب آن عم رسول

می‌نمودش شنعهٔ عربان مهول

که چه گویندم عرب کز طفل خود

او بگردانید دیدن معتمد

گفتش ای عم یک شهادت تو بگو

تا کنم با حق خصومت بهر تو

گفت لیکن فاش گردد ازسماع

کل سر جاوز الاثنین شاع

من بمانم در زبان این عرب

پش ایشان خوار گردم زین سبب

لیک گر بودیش لطف ما سبق

کی بدی این بددلی با جذب حق

الغیاث ای تو غیاث المستغیث

زین دو شاخهٔ اختیارات خبیث

من ز دستان و ز مکر دل چنان

مات گشتم که بماندم از فغان

من که باشم چرخ با صد کار و بار

زین کمین فریاد کرد از اختیار

که ای خداوند کریم و بردبار

ده امانم زین دو شاخهٔ اختیار

جذب یک راههٔ صراط المستقیم

به ز دو راه تردد ای کریم

زین دو ره گرچه همه مقصد توی

لیک خود جان کندن آمد این دوی

زین دو ره گرچه به جز تو عزم نیست

لیک هرگز رزم هم‌چون بزم نیست

در نبی بشنو بیانش از خدا

آیت اشفقن ان یحملنها

این تردد هست در دل چون وغا

کین بود به یا که آن حال مرا

در تردد می‌زند بر همدگر

خوف و اومید بهی در کر و فر

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:44 PM

 

واعظی را گفت روزی سایلی

کای تو منبر را سنی‌تر قایلی

یک سؤالستم بگو ای ذو لباب

اندرین مجلس سؤالم را جواب

بر سر بارو یکی مرغی نشست

از سر و از دم کدامینش بهست

گفت اگر رویش به شهر و دم به ده

روی او از دم او می‌دان که به

ور سوی شهرست دم رویش به ده

خاک آن دم باش و از رویش بجه

مرغ با پر می‌پرد تا آشیان

پر مردم همتست ای مردمان

عاشقی که آلوده شد در خیر و شر

خیر و شر منگر تو در همت نگر

باز اگر باشد سپید و بی‌نظیر

چونک صیدش موش باشد شد حقیر

ور بود چغدی و میل او به شاه

او سر بازست منگر در کلاه

آدمی بر قد یک طشت خمیر

بر فزود از آسمان و از اثیر

هیچ کرمنا شنید این آسمان

که شنید این آدمی پر غمان

بر زمین و چرخ عرضه کرد کس

خوبی و عقل و عبارات و هوس

جلوه کردی هیچ تو بر آسمان

خوبی روی و اصابت در گمان

پیش صورتهای حمام ای ولد

عرضه کردی هیچ سیم‌اندام خود

بگذری زان نقشهای هم‌چو حور

جلوه آری با عجوز نیم‌کور

در عجوزه چیست که ایشان را نبود

که ترا زان نقشها با خود ربود

تو نگویی من بگویم در بیان

عقل و حس و درک و تدبیرست و جان

در عجوزه جان آمیزش‌کنیست

صورت گرمابه‌ها را روح نیست

صورت گرمابه گر جنبش کند

در زمان او از عجوزه بر کند

جان چه باشد با خبر از خیر و شر

شاد با احسان و گریان از ضرر

چون سر و ماهیت جان مخبرست

هر که او آگاه‌تر با جان‌ترست

روح را تاثیر آگاهی بود

هر که را این بیش اللهی بود

چون خبرها هست بیرون زین نهاد

باشد این جانها در آن میدان جماد

جان اول مظهر درگاه شد

جان جان خود مظهر الله شد

آن ملایک جمله عقل و جان بدند

جان نو آمد که جسم آن بدند

از سعادت چون بر آن جان بر زدند

هم‌چو تن آن روح را خادم شدند

آن بلیس از جان از آن سر برده بود

یک نشد با جان که عضو مرده بود

چون نبودش آن فدای آن نشد

دست بشکسته مطیع جان نشد

جان نشد ناقص گر آن عضوش شکست

کان بدست اوست تواند کرد هست

سر دیگر هست کو گوش دگر

طوطیی کو مستعد آن شکر

طوطیان خاص را قندیست ژرف

طوطیان عام از آن خور بسته طرف

کی چشد درویش صورت زان زکات

معنیست آن نه فعولن فاعلات

از خر عیسی دریغش نیست قند

لیک خر آمد به خلقت که پسند

قند خر را گر طرب انگیختی

پیش خر قنطار شکر ریختی

معنی نختم علی افواههم

این شناس اینست ره‌رو را مهم

تا ز راه خاتم پیغامبران

بوک بر خیزد ز لب ختم گران

ختمهایی که انبیا بگذاشتند

آن بدین احمدی برداشتند

قفلهای ناگشاده مانده بود

از کف انا فتحنا برگشود

او شفیع است این جهان و آن جهان

این جهان زی دین و آنجا زی جنان

این جهان گوید که تو رهشان نما

وآن جهان گوید که تو مهشان نما

پیشه‌اش اندر ظهور و در کمون

اهد قومی انهم لا یعلمون

باز گشته از دم او هر دو باب

در دو عالم دعوت او مستجاب

بهر این خاتم شدست او که به جود

مثل او نه بود و نه خواهند بود

چونک در صنعت برد استاد دست

نه تو گویی ختم صنعت بر توست

در گشاد ختمها تو خاتمی

در جهان روح‌بخشان حاتمی

هست اشارات محمدالمراد

کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد

صد هزاران آفرین بر جان او

بر قدوم و دور فرزندان او

آن خلیفه‌زادگان مقبلش

زاده‌اند از عنصر جان و دلش

گر ز بغداد و هری یا از ری‌اند

بی‌مزاج آب و گل نسل وی‌اند

شاخ گل هر جا که روید هم گلست

خم مل هر جا که جوشد هم ملست

گر ز مغرب بر زند خورشید سر

عین خورشیدست نه چیز دگر

عیب چینان را ازین دم کور دار

هم بستاری خود ای کردگار

گفت حق چشم خفاش بدخصال

بسته‌ام من ز آفتاب بی‌مثال

از نظرهای خفاش کم و کاست

انجم آن شمس نیز اندر خفاست

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:44 PM

 

ای حیات دل حسام‌الدین بسی

میل می‌جوشد به قسم سادسی

گشت از جذب چو تو علامه‌ای

در جهان گردان حسامی نامه‌ای

پیش‌کش می‌آرمت ای معنوی

قسم سادس در تمام مثنوی

شش جهت را نور ده زین شش صحف

کی یطوف حوله من لم یطف

عشق را با پنج و با شش کار نیست

مقصد او جز که جذب یار نیست

بوک فیما بعد دستوری رسد

رازهای گفتنی گفته شود

یا بیانی که بود نزدیکتر

زین کنایات دقیق مستتر

راز جز با رازدان انباز نیست

راز اندر گوش منکر راز نیست

لیک دعوت واردست از کردگار

با قبول و ناقبول او را چه کار

نوح نهصد سال دعوت می‌نمود

دم به دم انکار قومش می‌فزود

هیچ از گفتن عنان واپس کشید

هیچ اندر غار خاموشی خزید

گفت از بانگ و علالای سگان

هیچ واگردد ز راهی کاروان

یا شب مهتاب از غوغای سگ

سست گردد بدر را در سیر تگ

مه فشاند نور و سگ عو عو کند

هر کسی بر خلقت خود می‌تند

هر کسی را خدمتی داده قضا

در خور آن گوهرش در ابتلا

چونک نگذارد سگ آن نعرهٔ سقم

من مهم سیران خود را چون هلم

چونک سرکه سرکگی افزون کند

پس شکر را واجب افزونی بود

قهر سرکه لطف هم‌چون انگبین

کین دو باشد رکن هر اسکنجبین

انگبین گر پای کم آرد ز خل

آیند آن اسکنجبین اندر خلل

قوم بر وی سرکه‌ها می‌ریختند

نوح را دریا فزون می‌ریخت قند

قند او را بد مدد از بحر جود

پس ز سرکهٔ اهل عالم می‌فزود

واحد کالالف کی بود آن ولی

بلک صد قرنست آن عبدالعلی

خم که از دریا درو راهی شود

پیش او جیحونها زانو زند

خاصه این دریا که دریاها همه

چون شنیدند این مثال و دمدمه

شد دهانشان تلخ ازین شرم و خجل

که قرین شد نام اعظم با اقل

در قران این جهان با آن جهان

این جهان از شرم می‌گردد جهان

این عبارت تنگ و قاصر رتبتست

ورنه خس را با اخص چه نسبتست

زاغ در رز نعرهٔ زاغان زند

بلبل از آواز خوش کی کم کند

پس خریدارست هر یک را جدا

اندرین بازار یفعل ما یشا

نقل خارستان غذای آتش است

بوی گل قوت دماغ سرخوش است

گر پلیدی پیش ما رسوا بود

خوک و سگ را شکر و حلوا بود

گر پلیدان این پلیدیها کنند

آبها بر پاک کردن می‌تنند

گرچه ماران زهرافشان می‌کنند

ورچه تلخان‌مان پریشان می‌کنند

نحلها بر کو و کندو و شجر

می‌نهند از شهد انبار شکر

زهرها هرچند زهری می‌کنند

زود تریاقاتشان بر می‌کنند

این جهان جنگست کل چون بنگری

ذره با ذره چو دین با کافری

آن یکی ذره همی پرد به چپ

وآن دگر سوی یمین اندر طلب

ذره‌ای بالا و آن دیگر نگون

جنگ فعلیشان ببین اندر رکون

جنگ فعلی هست از جنگ نهان

زین تخالف آن تخالف را بدان

ذره‌ای کان محو شد در آفتاب

جنگ او بیرون شد از وصف و حساب

چون ز ذره محو شد نفس و نفس

جنگش اکنون جنگ خورشیدست بس

رفت از وی جنبش طبع و سکون

از چه از انا الیه راجعون

ما به بحر تو ز خود راجع شدیم

وز رضاع اصل مسترضع شدیم

در فروغ راه ای مانده ز غول

لاف کم زن از اصول ای بی‌اصول

جنگ ما و صلح ما در نور عین

نیست از ما هست بین اصبعین

جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول

در میان جزوها حربیست هول

این جهان زن جنگ قایم می‌بود

در عناصر در نگر تا حل شود

چار عنصر چار استون قویست

که بدیشان سقف دنیا مستویست

هر ستونی اشکنندهٔ آن دگر

استن آب اشکنندهٔ آن شرر

پس بنای خلق بر اضداد بود

لاجرم ما جنگییم از ضر و سود

هست احوالم خلاف همدگر

هر یکی با هم مخالف در اثر

چونک هر دم راه خود را می‌زنم

با دگر کس سازگاری چون کنم

موج لشکرهای احوالم ببین

هر یکی با دیگری در جنگ و کین

می‌نگر در خود چنین جنگ گران

پس چه مشغولی به جنگ دیگران

یا مگر زین جنگ حقت وا خرد

در جهان صلح یک رنگت برد

آن جهان جز باقی و آباد نیست

زانک آن ترکیب از اضداد نیست

این تفانی از ضد آید ضد را

چون نباشد ضد نبود جز بقا

نفی ضد کرد از بهشت آن بی‌نظیر

که نباشد شمس و ضدش زمهریر

هست بی‌رنگی اصول رنگها

صلحها باشد اصول جنگها

آن جهانست اصل این پرغم وثاق

وصل باشد اصل هر هجر و فراق

این مخالف از چه‌ایم ای خواجه ما

واز چه زاید وحدت این اعداد را

زانک ما فرعیم و چار اضداد اصل

خوی خود در فرع کرد ایجاد اصل

گوهر جان چون ورای فصلهاست

خوی او این نیست خوی کبریاست

جنگها بین کان اصول صلحهاست

چون نبی که جنگ او بهر خداست

غالبست و چیر در هر دو جهان

شرح این غالب نگنجد در دهان

آب جیحون را اگر نتوان کشید

هم ز قدر تشنگی نتوان برید

گر شدی عطشان بحر معنوی

فرجه‌ای کن در جزیرهٔ مثنوی

فرجه کن چندانک اندر هر نفس

مثنوی را معنوی بینی و بس

باد که را ز آب جو چون وا کند

آب یک‌رنگی خود پیدا کند

شاخهای تازهٔ مرجان ببین

میوه‌های رسته ز آب جان ببین

چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود

آن همه بگذارد و دریا شود

حرف‌گو و حرف‌نوش و حرفها

هر سه جان گردند اندر انتها

نان‌دهنده و نان‌ستان و نان‌پاک

ساده گردند از صور گردند خاک

لیک معنیشان بود در سه مقام

در مراتب هم ممیز هم مدام

خاک شد صورت ولی معنی نشد

هر که گوید شد تو گویش نه نشد

در جهان روح هر سه منتظر

گه ز صورت هارب و گه مستقر

امر آید در صور رو در رود

باز هم از امرش مجرد می‌شود

پس له الخلق و له الامرش بدان

خلق صورت امر جان راکب بر آن

راکب و مرکوب در فرمان شاه

جسم بر درگاه وجان در بارگاه

چونک خواهد که آب آید در سبو

شاه گوید جیش جان را که ارکبوا

باز جانها را چو خواند در علو

بانگ آید از نقیبان که انزلوا

بعد ازین باریک خواهد شد سخن

کم کن آتش هیزمش افزون مکن

تا نجوشد دیگهای خرد زود

دیگ ادراکات خردست و فرود

پاک سبحانی که سیبستان کند

در غمام حرفشان پنهان کنند

زین غمام بانگ و حرف و گفت و گوی

پرده‌ای کز سیب ناید غیر بوی

باری افزون کش تو این بو را به هوش

تا سوی اصلت برد بگرفته گوش

بو نگه‌دار و بپرهیز از زکام

تن بپوش از باد و بود سرد عام

تا نینداید مشامت را ز اثر

ای هواشان از زمستان سردتر

چون جمادند و فسرده و تن‌شگرف

می‌جهد انفاسشان از تل برف

چون زمین زین برف در پوشد کفن

تیغ خورشید حسام‌الدین بزن

هین بر آر از شرق سیف‌الله را

گرم کن زان شرق این درگاه را

برف را خنجر زند آن آفتاب

سیلها ریزد ز کهها بر تراب

زانک لا شرقیست و لا غربیست او

با منجم روز و شب حربیست او

که چرا جز من نجوم بی‌هدی

قبله کردی از لئیمی و عمی

تا خوشت ناید مقال آن امین

در نبی که لا احب الا فلین

از قزح در پیش مه بستی کمر

زان همی رنجی ز وانشق القمر

منکری این را که شمس کورت

شمس پیش تست اعلی‌مرتبت

از ستاره دیده تصریف هوا

ناخوشت آید اذا النجم هوی

خود مؤثرتر نباشد مه ز نان

ای بسا نان که ببرد عرق جان

خود مؤثرتر نباشد زهره زآب

ای بسا آبا که کرد او تن خراب

مهر آن در جان تست و پند دوست

می‌زند بر گوش تو بیرون پوست

پند ما در تو نگیرد ای فلان

پند تو در ما نگیرد هم بدان

جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست

که مقالید السموات آن اوست

این سخن هم‌چون ستاره‌ست و قمر

لیک بی‌فرمان حق ندهد اثر

این ستارهٔ بی‌جهت تاثیر او

می‌زند بر گوشهای وحی‌جو

کی بیایید از جهت تا بی‌جهات

تا ندراند شما را گرگ مات

آنچنان که لمعهٔ درپاش اوست

شمس دنیا در صفت خفاش اوست

هفت چرخ ازرقی در رق اوست

پیک ماه اندر تب و در دق اوست

زهره چنگ مسئله در وی زده

مشتری با نقد جان پیش آمده

در هوای دستبوس او زحل

لیک خود را می‌نبیند از محل

دست و پا مریخ چندین خست ازو

وآن عطارد صد قلم بشکست ازو

با منجم این همه انجم به جنگ

کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ

جان ویست و ما همه رنگ و رقوم

کوکب هر فکر او جان نجوم

فکر کو آنجا همه نورست پاک

بهر تست این لفظ فکر ای فکرناک

هر ستاره خانه دارد در علا

هیچ خانه در نگنجد نجم ما

جای سوز اندر مکان کی در رود

نور نامحدود را حد کی بود

لیک تمثیلی و تصویری کنند

تا که در یابد ضعیفی عشقمند

مثل نبود لیک باشد آن مثال

تا کند عقل مجمد را گسیل

عقل سر تیزست لیکن پای سست

زانک دل ویران شدست و تن درست

عقلشان در نقل دنیا پیچ پیچ

فکرشان در ترک شهوت هیچ هیچ

صدرشان در وقت دعوی هم‌چو شرق

صبرشان در وقت تقوی هم‌چو برق

عالمی اندر هنرها خودنما

هم‌چو عالم بی‌وفا وقت وفا

وقت خودبینی نگنجد در جهان

در گلو و معده گم گشته چو نان

این همه اوصافشان نیکو شود

بد نماند چونک نیکوجو شود

گر منی گنده بود هم‌چون منی

چون به جان پیوست یابد روشنی

هر جمادی که کند رو در نبات

از درخت بخت او روید حیات

هر نباتی کان به جان رو آورد

خضروار از چشمهٔ حیوان خورد

باز جان چون رو سوی جانان نهد

رخت را در عمر بی‌پایان نهد

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:43 PM

من کی آرم رحم خلم آلود را

ره نمایم حلم علم‌اندود را

صد هزاران صفع را ارزانیم

گر زبون صفعها گردانیم

من چه گویم پیشت اعلامت کنم

یا که وا یادت دهم شرط کرم

آنچ معلوم تو نبود چیست آن

وآنچ یادت نیست کو اندر جهان

ای تو پاک از جهل و علمت پاک از آن

که فراموشی کند بر وی نهان

هیچ کس را تو کسی انگاشتی

هم‌چو خورشیدش به نور افراشتی

چون کسم کردی اگر لابه کنم

مستمع شو لابه‌ام را از کرم

زانک از نقشم چو بیرون برده‌ای

آن شفاعت هم تو خود را کرده‌ای

چون ز رخت من تهی گشت این وطن

تر و خشک خانه نبود آن من

هم دعا از من روان کردی چو آب

هم نباتش بخش و دارش مستجاب

هم تو بودی اول آرندهٔ دعا

هم تو باش آخر اجابت را رجا

تا زنم من لاف کان شاه جهان

بهر بنده عفو کرد از مجرمان

درد بودم سر به سر من خودپسند

کرد شاهم داروی هر دردمند

دوزخی بودم پر از شور و شری

کرد دست فضل اویم کوثری

هر که را سوزید دوزخ در قود

من برویانم دگر بار از جسد

کار کوثر چیست که هر سوخته

گردد از وی نابت و اندوخته

قطره قطره او منادی کرم

کانچ دوزخ سوخت من باز آورم

هست دوزخ هم‌چو سرمای خزان

هست کوثر چون بهار ای گلستان

هست دوزخ هم‌چو مرگ و خاک گور

هست کوثر بر مثال نفخ صور

ای ز دوزخ سوخته اجسامتان

سوی کوثر می‌کشد اکرامتان

چون خلقت الخلق کی یربح علی

لطف تو فرمود ای قیوم حی

لالان اربح علیهم جود تست

که شود زو جمله ناقصها درست

عفو کن زین بندگان تن‌پرست

عفو از دریای عفو اولیترست

عفو خلقان هم‌چو جو و هم‌چو سیل

هم بدان دریای خود تازند خیل

عفوها هر شب ازین دل‌پاره‌ها

چون کبوتر سوی تو آید شها

بازشان وقت سحر پران کنی

تا به شب محبوس این ابدان کنی

پر زنان بار دگر در وقت شام

می‌پرند از عشق آن ایوان و بام

تا که از تن تار وصلت بسکلند

پیش تو آیند کز تو مقبلند

پر زنان آمن ز رجع سرنگون

در هوا که انا الیه راجعون

بانگ می‌آید تعالوا زان کرم

بعد از آن رجعت نماند از حرص و غم

بس غریبیها کشیدیت از جهان

قدر من دانسته باشید ای مهان

زیر سایهٔ این درختم مست ناز

هین بیندازید پاها را دراز

پایهای پر عنا از راه دین

بر کنار و دست حوران خالدین

حوریان گشته مغمز مهربان

کز سفر باز آمدند این صوفیان

صوفیان صافیان چون نور خور

مدتی افتاده بر خاک و قذر

بی‌اثر پاک از قذر باز آمدند

هم‌چو نور خور سوی قرص بلند

این گروه مجرمان هم ای مجید

جمله سرهاشان به دیواری رسید

بر خطا و جرم خود واقف شدند

گرچه مات کعبتین شه بدند

رو به تو کردند اکنون اه‌کنان

ای که لطفت مجرمان را ره‌کنان

راه ده آلودگان را العجل

در فرات عفو و عین مغتسل

تا که غسل آرند زان جرم دراز

در صف پاکان روند اندر نماز

اندر آن صفها ز اندازه برون

غرقگان نور نحن الصافون

چون سخن در وصف این حالت رسید

هم قلم بشکست و هم کاغذ درید

بحر را پیمود هیچ اسکره‌ای

شیر را برداشت هرگز بره‌ای

گر حجابستت برون رو ز احتجاب

تا ببینی پادشاهی عجاب

گرچه بشکستند حامت قوم مست

آنک مست از تو بود عذریش هست

مستی ایشان به اقبال و به مال

نه ز بادهٔ تست ای شیرین فعال

ای شهنشه مست تخصیص توند

عفو کن از مست خود ای عفومند

لذت تخصیص تو وقت خطاب

آن کند که ناید از صد خم شراب

چونک مستم کرده‌ای حدم مزن

شرع مستان را نبیند حد زدن

چون شوم هشیار آنگاهم بزن

که نخواهم گشت خود هشیار من

هرکه از جام تو خورد ای ذوالمنن

تا ابد رست از هش و از حد زدن

خالدین فی فناء سکرهم

من تفانی فی هواکم لم یقم

فضل تو گوید دل ما را که رو

ای شده در دوغ عشق ما گرو

چون مگس در دوغ ما افتاده‌ای

تو نه‌ای مست ای مگس تو باده‌ای

کرگسان مست از تو گردند ای مگس

چونک بر بحر عسل رانی فرس

کوهها چون ذره‌ها سرمست تو

نقطه و پرگار و خط در دست تو

فتنه که لرزند ازو لرزان تست

هر گران‌قیمت گهر ارزان تست

گر خدا دادی مرا پانصد دهان

گفتمی شرح تو ای جان و جهان

یک دهان دارم من آن هم منکسر

در خجالت از تو ای دانای سر

منکسرتر خود نباشم از عدم

کز دهانش آمدستند این امم

صد هزار آثار غیبی منتظر

کز عدم بیرون جهد با لطف و بر

از تقاضای تو می‌گردد سرم

ای ببرده من به پیش آن کرم

رغبت ما از تقاضای توست

جذبهٔ حقست هر جا ره‌روست

خاک بی‌بادی به بالا بر جهد

کشتی بی‌بحر پا در ره نهد

پیش آب زندگانی کس نمرد

پیش آبت آب حیوانست درد

آب حیوان قبلهٔ جان دوستان

ز آب باشد سبز و خندان بوستان

مرگ آشامان ز عشقش زنده‌اند

دل ز جان و آب جان بر کنده‌اند

آب عشق تو چو ما را دست داد

آب حیوان شد به پیش ما کساد

ز آب حیوان هست هر جان را نوی

لیک آب آب حیوانی توی

هر دمی مرگی و حشری دادیم

تا بدیدم دست برد آن کرم

هم‌چو خفتن گشت این مردن مرا

ز اعتماد بعث کردن ای خدا

هفت دریا هر دم ار گردد سراب

گوش گیری آوریش ای آب آب

عقل لرزان از اجل وان عشق شوخ

سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ

از صحاف مثنوی این پنجمست

بر بروج چرخ جان چون انجمست

ره نیابد از ستاره هر حواس

جز که کشتیبان استاره‌شناس

جز نظاره نیست قسم دیگران

از سعودش غافلند و از قران

آشنایی گیر شبها تا به روز

با چنین استارهای دیوسوز

هر یکی در دفع دیو بدگمان

هست نفط‌انداز قلعهٔ آسمان

اختر ار با دیو هم‌چون عقربست

مشتری را او ولی الاقربست

قوس اگر از تیر دوزد دیو را

دلو پر آبست زرع و میو را

حوت اگرچه کشتی غی بشکند

دوست را چون ثور کشتی می‌کند

شمس اگر شب را بدرد چون اسد

لعل را زو خلعت اطلس رسد

هر وجودی کز عدم بنمود سر

بر یکی زهرست و بر دیگر شکر

دوست شو وز خوی ناخوش شو بری

تا ز خمرهٔ زهر هم شکر خوری

زان نشد فاروق را زهری گزند

که بد آن تریاق فاروقیش قند

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:43 PM

 

نعرهٔ لا ضیر بشنید آسمان

چرخ گویی شد پی آن صولجان

ضربت فرعون ما را نیست ضیر

لطف حق غالب بود بر قهر غیر

گر بدانی سر ما را ای مضل

می‌رهانیمان ز رنج ای کوردل

هین بیا زین سو ببین کین ارغنون

می‌زند یا لیت قومی یعلمون

داد ما را داد حق فرعونیی

نه چو فرعونیت و ملکت فانیی

سر بر آر و ملک بین زنده و جلیل

ای شده غره به مصر و رود نیل

گر تو ترک این نجس خرقه کنی

نیل را در نیل جان غرقه کنی

هین بدار از مصر ای فرعون دست

در میان مصر جان صد مصر هست

تو انا رب همی‌گویی به عام

غافل از ماهیت این هر دو نام

رب بر مربوب کی لرزان بود

کی انادان بند جسم و جان بود

نک انا ماییم رسته از انا

از انای پر بلای پر عنا

آن انایی بر تو ای سگ شوم بود

در حق ما دولت محتوم بود

گر نبودیت این انایی کینه‌کش

کی زدی بر ما چنین اقبال خوش

شکر آنک از دار فانی می‌رهیم

بر سر این دار پندت می‌دهیم

دار قتل ما براق رحلتست

دار ملک تو غرور و غفلتست

این حیاتی خفیه در نقش ممات

وان مماتی خفیه در قشر حیات

می‌نماید نور نار و نار نور

ورنه دنیا کی بدی دارالغرور

هین مکن تعجیل اول نیست شو

چون غروب آری بر آ از شرق ضو

از انایی ازل دل دنگ شد

این انایی سرد گشت و ننگ شد

زان انای بی‌انا خوش گشت جان

شد جهان او از انایی جهان

از انا چون رست اکنون شد انا

آفرینها بر انای بی عنا

کو گریزان و انایی در پیش

می‌دود چون دید وی را بی ویش

طالب اویی نگردد طالبت

چون بمردی طالبت شد مطلبت

زنده‌ای کی مرده‌شو شوید ترا

طالبی کی مطلبت جوید ترا

اندرین بحث ار خرده ره‌بین بدی

فخر رازی رازدان دین بدی

لیک چون من لمن یذق لم یدر بود

عقل و تخییلات او حیرت فزود

کی شود کشف از تفکر این انا

آن انا مکشوف شد بعد از فنا

می‌فتد این عقلها در افتقاد

در مغا کی حلول و اتحاد

ای ایاز گشته فانی ز اقتراب

هم‌چو اختر در شعاع آفتاب

بلک چون نطفه مبدل تو به تن

نه از حلول و اتحادی مفتتن

عفو کن ای عفو در صندوق تو

سابق لطفی همه مسبوق تو

من کی باشم که بگویم عفو کن

ای تو سلطان و خلاصهٔ امر کن

من کی باشم که بوم من با منت

ای گرفته جمله منها دامنت

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:43 PM

 

پس ایاز مهرافزا بر جهید

پیش تخت آن الغ سلطان دوید

سجده‌ای کرد و گلوی خود گرفت

کای قبادی کز تو چرخ آرد شگفت

ای همایی که همایان فرخی

از تو دارند و سخاوت هر سخی

ای کریمی که کرمهای جهان

محو گردد پیش ایثارت نهان

ای لطیفی که گل سرخت بدید

از خجالت پیرهن را بر درید

از غفوری تو غفران چشم‌سیر

روبهان بر شیر از عفو تو چیر

جز که عفو تو کرا دارد سند

هر که با امر تو بی‌باکی کند

غفلت و گستاخی این مجرمان

از وفور عفو تست ای عفولان

دایما غفلت ز گستاخی دمد

که برد تعظیم از دیده رمد

غفلت و نسیان بد آموخته

ز آتش تعظیم گردد سوخته

هیبتش بیداری و فطنت دهد

سهو نسیان از دلش بیرون جهد

وقت غارت خواب ناید خلق را

تا بنرباید کسی زو دلق را

خواب چون در می‌رمد از بیم دلق

خواب نسیان کی بود با بیم حلق

لاتؤاخذ ان نسینا شد گواه

که بود نسیان بوجهی هم گناه

زانک استکمال تعظیم او نکرد

ورنه نسیان در نیاوردی نبرد

گرچه نسیان لابد و ناچار بود

در سبب ورزیدن او مختار بود

که تهاون کرد در تعظیمها

تا که نسیان زاد یا سهو و خطا

هم‌چو مستی کو جنایتها کند

گوید او معذور بودم من ز خود

گویدش لیکن سبب ای زشتکار

از تو بد در رفتن آن اختیار

بی‌خودی نامد بخود تش خواندی

اختیارت خود نشد تش راندی

گر رسیدی مستی بی‌جهد تو

حفظ کردی ساقی جان عهد تو

پشت‌دارت بودی او و عذرخواه

من غلام زلت مست اله

عفوهای جمله عالم ذره‌ای

عکس عفوت ای ز تو هر بهره‌ای

عفوها گفته ثنای عفو تو

نیست کفوش ایها الناس اتقوا

جانشان بخش و ز خودشان هم مران

کام شیرین تو اند ای کامران

رحم کن بر وی که روی تو بدید

فرقت تلخ تو چون خواهد کشید

از فراق و هجر می‌گویی سخن

هر چه خواهی کن ولیکن این مکن

صد هزاران مرگ تلخ شصت تو

نیست مانند فراق روی تو

تلخی هجر از ذکور و از اناث

دور دار ای مجرمان را مستغاث

بر امید وصل تو مردن خوشست

تلخی هجر تو فوق آتشست

گبر می‌گوید میان آن سقر

چه غمم بودی گرم کردی نظر

کان نظر شیرین کنندهٔ رنجهاست

ساحران را خونبهای دست و پاست

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:42 PM

گفت ایاز ای مهتران نامور

امر شه بهتر به قیمت یا گهر

امر سلطان به بود پیش شما

یا که این نیکو گهر بهر خدا

ای نظرتان بر گهر بر شاه نه

قبله‌تان غولست و جادهٔ راه نه

من ز شه بر می‌نگردانم بصر

من چو مشرک روی نارم با حجر

بی‌گهر جانی که رنگین سنگ را

برگزیند پس نهد شاه مرا

پشت سوی لعبت گل‌رنگ کن

عقل در رنگ‌آورنده دنگ کن

اندر آ در جو سبو بر سنگ زن

آتش اندر بو و اندر رنگ زن

گر نه‌ای در راه دین از ره‌زنان

رنگ و بو مپرست مانند زنان

سر فرود انداختند آن مهتران

عذرجویان گشه زان نسیان به جان

از دل هر یک دو صد آه آن زمان

هم‌چو دودی می‌شدی تا آسمان

کرد اشارت شه به جلاد کهن

که ز صدرم این خسان را دور کن

این خسان چه لایق صدر من‌اند

کز پی سنگ امر ما را بشکنند

امر ما پیش چنین اهل فساد

بهر رنگین سنگ شد خوار و کساد

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:42 PM

 

ای ایاز اکنون نگویی کین گهر

چند می‌ارزد بدین تاب و هنر

گفت افزون زانچ تانم گفت من

گفت اکنون زود خردش در شکن

سنگها در آستین بودش شتاب

خرد کردش پیش او بود آن صواب

ز اتفاق طالع با دولتش

دست داد آن لحظه نادر حکمتش

یا به خواب این دیده بود آن پر صفا

کرده بود اندر بغل دو سنگ را

هم‌چو یوسف که درون قعر چاه

کشف شد پایان کارش از اله

هر که را فتح و ظفر پیغام داد

پیش او یک شد مراد و بی‌مراد

هر که پایندان وی شد وصل یار

او چه ترسد از شکست و کارزار

چون یقین گشتش که خواهد کرد مات

فوت اسپ و پیل هستش ترهات

گر برد اسپش هر آنک اسپ‌جوست

اسپ رو گو نه که پیش آهنگ اوست

مرد را با اسپ کی خویشی بود

عشق اسپش از پی پیشی بود

بهر صورتها مکش چندین زحیر

بی‌صداع صورتی معنی بگیر

هست زاهد را غم پایان کار

تا چه باشد حال او روز شمار

عارفان ز آغاز گشته هوشمند

از غم و احوال آخر فارغ‌اند

بود عارف را همین خوف و رجا

سابقه‌دانیش خورد آن هر دو را

دید کو سابق زراعت کرد ماش

او همی‌داند چه خواهد بود چاش

عارفست و باز رست از خوف و بیم

های هو را کرد تیغ حق دو نیم

بود او را بیم و اومید از خدا

خوف فانی شد عیان گشت آن رجا

چون شکست او گوهر خاص آن زمان

زان امیران خاست صد بانگ و فغان

کین چه بی‌باکیست والله کافرست

هر که این پر نور گوهر را شکست

وآن جماعت جمله از جهل و عما

در شکسته در امر شاه را

قیمتی گوهر نتیجهٔ مهر و ود

بر چنان خاطر چرا پوشیده شد

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:42 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4426043
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث