به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

حمله بردند اسپه جسمانیان

جانب قلعه و دز روحانیان

تا فرو گیرند بر دربند غیب

تا کسی ناید از آن سو پاک‌جیب

غازیان حملهٔ غزا چون کم برند

کافران برعکس حمله آورند

غازیان غیب چون از حلم خویش

حمله ناوردند بر تو زشت‌کیش

حمله بردی سوی دربندان غیب

تا نیایند این طرف مردان غیب

چنگ در صلب و رحمها در زدی

تا که شارع را بگیری از بدی

چون بگیری شه‌رهی که ذوالجلال

بر گشادست از برای انتسال

سد شدی دربندها را ای لجوج

کوری تو کرد سرهنگی خروج

نک منم سرهنگ هنگت بشکنم

نک به نامش نام و ننگت بشکنم

تو هلا در بندها را سخت بند

چندگاهی بر سبال خود بخند

سبلتت را بر کند یک یک قدر

تا بدانی کالقدر یعمی الحذر

سبلت تو تیزتر یا آن عاد

که همی لرزید از دمشان بلاد

تو ستیزه‌روتری یا آن ثمود

که نیامد مثل ایشان در وجود

صد ازینها گر بگویم تو کری

بشنوی و ناشنوده آوری

توبه کردم از سخن که انگیختم

بی‌سخن من دارویت آمیختم

که نهم بر ریش خامت تا پزد

یا بسوزد ریش و ریشه‌ت تا ابد

تا بدانی که خبیرست ای عدو

می‌دهد هر چیز را درخورد او

کی کژی کردی و کی کردی تو شر

که ندیدی لایقش در پی اثر

کی فرستادی دمی بر آسمان

نیکیی کز پی نیامد مثل آن

گر مراقب باشی و بیدار تو

بینی هر دم پاسخ کردار تو

چون مراقب باشی و گیری رسن

حاجتت ناید قیامت آمدن

آنک رمزی را بداند او صحیح

حاجتش ناید که گویندش صریح

این بلا از کودنی آید ترا

که نکردی فهم نکته و رمزها

از بدی چون دل سیاه و تیره شد

فهم کن اینجا نشاید خیره شد

ورنه خود تیری شود آن تیرگی

در رسد در تو جزای خیرگی

ور نیاید تیر از بخشایش است

نه پی نادیدن آلایش است

هین مراقب باش گر دل بایدت

کز پی هر فعل چیزی زایدت

ور ازین افزون ترا همت بود

از مراقب کار بالاتر رود

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:14 PM

 

چنبرهٔ دید جهان ادراک تست

پردهٔ پاکان حس ناپاک تست

مدتی حس را بشو ز آب عیان

این چنین دان جامه‌شوی صوفیان

چون شدی تو پاک پرده بر کند

جان پاکان خویش بر تو می‌زند

جمله عالم گر بود نور و صور

چشم را باشد از آن خوبی خبر

چشم بستی گوش می‌آری به پیش

تا نمایی زلف و رخسارهٔ به تیش

گوش گوید من به صورت نگروم

صورت ار بانگی زند من بشنوم

عالمم من لکی اندر فن خویش

فن من جز حرف و صوتی نیست بیش

هین بیا بینی ببین این خوب را

نیست در خور بینی این مطلوب را

گر بود مشک و گلابی بو برم

فن من اینست و علم و مخبرم

کی ببینم من رخ آن سیم‌ساق

هین مکن تکلیف ما لیس یطاق

باز حس کژ نبیند غیر کژ

خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ

چشم احول از یکی دیدن یقین

دانک معزولست ای خواجه معین

تو که فرعونی همه مکری و زرق

مر مرا از خود نمی‌دانی تو فرق

منگر از خود در من ای کژباز تو

تا یکی تو را نبینی تو دوتو

بنگر اندر من ز من یک ساعتی

تا ورای کون بینی ساحتی

وا رهی از تنگی و از ننگ و نام

عشق اندر عشق بینی والسلام

پس بدانی چونک رستی از بدن

گوش و بینی چشم می‌داند شدن

راست گفتست آن شه شیرین‌زبان

چشم گرد مو به موی عارفان

چشم را چشمی نبود اول یقین

در رحم بود او جنین گوشتین

علت دیدن مدان پیه ای پسر

ورنه خواب اندر ندیدی کس صور

آن پری و دیو می‌بیند شبیه

نیست اندر دیدگاه هر دو پیه

نور را با پیه خود نسبت نبود

نسبتش بخشید خلاق ودود

آدمست از خاک کی ماند به خاک

جنیست از نار بی‌هیچ اشتراک

نیست مانندای آتش آن پری

گر چه اصلش اوست چون می‌بنگری

مرغ از بادست و کی ماند به باد

نامناسب را خدا نسبت به داد

نسبت این فرعها با اصلها

هست بی‌چون ار چه دادش وصلها

آدمی چون زادهٔ خاک هباست

این پسر را با پدر نسبت کجاست

نسبتی گر هست مخفی از خرد

هست بی‌چون و خرد کی پی برد

باد را بی چشم اگر بینش نداد

فرق چون می‌کرد اندر قوم عاد

چون همی دانست مؤمن از عدو

چون همی دانست می را از کدو

آتش نمرود را گر چشم نیست

با خلیلش چون تجشم کردنیست

گر نبودی نیل را آن نور و دید

از چه قبطی را ز سبطی می‌گزید

گرنه کوه و سنگ با دیدار شد

پس چرا داود را او یار شد

این زمین را گر نبودی چشم جان

از چه قارون را فرو خورد آنچنان

گر نبودی چشم دل حنانه را

چون بدیدی هجر آن فرزانه را

سنگ‌ریزه گر نبودی دیده‌ور

چون گواهی دادی اندر مشت در

ای خرد بر کش تو پر و بالها

سوره بر خوان زلزلت زلزالها

در قیامت این زمین بر نیک و بد

کی ز نادیده گواهیها دهد

که تحدث حالها و اخبارها

تظهر الارض لنا اسرارها

این فرستادن مرا پیش تو میر

هست برهانی که بد مرسل خبیر

کین چنین دارو چنین ناسور را

هست درخور از پی میسور را

واقعاتی دیده بودی پیش ازین

که خدا خواهد مرا کردن گزین

من عصا و نور بگرفته به دست

شاخ گستاخ ترا خواهم شکست

واقعات سهمگین از بهر این

گونه گونه می‌نمودت رب دین

در خور سر بد و طغیان تو

تا بدانی کوست درخوردان تو

تا بدانی کو حکیمست و خبیر

مصلح امراض درمان‌ناپذیر

تو به تاویلات می‌گشتی از آن

کور و گر کین هست از خواب گران

وآن طبیب و آن منجم در لمع

دید تعبیرش بپوشید از طمع

گفت دور از دولت و از شاهیت

که درآید غصه در آگاهیت

از غذای مختلف یا از طعام

طبع شوریده همی‌بیند منام

زانک دید او که نصیحت‌جو نه‌ای

تند و خون‌خواری و مسکین‌خو نه‌ای

پادشاهان خون کنند از مصلحت

لیک رحمتشان فزونست از عنت

شاه را باید که باشد خوی رب

رحمت او سبق دارد بر غضب

نه غضب غالب بود مانند دیو

بی‌ضرورت خون کند از بهر ریو

نه حلیمی مخنث‌وار نیز

که شود زن روسپی زان و کنیز

دیوخانه کرده بودی سینه را

قبله‌ای سازیده بودی کینه را

شاخ تیزت بس جگرها را که خست

نک عصاام شاخ شوخت را شکست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:14 PM

 

آن یکی آمد زمین را می‌شکافت

ابلهی فریاد کرد و بر نتافت

کین زمین را از چه ویران می‌کنی

می‌شکافی و پریشان می‌کنی

گفت ای ابله برو و بر من مران

تو عمارت از خرابی باز دان

کی شود گلزار و گندم‌زار این

تا نگردد زشت و ویران این زمین

کی شود بستان و کشت و برگ و بر

تا نگردد نظم او زیر و زبر

تا بنشکافی به نشتر ریش چغز

کی شود نیکو و کی گردید نغز

تا نشوید خلطهاات از دوا

کی رود شورش کجا آید شفا

پاره پاره کرده درزی جامه را

کس زند آن درزی علامه را

که چرا این اطلس بگزیده را

بردریدی چه کنم بدریده را

هر بنای کهنه که آبادان کنند

نه که اول کهنه را ویران کنند

هم‌چنین نجار و حداد و قصاب

هستشان پیش از عمارتها خراب

آن هلیله و آن بلیله کوفتن

زان تلف گردند معموری تن

تا نکوبی گندم اندر آسیا

کی شود آراسته زان خوان ما

آن تقاضا کرد آن نان و نمک

که ز شستت وا رهانم ای سمک

گر پذیری پند موسی وا رهی

از چنین شست بد نامنتهی

بس که خود را کرده‌ای بندهٔ هوا

کرمکی را کرده‌ای تو اژدها

اژدها را اژدها آورده‌ام

تا با صلاح آورم من دم به دم

تا دم آن از دم این بشکند

مار من آن اژدها را بر کند

گر رضا دادی رهیدی از دو مار

ورنه از جانت برآرد آن دمار

گفت الحق سخت استا جادوی

که در افکندی به مکر اینجا دوی

خلق یک‌دل را تو کردی دو گروه

جادوی رخنه کند در سنگ و کوه

گفت هستم غرق پیغام خدا

جادوی کی دید با نام خدا

غفلت و کفرست مایهٔ جادوی

مشعلهٔ دینست جان موسوی

من به جادویان چه مانم ای وقیح

کز دمم پر رشک می‌گردد مسیح

من به جادویان چه مانم ای جنب

که ز جانم نور می‌گیرد کتب

چون تو با پر هوا بر می‌پری

لاجرم بر من گمان آن می‌بری

هر کرا افعال دام و دد بود

بر کریمانش گمان بد بود

چون تو جزو عالمی هر چون بوی

کل را بر وصف خود بینی سوی

گر تو برگردی و بر گردد سرت

خانه را گردنده بیند منظرت

ور تو در کشتی روی بر یم روان

ساحل یم را همی بینی دوان

گر تو باشی تنگ‌دل از ملحمه

تنگ بینی جمله دنیا را همه

ور تو خوش باشی به کام دوستان

این جهان بنمایدت چون گلستان

ای بسا کس رفته تا شام و عراق

او ندیده هیچ جز کفر و نفاق

وی بسا کس رفته تا هند و هری

او ندیده جز مگر بیع و شری

وی بسا کس رفته ترکستان و چین

او ندیده هیچ جز مکر و کمین

چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو

جملهٔ اقلیمها را گو بجو

گاو در بغداد آید ناگهان

بگذرد او زین سران تا آن سران

از همه عیش و خوشیها و مزه

او نبیند جز که قشر خربزه

که بود افتاده بر ره یا حشیش

لایق سیران گاوی یا خریش

خشک بر میخ طبیعت چون قدید

بستهٔ اسباب جانش لا یزید

وان فضای خرق اسباب و علل

هست ارض الله ای صدر اجل

هر زمان مبدل شود چون نقش جان

نو به نو بیند جهانی در عیان

گر بود فردوس و انهار بهشت

چون فسردهٔ یک صفت شد گشت زشت

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:12 PM

 

عقل ضد شهوتست ای پهلوان

آنک شهوت می‌تند عقلش مخوان

وهم خوانش آنک شهوت را گداست

وهم قلب نقد زر عقلهاست

بی‌محک پیدا نگردد وهم و عقل

هر دو را سوی محک کن زود نقل

این محک قرآن و حال انبیا

چون منحک مر قلب را گوید بیا

تا ببینی خویش را ز آسیب من

که نه‌ای اهل فراز و شیب من

عقل را گر اره‌ای سازد دو نیم

هم‌چو زر باشد در آتش او بسیم

وهم مر فرعون عالم‌سوز را

عقل مر موسی به جان افروز را

رفت موسی بر طریق نیستی

گفت فرعونش بگو تو کیستی

گفت من عقلم رسول ذوالجلال

حجةالله‌ام امانم از ضلال

گفت نی خامش رها کن های هو

نسبت و نام قدیمت را بگو

گفت که نسبت مر از خاکدانش

نام اصلم کمترین بندگانش

بنده‌زادهٔ آن خداوند وحید

زاده از پشت جواری و عبید

نسبت اصلم ز خاک و آب و گل

آب و گل را داد یزدان جان و دل

مرجع این جسم خاکم هم به خاک

مرجع تو هم به خاک ای سهمناک

اصل ما و اصل جمله سرکشان

هست از خاکی و آن را صد نشان

که مدد از خاک می‌گیرد تنت

از غذایی خاک پیچد گردنت

چون رود جان می‌شود او باز خاک

اندر آن گور مخوف سهمناک

هم تو و هم ما و هم اشباه تو

خاک گردند و نماند جاه تو

گفت غیر این نسب نامیت هست

مر ترا آن نام خود اولیترست

بندهٔ فرعون و بندهٔ بندگانش

که ازو پرورد اول جسم و جانش

بندهٔ یاغی طاغی ظلوم

زین وطن بگریخته از فعل شوم

خونی و غداری و حق‌ناشناس

هم برین اوصاف خود می‌کن قیاس

در غریبی خوار و درویش و خلق

که ندانستی سپاس ما و حق

گفت حاشا که بود با آن ملیک

در خداوندی کسی دیگر شریک

واحد اندر ملک او را یار نی

بندگانش را جز او سالار نی

نیست خلقش را دگر کس مالکی

شرکتش دعوی کند جز هالکی

نقش او کردست و نقاش من اوست

غیر اگر دعوی کند او ظلم‌جوست

تو نتوانی ابروی من ساختن

چون توانی جان من بشناختن

بلک آن غدار و آن طاغی توی

که کنی با حق دعوی دوی

گر بکشتم من عوانی را به سهو

نه برای نفس کشتم نه به لهو

من زدم مشتی و ناگاه اوفتاد

آنک جانش خود نبد جانی بداد

من سگی کشتم تو مرسل‌زادگان

صدهزاران طفل بی‌جرم و زیان

کشته‌ای و خونشان در گردنت

تا چه آید بر تو زین خون خوردنت

کشته‌ای ذریت یعقوب را

بر امید قتل من مطلوب را

کوری تو حق مرا خود برگزید

سرنگون شد آنچ نفست می‌پزید

گفت اینها را بهل بی‌هیچ شک

این بود حق من و نان و نمک

که مرا پیش حشر خواری کنی

روز روشن بر دلم تاری کنی

گفت خواری قیامت صعب‌تر

گر نداری پاس من در خیر و شر

زخم کیکی را نمی‌توانی کشید

زخم ماری را تو چون خواهی چشید

ظاهرا کار تو ویران می‌کنم

لیک خاری را گلستان می‌کنم

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:12 PM

 

عقل می‌گفتش حماقت با توست

با حماقت عقل را آید شکست

عقل را باشد وفای عهدها

تو نداری عقل رو ای خربها

عقل را یاد آید از پیمان خود

پردهٔ نسیان بدراند خرد

چونک عقلت نیست نسیان میر تست

دشمن و باطل کن تدبیر تست

از کمی عقل پروانهٔ خسیس

یاد نارد ز آتش و سوز و حسیس

چونک پرش سوخت توبه می‌کند

آز و نسیانش بر آتش می‌زند

ضبط و درک و حافظی و یادداشت

عقل را باشد که عقل آن را فراشت

چونک گوهر نیست تابش چون بود

چون مذکر نیست ایابش چون بود

این تمنی هم ز بی‌عقلی اوست

که نبیند کان حماقت را چه خوست

آن ندامت از نتیجهٔ رنج بود

نه ز عقل روشن چون گنج بود

چونک شد رنج آن ندامت شد عدم

می‌نیرزد خاک آن توبه و ندم

آن ندم از ظلمت غم بست بار

پس کلام اللیل یمحوه النهار

چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش

هم رود از دل نتیجه و زاده‌اش

می‌کند او توبه و پیر خرد

بانگ لو ردوا لعادوا می‌زند

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:11 PM

 

گفت ماهی دگر وقت بلا

چونک ماند از سایهٔ عاقل جدا

کو سوی دریا شد و از غم عتیق

فوت شد از من چنان نیکو رفیق

لیک زان نندیشم و بر خود زنم

خویشتن را این زمان مرده کنم

پس برآرم اشکم خود بر زبر

پشت زیر و می‌روم بر آب بر

می‌روم بر وی چنانک خس رود

نی بسباحی چنانک کس رود

مرده گردم خویش بسپارم به آب

مرگ پیش از مرگ امنست از عذاب

مرگ پیش از مرگ امنست ای فتی

این چنین فرمود ما را مصطفی

گفت موتواکلکم من قبل ان

یاتی الموت تموتوا بالفتن

هم‌چنان مرد و شکم بالا فکند

آب می‌بردش نشیب و گه بلند

هر یکی زان قاصدان بس غصه برد

که دریغا ماهی بهتر بمرد

شاد می‌شد او کز آن گفت دریغ

پیش رفت این بازیم رستم ز تیغ

پس گرفتش یک صیاد ارجمند

پس برو تف کرد و بر خاکش فکند

غلط غلطان رفت پنهان اندر آب

ماند آن احمق همی‌کرد اضطراب

از چپ و از راست می‌جست آن سلیم

تا بجهد خویش برهاند گلیم

دام افکندند و اندر دام ماند

احمقی او را در آن آتش نشاند

بر سر آتش به پشت تابه‌ای

با حماقت گشت او همخوابه‌ایی

او همی جوشید از تف سعیر

عقل می‌گفتش الم یاتک نذیر

او همی‌گفت از شکنجه وز بلا

هم‌چو جان کافران قالوا بلی

باز می‌گفت او که گر این بار من

وا رهم زین محنت گردن‌شکن

من نسازم جز به دریایی وطن

آبگیری را نسازم من سکن

آب بی‌حد جویم و آمن شوم

تا ابد در امن و صحت می‌روم

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:11 PM

 

آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام

مرغ او را گفت ای خواجهٔ همام

به تو بسی گاوان و میشان خورده‌ای

تو بسی اشتر به قربان کرده‌ای

تو نگشتی سیر زانها در زمن

هم نگردی سیر از اجزای من

هل مرا تا که سه پندت بر دهم

تا بدانی زیرکم یا ابلهم

اول آن پند هم در دست تو

ثانیش بر بام کهگل بست تو

وآن سوم پند دهم من بر درخت

که ازین سه پند گردی نیکبخت

آنچ بر دستست اینست آن سخن

که محالی را ز کس باور مکن

بر کفش چون گفت اول پند زفت

گشت آزاد و بر آن دیوار رفت

گفت دیگر بر گذشته غم مخور

چون ز تو بگذشت زان حسرت مبر

بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم

ده درمسنگست یک در یتیم

دولت تو بخت فرزندان تو

بود آن گوهر به حق جان تو

فوت کردی در که روزی‌ات نبود

که نباشد مثل آن در در وجود

آنچنان که وقت زادن حامله

ناله دارد خواجه شد در غلغله

مرغ گفتش نی نصیحت کردمت

که مبادا بر گذشتهٔ دی غمت

چون گذشت و رفت غم چون می‌خوری

یا نکردی فهم پندم یا کری

وان دوم پندت بگفتم کز ضلال

هیچ تو باور مکن قول محال

من نیم خود سه درمسنگ ای اسد

ده درمسنگ اندرونم چون بود

خواجه باز آمد به خود گفتا که هین

باز گو آن پند خوب سیومین

گفت آری خوش عمل کردی بدان

تا بگویم پند ثالث رایگان

پند گفتن با جهول خوابناک

تخت افکندن بود در شوره خاک

چاک حمق و جهل نپذیرد رفو

تخم حکمت کم دهش ای پندگو

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:11 PM

 

آن یکی در وقت استنجا بگفت

که مرا با بوی جنت دار جفت

گفت شخصی خوب ورد آورده‌ای

لیک سوراخ دعا گم کرده‌ای

این دعا چون ورد بینی بود چون

ورد بینی را تو آوردی به کون

رایحهٔ جنت ز بینی یافت حر

رایحهٔ جنت کم آید از دبر

ای تواضع برده پیش ابلهان

وی تکبر برده تو پیش شهان

آن تکبر بر خسان خوبست و چست

هین مرو معکوس عکسش بند تست

از پی سوراخ بینی رست گل

بو وظیفهٔ بینی آمد ای عتل

بوی گل بهر مشامست ای دلیر

جای آن بو نیست این سوراخ زیر

کی ازین جا بوی خلد آید ترا

بو ز موضع جو اگر باید ترا

هم‌چنین حب الوطن باشد درست

تو وطن بشناس ای خواجه نخست

گفت آن ماهی زیرک ره کنم

دل ز رای و مشورتشان بر کنم

نیست وقت مشورت هین راه کن

چون علی تو آه اندر چاه کن

محرم آن آه کم‌یابست بس

شب رو و پنهان‌روی کن چون عسس

سوی دریا عزم کن زین آب‌گیر

بحر جو و ترک این گرداب گیر

سینه را پا ساخت می‌رفت آن حذور

از مقام با خطر تا بحر نور

هم‌چو آهو کز پی او سگ بود

می‌دود تا در تنش یک رگ بود

خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست

خواب خود در چشم ترسنده کجاست

رفت آن ماهی ره دریا گرفت

راه دور و پهنهٔ پهنا گرفت

رنجها بسیار دید و عاقبت

رفت آخر سوی امن و عافیت

خویشتن افکند در دریای ژرف

که نیابد حد آن را هیچ طرف

پس چو صیادان بیاوردند دام

نیم‌عاقل را از آن شد تلخ کام

گفت اه من فوت کردم فرصه را

چون نگشتم همره آن رهنما

ناگهان رفت او ولیکن چونک رفت

می‌ببایستم شدن در پی بتفت

بر گذشته حسرت آوردن خطاست

باز ناید رفته یاد آن هباست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:11 PM

 

در وضو هر عضو را وردی جدا

آمدست اندر خبر بهر دعا

چونک استنشاق بینی می‌کنی

بوی جنت خواه از رب غنی

تا ترا آن بو کشد سوی جنان

بوی گل باشد دلیل گلبنان

چونک استنجا کنی ورد و سخن

این بود یا رب تو زینم پاک کن

دست من اینجا رسید این را بشست

دستم اندر شستن جانست سست

ای ز تو کس گشته جان ناکسان

دست فضل تست در جانها رسان

حد من این بود کردم من لئیم

زان سوی حد را نقی کن ای کریم

از حدث شستم خدایا پوست را

از حوادث تو بشو این دوست را

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:11 PM

 

قصهٔ آن آبگیرست ای عنود

که درو سه ماهی اشگرف بود

در کلیله خوانده باشی لیک آن

قشر قصه باشد و این مغز جان

چند صیادی سوی آن آبگیر

برگذشتند و بدیدند آن ضمیر

پس شتابیدند تا دام آورند

ماهیان واقف شدند و هوشمند

آنک عاقل بود عزم راه کرد

عزم راه مشکل ناخواه کرد

گفت با اینها ندارم مشورت

که یقین سستم کنند از مقدرت

مهر زاد و بوم بر جانشان تند

کاهلی و جهلشان بر من زند

مشورت را زنده‌ای باید نکو

که ترا زنده کند وان زنده کو

ای مسافر با مسافر رای زن

زانک پایت لنگ دارد رای زن

از دم حب الوطن بگذر مه‌ایست

که وطن آن سوست جان این سوی نیست

گر وطن خواهی گذر آن سوی شط

این حدیث راست را کم خوان غلط

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:10 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4443698
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث