به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

شهوتی است او و بس شهوت‌پرست

زان شراب زهرناک ژاژ مست

گرنه بهر نسل بود ای وصی

آدم از ننگش بکردی خود خصی

گفت ابلیس لعین دادار را

دام زفتی خواهم این اشکار را

زر و سیم و گلهٔ اسپش نمود

که بدین تانی خلایق را ربود

گفت شاباش و ترش آویخت لنج

شد ترنجیده ترش هم‌چون ترنج

پس زر و گوهر ز معدنهای خوش

کرد آن پس‌مانده را حق پیش‌کش

گیر این دام دگر را ای لعین

گفت زین افزون ده ای نعم‌المعین

چرب و شیرین و شرابات ثمین

دادش و بس جامهٔ ابریشمین

گفت یا رب بیش ازین خواهم مدد

تا ببندمشان به حبل من مسد

تا که مستانت که نر و پر دلند

مردوار آن بندها را بسکلند

تا بدین دام و رسنهای هوا

مرد تو گردد ز نامردان جدا

دام دیگر خواهم ای سلطان تخت

دام مردانداز و حیلت‌ساز سخت

خمر و چنگ آورد پیش او نهاد

نیم‌خنده زد بدان شد نیم‌شاد

سوی اضلال ازل پیغام کرد

که بر آر از قعر بحر فتنه گرد

نی یکی از بندگانت موسی است

پرده‌ها در بحر او از گرد بست

آب از هر سو عنان را واکشید

از تگ دریا غباری برجهید

چونک خوبی زنان فا او نمود

که ز عقل و صبر مردان می‌فزود

پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد

که بده زوتر رسیدم در مراد

چون بدید آن چشمهای پرخمار

که کند عقل و خرد را بی‌قرار

وآن صفای عارض آن دلبران

که بسوزد چون سپند این دل بر آن

رو و خال و ابرو و لب چون عقیق

گوییا حق تافت از پردهٔ رقیق

دید او آن غنج و برجست سبک

چون تجلی حق از پردهٔ تنک

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:45 PM

 

آن عزیز مصر می‌دیدی به خواب

چونک چشم غیب را شد فتح باب

هفت گاو فربه بس پروری

خوردشان آن هفت گاو لاغری

در درون شیران بدند آن لاغران

ورنه گاوان را نبودندی خوران

پس بشر آمد به صورت مرد کار

لیک در وی شیر پنهان مردخوار

مرد را خوش وا خورد فردش کند

صاف گردد دردش ار دردش کند

زان یکی درد او ز جمله دردها

وا رهد پا بر نهد او بر سها

چند گویی هم‌چو زاغ پر نحوس

ای خلیل از بهر چه کشتی خروس

گفت فرمان حکمت فرمان بگو

تا مسبح گردم آن را مو به مو

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:45 PM

 

روزها آن آهوی خوش‌ناف نر

در شکنجه بود در اصطبل خر

مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک

در یکی حقه معذب پشک و مشک

یک خرش گفتی که ها این بوالوحوش

طبع شاهان دارد و میران خموش

وآن دگر تسخر زدی کز جر و مد

گوهر آوردست کی ارزان دهد

وآن خری گفتی که با این نازکی

بر سریر شاه شو گو متکی

آن خری شد تخمه وز خوردن بماند

پس برسم دعوت آهو را بخواند

سر چنین کرد او که نه رو ای فلان

اشتهاام نیست هستم ناتوان

گفت می‌دانم که نازی می‌کنی

یا ز ناموس احترازی می‌کنی

گفت او با خود که آن طعمهٔ توست

که از آن اجزای تو زنده و نوست

من الیف مرغزاری بوده‌ام

در زلال و روضه‌ها آسوده‌ام

گر قضا انداخت ما را در عذاب

کی رود آن خو و طبع مستطاب

گر گدا گشتم گدارو کی شوم

ور لباسم کهنه گردد من نوم

سنبل و لاله و سپرغم نیز هم

با هزاران ناز و نفرت خورده‌ام

گفت آری لاف می‌زن لاف‌لاف

در غریبی بس توان گفتن گزاف

گفت نافم خود گواهی می‌دهد

منتی بر عود و عنبر می‌نهد

لیک آن را کی شنود صاحب‌مشام

بر خر سرگین‌پرست آن شد حرام

خر کمیز خر ببوید بر طریق

مشک چون عرضه کنم با این فریق

بهر این گفت آن نبی مستجیب

رمز الاسلام فی‌الدنیا غریب

زانک خویشانش هم از وی می‌رمند

گرچه با ذاتش ملایک هم‌دمند

صورتش را جنس می‌بینند انام

لیک از وی می‌نیابند آن مشام

هم‌چو شیری در میان نقش گاو

دور می‌بینش ولی او را مکاو

ور بکاوی ترک گاو تن بگو

که بدرد گاو را آن شیرخو

طبع گاوی از سرت بیرون کند

خوی حیوانی ز حیوان بر کند

گاو باشی شیر گردی نزد او

گر تو با گاوی خوشی شیری مجو

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:45 PM

 

شد محمد الپ الغ خوارزمشاه

در قتال سبزوار پر پناه

تنگشان آورد لشکرهای او

اسپهش افتاد در قتل عدو

سجده آوردند پیشش کالامان

حلقه‌مان در گوش کن وا بخش جان

هر خراج و صلتی که بایدت

آن ز ما هر موسمی افزایدت

جان ما آن توست ای شیرخو

پیش ما چندی امانت باش گو

گفت نرهانید از من جان خویش

تا نیاریدم ابوبکری به پیش

تا مرا بوبکر نام از شهرتان

هدیه نارید ای رمیده امتان

بدرومتان هم‌چو کشت ای قوم دون

نه خراج استانم و نه هم فسون

بس جوال زر کشیدندش به راه

کز چنین شهری ابوبکری مخواه

کی بود بوبکر اندر سبزوار

یا کلوخ خشک اندر جویبار

رو بتابید از زر و گفت ای مغان

تا نیاریدم ابوبکر ارمغان

هیچ سودی نیست کودک نیستم

تا به زر و سیم حیران بیستم

تا نیاری سجده نرهی ای زبون

گر بپیمایی تو مسجد را به کون

منهیان انگیختند از چپ و راست

که اندرین ویرانه بوبکری کجاست

بعد سه روز و سه شب که اشتافتند

یک ابوبکری نزاری یافتند

ره گذر بود و بمانده از مرض

در یکی گوشهٔ خرابه پر حرض

خفته بود او در یکی کنجی خراب

چون بدیدندش بگفتندش شتاب

خیز که سلطان ترا طالب شدست

کز تو خواهد شهر ما از قتل رست

گفت اگر پایم بدی یا مقدمی

خود به راه خود به مقصد رفتمی

اندرین دشمن‌کده کی ماندمی

سوی شهر دوستان می‌راندمی

تختهٔ مرده‌کشان بفراشتند

وان ابوبکر مرا برداشتند

سوی خوارمشاه حمالان کشان

می‌کشیدندش که تا بیند نشان

سبزوارست این جهان و مرد حق

اندرین جا ضایعست و ممتحق

هست خوارمشاه یزدان جلیل

دل همی خواهد ازین قوم رذیل

گفت لا ینظر الی تصویرکم

فابتغوا ذا القلب فی‌تدبیر کم

من ز صاحب‌دل کنم در تو نظر

نه به نقش سجده و ایثار زر

تو دل خود را چو دل پنداشتی

جست و جوی اهل دل بگذاشتی

دل که گر هفصد چو این هفت آسمان

اندرو آید شود یاوه و نهان

این چنین دل ریزه‌ها را دل مگو

سبزوار اندر ابوبکری بجو

صاحب دل آینهٔ شش‌رو شود

حق ازو در شش جهت ناظر بود

هر که اندر شش جهت دارد مقر

نکندش بی‌واسطهٔ او حق نظر

گر کند رد از برای او کند

ور قبول آرد همو باشد سند

بی‌ازو ندهد کسی را حق نوال

شمه‌ای گفتم من از صاحب‌وصال

موهبت را بر کف دستش نهد

وز کفش آن را به مرحومان دهد

با کفش دریای کل را اتصال

هست بی‌چون و چگونه و بر کمال

اتصالی که نگنجد در کلام

گفتنش تکلیف باشد والسلام

صد جوال زر بیاری ای غنی

حق بگوید دل بیار ای منحنی

گر ز تو راضیست دل من راضیم

ور ز تو معرض بود اعراضیم

ننگرم در تو در آن دل بنگرم

تحفه او را آر ای جان بر درم

با تو او چونست هستم من چنان

زیر پای مادران باشد جنان

مادر و بابا و اصل خلق اوست

ای خنک آنکس که داند دل ز پوست

تو بگویی نک دل آوردم به تو

گویدت پرست ازین دلها قتو

آن دلی آور که قطب عالم اوست

جان جان جان جان آدم اوست

از برای آن دل پر نور و بر

هست آن سلطان دلها منتظر

تو بگردی روزها در سبزوار

آنچنان دل را نیابی ز اعتبار

پس دل پژمردهٔ پوسیده‌جان

بر سر تخته نهی آن سو کشان

که دل آوردم ترا ای شهریار

به ازین دل نبود اندر سبزوار

گویدت این گورخانه‌ست ای جری

که دل مرده بدینجا آوری

رو بیاور آن دلی کو شاه‌خوست

که امان سبزوار کون ازوست

گویی آن دل زین جهان پنهان بود

زانک ظلمت با ضیا ضدان بود

دشمنی آن دل از روز الست

سبزوار طبع را میراثی است

زانک او بازست و دنیا شهر زاغ

دیدن ناجنس بر ناجنس داغ

ور کند نرمی نفاقی می‌کند

ز استمالت ارتفاقی می‌کند

می‌کند آری نه از بهر نیاز

تا که ناصح کم کند نصح دراز

زانک این زاغ خس مردارجو

صد هزاران مکر دارد تو به تو

گر پذیرند آن نفاقش را رهید

شد نفاقش عین صدق مستفید

زانک آن صاحب دل با کر و فر

هست در بازار ما معیوب‌خر

صاحب دل جو اگر بی‌جان نه‌ای

جنس دل شو گر ضد سلطان نه‌ای

آنک زرق او خوش آید مر ترا

آن ولی تست نه خاص خدا

هر که او بر خو و بر طبع تو زیست

پیش طبع تو ولی است و نبیست

رو هوا بگذار تا بویت شود

وان مشام خوش عبرجویت شود

از هوارانی دماغت فاسدست

مشک و عنبر پیش مغزت کاسدست

حد ندارد این سخن و آهوی ما

می‌گریزد اندر آخر جابجا

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:44 PM

 

آهوی را کرد صیادی شکار

اندر آخر کردش آن بی‌زینهار

آخری را پر ز گاوان و خران

حبس آهو کرد چون استمگران

آهو از وحشت به هر سو می‌گریخت

او به پیش آن خران شب کاه ریخت

از مجاعت و اشتها هر گاو و خر

کاه را می‌خورد خوشتر از شکر

گاه آهو می‌رمید از سو به سو

گه ز دود و گرد که می‌تافت رو

هرکرا با ضد خود بگذاشتند

آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند

تا سلیمان گفت که آن هدهد اگر

هجر را عذری نگوید معتبر

بکشمش یا خود دهم او را عذاب

یک عذاب سخت بیرون از حساب

هان کدامست آن عذاب این معتمد

در قفس بودن به غیر جنس خود

زین بدن اندر عذابی ای بشر

مرغ روحت بسته با جنسی دگر

روح بازست و طبایع زاغها

دارد از زاغان و چغدان داغها

او بمانده در میانشان زارزار

هم‌چو بوبکری به شهر سبزوار

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:44 PM

 

گفت پیغامبر که رحم آرید بر

جان من کان غنیا فافتقر

والذی کان عزیزا فاحتقر

او صفیا عالما بین المضر

گفت پیغامبر که با این سه گروه

رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه

آنک او بعد از رئیسی خوار شد

وآن توانگر هم که بی‌دینار شد

وآن سوم آن عالمی که اندر جهان

مبتلی گردد میان ابلهان

زانک از عزت به خواری آمدن

هم‌چو قطع عضو باشد از بدن

عضو گردد مرده کز تن وا برید

نو بریده جنبد اما نی مدید

هر که از جام الست او خورد پار

هستش امسال آفت رنج و خمار

وآنک چون سگ ز اصل کهدانی بود

کی مرورا حرص سلطانی بود

توبه او جوید که کردست او گناه

آه او گوید که گم کردست راه

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:44 PM

ای مبدل کرده خاکی را به زر

خاک دیگر را بکرده بوالبشر

کار تو تبدیل اعیان و عطا

کار من سهوست و نسیان و خطا

سهو و نسیان را مبدل کن به علم

من همه خلمم مرا کن صبر و حلم

ای که خاک شوره را تو نان کنی

وی که نان مرده را تو جان کنی

ای که جان خیره را رهبر کنی

وی که بی‌ره را تو پیغمبر کنی

می‌کنی جزو زمین را آسمان

می‌فزایی در زمین از اختران

هر که سازد زین جهان آب حیات

زوترش از دیگران آید ممات

دیدهٔ دل کو به گردون بنگریست

دید که اینجا هر دمی میناگریست

قلب اعیانست و اکسیری محیط

ایتلاف خرقهٔ تن بی‌مخیط

تو از آن روزی که در هست آمدی

آتشی یا بادی یا خاکی بدی

گر بر آن حالت ترا بودی بقا

کی رسیدی مر ترا این ارتقا

از مبدل هستی اول نماند

هستی بهتر به جای آن نشاند

هم‌چنین تا صد هزاران هستها

بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا

از مبدل بین وسایط را بمان

کز وسایط دور گردی ز اصل آن

واسطه هر جا فزون شد وصل جست

واسطه کم ذوق وصل افزونترست

از سبب‌دانی شود کم حیرتت

حیرت تو ره دهد در حضرتت

این بقاها از فناها یافتی

از فنااش رو چرا برتافتی

زان فناها چه زیان بودت که تا

بر بقا چفسیده‌ای ای نافقا

چون دوم از اولینت بهترست

پس فنا جو و مبدل را پرست

صد هزاران حشر دیدی ای عنود

تاکنون هر لحظه از بدو وجود

از جماد بی‌خبر سوی نما

وز نما سوی حیات و ابتلا

باز سوی عقل و تمییزات خوش

باز سوی خارج این پنج و شش

تا لب بحر این نشان پایهاست

پس نشان پا درون بحر لاست

زانک منزلهای خشکی ز احتیاط

هست دهها و وطنها و رباط

باز منزلهای دریا در وقوف

وقت موج و حبس بی‌عرصه و سقوف

نیست پیدا آن مراحل را سنام

نه نشانست آن منازل را نه نام

هست صد چندان میان منزلین

آن طرف که از نما تا روح عین

در فناها این بقاها دیده‌ای

بر بقای جسم چون چفسیده‌ای

هین بده ای زاغ این جان باز باش

پیش تبدیل خدا جانباز باش

تازه می‌گیر و کهن را می‌سپار

که هر امسالت فزونست از سه پار

گر نباشی نخل‌وار ایثار کن

کهنه بر کهنه نه و انبار کن

کهنه و گندیده و پوسیده را

تحفه می‌بر بهر هر نادیده را

آنک نو دید او خریدار تو نیست

صید حقست او گرفتار تو نیست

هر کجا باشند جوق مرغ کور

بر تو جمع آیند ای سیلاب شور

تا فزاید کوری از شورابها

زانک آب شور افزاید عمی

اهل دنیا زان سبب اعمی‌دل‌اند

شارب شورابهٔ آب و گل‌اند

شور می‌ده کور می‌خر در جهان

چون نداری آب حیوان در نهان

با چنین حالت بقا خواهی و یاد

هم‌چو زنگی در سیه‌رویی تو شاد

در سیاهی زنگی زان آسوده است

کو ز زاد و اصل زنگی بوده است

آنک روزی شاهد و خوش‌رو بود

گر سیه‌گردد تدارک‌جو بود

مرغ پرنده چو ماند در زمین

باشد اندر غصه و درد و حنین

مرغ خانه بر زمین خوش می‌رود

دانه‌چین و شاد و شاطر می‌دود

زآنک او از اصل بی‌پرواز بود

وآن دگر پرنده و پرواز بود

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:44 PM

 

این سخن را نیست پایان و فراغ

ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ

بهر فرمان حکمت فرمان چه بود

اندکی ز اسرار آن باید نمود

کاغ کاغ و نعرهٔ زاغ سیاه

دایما باشد به دنیا عمرخواه

هم‌چو ابلیس از خدای پاک فرد

تا قیامت عمر تن درخواست کرد

گفت انظرنی الی یوم الجزا

کاشکی گفتی که تبنا ربنا

عمر بی توبه همه جان کندنست

مرگ حاضر غایب از حق بودنست

عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود

بی‌خدا آب حیات آتش بود

آن هم از تاثیر لعنت بود کو

در چنان حضرت همی‌شد عمرجو

از خدا غیر خدا را خواستن

ظن افزونیست و کلی کاستن

خاصه عمری غرق در بیگانگی

در حضور شیر روبه‌شانگی

عمر بیشم ده که تا پس‌تر روم

مهلم افزون کن که تا کمتر شوم

تا که لعنت را نشانه او بود

بد کسی باشد که لعنت‌جو بود

عمر خوش در قرب جان پروردنست

عمر زاغ از بهر سرگین خوردنست

عمر بیشم ده که تا گه می‌خورم

دایم اینم ده که بس بدگوهرم

گرنه گه خوارست آن گنده‌دهان

گویدی کز خوی زاغم وا رهان

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:43 PM

مرغکی اندر شکار کرم بود

گربه فرصت یافت او را در ربود

آکل و ماکول بود و بی‌خبر

در شکار خود ز صیادی دگر

دزد گرچه در شکار کاله‌ایست

شحنه با خصمانش در دنباله‌ایست

عقل او مشغول رخت و قفل و در

غافل از شحنه‌ست و از آه سحر

او چنان غرقست در سودای خود

غافلست از طالب و جویای خود

گر حشیش آب و هوایی می‌خورد

معدهٔ حیوانش در پی می‌چرد

آکل و ماکول آمد آن گیاه

هم‌چنین هر هستیی غیر اله

و هو یطعمکم و لا یطعم چو اوست

نیست حق ماکول و آکل لحم و پوست

آکل و ماکول کی ایمن بود

ز آکلی که اندر کمین ساکن بود

امن ماکولان جذوب ماتمست

رو بدان درگاه کو لا یطعم است

هر خیالی را خیالی می‌خورد

فکر آن فکر دگر را می‌چرد

تو نتانی کز خیالی وا رهی

یا بخسپی که از آن بیرون جهی

فکر زنبورست و آن خواب تو آب

چون شوی بیدار باز آید ذباب

چند زنبور خیالی در پرد

می‌کشد این سو و آن سو می‌برد

کمترین آکلانست این خیال

وآن دگرها را شناسد ذوالجلال

هین گریز از جوق اکال غلیظ

سوی او که گفت ما ایمت حفیظ

یا به سوی آن که او آن حفظ یافت

گر نتانی سوی آن حافظ شتافت

دست را مسپار جز در دست پیر

حق شدست آن دست او را دستگیر

پیر عقلت کودکی خو کرده است

از جوار نفس که اندر پرده است

عقل کامل را قرین کن با خرد

تا که باز آید خرد زان خوی بد

چونک دست خود به دست او نهی

پس ز دست آکلان بیرون جهی

دست تو از اهل آن بیعت شود

که یدالله فوق ایدیهم بود

چون بدادی دست خود در دست پیر

پیر حکمت که علیمست و خطیر

کو نبی وقت خویشست ای مرید

تا ازو نور نبی آید پدید

در حدیبیه شدی حاضر بدین

وآن صحابهٔ بیعتی را هم‌قرین

پس ز ده یار مبشر آمدی

هم‌چو زر ده‌دهی خالص شدی

تا معیت راست آید زانک مرد

با کسی جفتست کو را دوست کرد

این جهان و آن جهان با او بود

وین حدیث احمد خوش‌خو بود

گفت المرء مع محبوبه

لا یفک القلب من مطلوبه

هر کجا دامست و دانه کم نشین

رو زبون‌گیرا زبون‌گیران ببین

ای زبون‌گیر زبونان این بدان

دست هم بالای دستست ای جوان

تو زبونی و زبون‌گیر ای عجب

هم تو صید و صیدگیر اندر طلب

بین ایدی خلفهم سدا مباش

که نبینی خصم را وآن خصم فاش

حرص صیادی ز صیدی مغفلست

دلبریی می‌کند او بی‌دلست

تو کم از مرغی مباش اندر نشید

بین ایدی خلف عصفوری بدید

چون به نزد دانه آید پیش و پس

چند گرداند سر و رو آن نفس

کای عجب پیش و پسم صیاد هست

تا کشم از بیم او زین لقمه دست

تو ببین پس قصهٔ فجار را

پیش بنگر مرگ یار و جار را

که هلاکت دادشان بی‌آلتی

او قرین تست در هر حالتی

حق شکنجه کرد و گرز و دست نیست

پس بدان بی‌دست حق داورکنیست

آنک می‌گفتی اگر حق هست کو

در شکنجه او مقر می‌شد که هو

آنک می‌گفت این بعیدست و عجیب

اشک می‌راند و همی گفت ای قریب

چون فرار از دام واجب دیده است

دام تو خود بر پرت چفسیده است

بر کنم من میخ این منحوس دام

از پی کامی نباشم طلخ‌کام

درخور عقل تو گفتم این جواب

فهم کن وز جست و جو رو بر متاب

بسکل این حبلی که حرص است و حسد

یاد کن فی جیدها حبل مسد

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:43 PM

چون فناش از فقر پیرایه شود

او محمدوار بی‌سایه شود

فقر فخری را فنا پیرایه شد

چون زبانهٔ شمع او بی‌سایه شد

شمع جمله شد زبانه پا و سر

سایه را نبود بگرد او گذر

موم از خویش و ز سایه در گریخت

در شعاع از بهر او کی شمع ریخت

گفت او بهر فنایت ریختم

گفت من هم در فنا بگریختم

این شعاع باقی آمد مفترض

نه شعاع شمع فانی عرض

شمع چون در نار شد کلی فنا

نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا

هست اندر دفع ظلمت آشکار

آتش صورت به مومی پایدار

برخلاف موم شمع جسم کان

تا شود کم گردد افزون نور جان

این شعاع باقی و آن فانیست

شمع جان را شعلهٔ ربانیست

این زبانهٔ آتشی چون نور بود

سایهٔ فانی شدن زو دور بود

ابر را سایه بیفتد در زمین

ماه را سایه نباشد همنشین

بی‌خودی بی‌ابریست ای نیک‌خواه

باشی اندر بی‌خودی چون قرص ماه

باز چون ابری بیاید رانده

رفت نور از مه خیالی مانده

از حجاب ابر نورش شد ضعیف

کم ز ماه نو شد آن بدر شریف

مه خیالی می‌نماید ز ابر و گرد

ابر تن ما را خیال‌اندیش کرد

لطف مه بنگر که این هم لطف اوست

که بگفت او ابرها ما را عدوست

مه فراغت دارد از ابر و غبار

بر فراز چرخ دارد مه مدار

ابر ما را شد عدو و خصم جان

که کند مه را ز چشم ما نهان

حور را این پرده زالی می‌کند

بدر را کم از هلالی می‌کند

ماه ما را در کنار عز نشاند

دشمن ما را عدوی خویش خواند

تاب ابر و آب او خود زین مهست

هر که مه خواند ابر را بس گمرهست

نور مه بر ابر چون منزل شدست

روی تاریکش ز مه مبدل شدست

گرچه همرنگ مهست و دولتیست

اندر ابر آن نور مه عاریتیست

در قیامت شمس و مه معزول شد

چشم در اصل ضیا مشغول شد

تا بداند ملک را از مستعار

وین رباط فانی از دارالقرار

دایه عاریه بود روزی سه چار

مادرا ما را تو گیر اندر کنار

پر من ابرست و پرده‌ست و کثیف

ز انعکاس لطف حق شد او لطیف

بر کنم پر را و حسنش را ز راه

تا ببینم حسن مه را هم ز ماه

من نخواهم دایه مادر خوشترست

موسی‌ام من دایهٔ من مادرست

من نخواهم لطف مه از واسطه

که هلاک قوم شد این رابطه

یا مگر ابری شود فانی راه

تا نگردد او حجاب روی ماه

صورتش بنماید او در وصف لا

هم‌چو جسم انبیا و اولیا

آنچنان ابری نباشد پرده‌بند

پرده‌در باشد به معنی سودمند

آن‌چنان که اندر صباح روشنی

قطره می‌بارید و بالا ابر نی

معجزهٔ پیغامبری بود آن سقا

گشته ابر از محو هم‌رنگ سما

بود ابر و رفته از وی خوی ابر

این چنین گردد تن عاشق به صبر

تن بود اما تنی گم گشته زو

گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو

پر پی غیرست و سر از بهر من

خانهٔ سمع و بصر استون تن

جان فدا کردن برای صید غیر

کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر

هین مشو چون قند پیش طوطیان

بلک زهری شو شو آمن از زیان

یا برای شادباشی در خطاب

خویش چون مردار کن پی کلاب

پس خضر کشتی برای این شکست

تا که آن کشتی ز غاصب باز رست

فقر فخری بهر آن آمد سنی

تا ز طماعان گریزم در غنی

گنجها را در خرابی زان نهند

تا ز حرص اهل عمران وا رهند

پر نتانی کند رو خلوت گزین

تا نگردی جمله خرج آن و این

زآنک تو هم لقمه‌ای هم لقمه‌خوار

آکل و ماکولی ای جان هوش‌دار

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:43 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4427184
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث