به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

عاقل آن باشد که او با مشعله‌ست

او دلیل و پیشوای قافله‌ست

پیرو نور خودست آن پیش‌رو

تابع خویشست آن بی‌خویش‌رو

مؤمن خویشست و ایمان آورید

هم بدان نوری که جانش زو چرید

دیگری که نیم‌عاقل آمد او

عاقلی را دیدهٔ خود داند او

دست در وی زد چو کور اندر دلیل

تا بدو بینا شد و چست و جلیل

وآن خری کز عقل جوسنگی نداشت

خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت

ره نداند نه کثیر و نه قلیل

ننگش آید آمدن خلف دلیل

می‌رود اندر بیابان دراز

گاه لنگان آیس و گاهی بتاز

شمع نه تا پیشوای خود کند

نیم شمعی نه که نوری کد کند

نیست عقلش تا دم زنده زند

نیم‌عقلی نه که خود مرده کند

مردهٔ آن عاقل آید او تمام

تا برآید از نشیب خود به بام

عقل کامل نیست خود را مرده کن

در پناه عاقلی زنده‌سخن

زنده نی تا همدم عیسی بود

مرده نی تا دمگه عیسی شود

جان کورش گام هر سو می‌نهد

عاقبت نجهد ولی بر می‌جهد

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:10 PM

حکم اغلب راست چون غالب بدند

تیغ را از دست ره‌زن بستدند

گفت پیغامبر کای ظاهرنگر

تو مبین او را جوان و بی‌هنر

ای بسا ریش سیاه و مردت پیر

ای بسا ریش سپید و دل چو قیر

عقل او را آزمودم بارها

کرد پیری آن جوان در کارها

پیر پیر عقل باشد ای پسر

نه سپیدی موی اندر ریش و سر

از بلیس او پیرتر خود کی بود

چونک عقلش نیست او لاشی بود

طفل گیرش چون بود عیسی نفس

پاک باشد از غرور و از هوس

آن سپیدی مو دلیل پختگیست

پیش چشم بسته کش کوته‌تگیست

آن مقلد چون نداند جز دلیل

در علامت جوید او دایم سبیل

بهر او گفتیم که تدبیر را

چونک خواهی کرد بگزین پیر را

آنک او از پردهٔ تقلید جست

او به نور حق ببیند آنچ هست

نور پاکش بی‌دلیل و بی‌بیان

پوست بشکافد در آید در میان

پیش ظاهربین چه قلب و چه سره

او چه داند چیست اندر قوصره

ای بسا زر سیه کرده بدود

تا رهد از دست هر دزدی حسود

ای بسا مس زر اندوده به زر

تا فروشد آن به عقل مختصر

ما که باطن‌بین جملهٔ کشوریم

دل ببینیم و به ظاهر ننگریم

قاضیانی که به ظاهر می‌تنند

حکم بر اشکال ظاهر می‌کنند

چون شهادت گفت و ایمانی نمود

حکم او مؤمن کنند این قوم زود

بس منافق کاندرین ظاهر گریخت

خون صد مؤمن به پنهانی بریخت

جهد کن تا پیر عقل و دین شوی

تا چو عقل کل تو باطن‌بین شوی

از عدم چون عقل زیبا رو گشاد

خلعتش داد و هزارش نام داد

کمترین زان نامهای خوش‌نفس

این که نبود هیچ او محتاج کس

گر به صورت وا نماید عقل رو

تیره باشد روز پیش نور او

ور مثال احمقی پیدا شود

ظلمت شب پیش او روشن بود

کو ز شب مظلم‌تر و تاری‌ترست

لیک خفاش شقی ظلمت‌خرست

اندک اندک خوی کن با نور روز

ورنه خفاشی بمانی بیفروز

عاشق هر جا شکال و مشکلیست

دشمن هر جا چراغ مقبلیست

ظلمت اشکال زان جوید دلش

تا که افزون‌تر نماید حاصلش

تا ترا مشغول آن مشکل کند

وز نهاد زشت خود غافل کند

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:10 PM

 

پرتو مستی بی‌حد نبی

چون بزد هم مست و خوش گشت آن غبی

لاجرم بسیارگو شد از نشاط

مست ادب بگذاشت آمد در خباط

نه همه جا بی‌خودی شر می‌کند

بی‌ادب را می چنان‌تر می‌کند

گر بود عاقل نکو فر می‌شود

ور بود بدخوی بتر می‌شود

لیک اغلب چون بدند و ناپسند

بر همه می را محرم کرده‌اند

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:09 PM

 

با مریدان آن فقیر محتشم

بایزید آمد که نک یزدان منم

گفت مستانه عیان آن ذوفنون

لا اله الا انا ها فاعبدون

چون گذشت آن حال گفتندش صباح

تو چنین گفتی و این نبود صلاح

گفت این بار ار کنم من مشغله

کاردها بر من زنید آن دم هله

حق منزه از تن و من با تنم

چون چنین گویم بباید کشتنم

چون وصیت کرد آن آزادمرد

هر مریدی کاردی آماده کرد

مست گشت او باز از آن سغراق زفت

آن وصیتهاش از خاطر برفت

نقل آمد عقل او آواره شد

صبح آمد شمع او بیچاره شد

عقل چون شحنه‌ست چون سلطان رسید

شحنهٔ بیچاره در کنجی خزید

عقل سایهٔ حق بود حق آفتاب

سایه را با آفتاب او چه تاب

چون پری غالب شود بر آدمی

گم شود از مرد وصف مردمی

هر چه گوید آن پری گفته بود

زین سری زان آن سری گفته بود

چون پری را این دم و قانون بود

کردگار آن پری خود چون بود

اوی او رفته پری خود او شده

ترک بی‌الهام تازی‌گو شده

چون به خود آید نداند یک لغت

چون پری را هست این ذات و صفت

پس خداوند پری و آدمی

از پری کی باشدش آخر کمی

شیرگیر ار خون نره شیر خورد

تو بگویی او نکرد آن باده کرد

ور سخن پردازد از زر کهن

تو بگویی باده گفتست آن سخن

باده‌ای را می‌بود این شر و شور

نور حق را نیست آن فرهنگ و زور

که ترا از تو به کل خالی کند

تو شوی پست او سخن عالی کند

گر چه قرآن از لب پیغامبرست

هر که گوید حق نگفت او کافرست

چون همای بی‌خودی پرواز کرد

آن سخن را بایزید آغاز کرد

عقل را سیل تحیر در ربود

زان قوی‌تر گفت که اول گفته بود

نیست اندر جبه‌ام الا خدا

چند جویی بر زمین و بر سما

آن مریدان جمله دیوانه شدند

کاردها در جسم پاکش می‌زدند

هر یکی چون ملحدان گرده کوه

کارد می‌زد پیر خود را بی ستوه

هر که اندر شیخ تیغی می‌خلید

بازگونه از تن خود می‌درید

یک اثر نه بر تن آن ذوفنون

وان مریدان خسته و غرقاب خون

هر که او سویی گلویش زخم برد

حلق خود ببریده دید و زار مرد

وآنک او را زخم اندر سینه زد

سینه‌اش بشکافت و شد مردهٔ ابد

وآنک آگه بود از آن صاحب‌قران

دل ندادش که زند زخم گران

نیم‌دانش دست او را بسته کرد

جان ببرد الا که خود را خسته کرد

روز گشت و آن مریدان کاسته

نوحه‌ها از خانه‌شان برخاسته

پیش او آمد هزاران مرد و زن

کای دو عالم درج در یک پیرهن

این تن تو گر تن مردم بدی

چون تن مردم ز خنجر گم شدی

با خودی با بی‌خودی دوچار زد

با خود اندر دیدهٔ خود خار زد

ای زده بر بی‌خودان تو ذوالفقار

بر تن خود می‌زنی آن هوش دار

زانک بی‌خود فانی است و آمنست

تا ابد در آمنی او ساکنست

نقش او فانی و او شد آینه

غیر نقش روی غیر آن جای نه

گر کنی تف سوی روی خود کنی

ور زنی بر آینه بر خود زنی

ور ببینی روی زشت آن هم توی

ور ببینی عیسی و مریم توی

او نه اینست و نه آن او ساده است

نقش تو در پیش تو بنهاده است

چون رسید اینجا سخن لب در ببست

چون رسید اینجا قلم درهم شکست

لب ببند ار چه فصاحت دست داد

دم مزن والله اعلم بالرشاد

برکنار بامی ای مست مدام

پست بنشین یا فرود آ والسلام

هر زمانی که شدی تو کامران

آن دم خوش را کنار بام دان

بر زمان خوش هراسان باش تو

هم‌چو گنجش خفیه کن نه فاش تو

تا نیاید بر ولا ناگه بلا

ترس ترسان رو در آن مکمن هلا

ترس جان در وقت شادی از زوال

زان کنار بام غیبست ارتحال

گر نمی‌بینی کنار بام راز

روح می‌بیند که هستش اهتزاز

هر نکالی ناگهان کان آمدست

بر کنار کنگرهٔ شادی بدست

جز کنار بام خود نبود سقوط

اعتبار از قوم نوح و قوم لوط

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:09 PM

 

در حضور مصطفای قندخو

چون ز حد برد آن عرب از گفت و گو

آن شه والنجم و سلطان عبس

لب گزید آن سرد دم را گفت بس

دست می‌زند بهر منعش بر دهان

چند گویی پیش دانای نهان

پیش بینا برده‌ای سرگین خشک

که بخر این را به جای ناف مشک

بعر را ای گنده‌مغز گنده‌مخ

زیر بینی بنهی و گویی که اخ

اخ اخی برداشتی ای گیج گاج

تا که کالای بدت یابد رواج

تا فریبی آن مشام پاک را

آن چریدهٔ گلشن افلاک را

حلم او خود را اگر چه گول ساخت

خویشتن را اندکی باید شناخت

دیگ را گر باز ماند امشب دهن

گربه را هم شرم باید داشتن

خویشتن گر خفته کرد آن خوب فر

سخت بیدارست دستارش مبر

چند گویی ای لجوج بی‌صفا

این فسون دیو پیش مصطفی

صد هزاران حلم دارند این گروه

هر یکی حلمی از آنها صد چو کوه

حلمشان بیدار را ابله کند

زیرک صد چشم را گمره کند

حلمشان هم‌چون شراب خوب نغز

نغز نغزک بر رود بالای مغز

مست را بین زان شراب پرشگفت

هم‌چو فرزین مست کژ رفتن گرفت

مرد برنا زان شراب زودگیر

در میان راه می‌افتد چو پیر

خاصه این باده که از خم بلی است

نه میی که مستی او یکشبیست

آنک آن اصحاب کهف از نقل و نقل

سیصد و نه سال گم کردند عقل

زان زنان مصر جامی خورده‌اند

دستها را شرحه شرحه کرده‌اند

ساحران هم سکر موسی داشتند

دار را دلدار می‌انگاشتند

جعفر طیار زان می بود مست

زان گرو می‌کرد بی‌خود پا و دست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:08 PM

چون پیمبر سروری کرد از هذیل

از برای لشکر منصور خیل

بوالفضولی از حسد طاقت نداشت

اعتراض و لانسلم بر فراشت

خلق را بنگر که چون ظلمانی‌اند

در متاع فانیی چون فانی‌اند

از تکبر جمله اندر تفرقه

مرده از جان زنده‌اند از مخرقه

این عجب که جان به زندان اندرست

وانگهی مفتاح زندانش به دست

پای تا سر غرق سرگین آن جوان

می‌زند بر دامنش جوی روان

دایما پهلو به پهلو بی‌قرار

پهلوی آرامگاه و پشت‌دار

نور پنهانست و جست و جو گواه

کز گزافه دل نمی‌جوید پناه

گر نبودی حبس دنیا را مناص

نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص

وحشتت هم‌چون موکل می‌کشد

که بجو ای ضال منهاج رشد

هست منهاج و نهان در مکمنست

یافتش رهن گزافه جستنست

تفرقه‌جویان جمع اندر کمین

تو درین طالب رخ مطلوب بین

مردگان باغ برجسته ز بن

کان دهندهٔ زندگی را فهم کن

چشم این زندانیان هر دم به در

کی بدی گر نیستی کس مژده‌ور

صد هزار آلودگان آب‌جو

کی بدندی گر نبودی آب جو

بر زمین پهلوت را آرام نیست

دان که در خانه لحاف و بستریست

بی‌مقرگاهی نباشد بی‌قرار

بی‌خمار اشکن نباشد این خمار

گفت نه نه یا رسول الله مکن

سرور لشکر مگر شیخ کهن

یا رسول الله جوان ار شیرزاد

غیر مرد پیر سر لشکر مباد

هم تو گفتستی و گفت تو گوا

پیر باید پیر باید پیشوا

یا رسول‌الله درین لشکر نگر

هست چندین پیر و از وی پیشتر

زین درخت آن برگ زردش را مبین

سیبهای پختهٔ او را بچین

برگهای زرد او خود کی تهیست

این نشان پختگی و کاملیست

برگ زرد ریش و آن موی سپید

بهر عقل پخته می‌آرد نوید

برگهای نو رسیدهٔ سبزفام

شد نشان آنک آن میوه‌ست خام

برگ بی‌برگی نشان عارفیست

زردی زر سرخ رویی صارفیست

آنک او گل عارضست ار نو خطست

او به مکتب گاه مخبر نوخطست

حرفهای خط او کژمژ بود

مزمن عقلست اگر تن می‌دود

پای پیر از سرعت ار چه باز ماند

یافت عقل او دو پر بر اوج راند

گر مثل خواهی به جعفر در نگر

داد حق بر جای دست و پاش پر

بگذر از زر کین سخت شد محتجب

هم‌چو سیماب این دلم شد مضطرب

ز اندرونم صدخموش خوش‌نفس

دست بر لب می‌زند یعنی که بس

خامشی بحرست و گفتن هم‌چو جو

بحر می‌جوید ترا جو را مجو

از اشارتهای دریا سر متاب

ختم کن والله اعلم بالصواب

هم‌چنین پیوسته کرد آن بی‌ادب

پیش پیغامبر سخن زان سرد لب

دست می‌دادش سخن او بی‌خبر

که خبر هرزه بود پیش نظر

این خبرها از نظر خود نایبست

بهر حاضر نیست بهر غایبست

هر که او اندر نظر موصول شد

این خبرها پیش او معزول شد

چونک با معشوق گشتی همنشین

دفع کن دلالگان را بعد ازین

هر که از طفلی گذشت و مرد شد

نامه و دلاله بر وی سرد شد

نامه خواند از پی تعلیم را

حرف گوید از پی تفهیم را

پیش بینایان خبر گفتن خطاست

کان دلیل غفلت و نقصان ماست

پیش بینا شد خموشی نفع تو

بهر این آمد خطاب انصتوا

گر بفرماید بگو بر گوی خوش

لیک اندک گو دراز اندر مکش

ور بفرماید که اندر کش دراز

هم‌چنان شرمین بگو با امر ساز

همچنین که من درین زیبا فسون

با ضیاء الحق حسام‌الدین کنون

چونک کوته می‌کنم من از رشد

او به صد نوعم بگفتن می‌کشد

ای حسام‌الدین ضیاء ذوالجلال

چونک می‌بینی چه می‌جویی مقال

این مگر باشد ز حب مشتهی

اسقنی خمرا و قل لی انها

بر دهان تست این دم جام او

گوش می‌گوید که قسم گوش کو

قسم تو گرمیست نک گرمی و مست

گفت حرص من ازین افزون‌ترست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:08 PM

 

یک سریه می‌فرستادش رسول

به هر جنگ کافر و دفع فضول

یک جوانی را گزید او از هذیل

میر لشکر کردش و سالار خیل

اصل لشکر بی‌گمان سرور بود

قوم بی‌سرور تن بی‌سر بود

این همه که مرده و پژمرده‌ای

زان بود که ترک سرور کرده‌ای

از کسل وز بخل وز ما و منی

می‌کشی سر خویش را سر می‌کنی

هم‌چو استوری که بگریزد ز بار

او سر خود گیرد اندر کوهسار

صاحبش در پی دوان کای خیره سر

هر طرف گرگیست اندر قصد خر

گر ز چشمم این زمان غایب شوی

پیشت آید هر طرف گرگ قوی

استخوانت را بخاید چون شکر

که نبینی زندگانی را دگر

آن مگیر آخر بمانی از علف

آتش از بی‌هیزمی گردد تلف

هین بمگریز از تصرف کردنم

وز گرانی بار که جانت منم

تو ستوری هم که نفست غالبست

حکم غالب را بود ای خودپرست

خر نخواندت اسپ خواندت ذوالجلال

اسپ تازی را عرب گوید تعال

میر آخر بود حق را مصطفی

بهر استوران نفس پر جفا

قل تعالوا گفت از جذب کرم

تا ریاضتتان دهم من رایضم

نفسها را تا مروض کرده‌ام

زین ستوران بس لگدها خورده‌ام

هر کجا باشد ریاضت‌باره‌ای

از لگدهااش نباشد چاره‌ای

لاجرم اغلب بلا بر انبیاست

که ریاضت دادن خامان بلاست

سکسکانید از دمم یرغا روید

تا یواش و مرکب سلطان شوید

قل تعالوا قل تعالو گفت رب

ای ستوران رمیده از ادب

گر نیایند ای نبی غمگین مشو

زان دو بی‌تمکین تو پر از کین مشو

گوش بعضی زین تعالواها کرست

هر ستوری را صطبلی دیگرست

منهزم گردند بعضی زین ندا

هست هر اسپی طویلهٔ او جدا

منقبض گردند بعضی زین قصص

زانک هر مرغی جدا دارد قفس

خود ملایک نیز ناهمتا بدند

زین سبب بر آسمان صف صف شدند

کودکان گرچه به یک مکتب درند

در سبق هر یک ز یک بالاترند

مشرقی و مغربی را حسهاست

منصب دیدار حس چشم‌راست

صد هزاران گوشها گر صف زنند

جمله محتاجان چشم روشن‌اند

باز صف گوشها را منصبی

در سماع جان و اخبار و نبی

صد هزاران چشم را آن راه نیست

هیچ چشمی از سماع آگاه نیست

هم‌چنین هر حس یک یک می‌شمر

هر یکی معزول از آن کار دگر

پنج حس ظاهر و پنج اندرون

ده صف‌اند اندر قیام الصافون

هر کسی کو از صف دین سرکشست

می‌رود سوی صفی کان واپسست

تو ز گفتار تعالوا کم مکن

کیمیای بس شگرفست این سخن

گر مسی گردد ز گفتارت نفیر

کیمیا را هیچ از وی وام گیر

این زمان گر بست نفس ساحرش

گفت تو سودش کند در آخرش

قل تعالوا قل تعالوا ای غلام

هین که ان الله یدعوا للسلام

خواجه باز آ از منی و از سری

سروری جو کم طلب کن سروری

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:08 PM

 

مشورت می‌کرد شخصی با کسی

کز تردد وا ردهد وز محبسی

گفت ای خوش‌نام غیر من بجو

ماجرای مشورت با او بگو

من عدوم مر ترا با من مپیچ

نبود از رای عدو پیروز هیچ

رو کسی جو که ترا او هست دوست

دوست بهر دوست لاشک خیرجوست

من عدوم چاره نبود کز منی

کژ روم با تو نمایم دشمنی

حارسی از گرگ جستن شرط نیست

جستن از غیر محل ناجستنیست

من ترا بی‌هیچ شکی دشمنم

من ترا کی ره نمایم ره زنم

هر که باشد همنشین دوستان

هست در گلخن میان بوستان

هر که با دشمن نشیند در زمن

هست او در بوستان در گولخن

دوست را مازار از ما و منت

تا نگردد دوست خصم و دشمنت

خیر کن با خلق بهر ایزدت

یا برای راحت جان خودت

تا هماره دوست بینی در نظر

در دلت ناید ز کین ناخوش صور

چونک کردی دشمنی پرهیز کن

مشورت با یار مهرانگیز کن

گفت می‌دانم ترا ای بوالحسن

که توی دیرینه دشمن‌دار من

لیک مرد عاقلی و معنوی

عقل تو نگذاردت که کژ روی

طبع خواهد تا کشد از خصم کین

عقل بر نفس است بند آهنین

آید و منعش کند وا داردش

عقل چون شحنه‌ست در نیک و بدش

عقل ایمانی چو شحنهٔ عادلست

پاسبان و حاکم شهر دلست

هم‌چو گربه باشد او بیدارهوش

دزد در سوراخ ماند هم‌چو موش

در هر آنجا که برآرد موش دست

نیست گربه یا که نقش گربه است

گربهٔ چه شیر شیرافکن بود

عقل ایمانی که اندر تن بود

غرهٔ او حاکم درندگان

نعرهٔ او مانع چرندگان

شهر پر دزدست و پر جامه‌کنی

خواه شحنه باش گو و خواه نی

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:08 PM

 

نامهٔ دیگر نوشت آن بدگمان

پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان

که یکی رقعه نبشتم پیش شه

ای عجب آنجا رسید و یافت ره

آن دگر را خواند هم آن خوب‌خد

هم نداد او را جواب و تن بزد

خشک می‌آورد او را شهریار

او مکرر کرد رقعه پنج بار

گفت حاجب آخر او بندهٔ شماست

گر جوابش بر نویسی هم رواست

از شهی تو چه کم گردد اگر

برغلام و بنده اندازی نظر

گفت این سهلست اما احمقست

مرد احمق زشت و مردود حقست

گرچه آمرزم گناه و زلتش

هم کند بر من سرایت علتش

صد کس از گرگین همه گرگین شوند

خاصه این گر خبیث ناپسند

گر کم عقلی مبادا گبر را

شوم او بی‌آب دارد ابر را

نم نبارد ابر از شومی او

شهر شد ویرانه از بومی او

از گر آن احمقان طوفان نوح

کرد ویران عالمی را در فضوح

گفت پیغامبر که احمق هر که هست

او عدو ماست و غول ره‌زنست

هر که او عاقل بود از جان ماست

روح او و ریح او ریحان ماست

عقل دشنامم دهد من راضیم

زانک فیضی دارد از فیاضیم

نبود آن دشنام او بی‌فایده

نبود آن مهمانیش بی‌مایده

احمق ار حلوا نهد اندر لبم

من از آن حلوای او اندر تبم

این یقین دان گر لطیف و روشنی

نیست بوسهٔ کون خر را چاشنی

سبلتت گنده کند بی‌فایده

جامه از دیگش سیه بی‌مایده

مایده عقلست نی نان و شوی

نور عقلست ای پسر جان را غذی

نیست غیر نور آدم را خورش

از جز آن جان نیابد پرورش

زین خورشها اندک اندک باز بر

کین غذای خر بود نه آن حر

تا غذای اصل را قابل شوی

لقمه‌های نور را آکل شوی

عکس آن نورست کین نان نان شدست

فیض آن جانست کین جان جان شدست

چون خوری یکبار از ماکول نور

خاک ریزی بر سر نان و تنور

عقل دو عقلست اول مکسبی

که در آموزی چو در مکتب صبی

از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر

از معانی وز علوم خوب و بکر

عقل تو افزون شود بر دیگران

لیک تو باشی ز حفظ آن گران

لوح حافظ باشی اندر دور و گشت

لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت

عقل دیگر بخشش یزدان بود

چشمهٔ آن در میان جان بود

چون ز سینه آب دانش جوش کرد

نه شود گنده نه دیرینه نه زرد

ور ره نبعش بود بسته چه غم

کو همی‌جوشد ز خانه دم به دم

عقل تحصیلی مثال جویها

کان رود در خانه‌ای از کویها

راه آبش بسته شد شد بی‌نوا

از درون خویشتن جو چشمه را

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:07 PM

 

هم‌چنان آمد که او فرموده بود

بوالحسن از مردمان آن را شنود

که حسن باشد مرید و امتم

درس گیرد هر صباح از تربتم

گفت من هم نیز خوابش دیده‌ام

وز روان شیخ این بشنیده‌ام

هر صباحی رو نهادی سوی گور

ایستادی تا ضحی اندر حضور

یا مثال شیخ پیشش آمدی

یا که بی‌گفتی شکالش حل شدی

تا یکی روزی بیامد با سعود

گورها را برف نو پوشیده بود

توی بر تو برفها هم‌چون علم

قبه قبه دیده و شد جانش به غم

بانگش آمد از حظیرهٔ شیخ حی

ها انا ادعوک کی تسعی الی

هین بیا این سو بر آوازم شتاب

عالم ار برفست روی از من متاب

حال او زان روز شد خوب و بدید

آن عجایب را که اول می‌شنید

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:07 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4443694
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث