به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

آن یکی می‌رفت بالای درخت

می‌فشاند آن میوه را دزدانه سخت

صاحب باغ آمد و گفت ای دنی

از خدا شرمیت کو چه می‌کنی

گفت از باغ خدا بندهٔ خدا

گر خورد خرما که حق کردش عطا

عامیانه چه ملامت می‌کنی

بخل بر خوان خداوند غنی

گفت ای ایبک بیاور آن رسن

تا بگویم من جواب بوالحسن

پس ببستش سخت آن دم بر درخت

می‌زد او بر پشت و ساقش چوب سخت

گفت آخر از خدا شرمی بدار

می‌کشی این بی‌گنه را زار زار

گفت از چوب خدا این بنده‌اش

می‌زند بر پشت دیگر بنده خوش

چوب حق و پشت و پهلو آن او

من غلام و آلت فرمان او

گفت توبه کردم از جبر ای عیار

اختیارست اختیارست اختیار

اختیارات اختیارش هست کرد

اختیارش چون سواری زیر گرد

اختیارش اختیار ما کند

امر شد بر اختیاری مستند

حاکمی بر صورت بی‌اختیار

هست هر مخلوق را در اقتدار

تا کشد بی‌اختیاری صید را

تا برد بگرفته گوش او زید را

لیک بی هیچ آلتی صنع صمد

اختیارش را کمند او کند

اختیارش زید را قدیش کند

بی‌سگ و بی‌دام حق صیدش کند

آن دروگر حاکم چوبی بود

وآن مصور حاکم خوبی بود

هست آهنگر بر آهن قیمی

هست بنا هم بر آلت حاکمی

نادر این باشد که چندین اختیار

ساجد اندر اختیارش بنده‌وار

قدرت تو بر جمادات از نبرد

کی جمادی را از آنها نفی کرد

قدرتش بر اختیارات آنچنان

نفی نکند اختیاری را از آن

خواستش می‌گوی بر وجه کمال

که نباشد نسبت جبر و ضلال

چونک گفتی کفر من خواست ویست

خواست خود را نیز هم می‌دان که هست

زانک بی‌خواه تو خود کفر تو نیست

کفر بی‌خواهش تناقض گفتنیست

امر عاجز را قبیحست و ذمیم

خشم بتر خاصه از رب رحیم

گاو گر یوغی نگیرد می‌زنند

هیچ گاوی که نپرد شد نژند

گاو چون معذور نبود در فضول

صاحب گاو از چه معذورست و دول

چون نه‌ای رنجور سر را بر مبند

اختیارت هست بر سبلت مخند

جهد کن کز جام حق یابی نوی

بی‌خود و بی‌اختیار آنگه شوی

آنگه آن می را بود کل اختیار

تو شوی معذور مطلق مست‌وار

هرچه گویی گفتهٔ می باشد آن

هر چه روبی رفتهٔ می باشد آن

کی کند آن مست جز عدل و صواب

که ز جام حق کشیدست او شراب

جادوان فرعون را گفتند بیست

مست را پروای دست و پای نیست

دست و پای ما می آن واحدست

دست ظاهر سایه است و کاسدست

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:13 PM

 

گفت دزدی شحنه را کای پادشاه

آنچ کردم بود آن حکم اله

گفت شحنه آنچ من هم می‌کنم

حکم حقست ای دو چشم روشنم

از دکانی گر کسی تربی برد

کین ز حکم ایزدست ای با خرد

بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره

حکم حقست این که اینجا باز نه

در یکی تره چو این عذر ای فضول

می‌نیاید پیش بقالی قبول

چون بدین عذر اعتمادی می‌کنی

بر حوالی اژدهایی می‌تنی

از چنین عذر ای سلیم نانبیل

خون و مال و زن همه کردی سبیل

هر کسی پس سبلت تو بر کند

عذر آرد خویش را مضطر کند

حکم حق گر عذر می‌شاید ترا

پس بیاموز و بده فتوی مرا

که مرا صد آرزو و شهوتست

دست من بسته ز بیم و هیبتست

پس کرم کن عذر را تعلیم ده

برگشا از دست و پای من گره

اختیاری کرده‌ای تو پیشه‌ای

که اختیاری دارم و اندیشه‌ای

ورنه چون بگزیده‌ای آن پیشه را

از میان پیشه‌ها ای کدخدا

چونک آید نوبت نفس و هوا

بیست مرده اختیار آید ترا

چون برد یک حبه از تو یار سود

اختیار جنگ در جانت گشود

چون بیاید نوبت شکر نعم

اختیارت نیست وز سنگی تو کم

دوزخت را عذر این باشد یقین

که اندرین سوزش مرا معذور بین

کس بدین حجت چو معذورت نداشت

وز کف جلاد این دورت نداشت

پس بدین داور جهان منظوم شد

حال آن عالم همت معلوم شد

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:13 PM

 

درک وجدانی به جای حس بود

هر دو در یک جدول ای عم می‌رود

نغز می‌آید برو کن یا مکن

امر و نهی و ماجراها و سخن

این که فردا این کنم یا آن کنم

این دلیل اختیارست ای صنم

وان پشیمانی که خوردی زان بدی

ز اختیار خویش گشتی مهتدی

جمله قران امر و نهیست و وعید

امر کردن سنگ مرمر را کی دید

هیچ دانا هیچ عاقل این کند

با کلوخ و سنگ خشم و کین کند

که بگفتم کین چنین کن یا چنان

چون نکردید ای موات و عاجزان

عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ

عقل کی چنگی زند بر نقش چنگ

کای غلام بسته دست اشکسته‌پا

نیزه برگیر و بیا سوی وغا

خالقی که اختر و گردون کند

امر و نهی جاهلانه چون کند

احتمال عجز از حق راندی

جاهل و گیج و سفیهش خواندی

عجز نبود از قدر ور گر بود

جاهلی از عاجزی بدتر بود

ترک می‌گوید قنق را از کرم

بی‌سگ و بی‌دلق آ سوی درم

وز فلان سوی اندر آ هین با ادب

تا سگم بندد ز تو دندان و لب

تو به عکس آن کنی بر در روی

لاجرم از زخم سگ خسته شوی

آن‌چنان رو که غلامان رفته‌اند

تا سگش گردد حلیم و مهرمند

تو سگی با خود بری یا روبهی

سگ بشورد از بن هر خرگهی

غیر حق را گر نباشد اختیار

خشم چون می‌آیدت بر جرم‌دار

چون همی‌خایی تو دندان بر عدو

چون همی بینی گناه و جرم ازو

گر ز سقف خانه چوبی بشکند

بر تو افتد سخت مجروحت کند

هیچ خشمی آیدت بر چوب سقف

هیچ اندر کین او باشی تو وقف

که چرا بر من زد و دستم شکست

او عدو و خصم جان من بدست

کودکان خرد را چون می‌زنی

چون بزرگان را منزه می‌کنی

آنک دزدد مال تو گویی بگیر

دست و پایش را ببر سازش اسیر

وآنک قصد عورت تو می‌کند

صد هزاران خشم از تو می‌دمد

گر بیاید سیل و رخت تو برد

هیچ با سیل آورد کینی خرد

ور بیامد باد و دستارت ربود

کی ترا با باد دل خشمی نمود

خشم در تو شد بیان اختیار

تا نگویی جبریانه اعتذار

گر شتربان اشتری را می‌زند

آن شتر قصد زننده می‌کند

خشم اشتر نیست با آن چوب او

پس ز مختاری شتر بردست بو

هم‌چنین سگ گر برو سنگی زنی

بر تو آرد حمله گردد منثنی

سنگ را گر گیرد از خشم توست

که تو دوری و ندارد بر تو دست

عقل حیوانی چو دانست اختیار

این مگو ای عقل انسان شرم دار

روشنست این لیکن از طمع سحور

آن خورنده چشم می‌بندد ز نور

چونک کلی میل او نان خوردنیست

رو به تاریکی نهد که روز نیست

حرص چون خورشید را پنهان کند

چه عجب گر پشت بر برهان کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:12 PM

 

گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب

آن خود گفتی نک آوردم جواب

بازی خود دیدی ای شطرنج‌باز

بازی خصمت ببین پهن و دراز

نامهٔ عذر خودت بر خواندی

نامهٔ سنی بخوان چه ماندی

نکته گفتی جبریانه در قضا

سر آن بشنو ز من در ماجرا

اختیاری هست ما را بی‌گمان

حس را منکر نتانی شد عیان

سنگ را هرگز بگوید کس بیا

از کلوخی کس کجا جوید وفا

آدمی را کس نگوید هین بپر

یا بیا ای کور تو در من نگر

گفت یزدان ما علی الاعمی حرج

کی نهد بر کس حرج رب الفرج

کس نگوید سنگ را دیر آمدی

یا که چوبا تو چرا بر من زدی

این چنین واجستها مجبور را

کس بگوید یا زند معذور را

امر و نهی و خشم و تشریف و عتاب

نیست جز مختار را ای پاک‌جیب

اختیاری هست در ظلم و ستم

من ازین شیطان و نفس این خواستم

اختیار اندر درونت ساکنست

تا ندید او یوسفی کف را نخست

اختیار و داعیه در نفس بود

روش دید آنگه پر و بالی گشود

سگ بخفته اختیارش گشته گم

چون شکنبه دید جنبانید دم

اسپ هم حو حو کند چون دید جو

چون بجنبد گوشت گربه کرد مو

دیدن آمد جنبش آن اختیار

هم‌چو نفخی ز آتش انگیزد شرار

پس بجنبد اختیارت چون بلیس

شد دلاله آردت پیغام ویس

چونک مطلوبی برین کس عرضه کرد

اختیار خفته بگشاید نورد

وآن فرشته خیرها بر رغم دیو

عرضه دارد می‌کند در دل غریو

تا بجنبد اختیار خیر تو

زانک پیش از عرضه خفتست این دو خو

پس فرشته و دیو گشته عرضه‌دار

بهر تحریک عروق اختیار

می‌شود ز الهامها و وسوسه

اختیار خیر و شرت ده کسه

وقت تحلیل نماز ای با نمک

زان سلام آورد باید بر ملک

که ز الهام و دعای خوبتان

اختیار این نمازم شد روان

باز از بعد گنه لعنت کنی

بر بلیس ایرا کزویی منحنی

این دو ضد عرضه کننده‌ت در سرار

در حجاب غیب آمد عرضه‌دار

چونک پردهٔ غیب برخیزد ز پیش

تو ببینی روی دلالان خویش

وآن سخنشان وا شناسی بی‌گزند

که آن سخن‌گویان نهان اینها بدند

دیو گوید ای اسیر طبع و تن

عرضه می‌کردم نکردم زور من

وآن فرشته گویدت من گفتمت

که ازین شادی فزون گردد غمت

آن فلان روزت نگفتم من چنان

که از آن سویست ره سوی جنان

آن فلان روزت نگفتم من چنان

که از آن سویست ره سوی جنان

ما محب جان و روح افزای تو

ساجدان مخلص بابای تو

این زمانت خدمتی هم می‌کنیم

سوی مخدومی صلایت می‌زنیم

آن گره بابات را بوده عدی

در خطاب اسجدوا کرده ابا

آن گرفتی آن ما انداختی

حق خدمتهای ما نشناختی

این زمان ما را و ایشان را عیان

در نگر بشناس از لحن و بیان

نیم شب چون بشنوی رازی ز دوست

چون سخن گوید سحر دانی که اوست

ور دو کس در شب خبر آرد ترا

روز از گفتن شناسی هر دو را

بانگ شیر و بانگ سگ در شب رسید

صورت هر دو ز تاریکی ندید

روز شد چون باز در بانگ آمدند

پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند

مخلص این که دیو و روح عرضه‌دار

هر دو هستند از تتمهٔ اختیار

اختیاری هست در ما ناپدید

چون دو مطلب دید آید در مزید

اوستادان کودکان را می‌زنند

آن ادب سنگ سیه را کی کنند

هیچ گویی سنگ را فردا بیا

ور نیایی من دهم بد را سزا

هیچ عاقل مر کلوخی را زند

هیچ با سنگی عتابی کس کند

در خرد جبر از قدر رسواترست

زانک جبری حس خود را منکرست

منکر حس نیست آن مرد قدر

فعل حق حسی نباشد ای پسر

منکر فعل خداوند جلیل

هست در انکار مدلول دلیل

آن بگوید دود هست و نار نی

نور شمعی بی ز شمعی روشنی

وین همی‌بیند معین نار را

نیست می‌گوید پی انکار را

جامه‌اش سوزد بگوید نار نیست

جامه‌اش دوزد بگوید تار نیست

پس تسفسط آمد این دعوی جبر

لاجرم بدتر بود زین رو ز گبر

گبر گوید هست عالم نیست رب

یا ربی گوید که نبود مستحب

این همی گوید جهان خود نیست هیچ

هسته سوفسطایی اندر پیچ پیچ

جملهٔ عالم مقر در اختیار

امر و نهی این میار و آن بیار

او همی گوید که امر و نهی لاست

اختیاری نیست این جمله خطاست

حس را حیوان مقرست ای رفیق

لیک ادراک دلیل آمد دقیق

زانک محسوسست ما را اختیار

خوب می‌آید برو تکلیف کار

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:12 PM

 

حاش لله ایش شاء الله کان

حاکم آمد در مکان و لامکان

هیچ کس در ملک او بی‌امر او

در نیفزاید سر یک تای مو

ملک ملک اوست فرمان آن او

کمترین سگ بر در آن شیطان او

ترکمان را گر سگی باشد به در

بر درش بنهاده باشد رو و سر

کودکان خانه دمش می‌کشند

باشد اندر دست طفلان خوارمند

باز اگر بیگانه‌ای معبر کند

حمله بر وی هم‌چو شیر نر کند

که اشداء علی الکفار شد

با ولی گل با عدو چون خار شد

ز آب تتماجی که دادش ترکمان

آنچنان وافی شدست و پاسبان

پس سگ شیطان که حق هستش کند

اندرو صد فکرت و حیلت تند

آب روها را غذای او کند

تا برد او آب روی نیک و بد

این تتماجست آب روی عام

که سگ شیطان از آن یابد طعام

بر در خرگاه قدرت جان او

چون نباشد حکم را قربان بگو

گله گله از مرید و از مرید

چون سگ باسط ذراعی بالوصید

بر در کهف الوهیت چو سگ

ذره ذره امرجو بر جسته رگ

ای سگ دیو امتحان می‌کن که تا

چون درین ره می‌نهند این خلق پا

حمله می‌کن منع می‌کن می‌نگر

تا که باشد ماده اندر صدق و نر

پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ

گشته باشد از ترفع تیزتگ

این اعوذ آنست کای ترک خطا

بانگ بر زن بر سگت ره بر گشا

تا بیایم بر در خرگاه تو

حاجتی خواهم ز جود و جاه تو

چونک ترک از سطوت سگ عاجزست

این اعوذ و این فغان ناجایزست

ترک هم گوید اعوذ از سگ که من

هم ز سگ در مانده‌ام اندر وطن

تو نمی‌یاری برین در آمدن

من نمی‌آرم ز در بیرون شدن

خاک اکنون بر سر ترک و قنق

که یکی سگ هر دو را بندد عنق

حاش لله ترک بانگی بر زند

سگ چه باشد شیر نر خون قی کند

ای که خود را شیر یزدان خوانده‌ای

سالها شد با سگی در مانده‌ای

چون کند این سگ برای تو شکار

چون شکار سگ شدستی آشکار

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:12 PM

 

مر مغی را گفت مردی کای فلان

هین مسلمان شو بباش از مؤمنان

گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم

ور فزاید فضل هم موقن شوم

گفت می‌خواهد خدا ایمان تو

تا رهد از دست دوزخ جان تو

لیک نفس نحس و آن شیطان زشت

می‌کشندت سوی کفران و کنشت

گفت ای منصف چو ایشان غالب‌اند

یار او باشم که باشد زورمند

یار آن تانم بدن کو غالبست

آن طرف افتم که غالب جاذبست

چون خدا می‌خواست از من صدق زفت

خواست او چه سود چون پیشش نرفت

نفس و شیطان خواست خود را پیش برد

وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد

تو یکی قصر و سرایی ساختی

اندرو صد نقش خوش افراختی

خواستی مسجد بود آن جای خیر

دیگری آمد مر آن را ساخت دیر

یا تو بافیدی یکی کرباس تا

خوش بسازی بهر پوشیدن قبا

تو قبا می‌خواستی خصم از نبرد

رغم تو کرباس را شلوار کرد

او زبون شد جرم این کرباس چیست

آنک او مغلوب غالب نیست کیست

چون کسی بی‌خواست او بر وی براند

خاربن در ملک و خانهٔ او نشاند

صاحب خانه بدین خواری بود

که چنین بر وی خلاقت می‌رود

هم خلق گردم من ار تازه و نوم

چونک یار این چنین خواری شوم

چونک خواه نفس آمد مستعان

تسخر آمد ایش شاء الله کان

من اگر ننگ مغان یا کافرم

آن نیم که بر خدا این ظن برم

که کسی ناخواه او و رغم او

گردد اندر ملکت او حکم جو

ملکت او را فرو گیرد چنین

که نیارد دم زدن دم آفرین

دفع او می‌خواهد و می‌بایدش

دیو هر دم غصه می‌افزایدش

بندهٔ این دیو می‌باید شدن

چونک غالب اوست در هر انجمن

تا مبادا کین کشد شیطان ز من

پس چه دستم گیرد آنجا ذوالمنن

آنک او خواهد مراد او شود

از کی کار من دگر نیکو شود

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:11 PM

 

آن یکی با شمع برمی‌گشت روز

گرد بازاری دلش پر عشق و سوز

بوالفضولی گفت او را کای فلان

هین چه می‌جویی به سوی هر دکان

هین چه می‌گردی تو جویان با چراغ

در میان روز روشن چیست لاغ

گفت می‌جویم به هر سو آدمی

که بود حی از حیات آن دمی

هست مردی گفت این بازار پر

مردمانند آخر ای دانای حر

گفت خواهم مرد بر جادهٔ دو ره

در ره خشم و به هنگام شره

وقت خشم و وقت شهوت مرد کو

طالب مردی دوانم کو به کو

کو درین دو حال مردی در جهان

تا فدای او کنم امروز جان

گفت نادر چیز می‌جویی ولیک

غافل از حکم و قضایی بین تو نیک

ناظر فرعی ز اصلی بی‌خبر

فرع ماییم اصل احکام قدر

چرخ گردان را قضا گمره کند

صدعطارد را قضا ابله کند

تنگ گرداند جهان چاره را

آب گرداند حدید و خاره را

ای قراری داده ره را گام گام

خام خامی خام خامی خام خام

چون بدیدی گردش سنگ آسیا

آب جو را هم ببین آخر بیا

خاک را دیدی برآمد در هوا

در میان خاک بنگر باد را

دیگهای فکر می‌بینی به جوش

اندر آتش هم نظر می‌کن به هوش

گفت حق ایوب را در مکرمت

من بهر موییت صبری دادمت

هین به صبر خود مکن چندین نظر

صبر دیدی صبر دادن را نگر

چند بینی گردش دولاب را

سر برون کن هم ببین تیز آب را

تو همی‌گویی که می‌بینم ولیک

دید آن را بس علامتهاست نیک

گردش کف را چو دیدی مختصر

حیرتت باید به دریا در نگر

آنک کف را دید سر گویان بود

وانک دریا دید او حیران بود

آنک کف را دید نیتها کند

وانک دریا دید دل دریا کند

آنک کفها دید باشد در شمار

و آنک دریا دید شد بی‌اختیار

آنک او کف دید در گردش بود

وانک دریا دید او بی‌غش بود

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:11 PM

 

برد خر را روبهک تا پیش شیر

پاره‌پاره کردش آن شیر دلیر

تشنه شد از کوشش آن سلطان دد

رفت سوی چشمه تا آبی خورد

روبهک خورد آن جگربند و دلش

آن زمان چون فرصتی شد حاصلش

شیر چون وا گشت از چشمه به خور

جست در خر دل نه دل بد نه جگر

گفت روبه را جگر کو دل چه شد

که نباشد جانور را زین دو بد

گفت گر بودی ورا دل یا جگر

کی بدینجا آمدی بار دگر

آن قیامت دیده بود و رستخیز

وآن ز کوه افتادن و هول و گریز

گر جگر بودی ورا یا دل بدی

بار دیگر کی بر تو آمدی

چون نباشد نور دل دل نیست آن

چون نباشد روح جز گل نیست آن

آن زجاجی کو ندارد نور جان

بول و قاروره‌ست قندیلش مخوان

نور مصباحست داد ذوالجلال

صنعت خلقست آن شیشه و سفال

لاجرم در ظرف باشد اعتداد

در لهبها نبود الا اتحاد

نور شش قندیل چون آمیختند

نیست اندر نورشان اعداد و چند

آن جهود از ظرفها مشرک شده‌ست

نور دید آنمؤمنو مدرک شده‌ست

چون نظر بر ظرف افتد روح را

پس دو بیند شیث را و نوح را

جو که آبش هست جو خود آن بود

آدمی آنست کو را جان بود

این نه مردانند اینها صورتند

مردهٔ نانند و کشتهٔ شهوتند

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:11 PM

یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان

اندرو گاویست تنها خوش‌دهان

جمله صحرا را چرد او تا به شب

تا شود زفت و عظیم و منتجب

شب ز اندیشه که فردا چه خورم

گردد او چون تار مو لاغر ز غم

چون برآید صبح گردد سبز دشت

تا میان رسته قصیل سبز و کشت

اندر افتد گاو با جوع البقر

تا به شب آن را چرد او سر به سر

باز زفت و فربه و لمتر شود

آن تنش از پیه و قوت پر شود

باز شب اندر تب افتد از فزع

تا شود لاغر ز خوف منتجع

که چه خواهم خورد فردا وقت خور

سالها اینست کار آن بقر

هیچ نندیشد که چندین سال من

می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزیم

چیست این ترس و غم و دلسوزیم

باز چون شب می‌شود آن گاو زفت

می‌شود لاغر که آوه رزق رفت

نفس آن گاوست و آن دشت این جهان

کو همی لاغر شود از خوف نان

که چه خواهم خورد مستقبل عجب

لوت فردا از کجا سازم طلب

سالها خوردی و کم نامد ز خور

ترک مستقبل کن و ماضی نگر

لوت و پوت خورده را هم یاد آر

منگر اندر غابر و کم باش زار

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:11 PM

 

شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ

سوی شهری نان بدانجا بود تنگ

ترس جوع و قحط در فکر مرید

هر دمی می‌گشت از غفلت پدید

شیخ آگه بود و واقف از ضمیر

گفت او را چند باشی در زحیر

از برای غصهٔ نان سوختی

دیدهٔ صبر و توکل دوختی

تو نه‌ای زان نازنینان عزیز

که ترا دارند بی‌جوز و مویز

جوع رزق جان خاصان خداست

کی زبون هم‌چو تو گیج گداست

باش فارغ تو از آنها نیستی

که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی

کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام

از برای این شکم‌خواران عام

چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش

کای ز بیم بی‌نوایی کشته خویش

تو برفتی ماند نان برخیز گیر

ای بکشته خویش را اندر زحیر

هین توکل کن ملرزان پا و دست

رزق تو بر تو ز تو عاشق‌ترست

عاشقست و می‌زند او مول‌مول

که ز بی‌صبریت داند ای فضول

گر ترا صبری بدی رزق آمدی

خویشتن چون عاشقان بر تو زدی

این تب لرزه ز خوف جوع چیست

در توکل سیر می‌تانند زیست

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:10 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4426044
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث