به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گفت قبطی تو دعایی کن که من

از سیاهی دل ندارم آن دهن

که بود که قفل این دل وا شود

زشت را در بزم خوبان جا شود

مسخی از تو صاحب خوبی شود

یا بلیسی باز کروبی شود

یا بفر دست مریم بوی مشک

یابد و تری و میوه شاخ خشک

سبطی آن دم در سجود افتاد و گفت

کای خدای عالم جهر و نهفت

جز تو پیش کی بر آرد بنده دست

هم دعا و هم اجابت از توست

هم ز اول تو دهی میل دعا

تو دهی آخر دعاها را جزا

اول و آخر توی ما در میان

هیچ هیچی که نیاید در بیان

این چنین می‌گفت تا افتاد طشت

از سر بام و دلش بیهوش گشت

باز آمد او به هوش اندر دعا

لیس للانسان الا ما سعی

در دعا بود او که ناگه نعره‌ای

از دل قبطی بجست و غره‌ای

که هلا بشتاب و ایمان عرضه کن

تا ببرم زود زنار کهن

آتشی در جان من انداختند

مر بلیسی را به جان بنواختند

دوستی تو و از تو ناشکفت

حمدلله عاقبت دستم گرفت

کیمیایی بود صحبتهای تو

کم مباد از خانهٔ دل پای تو

تو یکی شاخی بدی از نخل خلد

چون گرفتم او مرا تا خلد برد

سیل بود آنک تنم را در ربود

برد سیلم تا لب دریای جود

من به بوی آب رفتم سوی سیل

بحر دیدم در گرفتم کیل کیل

طاس آوردش که اکنون آب‌گیر

گفت رو شد آبها پیشم حقیر

شربتی خوردم ز الله اشتری

تا به محشر تشنگی ناید مرا

آنک جوی و چشمه‌ها را آب داد

چشمه‌ای در اندرون من گشاد

این جگر که بود گرم و آب‌خوار

گشت پیش همت او آب خوار

کاف کافی آمد او بهر عباد

صدق وعدهٔ کهیعص

کافیم بدهم ترا من جمله خیر

بی‌سبب بی‌واسطهٔ یاری غیر

کافیم بی‌نان ترا سیری دهم

بی‌سپاه و لشکرت میری دهم

بی‌بهارت نرگس و نسرین دهم

بی‌کتاب و اوستا تلقین دهم

کافیم بی داروت درمان کنم

گور را و چاه را میدان کنم

موسیی را دل دهم با یک عصا

تا زند بر عالمی شمشیرها

دست موسی را دهم یک نور و تاب

که طپانچه می‌زند بر آفتاب

چوب را ماری کنم من هفت سر

که نزاید ماده مار او را ز نر

خون نیامیزم در آب نیل من

خود کنم خون عین آبش را به فن

شادیت را غم کنم چون آب نیل

که نیابی سوی شادیها سبیل

باز چون تجدید ایمان بر تنی

باز از فرعون بیزاری کنی

موسی رحمت ببینی آمده

نیل خون بینی ازو آبی شده

چون سر رشته نگه داری درون

نیل ذوق تو نگردد هیچ خون

من گمان بردم که ایمان آورم

تا ازین طوفان خون آبی خورم

من چه دانستم که تبدیلی کند

در نهاد من مرا نیلی کند

سوی چشم خود یکی نیلم روان

برقرارم پیش چشم دیگران

هم‌چنانک این جهان پیش نبی

غرق تسبیحست و پیش ما غبی

پیش چشمش این جهان پر عشق و داد

پیش چشم دیگران مرده و جماد

پست و بالا پیش چشمش تیزرو

از کلوخ و خشت او نکته شنو

با عوام این جمله بسته و مرده‌ای

زین عجب‌تر من ندیدم پرده‌ای

گورها یکسان به پیش چشم ما

روضه و حفره به چشم اولیا

عامه گفتندی که پیغامبر ترش

از چه گشتست و شدست او ذوق‌کش

خاص گفتندی که سوی چشمتان

می‌نماید او ترش ای امتان

یک زمان درچشم ما آیید تا

خنده‌ها بینید اندر هل اتی

از سر امرود بن بنماید آن

منعکس صورت بزیر آ ای جوان

آن درخت هستی است امرودبن

تا بر آنجایی نماید نو کهن

تا بر آنجایی ببینی خارزار

پر ز کزدمهای خشم و پر ز مار

چون فرود آیی ببینی رایگان

یک جهان پر گل‌رخان و دایگان

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:25 PM

 

من شنیدم که در آمد قبطیی

از عطش اندر وثاق سبطیی

گفت هستم یار و خویشاوند تو

گشته‌ام امروز حاجتمند تو

زانک موسی جادوی کرد و فسون

تا که آب نیل ما را کرد خون

سبطیان زو آب صافی می‌خورند

پیش قبطی خون شد آب از چشم‌بند

قبط اینک می‌مرند از تشنگی

از پی ادبار خود یا بدرگی

بهر خود یک طاس را پر آب کن

تا خورد از آبت این یار کهن

چون برای خود کنی آن طاس پر

خون نباشد آب باشد پاک و حر

من طفیل تو بنوشم آب هم

که طفیلی در تبع به جهد ز غم

گفت ای جان و جهان خدمت کنم

پاس دارم ای دو چشم روشنم

بر مراد تو روم شادی کنم

بندهٔ تو باشم آزادی کنم

طاس را از نیل او پر آب کرد

بر دهان بنهاد و نیمی را بخورد

طاس را کژ کرد سوی آب‌خواه

که بخور تو هم شد آن خون سیاه

باز ازین سو کرد کژ خون آب شد

قبطی اندر خشم و اندر تاب شد

ساعتی بنشست تا خشمش برفت

بعد از آن گفتش کای صمصام زفت

ای برادر این گره را چاره چیست

گفت این را او خورد کو متقیست

متقی آنست کو بیزار شد

از ره فرعون و موسی‌وار شد

قوم موسی شو بخور این آب را

صلح کن با مه ببین مهتاب را

صدهزاران ظلمتست از خشم تو

بر عبادالله اندر چشم تو

خشم بنشان چشم بگشا شاد شو

عبرت از یاران بگیر استاد شو

کی طفیل من شوی در اغتراف

چون ترا کفریست هم‌چون کوه قاف

کوه در سوراخ سوزن کی رود

جز مگر که آن رشتهٔ یکتا شود

کوه را که کن به استغفار و خوش

جام مغفوران بگیر و خوش بکش

تو بدین تزویر چون نوشی از آن

چون حرامش کرد حق بر کافران

خالق تزویر تزویر ترا

کی خرد ای مفتری مفترا

آل موسی شو که حیلت سود نیست

حیله‌ات باد تهی پیمودنیست

زهره دارد آب کز امر صمد

گردد او با کافران آبی کند

یا تو پنداری که تو نان می‌خوری

زهر مار و کاهش جان می‌خوری

نان کجا اصلاح آن جانی کند

کو دل از فرمان جانان بر کند

یا تو پنداری که حرف مثنوی

چون بخوانی رایگانش بشنوی

یا کلام حکمت و سر نهان

اندر آید زغبه در گوش و دهان

اندر آید لیک چون افسانه‌ها

پوست بنماید نه مغز دانه‌ها

در سر و رو در کشیده چادری

رو نهان کرده ز چشمت دلبری

شاه‌نامه یا کلیله پیش تو

هم‌چنان باشد که قرآن از عتو

فرق آنگه باشد از حق و مجاز

که کند کحل عنایت چشم باز

ورنه پشک و مشک پیش اخشمی

هر دو یکسانست چون نبود شمی

خویشتن مشغول کردن از ملال

باشدش قصد از کلام ذوالجلال

کاتش وسواس را و غصه را

زان سخن بنشاند و سازد دوا

بهر این مقدار آتش شاندن

آب پاک و بول یکسان شدن به فن

آتش وسواس را این بول و آب

هر دو بنشانند هم‌چون وقت خواب

لیک گر واقف شوی زین آب پاک

که کلام ایزدست و روحناک

نیست گردد وسوسه کلی ز جان

دل بیابد ره به سوی گلستان

زانک در باغی و در جویی پرد

هر که از سر صحف بویی برد

یا تو پنداری که روی اولیا

آنچنان که هست می‌بینیم ما

در تعجب مانده پیغامبر از آن

چون نمی‌بینند رویم مؤمنان

چون نمی‌بینند نور روم خلق

که سبق بردست بر خورشید شرق

ور همی‌بینند این حیرت چراست

تا که وحی آمد که آن رو در خفاست

سوی تو ماهست و سوی خلق ابر

تا نبیند رایگان روی تو گبر

سوی تو دانه‌ست و سوی خلق دام

تا ننوشد زین شراب خاص عام

گفت یزدان که تراهم ینظرون

نقش حمامند هم لا یبصرون

می‌نماید صورت ای صورت‌پرست

که آن دو چشم مردهٔ او ناظرست

پیش چشم نقش می‌آری ادب

کو چرا پاسم نمی‌دارد عجب

از چه پس بی‌پاسخست این نقش نیک

که نمی‌گوید سلامم را علیک

می‌نجنباند سر و سبلت ز جود

پاس آنک کردمش من صد سجود

حق اگر چه سر نجنباند برون

پاس آن ذوقی دهد در اندرون

که دو صد جنبیدن سر ارزد آن

سر چنین جنباند آخر عقل و جان

عقل را خدمت کنی در اجتهاد

پاس عقل آنست که افزاید رشاد

حق نجنباند به ظاهر سر ترا

لیک سازد بر سران سرور ترا

مر ترا چیزی دهد یزدان نهان

که سجود تو کنند اهل جهان

آنچنان که داد سنگی را هنر

تا عزیز خلق شد یعنی که زر

قطرهٔ آبی بیابد لطف حق

گوهری گردد برد از زر سبق

جسم خاکست و چو حق تابیش داد

در جهان‌گیری چو مه شد اوستاد

هین طلسمست این و نقش مرده است

احمقان را چشمش از ره برده است

می‌نماید او که چشمی می‌زند

ابلهان سازیده‌اند او را سند

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:25 PM

 

گفت استر راست گفتی ای شتر

این بگفت و چشم کرد از اشک پر

ساعتی بگریست و در پایش فتاد

گفت ای بگزیدهٔ رب العباد

چه زیان دارد گر از فرخندگی

در پذیری تو مرا دربندگی

گفت چون اقرار کردی پیش من

رو که رستی تو ز آفات زمن

دادی انصاف و رهیدی از بلا

تو عدو بودی شدی ز اهل ولا

خوی بد در ذات تو اصلی نبود

کز بد اصلی نیاید جز جحود

آن بد عاریتی باشد که او

آرد اقرار و شود او توبه‌جو

هم‌چو آدم زلتش عاریه بود

لاجرم اندر زمان توبه نمود

چونک اصلی بود جرم آن بلیس

ره نبودش جانب توبهٔ نفیس

رو که رستی از خود و از خوی بد

واز زبانهٔ نار و از دندان دد

رو که اکنون دست در دولت زدی

در فکندی خود به بخت سرمدی

ادخلی تو فی عبادی یافتی

ادخلی فی جنتی در بافتی

در عبادش راه کردی خویش را

رفتی اندر خلد از راه خفا

اهدنا گفتی صراط مستقیم

دست تو بگرفت و بردت تا نعیم

نار بودی نور گشتی ای عزیز

غوره بودی گشتی انگور و مویز

اختری بودی شدی تو آفتاب

شاد باشد الله اعلم بالصواب

ای ضیاء الحق حسام‌الدین بگیر

شهد خویش اندر فکن در حوض شیر

تا رهد آن شیر از تغییر طعم

یابد از بحر مزه تکثیر طعم

متصل گردد بدان بحر الست

چونک شد دریا ز هر تغییر رست

منفذی یابد در آن بحر عسل

آفتی را نبود اندر وی عمل

غره‌ای کن شیروار ای شیر حق

تا رود آن غره بر هفتم طبق

چه خبر جان ملول سیر را

کی شناسد موش غرهٔ شیر را

برنویس احولا خود با آب زر

بهر هر دریادلی نیکوگهر

آب نیلست این حدیث جان‌فزا

یا ربش در چشم قبطی خون نما

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:25 PM

 

اشتری را دید روزی استری

چونک با او جمع شد در آخری

گفت من بسیار می‌افتم برو

در گریوه و راه و در بازار و کو

خاصه از بالای که تا زیر کوه

در سر آیم هر زمانی از شکوه

کم همی‌افتی تو در رو بهر چیست

یا مگر خود جان پاکت دولتیست

در سر آیم هر دم و زانو زنم

پوز و زانو زان خطا پر خون کنم

کژ شود پالان و رختم بر سرم

وز مکاری هر زمان زخمی خورم

هم‌چو کم عقلی که از عقل تباه

بشکند توبه بهر دم در گناه

مسخرهٔ ابلیس گردد در زمن

از ضعیفی رای آن توبه‌شکن

در سر آید هر زمان چون اسپ لنگ

که بود بارش گران و راه سنگ

می‌خورد از غیب بر سر زخم او

از شکست توبه آن ادبارخو

باز توبه می‌کند با رای سست

دیو یک تف کرد و توبه‌ش را سکست

ضعف اندر ضعف و کبرش آنچنان

که به خواری بنگرد در واصلان

ای شتر که تو مثال مؤمنی

کم فتی در رو و کم بینی زنی

تو چه داری که چنین بی‌آفتی

بی‌عثاری و کم اندر رو فتی

گفت گر چه هر سعادت از خداست

در میان ما و تو بس فرقهاست

سر بلندم من دو چشم من بلند

بینش عالی امانست از گزند

از سر که من ببینم پای کوه

هر گو و هموار را من توه توه

هم‌چنانک دید آن صدر اجل

پیش کار خویش تا روز اجل

آنچ خواهد بود بعد بیست سال

داند اندر حال آن نیکو خصال

حال خود تنها ندید آن متقی

بلک حال مغربی و مشرقی

نور در چشم و دلش سازد سکن

بهر چه سازد پی حب الوطن

هم‌چو یوسف کو بدید اول به خواب

که سجودش کرد ماه و آفتاب

از پس ده سال بلک بیشتر

آنچ یوسف دید بد بر کرد سر

نیست آن ینظر به نور الله گزاف

نور ربانی بود گردون شکاف

نیست اندر چشم تو آن نور رو

هستی اندر حس حیوانی گرو

تو ز ضعف چشم بینی پیش پا

تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا

پیشوا چشمست دست و پای را

کو ببیند جای را ناجای را

دیگر آنک چشم من روشن‌ترست

دیگر آنک خلقت من اطهرست

زانک هستم من ز اولاد حلال

نه ز اولاد زنا و اهل ضلال

تو ز اولاد زنایی بی‌گمان

تیر کژ پرد چو بد باشد کمان

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:24 PM

 

پس برو خاموش باش از انقیاد

زیر ظل امر شیخ و اوستاد

ورنه گر چه مستعد و قابلی

مسخ گردی تو ز لاف کاملی

هم ز استعداد وا مانی اگر

سر کشی ز استاد راز و با خبر

صبر کن در موزه دوزی تو هنوز

ور بوی بی‌صبر گردی پاره‌دوز

کهنه‌دوزان گر بدیشان صبر و حلم

جمله نودوزان شدندی هم به علم

بس بکوشی و بخر از کلال

هم تو گویی خویش کالعقل عقال

هم‌چو آن مرد مفلسف روز مرگ

عقل را می‌دید بس بی‌بال و برگ

بی‌غرض می‌کرد آن دم اعتراف

کز ذکاوت راندیم اسپ از گزاف

از غروری سر کشیدیم از رجال

آشنا کردیم در بحر خیال

آشنا هیچست اندر بحر روح

نیست اینجا چاره جز کشتی نوح

این چنین فرمود این شاه رسل

که منم کشتی درین دریای کل

یا کسی کو در بصیرتهای من

شد خلیفهٔ راستی بر جای من

کشتی نوحیم در دریا که تا

رو نگردانی ز کشتی ای فتی

هم‌چو کنعان سوی هر کوهی مرو

از نبی لا عاصم الیوم شنو

می‌نماید پست این کشتی ز بند

می‌نماید کوه فکرت بس بلند

پست منگر هان و هان این پست را

بنگر آن فضل حق پیوست را

در علو کوه فکرت کم نگر

که یکی موجش کند زیر و زبر

گر تو کنعانی نداری باورم

گر دو صد چندین نصیحت پرورم

گوش کنعان کی پذیرد این کلام

که برو مهر خدایست و ختام

کی گذارد موعظه بر مهر حق

کی بگرداند حدث حکم سبق

لیک می‌گویم حدیث خوش‌پیی

بر امید آنک تو کنعان نه‌ای

آخر این اقرار خواهی کرد هین

هم ز اول روز آخر را ببین

می‌توانی دید آخر را مکن

چشم آخربینت را کور کهن

هر که آخربین بود مسعودوار

نبودش هر دم ز ره رفتن عثار

گر نخواهی هر دمی این خفت‌خیز

کن ز خاک پایی مردی چشم تیز

کحل دیده ساز خاک پاش را

تا بیندازی سر اوباش را

که ازین شاگردی و زین افتقار

سوزنی باشی شوی تو ذوالفقار

سرمه کن تو خاک هر بگزیده را

هم بسوزد هم بسازد دیده را

چشم اشتر زان بود بس نوربار

کو خورد از بهر نور چشم خار

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:24 PM

 

پیش‌بینی این خرد تا گور بود

وآن صاحب دل به نفخ صور بود

این خرد از گور و خاکی نگذرد

وین قدم عرصهٔ عجایب نسپرد

زین قدم وین عقل رو بیزار شو

چشم غیبی جوی و برخوردار شو

هم‌چو موسی نور کی یابد ز جیب

سخرهٔ استاد و شاگردان کتاب

زین نظر وین عقل ناید جز دوار

پس نظر بگذار و بگزین انتظار

از سخن‌گویی مجویید ارتفاع

منتظر را به ز گفتن استماع

منصب تعلیم نوع شهوتست

هر خیال شهوتی در ره بتست

گر بفضلش پی ببردی هر فضول

کی فرستادی خدا چندین رسول

عقل جزوی هم‌چو برقست و درخش

در درخشی کی توان شد سوی وخش

نیست نور برق بهر رهبری

بلک امریست ابر را که می‌گری

برق عقل ما برای گریه است

تا بگرید نیستی در شوق هست

عقل کودک گفت بر کتاب تن

لیک نتواند به خود آموختن

عقل رنجور آردش سوی طبیب

لیک نبود در دوا عقلش مصیب

نک شیاطین سوی گردون می‌شدند

گوش بر اسرار بالا می‌زدند

می‌ربودند اندکی زان رازها

تا شهب می‌راندشان زود از سما

که روید آنجا رسولی آمدست

هر چه می‌خواهید زو آید به دست

گر همی‌جویید در بی‌بها

ادخلوا الابیات من ابوابها

می‌زن آن حلقهٔ در و بر باب بیست

از سوی بام فلکتان راه نیست

نیست حاجتتان بدین راه دراز

خاکیی را داده‌ایم اسرار راز

پیش او آیید اگر خاین نیید

نیشکر گردید ازو گرچه نیید

سبزه رویاند ز خاکت آن دلیل

نیست کم از سم اسپ جبرئیل

سبزه گردی تازه گردی در نوی

گر توخاک اسپ جبریلی شوی

سبزهٔ جان‌بخش که آن را سامری

کرد در گوساله تا شد گوهری

جان گرفت و بانگ زد زان سبزه او

آنچنان بانگی که شد فتنهٔ عدو

گر امین آیید سوی اهل راز

وا رهید از سر کله مانند باز

سر کلاه چشم‌بند گوش‌بند

که ازو بازست مسکین و نژند

زان کله مر چشم بازان را سدست

که همه میلش سوی جنس خودست

چون برید از جنس با شه گشت یار

بر گشاید چشم او را بازدار

راند دیوان را حق از مرصاد خویش

عقل جزوی را ز استبداد خویش

که سری کم کن نه‌ای تو مستبد

بلک شاگرد دلی و مستعد

رو بر دل رو که تو جزو دلی

هین که بندهٔ پادشاه عادلی

بندگی او به از سلطانیست

که انا خیر دم شیطانیست

فرق بین و برگزین تو ای حبیس

بندگی آدم از کبر بلیس

گفت آنک هست خورشید ره او

حرف طوبی هر که ذلت نفسه

سایهٔ طوبی ببین وخوش بخسپ

سر بنه در سایه بی‌سرکش بخسپ

ظل ذلت نفسه خوش مضجعیست

مستعد آن صفا و مهجعیست

گر ازین سایه روی سوی منی

زود طاغی گردی و ره گم کنی

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:24 PM

 

هم‌چو پیغامبر ز گفتن وز نثار

توبه آرم روز من هفتاد بار

لیک آن مستی شود توبه‌شکن

منسی است این مستی تن جامه کن

حکمت اظهار تاریخ دراز

مستیی انداخت در دانای راز

راز پنهان با چنین طبل و علم

آب جوشان گشته از جف القلم

رحمت بی‌حد روانه هر زمان

خفته‌اید از درک آن ای مردمان

جامهٔ خفته خورد از جوی آب

خفته اندر خواب جویای سراب

می‌رود آنجا که بوی آب هست

زین تفکر راه را بر خویش بست

زانک آنجا گفت زینجا دور شد

بر خیالی از حقی مهجور شد

دوربینانند و بس خفته‌روان

رحمتی آریدشان ای ره‌روان

من ندیدم تشنگی خواب آورد

خواب آرد تشنگی بی‌خرد

خود خرد آنست کو از حق چرید

نه خرد کان را عطارد آورید

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:24 PM

 

هم‌چو پوران عزیز اندر گذر

آمده پرسان ز احوال پدر

گشته ایشان پیر و باباشان جوان

پس پدرشان پیش آمد ناگهان

پس بپرسیدند ازو کای ره‌گذر

از عزیر ما عجب داری خبر

که کسی‌مان گفت که امروز آن سند

بعد نومیدی ز بیرون می‌رسد

گفت آری بعد من خواهد رسید

آن یکی خوش شد چو این مژده شنید

بانگ می‌زد کای مبشر باش شاد

وان دگر بشناخت بیهوش اوفتاد

که چه جای مژده است ای خیره‌سر

که در افتادیم در کان شکر

وهم را مژده‌ست و پیش عقل نقد

ز انک چشم وهم شد محجوب فقد

کافران را درد و مؤمن را بشیر

لیک نقد حال در چشم بصیر

زانک عاشق در دم نقدست مست

لاجرم از کفر و ایمان برترست

کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست

کوست مغز و کفر و دین او را دو پوست

کفر قشر خشک رو بر تافته

باز ایمان قشر لذت یافته

قشرهای خشک را جا آتش است

قشر پیوسته به مغز جان خوش است

مغز خود از مرتبهٔ خوش برترست

برترست از خوش که لذت گسترست

این سخن پایان ندارد باز گرد

تا برآرد موسیم از بحر گرد

درخور عقل عوام این گفته شد

از سخن باقی آن بنهفته شد

زر عقلت ریزه است ای متهم

بر قراضه مهر سکه چون نهم

عقل تو قسمت شده بر صد مهم

بر هزاران آرزو و طم و رم

جمع باید کرد اجزا را به عشق

تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق

جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه

پس توان زد بر تو سکهٔ پادشاه

ور ز مثقالی شوی افزون تو خام

از تو سازد شه یکی زرینه جام

پس برو هم نام و هم القاب شاه

باشد و هم صورتش ای وصل خواه

تا که معشوقت بود هم نان هم آب

هم چراغ و شاهد و نقل شراب

جمع کن خود را جماعت رحمتست

تا توانم با تو گفتن آنچ هست

زانک گفتن از برای باوریست

جان شرک از باوری حق بریست

جان قسمت گشته بر حشو فلک

در میان شصت سودا مشترک

پس خموشی به دهد او را ثبوت

پس جواب احمقان آمد سکوت

این همی‌دانم ولی مستی تن

می‌گشاید بی‌مراد من دهن

آنچنان که از عطسه و از خامیاز

این دهان گردد بناخواه تو باز

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:24 PM

 

کل عالم صورت عقل کلست

کوست بابای هر آنک اهل قل است

چون کسی با عقل کل کفران فزود

صورت کل پیش او هم سگ نمود

صلح کن با این پدر عاقی بهل

تا که فرش زر نماید آب و گل

پس قیامت نقد حال تو بود

پیش تو چرخ و زمین مبدل شود

من که صلحم دایما با این پدر

این جهان چون جنتستم در نظر

هر زمان نو صورتی و نو جمال

تا ز نو دیدن فرو میرد ملال

من همی‌بینم جهان را پر نعیم

آبها از چشمه‌ها جوشان مقیم

بانگ آبش می‌رسد در گوش من

مست می‌گردد ضمیر و هوش من

شاخه‌ها رقصان شده چون تایبان

برگها کف‌زن مثال مطربان

برق آیینه‌ست لامع از نمد

گر نماید آینه تا چون بود

از هزاران می‌نگویم من یکی

ز آنک آکندست هر گوش از شکی

پیش وهم این گفت مژده دادنست

عقل گوید مژده چه نقد منست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:23 PM

 

هم‌چنان کن زاهد اندر سال قحط

بود او خندان و گریان جمله رهط

پس بگفتندش چه جای خنده است

قحط بیخ مؤمنان بر کنده است

رحمت از ما چشم خود بر دوختست

ز آفتاب تیز صحرا سوختست

کشت و باغ و رز سیه استاده است

در زمین نم نیست نه بالا نه پست

خل می‌میرند زین قحط و عذاب

ده ده و صد صد چو ماهی دور از آب

بر مسلمانان نمی‌آری تو رحم

مؤمنان خویشند و یک تن شحم و لحم

رنج یک جزوی ز تن رنج همه‌ست

گر دم صلحست یا خود ملحمه‌ست

گفت در چشم شما قحطست این

پیش چشمم چون بهشتست این زمین

من همی‌بینم بهر دشت و مکان

خوشه‌ها انبه رسیده تا میان

خوشه‌ها در موج از باد صبا

پر بیابان سبزتر از گندنا

ز آزمون من دست بر وی می‌زنم

دست و چشم خویش را چون بر کنم

یار فرعون تنید ای قوم دون

زان نماید مر شما را نیل خون

یار موسی خرد گردید زود

تا نماند خون بینید آب رود

با پدر از تو جفایی می‌رود

آن پدر در چشم تو سگ می‌شود

آن پدر سگ نیست تاثیر جفاست

که چنان حرمت نظر را سگ نماست

گرگ می‌دیدند یوسف را به چشم

چونک اخوان را حسودی بود و خشم

با پدر چون صلح کردی خشم رفت

آن سگی شد گشت بابا یار تفت

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:23 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4444891
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث