به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

آن سگی می‌مرد و گریان آن عرب

اشک می‌بارید و می‌گفت ای کرب

سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست

نوحه و زاری تو از بهر کیست

گفت در ملکم سگی بد نیک‌خو

نک همی‌میرد میان راه او

روز صیادم بد و شب پاسبان

تیزچشم و صیدگیر و دزدران

گفت رنجش چیست زخمی خورده است

گفت جوع الکلب زارش کرده است

گفت صبری کن برین رنج و حرض

صابران را فضل حق بخشد عوض

بعد از آن گفتش کای سالار حر

چیست اندر دستت این انبان پر

گفت نان و زاد و لوت دوش من

می‌کشانم بهر تقویت بدن

گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد

گفت تا این حد ندارم مهر و داد

دست ناید بی‌درم در راه نان

لیک هست آب دو دیده رایگان

گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک

که لب نان پیش تو بهتر ز اشک

اشک خونست و به غم آبی شده

می‌نیرزد خاک خون بیهده

کل خود را خوار کرد او چون بلیس

پارهٔ این کل نباشد جز خسیس

من غلام آنک نفروشد وجود

جز بدان سلطان با افضال و جود

چون بگرید آسمان گریان شود

چون بنالد چرخ یا رب خوان شود

من غلام آن مس همت‌پرست

کو به غیر کیمیا نارد شکست

دست اشکسته برآور در دعا

سوی اشکسته پرد فضل خدا

گر رهایی بایدت زین چاه تنگ

ای برادر رو بر آذر بی‌درنگ

مکر حق را بین و مکر خود بهل

ای ز مکرش مکر مکاران خجل

چونک مکرت شد فنای مکر رب

برگشایی یک کمینی بوالعجب

که کمینهٔ آن کمین باشد بقا

تا ابد اندر عروج و ارتقا

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:38 PM

 

این تفاوت عقلها را نیک دان

در مراتب از زمین تا آسمان

هست عقلی هم‌چو قرص آفتاب

هست عقلی کمتر از زهره و شهاب

هست عقلی چون چراغی سرخوشی

هست عقلی چون ستارهٔ آتشی

زانک ابر از پیش آن چون وا جهد

نور یزدان‌بین خردها بر دهد

عقل جزوی عقل را بدنام کرد

کام دنیا مرد را بی‌کام کرد

آن ز صیدی حسن صیادی بدید

وین ز صیادی غم صیدی کشید

آن ز خدمت ناز مخدومی بیافت

وآن ز مخدومی ز راه عز بتافت

آن ز فرعونی اسیر آب شد

وز اسیری سبط صد سهراب شد

لعب معکوسست و فرزین‌بند سخت

حیله کم کن کار اقبالست و بخت

بر حیال و حیله کم تن تار را

که غنی ره کم دهد مکار را

مکر کن در راه نیکو خدمتی

تا نبوت یابی اندر امتی

مکر کن تا وا رهی از مکر خود

مکر کن تا فرد گردی از جسد

مکر کن تا کمترین بنده شوی

در کمی رفتی خداونده شوی

روبهی و خدمت ای گرگ کهن

هیچ بر قصد خداوندی مکن

لیک چون پروانه در آتش بتاز

کیسه‌ای زان بر مدوز و پاک باز

زور را بگذار و زاری را بگیر

رحم سوی زاری آید ای فقیر

زاری مضطر تشنه معنویست

زاری سرد دروغ آن غویست

گریهٔ اخوان یوسف حیلتست

که درونشان پر ز رشک و علتست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:38 PM

گفت درویشی به درویشی که تو

چون بدیدی حضرت حق را بگو

گفت بی‌چون دیدم اما بهر قال

بازگویم مختصر آن را مثال

دیدمش سوی چپ او آذری

سوی دست راست جوی کوثری

سوی چپش بس جهان‌سوز آتشی

سوی دست راستش جوی خوشی

سوی آن آتش گروهی برده دست

بهر آن کوثر گروهی شاد و مست

لیک لعب بازگونه بود سخت

پیش پای هر شقی و نیکبخت

هر که در آتش همی رفت و شرر

از میان آب بر می‌کرد سر

هر که سوی آب می‌رفت از میان

او در آتش یافت می‌شد در زمان

هر که سوی راست شد و آب زلال

سر ز آتش بر زد از سوی شمال

وانک شد سوی شمال آتشین

سر برون می‌کرد از سوی یمین

کم کسی بر سر این مضمر زدی

لاجرم کم کس در آن آتش شدی

جز کسی که بر سرش اقبال ریخت

کو رها کرد آب و در آتش گریخت

کرده ذوق نقد را معبود خلق

لاجرم زین لعب مغبون بود خلق

جوق‌جوق وصف صف از حرص و شتاب

محترز ز آتش گریزان سوی آب

لاجرم ز آتش برآوردند سر

اعتبارالاعتبار ای بی‌خبر

بانگ می‌زد آتش ای گیجان گول

من نیم آتش منم چشمهٔ قبول

چشم‌بندی کرده‌اند ای بی‌نظر

در من آی و هیچ مگریز از شرر

ای خلیل اینجا شرار و دود نیست

جز که سحر و خدعهٔ نمرود نیست

چون خلیل حق اگر فرزانه‌ای

آتش آب تست و تو پروانه‌ای

جان پروانه همی‌دارد ندا

کای دریغا صد هزارم پر بدی

تا همی سوزید ز آتش بی‌امان

کوری چشم و دل نامحرمان

بر من آرد رحم جاهل از خری

من برو رحم آرم از بینش‌وری

خاصه این آتش که جان آبهاست

کار پروانه به عکس کار ماست

او ببینند نور و در ناری رود

دل ببیند نار و در نوری شود

این چنین لعب آمد از رب جلیل

تا ببینی کیست از آل خلیل

آتشی را شکل آبی داده‌اند

واندر آتش چشمه‌ای بگشاده‌اند

ساحری صحن برنجی را به فن

صحن پر کرمی کند در انجمن

خانه را او پر ز کزدمها نمود

از دم سحر و خود آن کزدم نبود

چونک جادو می‌نماید صد چنین

چون بود دستان جادوآفرین

لاجرم از سحر یزدان قرن قرن

اندر افتادند چون زن زیر پهن

ساحرانشان بنده بودند و غلام

اندر افتادند چون صعوه به دام

هین بخوان قرآن ببین سحر حلال

سرنگونی مکرهای کالجبال

من نیم فرعون کایم سوی نیل

سوی آتش می‌روم من چون خلیل

نیست آتش هست آن ماء معین

وآن دگر از مکر آب آتشین

پس نکو گفت آن رسول خوش‌جواز

ذره‌ای عقلت به از صوم و نماز

زانک عقلت جوهرست این دو عرض

این دو در تکمیل آن شد مفترض

تا جلا باشد مر آن آیینه را

که صفا آید ز طاعت سینه را

لیک گر آیینه از بن فاسدست

صیقل او را دیر باز آرد به دست

وان گزین آیینه که خوش مغرس است

اندکی صیقل گری آن را بس است

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:38 PM

 

آمدیم اکنون به طاوس دورنگ

کو کند جلوه برای نام و ننگ

همت او صید خلق از خیر و شر

وز نتیجه و فایدهٔ آن بی‌خبر

بی‌خبر چون دام می‌گیرد شکار

دام را چه علم از مقصود کار

دام را چه ضر و چه نفع از گرفت

زین گرفت بیهده‌ش دارم شگفت

ای برادر دوستان افراشتی

با دو صد دلداری و بگذاشتی

کارت این بودست از وقت ولاد

صید مردم کردن از دام وداد

زان شکار و انبهی و باد و بود

دست در کن هیچ یابی تار و پود

بیشتر رفتست و بیگاهست روز

تو به جد در صید خلقانی هنوز

آن یکی می‌گیر و آن می‌هل ز دام

وین دگر را صید می‌کن چون لام

باز این را می‌هل و می‌جو دگر

اینت لعب کودکان بی‌خبر

شب شود در دام تو یک صید نی

دام بر تو جز صداع و قید نی

پس تو خود را صید می‌کردی به دام

که شدی محبوس و محرومی ز کام

در زمانه صاحب دامی بود

هم‌چو ما احمق که صید خود کند

چون شکار خوک آمد صید عام

رنج بی‌حد لقمه خوردن زو حرام

آنک ارزد صید را عشقست و بس

لیک او کی گنجد اندر دام کس

تو مگر آیی و صید او شوی

دام بگذاری به دام او روی

عشق می‌گوید به گوشم پست پست

صید بودن خوش‌تر از صیادیست

گول من کن خویش را و غره شو

آفتابی را رها کن ذره شو

بر درم ساکن شو و بی‌خانه باش

دعوی شمعی مکن پروانه باش

تا ببینی چاشنی زندگی

سلطنت بینی نهان در بندگی

نعل بینی بازگونه در جهان

تخته‌بندان را لقب گشته شهان

بس طناب اندر گلو و تاج دار

بر وی انبوهی که اینک تاجدار

هم‌چو گور کافران بیرون حلل

اندرون قهر خدا عز و جل

چون قبور آن را مجصص کرده‌اند

پردهٔ پندار پیش آورده‌اند

طبع مسکینت مجصص از هنر

هم‌چو نخل موم بی‌برگ و ثمر

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:36 PM

 

صوفیی بدرید جبه در حرج

پیشش آمد بعد به دریدن فرج

کرد نام آن دریده فرجی

این لقب شد فاش زان مرد نجی

این لقب شد فاش و صافش شیخ برد

ماند اندر طبع خلقان حرف درد

هم‌چنین هر نام صافی داشتست

اسم را چون دردیی بگذاشتست

هر که گل خوارست دردی را گرفت

رفت صوفی سوی صافی ناشکفت

گفت لابد درد را صافی بود

زین دلالت دل به صفوت می‌رود

درد عسر افتاد و صافش یسر او

صاف چون خرما و دردی بسر او

یسر با عسرست هین آیس مباش

راه داری زین ممات اندر معاش

روح خواهی جبه بشکاف ای پسر

تا از آن صفوت برآری زود سر

هست صوفی آنک شد صفوت‌طلب

نه از لباس صوف و خیاطی و دب

صوفیی گشته به پیش این لئام

الخیاطه واللواطه والسلام

بر خیال آن صفا و نام نیک

رنگ پوشیدن نکو باشد ولیک

بر خیالش گر روی تا اصل او

نی چو عباد خیال تو به تو

دور باش غیرتت آمد خیال

گرد بر گرد سراپردهٔ جمال

بسته هر جوینده را که راه نیست

هر خیالش پیش می‌آید بیست

جز مگر آن تیزکوش تیزهوش

کش بود از جیش نصرتهاش جوش

نجهد از تخییلها نی شه شود

تیر شه بنماید آنگه ره شود

این دل سرگشته را تدبیر بخش

وین کمانهای دوتو را تیر بخش

جرعه‌ای بر ریختی زان خفیه جام

بر زمین خاک من کاس الکرام

هست بر زلف و رخ از جرعه‌ش نشان

خاک را شاهان همی‌لیسند از آن

جرعه حسنست اندر خاک گش

که به صد دل روز و شب می‌بوسیش

جرعه خاک آمیز چون مجنون کند

مر ترا تا صاف او خود چون کند

هر کسی پیش کلوخی جامه‌چاک

که آن کلوخ از حسن آمد جرعه‌ناک

جرعه‌ای بر ماه و خورشید و حمل

جرعه‌ای بر عرش و کرسی و زحل

جرعه گوییش ای عجب یا کیمیا

که ز اسیبش بود چندین بها

جد طلب آسیب او ای ذوفنون

لا یمس ذاک الا المطهرون

جرعه‌ای بر زر و بر لعل و درر

جرعه‌ای بر خمر و بر نقل و ثمر

جرعه‌ای بر روی خوبان لطاف

تا چگونه باشد آن راواق صاف

چون همی مالی زبان را اندرین

چون شوی چون بینی آن را بی ز طین

چونک وقت مرگ آن جرعهٔ صفا

زین کلوخ تن به مردن شد جدا

آنچ می‌ماند کنی دفنش تو زود

این چنین زشتی بدان چون گشته بود

جان چو بی این جیفه بنماید جمال

من نتانم گفت لطف آن وصال

مه چو بی‌این ابر بنماید ضیا

شرح نتوان کرد زان کار و کیا

حبذا آن مطبخ پر نوش و قند

کین سلاطین کاسه‌لیسان ویند

حبذا آن خرمن صحرای دین

که بود هر خرمن آن را دانه‌چین

حبذا دریای عمر بی‌غمی

که بود زو هفت دریا شب‌نمی

جرعه‌ای چون ریخت ساقی الست

بر سر این شوره خاک زیردست

جوش کرد آن خاک و ما زان جوششیم

جرعهٔ دیگر که بس بی‌کوششیم

گر روا بد ناله کردم از عدم

ور نبود این گفتنی نک تن زدم

این بیان بط حرص منثنیست

از خلیل آموز که آن بط کشتنیست

هست در بط غیر این بس خیر و شر

ترسم از فوت سخنهای دگر

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:36 PM

او همی گوید که از اشکال تو

غره گشتم دیر دیدم حال تو

شمع مرده باده رفته دلربا

غوطه خورد از ننگ کژبینی ما

ظلت الارباح خسرا مغرما

نشتکی شکوی الی الله العمی

حبذا ارواح اخوان ثقات

مسلمات مؤمنات قانتات

هر کسی رویی به سویی برده‌اند

وان عزیزان رو به بی‌سو کرده‌اند

هر کبوتر می‌پرد در مذهبی

وین کبوتر جانب بی‌جانبی

ما نه مرغان هوا نه خانگی

دانهٔ ما دانهٔ بی‌دانگی

زان فراخ آمد چنین روزی ما

که دریدن شد قبادوزی ما

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:36 PM

هم‌چو قومی که تحری می‌کنند

بر خیال قبله سویی می‌تنند

چونک کعبه رو نماید صبحگاه

کشف گردد که کی گم کردست راه

یا چو غواصان به زیر قعر آب

هر کسی چیزی همی‌چیند شتاب

بر امید گوهر و در ثمین

توبره پر می‌کنند از آن و این

چون بر آیند از تگ دریای ژرف

کشف گردد صاحب در شگرف

وآن دگر که برد مروارید خرد

وآن دگر که سنگ‌ریزه و شبه برد

هکذی یبلوهم بالساهره

فتنة ذات افتضاح قاهره

هم‌چنین هر قوم چون پروانگان

گرد شمعی پرزنان اندر جهان

خویشتن بر آتشی برمی‌زنند

گرد شمع خود طوافی می‌کنند

بر امید آتش موسی بخت

کز لهیبش سبزتر گردد درخت

فضل آن آتش شنیده هر رمه

هر شرر را آن گمان برده همه

چون برآید صبحدم نور خلود

وا نماید هر یکی چه شمع بود

هر کرا پر سوخت زان شمع ظفر

بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر

جوق پروانهٔ دو دیده دوخته

مانده زیر شمع بد پر سوخته

می‌تپد اندر پشیمانی و سوز

می‌کند آه از هوای چشم‌دوز

شمع او گوید که چون من سوختم

کی ترا برهانم از سوز و ستم

شمع او گریان که من سرسوخته

چون کنم مر غیر را افروخته

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:36 PM

 

چون ملک از لوح محفوظ آن خرد

هر صباحی درس هر روزه برد

بر عدم تحریرها بین بی‌بنان

و از سوادش حیرت سوداییان

هر کسی شد بر خیالی ریش گاو

گشته در سودای گنجی کنج‌کاو

از خیالی گشته شخصی پرشکوه

روی آورده به معدنهای کوه

وز خیالی آن دگر با جهد مر

رو نهاده سوی دریا بهر در

وآن دگر بهر ترهب در کنشت

وآن یکی اندر حریصی سوی کشت

از خیال آن ره‌زن رسته شده

وز خیال این مرهم خسته شده

در پری‌خوانی یکی دل کرده گم

بر نجوم آن دیگری بنهاده سم

این روشها مختلف بیند برون

زان خیالات ملون ز اندرون

این در آن حیران شده کان بر چیست

هر چشنده آن دگر را نافیست

آن خیالات ار نبد نامؤتلف

چون ز بیرون شد روشها مختلف

قبلهٔ جان را چو پنهان کرده‌اند

هر کسی رو جانبی آورده‌اند

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:35 PM

ای خدای بی‌نظیر ایثار کن

گوش را چون حلقه دادی زین سخن

گوش ما گیر و بدان مجلس کشان

کز رحیقت می‌خورند آن سرخوشان

چون به ما بویی رسانیدی ازین

سر مبند آن مشک را ای رب دین

از تو نوشند ار ذکورند ار اناث

بی‌دریغی در عطا یا مستغاث

ای دعا ناگفته از تو مستجاب

داده دل را هر دمی صد فتح باب

چند حرفی نقش کردی از رقوم

سنگها از عشق آن شد هم‌چو موم

نون ابرو صاد چشم و جیم گوش

بر نوشتی فتنهٔ صد عقل و هوش

زان حروفت شد خرد باریک‌ریس

نسخ می‌کن ای ادیب خوش‌نویس

در خور هر فکر بسته بر عدم

دم به دم نقش خیالی خوش رقم

حرفهای طرفه بر لوح خیال

بر نوشته چشم و عارض خد و خال

بر عدم باشم نه بر موجود مست

زانک معشوق عدم وافی‌ترست

عقل را خط خوان آن اشکال کرد

تا دهد تدبیرها را زان نورد

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:35 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4427186
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث