به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گفت موسی را به وحی دل خدا

کای گزیده دوست می‌دارم ترا

گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم

موجب آن تا من آن افزون کنم

گفت چون طفلی به پیش والده

وقت قهرش دست هم در وی زده

خود نداند که جز او دیار هست

هم ازو مخمور هم از اوست مست

مادرش گر سیلیی بر وی زند

هم به مادر آید و بر وی تند

از کسی یاری نخواهد غیر او

اوست جمله شر او و خیر او

خاطر تو هم ز ما در خیر و شر

التفاتش نیست جاهای دگر

غیر من پیشت چون سنگست و کلوخ

گر صبی و گر جوان و گر شیوخ

هم‌چنانک ایاک نعبد در حنین

در بلا از غیر تو لانستعین

هست این ایاک نعبد حصر را

در لغت و آن از پی نفی ریا

هست ایاک نستعین هم بهر حصر

حصر کرده استعانت را و قصر

که عبادت مر ترا آریم و بس

طمع یاری هم ز تو داریم و بس

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:20 PM

هیچ نقاشی نگارد زین نقش

بی امید نفع بهر عین نقش

بلک بهر میهمانان و کهان

که به فرجه وارهند از اندهان

شادی بچگان و یاد دوستان

دوستان رفته را از نقش آن

هیچ کوزه‌گر کند کوزه شتاب

بهر عین کوزه نه بر بوی آب

هیچ کاسه گر کند کاسه تمام

بهر عین کاسه نه بهر طعام

هیچ خطاطی نویسد خط به فن

بهر عین خط نه بهر خواندن

نقش ظاهر بهر نقش غایبست

وان برای غایب دیگر ببست

تا سوم چارم دهم بر می‌شمر

این فواید را به مقدار نظر

هم‌چو بازیهای شطرنج ای پسر

فایدهٔ هر لعب در تالی نگر

این نهادند بهر آن لعب نهان

وان برای آن و آن بهر فلان

هم‌چنین دیده جهات اندر جهات

در پی هم تا رسی در برد و مات

اول از بهر دوم باشد چنان

که شدن بر پایه‌های نردبان

و آن دوم بهر سوم می‌دان تمام

تا رسی تو پایه پایه تا به بام

شهوت خوردن ز بهر آن منی

آن منی از بهر نسل و روشنی

کندبینش می‌نبیند غیر این

عقل او بی‌سیر چون نبت زمین

نبت را چه خوانده چه ناخوانده

هست پای او به گل در مانده

گر سرش جنبد پیر باد رو

تو به سر جنبانیش غره مشو

آن سرش گوید سمعنا ای صبا

پای او گوید عصینا خلنا

چون ندارد سیر می‌راند چون عام

بر توکل می‌نهد چون کور گام

بر توکل تا چه آید در نبرد

چون توکل کردن اصحاب نرد

وآن نظرهایی که آن افسرده نیست

جز رونده و جز درندهٔ پرده نیست

آنچ در ده سال خواهد آمدن

این زمان بیند به چشم خویشتن

هم‌چنین هر کس به اندازهٔ نظر

غیب و مستقبل ببیند خیر وشر

چونک سد پیش و سد پس نماند

شد گذاره چشم و لوح غیب خواند

چون نظر پس کرد تا بدو وجود

ماجرا و آغاز هستی رو نمود

بحث املاک زمین با کبریا

در خلیفه کردن بابای ما

چون نظر در پیش افکند او بدید

آنچ خواهد بود تا محشر پدید

پس ز پس می‌بیند او تا اصل اصل

پیش می‌بیند عیان تا روز فصل

هر کسی اندازهٔ روشن‌دلی

غیب را بیند به قدر صیقلی

هر که صیقل بیش کرد او بیش دید

بیشتر آمد برو صورت پدید

گر تو گویی کان صفا فضل خداست

نیز این توفیق صیقل زان عطاست

قدر همت باشد آن جهد و دعا

لیس للانسان الا ما سعی

واهب همت خداوندست و بس

همت شاهی ندارد هیچ خس

نیست تخصیص خدا کس را به کار

مانع طوع و مراد و اختیار

لیک چون رنجی دهد بدبخت را

او گریزاند به کفران رخت را

نیکبختی را چو حق رنجی دهد

رخت را نزدیکتر وا می‌نهد

بددلان از بیم جان در کارزار

کرده اسباب هزیمت اختیار

پردلان در جنگ هم از بیم جان

حمله کرده سوی صف دشمنان

رستمان را ترس و غم وا پیش برد

هم ز ترس آن بددل اندر خویش مرد

چون محک آمد بلا و بیم جان

زان پدید آید شجاع از هر جبان

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:20 PM

 

دی یکی می‌گفت عالم حادثست

فانیست این چرخ و حقش وارثست

فلسفیی گفت چون دانی حدوث

حادثی ابر چون داند غیوث

ذره‌ای خود نیستی از انقلاب

تو چه می‌دانی حدوث آفتاب

کرمکی کاندر حدث باشد دفین

کی بداند آخر و بدو زمین

این به تقلید از پدر بشنیده‌ای

از حماقت اندرین پیچیده‌ای

چیست برهان بر حدوث این بگو

ورنه خامش کن فزون گویی مجو

گفت دیدم اندرین بحث عمیق

بحث می‌کردند روزی دو فریق

در جدال و در خصام و در ستوه

گشت هنگامه بر آن دو کس گروه

من به سوی جمع هنگامه شدم

اطلاع از حال ایشان بستدم

آن یکی می‌گفت گردون فانیست

بی‌گمانی این بنا را بانیست

وان دگر گفت این قدیم و بی کیست

نیستش بانی و یا بانی ویست

گفت منکر گشته‌ای خلاق را

روز و شب آرنده و رزاق را

گفت بی برهان نخواهم من شنید

آنچ گولی آن به تقلیدی گزید

هین بیاور حجت و برهان که من

نشنوم بی حجت این را در زمن

گفت حجت در درون جانمست

در درون جان نهان برهانمست

تو نمی‌بینی هلال از ضعف چشم

من همی بینم مکن بر من تو خشم

گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج

در سر و پایان این چرخ پسیج

گفت یارا در درونم حجتیست

بر حدوث آسمانم آیتیست

من یقین دارم نشانش آن بود

مر یقین‌دان را که در آتش رود

در زبان می‌ناید آن حجت بدان

هم‌چو حال سر عشق عاشقان

نیست پیدا سر گفت و گوی من

جز که زردی و نزاری روی من

اشک و خون بر رخ روانه می‌دود

حجت حسن و جمالش می‌شود

گفت من اینها ندانم حجتی

که بود در پیش عامه آیتی

گفت چون قلبی و نقدی دم زنند

که تو قلبی من تکویم ارجمند

هست آتش امتحان آخرین

کاندر آتش در فتند این دو قرین

عام و خاص از حالشان عالم شوند

از گمان و شک سوی ایقان روند

آب و آتش آمد ای جان امتحان

نقد و قلبی را که آن باشد نهان

تا من و تو هر دو در آتش رویم

حجت باقی حیرانان شویم

تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم

که من و تو این کره را آیتیم

هم‌چنان کردند و در آتش شدند

هر دو خود را بر تف آتش زدند

از خدا گوینده مرد مدعی

رست و سوزید اندر آتش آن دعی

از مؤذن بشنو این اعلام را

کوری افزون‌روان خام را

که نسوزیدست این نام از اجل

کش مسمی صدر بودست و اجل

صد هزاران زین رهان اندر قران

بر دریده پرده‌های منکران

چون گرو بستند غالب شد صواب

در دوام و معجزات و در جواب

فهم کردم کانک دم زد از سبق

وز حدوث چرخ پیروزست و حق

حجت منکر هماره زردرو

یک نشان بر صدق آن انکار کو

یک مناره در ثنای منکران

کو درین عالم که تا باشد نشان

منبری کو که بر آنجا مخبری

یاد آرد روزگار منکری

روی دینار و درم از نامشان

تا قیامت می‌دهد زین حق نشان

سکهٔ شاهان همی گردد دگر

سکهٔ احمد ببین تا مستقر

بر رخ نقره و یا روی زری

وا نما بر سکه نام منکری

خود مگیر این معجز چون آفتاب

صد زبان بین نام او ام‌الکتاب

زهره نی کس را که یک حرفی از آن

یا بدزدد یا فزاید در بیان

یار غالب شو که تا غالب شوی

یار مغلوبان مشو هین ای غوی

حجت منکر همین آمد که من

غیر این ظاهر نمی‌بینم وطن

هیچ نندیشد که هر جا ظاهریست

آن ز حکمتهای پنهان مخبریست

فایدهٔ هر ظاهری خود باطنیست

هم‌چو نفع اندر دواها کامنست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:19 PM

 

هر کجا خدا دوزخ کند

اوج را بر مرغ دام و فخ کند

هم ز دندانت برآید دردها

تا بگویی دوزخست و اژدها

یا کند آب دهانت را عسل

که بگویی که بهشتست و حلل

از بن دندان برویاند شکر

تا بدانی قوت حکم قدر

پس به دندان بی‌گناهان را مگز

فکر کن از ضربت نامحترز

نیل را بر قبطیان حق خون کند

سبطیان را از بلا محصون کند

تا بدانی پیش حق تمییز هست

در میان هوشیار راه و مست

نیل تمییز از خدا آموختست

که گشاد آن را و این را سخت بست

لطف او عاقل کند مر نیل را

قهر او ابله کند قابیل را

در جمادات از کرم عقل آفرید

عقل از عاقل به قهر خود برید

در جماد از لطف عقلی شد پدید

وز نکال از عاقلان دانش رمید

عقل چون باران به امر آنجا بریخت

عقل این سو خشم حق دید و گریخت

ابر و خورشید و مه و نجم بلند

جمله بر ترتیب آیند و روند

هر یکی ناید مگر در وقت خویش

که نه پس ماند ز هنگام و نه پیش

چون نکردی فهم این را ز انبیا

دانش آوردند در سنگ و عصا

تا جمادات دگر را بی لباس

چون عصا و سنگ داری از قیاس

طاعت سنگ و عصا ظاهر شود

وز جمادات دگر مخبر شود

که ز یزدان آگهیم و طایعیم

ما همه نی اتفاقی ضایعیم

هم‌چو آب نیل دانی وقت غرق

کو میان هر دو امت کرد فرق

چون زمین دانیش دانا وقت خسف

در حق قارون که قهرش کرد و نسف

چون قمر که امر بشنید و شتافت

پس دو نیمه گشت بر چرخ و شکافت

چون درخت و سنگ کاندر هر مقام

مصطفی را کرده ظاهرالسلام

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:19 PM

 

آن امیران عرب گرد آمدند

نزد پیغامبر منازع می‌شدند

که تو میری هر یک از ما هم امیر

بخش کن این ملک و بخش خود بگیر

هر یکی در بخش خود انصاف‌جو

تو ز بخش ما دو دست خود بشو

گفت میری مر مرا حق داده است

سروری و امر مطلق داده است

کین قران احمدست و دور او

هین بگیرید امر او را اتقوا

قوم گفتندش که ما هم زان قضا

حاکمیم و داد امیریمان خدا

گفت لیکن مر مرا حق ملک داد

مر شما را عاریه از بهر زاد

میری من تا قیامت باقیست

میری عاریتی خواهد شکست

قوم گفتند ای امیر افزون مگو

چیست حجت بر فزون‌جویی تو

در زمان ابری برآمد ز امر مر

سیل آمد گشت آن اطراف پر

رو به شهر آورد سیل بس مهیب

اهل شهر افغان‌کنان جمله رعیب

گفت پیغامبر که وقت امتحان

آمد اکنون تا گمارد گردد عیان

هر امیری نیزهٔ خود در فکند

تا شود در امتحان آن سیل‌بند

پس قضیب انداخت در وی مصطفی

آن قضیب معجز فرمان روا

نیزه‌ها را هم‌چو خاشاکی ربود

آب تیز سیل پرجوش عنود

نیزه‌ها گم گشت جمله و آن قضیب

بر سر آب ایستاده چون رقیب

ز اهتمام آن قضیب آن سیل زفت

روبگردانید و آن سیلاب رفت

چون بدیدند از وی آن امر عظیم

پس مقر گشتند آن میران ز بیم

جز سه کس که حقد ایشان چیره بود

ساحرش گفتند و کاهی از جحود

ملک بر بسته چنان باشد ضعیف

ملک بر رسته چنین باشد شریف

نیزه‌ها را گر ندیدی با قضیب

نامشان بین نام او بین این نجیب

نامشان را سیل تیز مرگ برد

نام او و دولت تیزش نمرد

پنج نوبت می‌زنندش بر دوام

هم‌چنین هر روز تا روز قیام

گر ترا عقلست کردم لطفها

ور خری آورده‌ام خر را عصا

آنچنان زین آخرت بیرون کنم

کز عصا گوش و سرت پر خون کنم

اندرین آخر خران و مردمان

می‌نیابند از جفای تو امان

نک عصا آورده‌ام بهر ادب

هر خری را کو نباشد مستحب

اژدهایی می‌شود در قهر تو

که اژدهایی گشته‌ای در فعل و خو

اژدهای کوهیی تو بی‌امان

لیک بنگر اژدهای آسمان

این عصا از دوزخ آمد چاشنی

که هلا بگریز اندر روشنی

ورنه در مانی تو در دندان من

مخلصت نبود ز در بندان من

این عصایی بود این دم اژدهاست

تا نگویی دوزخ یزدان کجاست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:19 PM

 

گفت موسی لطف بنمودیم وجود

خود خداوندیت را روزی نبود

آن خداوندی که نبود راستین

مر ورا نه دست دان نه آستین

آن خداوندی که دزدیده بود

بی دل و بی جان و بی دیده بود

آن خداوندی که دادندت عوام

باز بستانند از تو هم‌چو وام

ده خداوندی عاریت به حق

تا خداوندیت بخشد متفق

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:19 PM

دوست از دشمن همی نشناخت او

نرد را کورانه کژ می‌باخت او

دشمن تو جز تو نبود این لعین

بی‌گناهان را مگو دشمن به کین

پیش تو این حالت بد دولتست

که دوادو اول و آخر لتست

گر ازین دولت نتازی خز خزان

این بهارت را همی آید خزان

مشرق و مغرب چو تو بس دیده‌اند

که سر ایشان ز تن ببریده‌اند

مشرق و مغرب که نبود بر قرار

چون کنند آخر کسی را پایدار

تو بدان فخر آوری کز ترس و بند

چاپلوست گشت مردم روز چند

هر کرا مردم سجودی می‌کنند

زهر اندر جان او می‌آکنند

چونک بر گردد ازو آن ساجدش

داند او کان زهر بود و موبدش

ای خنک آن را که ذلت نفسه

وای آنک از سرکشی شد چون که او

این تکبر زهر قاتل دان که هست

از می پر زهر شد آن گیج مست

چون می پر زهر نوشد مدبری

از طرب یکدم بجنباند سری

بعد یک‌دم زهر بر جانش فتد

زهر در جانش کند داد و ستد

گر نذاری زهری‌اش را اعتقاد

کو چه زهر آمد نگر در قوم عاد

چونک شاهی دست یابد بر شهی

بکشدش یا باز دارد در چهی

ور بیابد خستهٔ افتاده را

مرهمش سازد شه و بدهد عطا

گر نه زهرست آن تکبر پس چرا

کشت شه را بی‌گناه و بی‌خطا

وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت

زین دو جنبش زهر را شاید شناخت

راه‌زن هرگز گدایی را نزد

گرگ گرگ مرده را هرگز گزد

خضر کشتی را برای آن شکست

تا تواند کشتی از فجار رست

چون شکسته می‌رهد اشکسته شو

امن در فقرست اندر فقر رو

آن کهی کو داشت از کان نقد چند

گشت پاره پاره از زخم کلند

تیغ بهر اوست کو را گردنیست

سایه که افکندست بر وی زخم نیست

مهتری نفطست و آتش ای غوی

ای برادر چون بر آذر می‌روی

هر چه او هموار باشد با زمین

تیرها را کی هدف گردد ببین

سر بر آرد از زمین آنگاه او

چون هدفها زخم یابد بی رفو

نردبان خلق این ما و منیست

عاقبت زین نردبان افتادنیست

هر که بالاتر رود ابله‌ترست

که استخوان او بتر خواهد شکست

این فروعست و اصولش آن بود

که ترفع شرکت یزدان بود

چون نمردی و نگشتی زنده زو

یاغیی باشی به شرکت ملک‌جو

چون بدو زنده شدی آن خود ویست

وحدت محضست آن شرکت کیست

شرح این در آینهٔ اعمال جو

که نیابی فهم آن از گفت و گو

گر بگویم آنچ دارم در درون

بس جگرها گردد اندر حال خون

بس کنم خود زیرکان را این بس است

بانگ دو کردم اگر در ده کس است

حاصل آن هامان بدان گفتار بد

این چنین راهی بر آن فرعون زد

لقمهٔ دولت رسیده تا دهان

او گلوی او بریده ناگهان

خرمن فرعون را داد او به باد

هیچ شه را این چنین صاحب مباد

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:18 PM

 

گفت با هامان چون تنهااش بدید

جست هامان و گریبان را درید

بانگها زد گریه‌ها کرد آن لعین

کوفت دستار و کله را بر زمین

که چگونه گفت اندر روی شاه

این چنین گستاخ آن حرف تباه

جمله عالم را مسخر کرده تو

کار را با بخت چون زر کرده تو

از مشارق وز مغارب بی‌لجاج

سوی تو آرند سلطانان خراج

پادشاهان لب همی مالند شاد

بر ستانهٔ خاک تو این کیقباد

اسپ یاغی چون ببیند اسپ ما

رو بگرداند گریزد بی عصا

تاکنون معبود و مسجود جهان

بوده‌ای گردی کمینهٔ بندگان

در هزار آتش شدن زین خوشترست

که خداوندی شود بنده‌پرست

نه بکش اول مرا ای شاه چین

تا نبیند چشم من بر شاه این

خسروا اول مرا گردن بزن

تا نبیند این مذلت چشم من

خود نبودست و مبادا این چنین

که زمین گردون شود گردون زمین

بندگان‌مان خواجه‌تاش ما شوند

بی‌دلان‌مان دلخراش ما شوند

چشم‌روشن دشمنان و دوست کور

گشت ما را پس گلستان قعر گور

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:17 PM

یک زنی آمد به پیش مرتضی

گفت شد بر ناودان طفلی مرا

گرش می‌خوانم نمی‌آید به دست

ور هلم ترسم که افتد او به پست

نیست عاقل تا که دریابد چون ما

گر بگویم کز خطر سوی من آ

هم اشارت را نمی‌داند به دست

ور بداند نشنود این هم بدست

بس نمودم شیر و پستان را بدو

او همی گرداند از من چشم و رو

از برای حق شمایید ای مهان

دستگیر این جهان و آن جهان

زود درمان کن که می‌لرزد دلم

که بدرد از میوهٔ دل بسکلم

گفت طفلی را بر آور هم به بام

تا ببیند جنس خود را آن غلام

سوی جنس آید سبک زان ناودان

جنس بر جنس است عاشق جاودان

زن چنان کرد و چو دید آن طفل او

جنس خود خوش خوش بدو آورد رو

سوی بام آمد ز متن ناودان

جاذب هر جنس را هم جنس دان

غژغژان آمد به سوی طفل طفل

وا رهید او از فتادن سوی سفل

زان بود جنس بشر پیغامبران

تا بجنسیت رهند از ناودان

پس بشر فرمود خود را مثلکم

تا به جنس آیید و کم گردید گم

زانک جنسیت عجایب جاذبیست

جاذبش جنسست هر جا طالبیست

عیسی و ادریس بر گردون شدند

با ملایک چونک هم‌جنس آمدند

باز آن هاروت و ماروت از بلند

جنس تن بودند زان زیر آمدند

کافران هم جنس شیطان آمده

جانشان شاگرد شیطانان شده

صد هزاران خوی بد آموخته

دیده‌های عقل و دل بر دوخته

کمترین خوشان به زشتی آن حسد

آن حسد که گردن ابلیس زد

زان سگان آموخته حقد و حسد

که نخواهد خلق را ملک ابد

هر کرا دید او کمال از چپ و راست

از حسد قولنجش آمد درد خاست

زآنک هر بدبخت خرمن‌سوخته

می‌نخواهد شمع کس افروخته

هین کمالی دست آور تا تو هم

از کمال دیگران نفتی به غم

از خدا می‌خواه دفع این حسد

تا خدایت وا رهاند از جسد

مر ترا مشغولیی بخشد درون

که نپردازی از آن سوی برون

جرعهٔ می را خدا آن می‌دهد

که بدو مست از دو عالم می‌دهد

خاصیت بنهاده در کف حشیش

کو زمانی می‌رهاند از خودیش

خواب را یزدان بدان سان می‌کند

کز دو عالم فکر را بر می‌کند

کرد مجنون را ز عشق پوستی

کو بنشناسد عدو از دوستی

صد هزاران این چنین می‌دارد او

که بر ادراکات تو بگمارد او

هست میهای شقاوت نفس را

که ز ره بیرون برد آن نحس را

هست میهای سعادت عقل را

که بیابد منزل بی‌نقل را

خیمهٔ گردون ز سرمستی خویش

بر کند زان سو بگیرد راه پیش

هین بهر مستی دلا غره مشو

هست عیسی مست حق خر مست جو

این چنین می را بجو زین خنبها

مستی‌اش نبود ز کوته دنبها

زانک هر معشوق چون خنبیست پر

آن یکی درد و دگر صافی چو در

می‌شناسا هین بچش با احتیاط

تا میی یابی منزه ز اختلاط

هر دو مستی می‌دهندت لیک این

مستی‌ات آرد کشان تا رب دین

تا رهی از فکر و وسواس و حیل

بی عقال این عقل در رقص‌الجمل

انبیا چون جنس روحند و ملک

مر ملک را جذب کردند از فلک

باد جنس آتش است و یار او

که بود آهنگ هر دو بر علو

چون ببندی تو سر کوزهٔ تهی

در میان حوض یا جویی نهی

تا قیامت آن فرو ناید به پست

که دلش خالیست و در وی باد هست

میل بادش چون سوی بالا بود

ظرف خود را هم سوی بالا کشد

باز آن جانها که جنس انبیاست

سوی‌ایشان کش کشان چون سایه‌هاست

زانک عقلش غالبست و بی ز شک

عقل جنس آمد به خلقت با ملک

وان هوای نفس غالب بر عدو

نفس جنس اسفل آمد شد بدو

بود قبطی جنس فرعون ذمیم

بود سبطی جنس موسی کلیم

بود هامان جنس‌تر فرعون را

برگزیدش برد بر صدر سرا

لاجرم از صدر تا قعرش کشید

که ز جنس دوزخ‌اند آن دو پلید

هر دو سوزنده چو ذوزخ ضد نور

هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور

زانک دوزخ گوید ای مؤمن تو زود

برگذر که نورت آتش را ربود

می‌رمد آن دوزخی از نور هم

زانک طبع دوزخستش ای صنم

دوزخ از مومن گریزد آنچنان

که گریزد مومن از دوزخ به جان

زانک جنس نار نبود نور او

ضد نار آمد حقیقت نورجو

در حدیث آمدی که مومن در دعا

چون امان خواهد ز دوزخ از خدا

دوزخ از وی هم امان خواهد به جان

که خدایا دور دارم از فلان

جاذبهٔ جنسیتست اکنون ببین

که تو جنس کیستی از کفر و دین

گر بهامان مایلی هامانیی

ور به موسی مایلی سبحانیی

ور بهر و مایلی انگیخته

نفس و عقلی هر دوان آمیخته

هر دو در جنگند هان و هان بکوش

تا شود غالب معانی بر نقوش

در جهان جنگ شادی این بسست

که ببینی بر عدو هر دم شکست

آن ستیزه‌رو بسختی عاقبت

گفت با هامان برای مشورت

وعده‌های آن کلیم‌الله را

گفت و محرم ساخت آن گمراه را

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:17 PM

 

باز اسپیدی به کمپیری دهی

او ببرد ناخنش بهر بهی

ناخنی که اصل کارست و شکار

کور کمپیری ببرد کوروار

که کجا بودست مادر که ترا

ناخنان زین سان درازست ای کیا

ناخن و منقار و پرش را برید

وقت مهر این می‌کند زال پلید

چونک تتماجش دهد او کم خورد

خشم گیرد مهرها را بر درد

که چنین تتماج پختم بهر تو

تو تکبر می‌نمایی و عتو

تو سزایی در همان رنج و بلا

نعمت و اقبال کی سازد ترا

آن تتماجش دهد کین را بگیر

گر نمی‌خواهی که نوشی زان فطیر

آب تتماجش نگیرد طبع باز

زال بترنجد شود خشمش دراز

از غضب شربای سوزان بر سرش

زن فرو ریزد شود کل مغفرش

اشک از آن چشمش فرو ریزد ز سوز

یاد آرد لطف شاه دل‌فروز

زان دو چشم نازنین با دلال

که ز چهرهٔ شاد دارد صد کمال

چشم مازاغش شده پر زخم زاغ

چشم نیک از چشم بد با درد و داغ

چشم دریا بسطتی کز بسط او

هر دو عالم می‌نماید تار مو

گر هزاران چرخ در چشمش رود

هم‌چو چشمه پیش قلزم گم شود

چشم بگذشته ازین محسوسها

یافته از غیب‌بینی بوسها

خود نمی‌یابم یکی گوشی که من

نکته‌ای گویم از آن چشم حسن

می‌چکید آن آب محمود جلیل

می‌ربودی قطره‌اش را جبرئیل

تا بمالد در پر و منقال خویش

گر دهد دستوریش آن خوب کیش

باز گوید خشم کمپیر ار فروخت

فر و نور و علم و صبرم را نسوخت

باز جانم باز صد صورت تند

زخم بر ناقه نه بر صالح زند

صالح از یک‌دم که آرد با شکوه

صد چنان ناقه بزاید متن کوه

دل همی گوید خموش و هوش دار

ورنه درانید غیرت پود و تار

غیرتش را هست صد حلم نهان

ورنه سوزیدی به یک دم صد جهان

نخوت شاهی گرفتش جای پند

تا دل خود را ز بند پند کند

که کنم بار رای هامان مشورت

کوست پشت ملک و قطب مقدرت

مصطفی را رای‌زن صدیق رب

رای‌زن بوجهل را شد بولهب

عرق جنسیت چنانش جذب کرد

کان نصیحتها به پیشش گشت سرد

جنس سوی جنس صد پره پرد

بر خیالش بندها را بر درد

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4444885
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث