به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

یک مؤذن داشت بس آواز بد

در میان کافرستان بانگ زد

چند گفتندش مگو بانگ نماز

که شود جنگ و عداوتها دراز

او ستیزه کرد و پس بی‌احتراز

گفت در کافرستان بانگ نماز

خلق خایف شد ز فتنهٔ عامه‌ای

خود بیامد کافری با جامه‌ای

شمع و حلوا با چنان جامهٔ لطیف

هدیه آورد و بیامد چون الیف

پرس پرسان کین مؤذن کو کجاست

که صلا و بانگ او راحت‌فزاست

هین چه راحت بود زان آواز زشت

گفت که آوازش فتاد اندر کنشت

دختری دارم لطیف و بس سنی

آرزو می‌بود او رامؤمنی

هیچ این سودا نمی‌رفت از سرش

پندها می‌داد چندین کافرش

در دل او مهر ایمان رسته بود

هم‌چو مجمر بود این غم من چو عود

در عذاب و درد و اشکنجه بدم

که بجنبد سلسلهٔ او دم به دم

هیچ چاره می‌ندانستم در آن

تا فرو خواند این مؤذن آن اذان

گفت دختر چیست این مکروه بانگ

که بگوشم آمد این دو چار دانگ

من همه عمر این چنین آواز زشت

هیچ نشنیدم درین دیر و کنشت

خوهرش گفتا که این بانگ اذان

هست اعلام و شعار مؤمنان

باورش نامد بپرسید از دگر

آن دگر هم گفت آری ای پدر

چون یقین گشتش رخ او زرد شد

از مسلمانی دل او سرد شد

باز رستم من ز تشویش و عذاب

دوش خوش خفتم در آن بی‌خوف خواب

راحتم این بود از آواز او

هدیه آوردم به شکر آن مرد کو

چون بدیدش گفت این هدیه پذیر

که مرا گشتی مجیر و دستگیر

آنچ کردی با من از احسان و بر

بندهٔ تو گشته‌ام من مستمر

گر به مال و ملک و ثروت فردمی

من دهانت را پر از زر کردمی

هست ایمان شما زرق و مجاز

راه‌زن هم‌چون که آن بانگ نماز

لیک از ایمان و صدق بایزید

چند حسرت در دل و جانم رسید

هم‌چو آن زن کو جماع خر بدید

گفت آوه چیست این فحل فرید

گر جماع اینست بردند این خران

بر کس ما می‌ریند این شوهران

داد جمله داد ایمان بایزید

آفرینها بر چنین شیر فرید

قطره‌ای ز ایمانش در بحر ار رود

بحر اندر قطره‌اش غرقه شود

هم‌چو ز آتش ذره‌ای در بیشه‌ها

اندر آن ذره شود بیشه فنا

چون خیالی در دل شه یا سپاه

کرد اندر جنگ خصمان را تباه

یک ستاره در محمد رخ نمود

تا فنا شد گوهر گبر و جهود

آنک ایمان یافت رفت اندر امان

کفرهای باقیان شد دو گمان

کفر صرف اولین باری نماند

یا مسلمانی و یا بیمی نشاند

این به حیله آب و روغن کردنیست

این مثلها کفو ذرهٔ نور نیست

ذره نبود جز حقیری منجسم

ذره نبود شارق لا ینقسم

گفتن ذره مرادی دان خفی

محرم دریا نه‌ای این دم کفی

آفتاب نیر ایمان شیخ

گر نماید رخ ز شرق جان شیخ

جمله پستی گنج گیرد تا ثری

جمله بالا خلد گیرد اخضری

او یکی جان دارد از نور منیر

او یکی تن دارد از خاک حقیر

ای عجب اینست او یا آن بگو

که بماندم اندرین مشکل عمو

گر وی اینست ای برادر چیست آن

پر شده از نور او هفت آسمان

ور وی آنست این بدن ای دوست چیست

ای عجب زین دو کدامین است و کیست

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:16 PM

 

بود گبری در زمان بایزید

گفت او را یک مسلمان سعید

که چه باشد گر تو اسلام آوری

تا بیابی صد نجات و سروری

گفت این ایمان اگر هست ای مرید

آنک دارد شیخ عالم بایزید

من ندارم طاقت آن تاب آن

که آن فزون آمد ز کوششهای جان

گرچه در ایمان و دین ناموقنم

لیک در ایمان او بس مؤمنم

دارم ایمان که آن ز جمله برترست

بس لطیف و با فروغ و با فرست

مؤمن ایمان اویم در نهان

گرچه مهرم هست محکم بر دهان

باز ایمان خود گر ایمان شماست

نه بدان میلستم و نه مشتهاست

آنک صد میلش سوی ایمان بود

چون شما را دید آن فاتر شود

زانک نامی بیند و معنیش نی

چون بیابان را مفازه گفتنی

عشق او ز آورد ایمان بفسرد

چون به ایمان شما او بنگرد

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:16 PM

 

سر چارق را بیان کن ای ایاز

پیش چارق چیستت چندین نیاز

تا بنوشد سنقر و بک یا رقت

سر سر پوستین و چارقت

ای ایاز از تو غلامی نور یافت

نورت از پستی سوی گردون شتافت

حسرت آزادگان شد بندگی

بندگی را چون تو دادی زندگی

مؤمن آن باشد که اندر جزر و مد

کافر از ایمان او حسرت خورد

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:16 PM

واعظی بد بس گزیده در بیان

زیر منبر جمع مردان و زنان

رفت جوحی چادر و روبند ساخت

در میان آن زنان شد ناشناخت

سایلی پرسید واعظ را به راز

موی عانه هست نقصان نماز

گفت واعظ چون شود عانه دراز

پس کراهت باشد از وی در نماز

یا به آهک یا ستره بسترش

تا نمازت کامل آید خوب و خوش

گفت سایل آن درازی تا چه حد

شرط باشد تا نمازم کم بود

گفت چون قدر جوی گردد به طول

پس ستردن فرض باشد ای سئول

گفت جوحی زود ای خوهر ببین

عانهٔ من گشته باشد این چنین

بهر خشنودی حق پیش آر دست

که آن به مقدار کراهت آمدست

دست زن در کرد در شلوار مرد

کیر او بر دست زن آسیب کرد

نعره‌ای زد سخت اندر حال زن

گفت واعظ بر دلش زد گفت من

گفت نه بر دل نزد بر دست زد

وای اگر بر دل زدی ای پر خرد

بر دل آن ساحران زد اندکی

شد عصا و دست ایشان را یکی

گر عصا بستانی از پیری شها

بیش رنجد که آن گروه از دست و پا

نعرهٔ لاضیر بر گردون رسید

هین ببر که جان ز جان کندن رهید

ما بدانستیم ما این تن نه‌ایم

از ورای تن به یزدان می‌زییم

ای خنک آن را که ذات خود شناخت

اندر امن سرمدی قصری بساخت

کودکی گرید پی جوز و مویز

پیش عاقل باشد آن بس سهل چیز

پیش دل جوز و مویز آمد جسد

طفل کی در دانش مردان رسد

هر که محجوبست او خود کودکست

مرد آن باشد که بیرون از شکست

گر بریش و خایه مردستی کسی

هر بزی را ریش و مو باشد بسی

پیشوای بد بود آن بز شتاب

می‌برد اصحاب را پیش قصاب

ریش شانه کرده که من سابقم

سابقی لیکن به سوی مرگ و غم

هین روش بگزین و ترک ریش کن

ترک این ما و من و تشویش کن

تا شوی چون بوی گل با عاشقان

پیشوا و رهنمای گلستان

کیست بوی گل دم عقل و خرد

خوش قلاووز ره ملک ابد

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:15 PM

 

ابلهان گفتند مجنون را ز جهل

حسن لیلی نیست چندان هست سهل

بهتر از وی صد هزاران دلربا

هست هم‌چون ماه اندر شهر ما

گفت صورت کوزه است و حسن می

می خدایم می‌دهد از نقش وی

مر شما را سرکه داد از کوزه‌اش

تا نباشد عشق اوتان گوش کش

از یکی کوزه دهد زهر و عسل

هر یکی را دست حق عز و جل

کوزه می‌بینی ولیکن آب شراب

روی ننماید به چشم ناصواب

قاصرات الطرف باشد ذوق جان

جز به خصم خود بنماید نشان

قاصرات الطرف آمد آن مدام

وین حجاب ظرفها هم‌چون خیام

هست دریا خیمه‌ای در وی حیات

بط را لیکن کلاغان را ممات

زهر باشد مار را هم قوت و برگ

غیر او را زهر او دردست و مرگ

صورت هر نعمتی و محنتی

هست این را دوزخ آن را جنتی

پس همه اجسام و اشیا تبصرون

واندرو قوتست و سم لاتبصرون

هست هر جسمی چو کاسه و کوزه‌ای

اندرو هم قوت و هم دلسوزه‌ای

کاسه پیدا اندرو پنهان رغد

طاعمش داند کزان چه می‌خورد

صورت یوسف چو جامی بود خوب

زان پدر می‌خورد صد بادهٔ طروب

باز اخوان را از آن زهراب بود

کان دریشان خشم و کینه می‌فزود

باز از وی مر زلیخا را سکر

می‌کشید از عشق افیونی دگر

غیر آنچ بود مر یعقوب را

بود از یوسف غذا آن خوب را

گونه‌گونه شربت و کوزه یکی

تا نماند در می غیبت شکی

باده از غیبست و کوزه زین جهان

کوزه پیدا باده در وی بس نهان

بس نهان از دیدهٔ نامحرمان

لیک بر محرم هویدا و عیان

یا الهی سکرت ابصارنا

فاعف عنا اثقلت اوزارنا

یا خفیا قد ملات الخافقین

قد علوت فوق نور المشرقین

انت سر کاشف اسرارنا

انت فجر مفجر انهارنا

یا خفی الذات محسوس العطا

انت کالماء و نحن کالرحا

انت کالریح و نحن کالغبار

تختفی الریح و غبراها جهار

تو بهاری ما چو باغ سبز خوش

او نهان و آشکارا بخششش

تو چو جانی ما مثال دست و پا

قبض و بسط دست از جان شد روا

تو چو عقلی ما مثال این زبان

این زبان از عقل دارد این بیان

تو مثال شادی و ما خنده‌ایم

که نتیجهٔ شادی فرخنده‌ایم

جنبش ما هر دمی خود اشهدست

که گواه ذوالجلال سرمدست

گردش سنگ آسیا در اضطراب

اشهد آمد بر وجود جوی آب

ای برون از وهم و قال و قیل من

خاک بر فرق من و تمثیل من

بنده نشکیبد ز تصویر خوشت

هر دمت گوید که جانم مفرشت

هم‌چو آن چوپان که می‌گفت ای خدا

پیش چوپان و محب خود بیا

تا شپش جویم من از پیراهنت

چارقت دوزم ببوسم دامنت

کس نبودش در هوا و عشق جفت

لیک قاصر بود از تسبیح و گفت

عشق او خرگاه بر گردون زده

جان سگ خرگاه آن چوپان شده

چونک بحر عشق یزدان جوش زد

بر دل او زد ترا بر گوش زد

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:15 PM

 

ای ایاز این مهرها بر چارقی

چیست آخر هم‌چو بر بت عاشقی

هم‌چو مجنون از رخ لیلی خویش

کرده‌ای تو چارقی را دین و کیش

با دو کهنه مهر جان آمیخته

هر دو را در حجره‌ای آویخته

چند گویی با دو کهنه نو سخن

در جمادی می‌دمی سر کهن

چون عرب با ربع و اطلال ای ایاز

می‌کشی از عشق گفت خود دراز

چارقت ربع کدامین آصفست

پوستین گویی که کرتهٔ یوسفست

هم‌چو ترسا که شمارد با کشش

جرم یکساله زنا و غل و غش

تا بیامرزد کشش زو آن گناه

عفو او را عفو داند از اله

نیست آگه آن کشش از جرم و داد

لیک بس جادوست عشق و اعتقاد

دوستی و وهم صد یوسف تند

اسحر از هاروت و ماروتست خود

صورتی پیدا کند بر یاد او

جذب صورت آردت در گفت و گو

رازگویی پیش صورت صد هزار

آن چنان که یار گوید پیش یار

نه بدانجا صورتی نه هیکلی

زاده از وی صد الست و صد بلی

آن چنان که مادری دل‌برده‌ای

پیش گور بچهٔ نومرده‌ای

رازها گوید به جد و اجتهاد

می‌نماید زنده او را آن جماد

حی و قایم داند او آن خاک را

چشم و گوشی داند او خاشاک را

پیش او هر ذرهٔ آن خاک گور

گوش دارد هوش دارد وقت شور

مستمع داند به جد آن خاک را

خوش نگر این عشق ساحرناک را

آنچنان بر خاک گور تازه او

دم‌بدم خوش می‌نهد با اشک رو

که بوقت زندگی هرگز چنان

روی ننهادست بر پور چو جان

از عزا چون چند روزی بگذرد

آتش آن عشق او ساکن شود

عشق بر مرده نباشد پایدار

عشق را بر حی جان‌افزای دار

بعد از آن زان گور خود خواب آیدش

از جمادی هم جمادی زایدش

زانک عشق افسون خود بربود و رفت

ماند خاکستر چو آتش رفت تفت

آنچ بیند آن جوان در آینه

پیر اندر خشت می‌بیند همه

پیر عشق تست نه ریش سپید

دستگیر صد هزاران ناامید

عشق صورتها بسازد در فراق

نامصور سر کند وقت تلاق

که منم آن اصل اصل هوش و مست

بر صور آن حسن عکس ما بدست

پرده‌ها را این زمان برداشتم

حسن را بی‌واسطه بفراشتم

زانک بس با عکس من در بافتی

قوت تجرید ذاتم یافتی

چون ازین سو جذبهٔ من شد روان

او کشش را می‌نبیند در میان

مغفرت می‌خواهد از جرم و خطا

از پس آن پرده از لطف خدا

چون ز سنگی چشمه‌ای جاری شود

سنگ اندر چشمه متواری شود

کس نخواهد بعد از آن او را حجر

زانک جاری شد از آن سنگ آن گهر

کاسه‌ها دان این صور را واندرو

آنچ حق ریزد بدان گیرد علو

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:14 PM

 

کافر جبری جواب آغاز کرد

که از آن حیران شد آن منطیق مرد

لیک گر من آن جوابات و سؤال

جمله را گویم بمانم زین مقال

زان مهم‌تر گفتنیها هستمان

که بدان فهم تو به یابد نشان

اندکی گفتیم زان بحث ای عتل

ز اندکی پیدا بود قانون کل

هم‌چنین بحثست تا حشر بشر

در میان جبری و اهل قدر

گر فرو ماندی ز دفع خصم خویش

مذهب ایشان بر افتادی ز پیش

چون برون‌شوشان نبودی در جواب

پس رمیدندی از آن راه تباب

چونک مقضی بد دوام آن روش

می‌دهدشان از دلایل پرورش

تا نگردد ملزم از اشکال خصم

تا بود محجوب از اقبال خصم

تا که این هفتاد و دو ملت مدام

در جهان ماند الی یوم القیام

چون جهان ظلمتست و غیب این

از برای سایه می‌باید زمین

تا قیامت ماند این هفتاد و دو

کم نیاید مبتدع را گفت و گو

عزت مخزن بود اندر بها

که برو بسیار باشد قفلها

عزت مقصد بود ای ممتحن

پیچ پیچ راه و عقبه و راه‌زن

عزت کعبه بود و آن نادیه

ره‌زنی اعراب و طول بادیه

هر روش هر ره که آن محمود نیست

عقبه‌ای و مانعی و ره‌زنیست

این روش خصم و حقود آن شده

تا مقلد در دو ره حیران شده

صدق هر دو ضد بیند در روش

هر فریقی در ره خود خوش منش

گر جوابش نیست می‌بندد ستیز

بر همان دم تا به روز رستخیز

که مهان ما بدانند این جواب

گرچه از ما شد نهان وجه صواب

پوزبند وسوسه عشقست و بس

ورنه کی وسواس را بستست کس

عاشقی شو شاهدی خوبی بجو

صید مرغابی همی‌کن جو بجو

کی بری زان آب کان آبت برد

کی کنی زان فهم فهمت را خورد

غیر این معقولها معقولها

یابی اندر عشق با فر و بها

غیر این عقل تو حق را عقلهاست

که بدان تدبیر اسباب سماست

که بدین عقل آوری ارزاق را

زان دگر مفرش کنی اطباق را

چون ببازی عقل در عشق صمد

عشر امثالت دهد یا هفت‌صد

آن زنان چون عقلها درباختند

بر رواق عشق یوسف تاختند

عقلشان یک‌دم ستد ساقی عمر

سیر گشتند از خرد باقی مرد

اصل صد یوسف جمال ذوالجلال

ای کم از زن شو فدای آن جمال

عشق برد بحث را ای جان و بس

کو ز گفت و گو شود فریاد رس

حیرتی آید ز عشق آن نطق را

زهره نبود که کند او ماجرا

که بترسد گر جوابی وا دهد

گوهری از لنج او بیرون فتد

لب ببندد سخت او از خیر و شر

تا نباید کز دهان افتد گهر

هم‌چنانک گفت آن یار رسول

چون نبی بر خواندی بر ما فصول

آن رسول مجتبی وقت نثار

خواستی از ما حضور و صد وقار

آنچنان که بر سرت مرغی بود

کز فواتش جان تو لرزان شود

پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا

تا نگیرد مرغ خوب تو هوا

دم نیاری زد ببندی سرفه را

تا نباید که بپرد آن هما

ور کست شیرین بگوید یا ترش

بر لب انگشتی نهی یعنی خمش

حیرت آن مرغست خاموشت کند

بر نهد سردیگ و پر جوشت کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:14 PM

 

آن یکی گستاخ رو اندر هری

چون بدیدی او غلام مهتری

جامهٔ اطلس کمر زرین روان

روی کردی سوی قبلهٔ آسمان

کای خدا زین خواجهٔ صاحب منن

چون نیاموزی تو بنده داشتن

بنده پروردن بیاموز ای خدا

زین رئیس و اختیار شاه ما

بود محتاج و برهنه و بی‌نوا

در زمستان لرز لرزان از هوا

انبساطی کرد آن از خود بری

جراتی بنمود او از لمتری

اعتمادش بر هزاران موهبت

که ندیم حق شد اهل معرفت

گر ندیم شاه گستاخی کند

تو مکن آنک نداری آن سند

حق میان داد و میان به از کمر

گر کسی تاجی دهد او داد سر

تا یکی روزی که شاه آن خواجه را

متهم کرد و ببستش دست و پا

آن غلامان را شکنجه می‌نمود

که دفینهٔ خواجه بنمایید زود

سر او با من بگویید ای خسان

ورنه برم از شما حلق و لسان

مدت یک ماهشان تعذیب کرد

روز و شب اشکنجه و افشار و درد

پاره پاره کردشان و یک غلام

راز خواجه وا نگفت از اهتمام

گفتش اندر خواب هاتف کای کیا

بنده بودن هم بیاموز و بیا

ای دریده پوستین یوسفان

گر بدرد گرگت آن از خویش دان

زانک می‌بافی همه‌ساله بپوش

زانک می‌کاری همه ساله بنوش

فعل تست این غصه‌های دم به دم

این بود معنی قد جف القلم

که نگردد سنت ما از رشد

نیک را نیکی بود بد راست بد

کار کن هین که سلیمان زنده است

تا تو دیوی تیغ او برنده است

چون فرشته گشته از تیغ آمنیست

از سلیمان هیچ او را خوف نیست

حکم او بر دیو باشد نه ملک

رنج در خاکست نه فوق فلک

ترک کن این جبر را که بس تهیست

تا بدانی سر سر جبر چیست

ترک کن این جبر جمع منبلان

تا خبر یابی از آن جبر چو جان

ترک معشوقی کن و کن عاشقی

ای گمان برده که خوب و فایقی

ای که در معنی ز شب خامش‌تری

گفت خود را چند جویی مشتری

سر بجنبانند پیشت بهر تو

رفت در سودای ایشان دهر تو

تو مرا گویی حسد اندر مپیچ

چه حسد آرد کسی از فوت هیچ

هست تعلیم خسان ای چشم‌شوخ

هم‌چو نقش خرد کردن بر کلوخ

خویش را تعلیم کن عشق و نظر

که آن بود چون نقش فی جرم الحجر

نفس تو با تست شاگرد وفا

غیر فانی شد کجا جویی کجا

تا کنی مر غیر را حبر و سنی

خویش را بدخو و خالی می‌کنی

متصل چون شد دلت با آن عدن

هین بگو مهراس از خالی شدن

امر قل زین آمدش کای راستین

کم نخواهد شد بگو دریاست این

انصتوا یعنی که آبت را بلاغ

هین تلف کم کن که لب‌خشکست باغ

این سخن پایان ندارد ای پدر

این سخن را ترک کن پایان نگر

غیرتم آید که پیشت بیستند

بر تو می‌خندند عاشق نیستند

عاشقانت در پس پردهٔ کرم

بهر تو نعره‌زنان بین دم بدم

عاشق آن عاشقان غیب باش

عاشقان پنج روزه کم تراش

که بخوردندت ز خدعه و جذبه‌ای

سالها زیشان ندیدی حبه‌ای

چند هنگامه نهی بر راه عام

گام خستی بر نیامد هیچ کام

وقت صحت جمله یارند و حریف

وقت درد و غم به جز حق کو الیف

وقت درد چشم و دندان هیچ کس

دست تو گیرد به جز فریاد رس

پس همان درد و مرض را یاد دار

چون ایاز از پوستین کن اعتبار

پوستین آن حالت درد توست

که گرفتست آن ایاز آن را به دست

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:13 PM

هم‌چنین تاویل قد جف القلم

بهر تحریضست بر شغل اهم

پس قلم بنوشت که هر کار را

لایق آن هست تاثیر و جزا

کژ روی جف القلم کژ آیدت

راستی آری سعادت زایدت

ظلم آری مدبری جف القلم

عدل آری بر خوری جف القلم

چون بدزدد دست شد جف القلم

خورد باده مست شد جف القلم

تو روا داری روا باشد که حق

هم‌چو معزول آید از حکم سبق

که ز دست من برون رفتست کار

پیش من چندین میا چندین مزار

بلک معنی آن بود جف القلم

نیست یکسان پیش من عدل و ستم

فرق بنهادم میان خیر و شر

فرق بنهادم ز بد هم از بتر

ذره‌ای گر در تو افزونی ادب

باشد از یارت بداند فضل رب

قدر آن ذره ترا افزون دهد

ذره چون کوهی قدم بیرون نهد

پادشاهی که به پیش تخت او

فرق نبود از امین و ظلم‌جو

آنک می‌لرزد ز بیم رد او

وانک طعنه می‌زند در جد او

فرق نبود هر دو یک باشد برش

شاه نبود خاک تیره بر سرش

ذره‌ای گر جهد تو افزون بود

در ترازوی خدا موزون بود

پیش این شاهان هماره جان کنی

بی‌خبر ایشان ز غدر و روشنی

گفت غمازی که بد گوید ترا

ضایع آرد خدمتت را سالها

پیش شاهی که سمیعست و بصیر

گفت غمازان نباشد جای‌گیر

جمله غمازان ازو آیس شوند

سوی ما آیند و افزایند پند

بس جفا گویند شه را پیش ما

که برو جف القلم کم کن وفا

معنی جف القلم کی آن بود

که جفاها با وفا یکسان بود

بل جفا را هم جفا جف القلم

وآن وفا را هم وفا جف القلم

عفو باشد لیک کو فر امید

که بود بنده ز تقوی روسپید

دزد را گر عفو باشد جان برد

کی وزیر و خازن مخزن شود

ای امین الدین ربانی بیا

کز امانت رست هر تاج و لوا

پور سلطان گر برو خاین شود

آن سرش از تن بدان باین شود

وز غلامی هندوی آرد وفا

دولت او را می‌زند طال بقا

چه غلام ار بر دری سگ باوفاست

در دل سالار او را صد رضاست

زین چو سگ را بوسه بر پوزش دهد

گر بود شیری چه پیروزش کند

جز مگر دزدی که خدمتها کند

صدق او بیخ جفا را بر کند

چون فضیل ره‌زنی کو راست باخت

زانک ده مرده به سوی توبه تاخت

وآنچنان که ساحران فرعون را

رو سیه کردند از صبر و وفا

دست و پا دادند در جرم قود

آن به صد ساله عبادت کی شود

تو که پنجه سال خدمت کرده‌ای

کی چنین صدقی به دست آورده‌ای

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:13 PM

 

قول بنده ایش شاء الله کان

بهر آن نبود که تنبل کن در آن

بلک تحریضست بر اخلاص و جد

که در آن خدمت فزون شو مستعد

گر بگویند آنچ می‌خواهی تو راد

کار کار تست برحسب مراد

آنگهان تنبل کنی جایز بود

کانچ خواهی و آنچ گویی آن شود

چون بگویند ایش شاء الله کان

حکم حکم اوست مطلق جاودان

پس چرا صد مرده اندر ورد او

بر نگردی بندگانه گرد او

گر بگویند آنچ می‌خواهد وزیر

خواست آن اوست اندر دار و گیر

گرد او گردان شوی صد مرده زود

تا بریزد بر سرت احسان و جود

یا گریزی از وزیر و قصر او

این نباشد جست و جوی نصر او

بازگونه زین سخن کاهل شدی

منعکس ادراک و خاطر آمدی

امر امر آن فلان خواجه‌ست هین

چیست یعنی با جز او کمتر نشین

گرد خواجه گرد چون امر آن اوست

کو کشد دشمن رهاند جان دوست

هرچه او خواهد همان یابی یقین

یاوه کم رو خدمت او برگزین

نی چو حاکم اوست گرد او مگرد

تا شوی نامه سیاه و روی زود

حق بود تاویل که آن گرمت کند

پر امید و چست و با شرمت کند

ور کند سستت حقیقت این بدان

هست تبدیل و نه تاویلست آن

این برای گرم کردن آمدست

تا بگیرد ناامیدان را دو دست

معنی قرآن ز قرآن پرس و بس

وز کسی که آتش زدست اندر هوس

پیش قرآن گشت قربانی و پست

تا که عین روح او قرآن شدست

روغنی کو شد فدای گل به کل

خواه روغن بوی کن خواهی تو گل

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:13 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4426045
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث