به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

باد بر تخت سلیمان رفت کژ

پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ

باد هم گفت ای سیلمان کژ مرو

ور روی کژ از کژم خشمین مشو

این ترازو بهر این بنهاد حق

تا رود انصاف ما را در سبق

از ترازو کم کنی من کم کنم

تا تو با من روشنی من روشنم

هم‌چنین تاج سلیمان میل کرد

روز روشن را برو چون لیل کرد

گفت تا جا کژ مشو بر فرق من

آفتابا کم مشو از شرق من

راست می‌کرد او به دست آن تاج را

باز کژ می‌شد برو تاج ای فتی

هشت بارش راست کرد و گشت کژ

گفت تاجا چیست آخر کژ مغژ

گفت اگر صد ره کنی تو راست من

کژ شوم چون کژ روی ای مؤتمن

پس سلیمان اندرونه راست کرد

دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد

بعد از آن تاجش همان دم راست شد

آنچنان که تاج را می‌خواست شد

بعد از آنش کژ همی کرد او به قصد

تاج او می‌گشت تارک‌جو به قصد

هشت کرت کژ بکرد آن مهترش

راست می‌شد تاج بر فرق سرش

تاج ناطق گشت کای شه ناز کن

چون فشاندی پر ز گل پرواز کن

نیست دستوری کزین من بگذرم

پرده‌های غیب این برهم درم

بر دهانم نه تو دست خود ببند

مر دهانم را ز گفت ناپسند

پس ترا هر غم که پیش آید ز درد

بر کسی تهمت منه بر خویش گرد

ظن مبر بر دیگری ای دوستکام

آن مکن که می‌سگالید آن غلام

گاه جنگش با رسول و مطبخی

گاه خشمش با شهنشاه سخی

هم‌چو فرعونی که موسی هشته بود

طفلکان خلق را سر می‌ربود

آن عدو در خانهٔ آن کور دل

او شده اطفال را گردن گسل

تو هم از بیرون بدی با دیگران

واندرون خوش گشته با نفس گران

خود عدوت اوست قندش می‌دهی

وز برون تهمت به هر کس می‌نهی

هم‌چو فرعونی تو کور و کوردل

با عدو خوش بی‌گناهان را مذل

چند فرعونا کشی بی‌جرم را

می‌نوازی مر تن پر غرم را

عقل او بر عقل شاهان می‌فزود

حکم حق بی‌عقل و کورش کرده بود

مهر حق بر چشم و بر گوش خرد

گر فلاطونست حیوانش کند

حکم حق بر لوح می‌آید پدید

آنچنان که حکم غیب بایزید

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:07 PM

 

این بیابان خود ندارد پا و سر

بی‌جواب نامه خستست آن پسر

کای عجب چونم نداد آن شه جواب

با خیانت کرد رقعه‌بر ز تاب

رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه

کو منافق بود و آبی زیر کاه

رقعهٔ دیگر نویسم ز آزمون

دیگری جویم رسول ذو فنون

بر امیر و مطبخی و نامه‌بر

عیب بنهاده ز جهل آن بی‌خبر

هیچ گرد خود نمی‌گردد که من

کژروی کردم چو اندر دین شمن

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:07 PM

 

صوفیی از فقر چون در غم شود

عین فقرش دایه و مطعم شود

زانک جنت از مکاره رسته است

رحم قسم عاجزی اشکسته است

آنک سرها بشکند او از علو

رحم حق و خلق ناید سوی او

این سخن آخر ندارد وان جوان

از کمی اجرای نان شد ناتوان

شاد آن صوفی که رزقش کم شود

آن شبه‌ش در گردد و اویم شود

زان جرای خاص هر که آگاه شد

او سزای قرب و اجری‌گاه شد

زان جرای روح چون نقصان شود

جانش از نقصان آن لرزان شود

پس بداند که خطایی رفته است

که سمن‌زار رضا آشفته است

هم‌چنانک آن شخص از نقصان کشت

رقعه سوی صاحب خرمن نبشت

رقعه‌اش بردند پیش میر داد

خواند او رقعه جوابی وا نداد

گفت او را نیست الا درد لوت

پس جواب احمق اولیتر سکوت

نیستش درد فراق و وصل هیچ

بند فرعست او نجوید اصل هیچ

احمقست و مردهٔ ما و منی

کز غم فرعش فراغ اصل نی

آسمانها و زمین یک سیب دان

کز درخت قدرت حق شد عیان

تو چه کرمی در میان سیب در

وز درخت و باغبانی بی‌خبر

آن یکی کرمی دگر در سیب هم

لیک جانش از برون صاحب‌علم

جنبش او وا شکافد سیب را

بر نتابد سیب آن آسیب را

بر دریده جنبش او پرده‌ها

صورتش کرمست و معنی اژدها

آتش که اول ز آهن می‌جهد

او قدم بس سست بیرون می‌نهد

دایه‌اش پنبه‌ست اول لیک اخیر

می‌رساند شعله‌ها او تا اثیر

مرد اول بستهٔ خواب و خورست

آخر الامر از ملایک برترست

در پناه پنبه و کبریتها

شعله و نورش برآیدت بر سها

عالم تاریک روشن می‌کند

کندهٔ آهن به سوزن می‌کند

گرچه آتش نیز هم جسمانی است

نه ز روحست و نه از روحانی است

جسم را نبود از آن عز بهره‌ای

جسم پیش بحر جان چون قطره‌ای

جسم از جان روزافزون می‌شود

چون رود جان جسم بین چون می‌شود

حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست

جان تو تا آسمان جولان‌کنیست

تا به بغداد و سمرقند ای همام

روح را اندر تصور نیم گام

دو درم سنگست پیه چشمتان

نور روحش تا عنان آسمان

نور بی این چشم می‌بیند به خواب

چشم بی‌این نور چه بود جز خراب

جان ز ریش و سبلت تن فارغست

لیک تن بی‌جان بود مردار و پست

بارنامهٔ روح حیوانیست این

پیشتر رو روح انسانی ببین

بگذر از انسان هم و از قال و قیل

تا لب دریای جان جبرئیل

بعد از آنت جان احمد لب گزد

جبرئیل از بیم تو واپس خزد

گوید ار آیم به قدر یک کمان

من به سوی تو بسوزم در زمان

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:06 PM

 

گفت زین سو بوی یاری می‌رسد

کاندرین ده شهریاری می‌رسد

بعد چندین سال می‌زاید شهی

می‌زند بر آسمانها خرگهی

رویش از گلزار حق گلگون بود

از من او اندر مقام افزون بود

چیست نامش گفت نامش بوالحسن

حلیه‌اش وا گفت ز ابرو و ذقن

قد او و رنگ او و شکل او

یک به یک واگفت از گیسو و رو

حلیه‌های روح او را هم نمود

از صفات و از طریقه و جا و بود

حلیهٔ تن هم‌چو تن عاریتیست

دل بر آن کم نه که آن یک ساعتیست

حلیهٔ روح طبیعی هم فناست

حلیهٔ آن جان طلب کان بر سماست

جسم او هم‌چون چراغی بر زمین

نور او بالای سقف هفتمین

آن شعاع آفتاب اندر وثاق

قرص او اندر چهارم چارطاق

نقش گل در زیربینی بهر لاغ

بوی گل بر سقف و ایوان دماغ

مرد خفته در عدن دیده فرق

عکس آن بر جسم افتاده عرق

پیرهن در مصر رهن یک حریص

پر شده کنعان ز بوی آن قمیص

بر نبشتند آن زمان تاریخ را

از کباب آراستند آن سیخ را

چون رسید آن وقت و آن تاریخ راست

زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت

از پس آن سالها آمد پدید

بوالحسن بعد وفات بایزید

جملهٔ خوهای او ز امساک وجود

آن‌چنان آمد که آن شه گفته بود

لوح محفوظ است او را پیشوا

از چه محفوظست محفوظ از خطا

نه نجومست و نه رملست و نه خواب

وحی حق والله اعلم بالصواب

از پی روپوش عامه در بیان

وحی دل گویند آن را صوفیان

وحی دل گیرش که منظرگاه اوست

چون خطا باشد چو دل آگاه اوست

مؤمنا ینظر به نور الله شدی

از خطا و سهو آمن آمدی

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:06 PM

 

آن شنیدی داستان بایزید

که ز حال بوالحسن پیشین چه دید

روزی آن سلطان تقوی می‌گذشت

با مریدان جانب صحرا و دشت

بوی خوش آمد مر او را ناگهان

در سواد ری ز سوی خارقان

هم بدانجا نالهٔ مشتاق کرد

بوی را از باد استنشاق کرد

بوی خوش را عاشقانه می‌کشید

جان او از باد باده می‌چشید

کوزه‌ای کو از یخابه پر بود

چون عرق بر ظاهرش پیدا شود

آن ز سردی هوا آبی شدست

از درون کوزه نم بیرون نجست

باد بوی‌آور مر او را آب گشت

آب هم او را شراب ناب گشت

چون درو آثار مستی شد پدید

یک مرید او را از آن دم بر رسید

پس بپرسیدش که این احوال خوش

که برونست از حجاب پنج و شش

گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید

می‌شود رویت چه حالست و نوید

می‌کشی بوی و به ظاهر نیست گل

بی‌شک از غیبست و از گلزار کل

ای تو کام جان هر خودکامه‌ای

هر دم از غیبت پیام و نامه‌ای

هر دمی یعقوب‌وار از یوسفی

می‌رسد اندر مشام تو شفا

قطره‌ای بر ریز بر ما زان سبو

شمه‌ای زان گلستان با ما بگو

خو نداریم ای جمال مهتری

که لب ما خشک و تو تنها خوری

ای فلک‌پیمای چست چست‌خیز

زانچ خوردی جرعه‌ای بر ما بریز

میر مجلس نیست در دوران دگر

جز تو ای شه در حریفان در نگر

کی توان نوشید این می زیردست

می یقین مر مرد را رسواگرست

بوی را پوشیده و مکنون کند

چشم مست خویشتن را چون کند

خود نه آن بویست این که اندر جهان

صد هزاران پرده‌اش دارد نهان

پر شد از تیزی او صحرا و دشت

دشت چه کز نه فلک هم در گذشت

این سر خم را به کهگل در مگیر

کین برهنه نیست خود پوشش‌پذیر

لطف کن ای رازدان رازگو

آنچ بازت صید کردش بازگو

گفت بوی بوالعجب آمد به من

هم‌چنانک مر نبی را از یمن

که محمد گفت بر دست صبا

از یمن می‌آیدم بوی خدا

بوی رامین می‌رسد از جان ویس

بوی یزدان می‌رسد هم از اویس

از اویس و از قرن بوی عجب

مر نبی را مست کرد و پر طرب

چون اویس از خویش فانی گشته بود

آن زمینی آسمانی گشته بود

آن هلیلهٔ پروریده در شکر

چاشنی تلخیش نبود دگر

آن هلیلهٔ رسته از ما و منی

نقش دارد از هلیله طعم نی

این سخن پایان ندارد باز گرد

تا چه گفت از وحی غیب آن شیرمرد

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:05 PM

 

این طبیبان بدن دانش‌ورند

بر سقام تو ز تو واقف‌ترند

تا ز قاروره همی‌بینند حال

که ندانی تو از آن رو اعتلال

هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم

بو برند از تو بهر گونه سقم

پس طبیبان الهی در جهان

چون ندانند از تو بی‌گفت دهان

هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ

صد سقم بینند در تو بی‌درنگ

این طبیبان نوآموزند خود

که بدین آیاتشان حاجت بود

کاملان از دور نامت بشنوند

تا به قعر باد و بودت در دوند

بلک پیش از زادن تو سالها

دیده باشندت ترا با حالها

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:05 PM

 

آن یکی با دلق آمد از عراق

باز پرسیدند یاران از فراق

گفت آری بد فراق الا سفر

بود بر من بس مبارک مژده‌ور

که خلیفه داد ده خلعت مرا

که قرینش باد صد مدح و ثنا

شکرها و حمدها بر می‌شمرد

تا که شکر از حد و اندازه ببرد

پس بگفتندش که احوال نژند

بر دروغ تو گواهی می‌دهند

تن برهنه سر برهنه سوخته

شکر را دزدیده یا آموخته

کو نشان شکر و حمد میر تو

بر سر و بر پای بی توفیر تو

گر زبانت مدح آن شه می‌تند

هفت اندامت شکایت می‌کند

در سخای آن شه و سلطان جود

مر ترا کفشی و شلواری نبود

گفت من ایثار کردم آنچ داد

میر تقصیری نکرد از افتقاد

بستدم جمله عطاها از امیر

بخش کردم بر یتیم و بر فقیر

مال دادم بستدم عمر دراز

در جزا زیرا که بودم پاک‌باز

پس بگفتندش مبارک مال رفت

چیست اندر باطنت این دود نفت

صد کراهت در درون تو چو خار

کی بود انده نشان ابتشار

کو نشان عشق و ایثار و رضا

گر درستست آنچ گفتی ما مضی

خود گرفتم مال گم شد میل کو

سیل اگر بگذشت جای سیل کو

چشم تو گر بد سیاه و جان‌فزا

گر نماند او جان‌فزا ازرق چرا

کو نشان پاک‌بازی ای ترش

بوی لاف کژ همی‌آید خمش

صد نشان باشد درون ایثار را

صد علامت هست نیکوکار را

مال در ایثار اگر گردد تلف

در درون صد زندگی آید خلف

در زمین حق زراعت کردنی

تخمهای پاک آنگه دخل نی

گر نروید خوشه از روضات هو

پس چه واسع باشد ارض الله بگو

چونک این ارض فنا بی‌ریع نیست

چون بود ارض الله آن مستوسعیست

این زمین را ریع او خود بی‌حدست

دانه‌ای را کمترین خود هفصدست

حمد گفتی کو نشان حامدون

نه برونت هست اثر نه اندرون

حمد عارف مر خدا را راستست

که گواه حمد او شد پا و دست

از چه تاریک جسمش بر کشید

وز تک زندان دنیااش خرید

اطلس تقوی و نور مؤتلف

آیت حمدست او را بر کتف

وا رهیده از جهان عاریه

ساکن گلزار و عین جاریه

بر سریر سر عالی‌همتش

مجلس و جا و مقام و رتبتش

مقعد صدقی که صدیقان درو

جمله سر سبزند و شاد و تازه‌رو

حمدشان چون حمد گلشن از بهار

صد نشانی دارد و صد گیر و دار

بر بهارش چشمه و نخل و گیاه

وآن گلستان و نگارستان گواه

شاهد شاهد هزاران هر طرف

در گواهی هم‌چو گوهر بر صدف

بوی سر بد بیاید از دمت

وز سر و رو تابد ای لافی غمت

بوشناسانند حاذق در مصاف

تو به جلدی های هو کم کن گزاف

تو ملاف از مشک کان بوی پیاز

از دم تو می‌کند مکشوف راز

گل‌شکر خوردم همی‌گویی و بوی

می‌زند از سیر که یافه مگوی

هست دل مانندهٔ خانهٔ کلان

خانهٔ دل را نهان همسایگان

از شکاف روزن و دیوارها

مطلع گردند بر اسرار ما

از شکافی که ندارد هیچ وهم

صاحب خانه و ندارد هیچ سهم

از نبی بر خوان که دیو و قوم او

می‌برند از حال انسی خفیه بو

از رهی که انس از آن آگاه نیست

زانک زین محسوس و زین اشباه نیست

در میان ناقدان زرقی متن

با محک ای قلب دون لافی مزن

مر محک را ره بود در نقد و قلب

که خدایش کرد امیر جسم و قلب

چون شیاطین با غلیظیهای خویش

واقف‌اند از سر ما و فکر و کیش

مسلکی دارند دزدیده درون

ما ز دزدیهای ایشان سرنگون

دم به دم خبط و زیانی می‌کنند

صاحب نقب و شکاف روزنند

پس چرا جان‌های روشن در جهان

بی‌خبر باشند از حال نهان

در سرایت کمتر از دیوان شدند

روحها که خیمه بر گردون زدند

دیو دزدانه سوی گردون رود

از شهاب محرق او مطعون شود

سرنگون از چرخ زیر افتد چنان

که شقی در جنگ از زخم سنان

آن ز رشک روحهای دل‌پسند

از فلکشان سرنگون می‌افکنند

تو اگر شلی و لنگ و کور و کر

این گمان بر روحهای مه مبر

شرم دار و لاف کم زن جان مکن

که بسی جاسوس هست آن سوی تن

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:05 PM

 

رفت پیش از نامه پیش مطبخی

کای بخیل از مطبخ شاه سخی

دور ازو وز همت او کین قدر

از جری‌ام آیدش اندر نظر

گفت بهر مصلحت فرموده است

نه برای بخل و نه تنگی دست

گفت دهلیزیست والله این سخن

پیش شه خاکست هم زر کهن

مطبخی ده گونه حجت بر فراشت

او همه رد کرد از حرصی که داشت

چون جری کم آمدش در وقت چاشت

زد بسی تشنیع او سودی نداشت

گفت قاصد می‌کنید اینها شما

گفت نه که بنده فرمانیم ما

این مگیر از فرع این از اصل گیر

بر کمان کم زن که از بازوست تیر

ما رمیت اذ رمیت ابتلاست

بر نبی کم نه گنه کان از خداست

آب از سر تیره است ای خیره‌خشم

پیشتر بنگر یکی بگشای چشم

شد ز خشم و غم درون بقعه‌ای

سوی شه بنوشت خشمین رقعه‌ای

اندر آن رقعه ثنای شاه گفت

گوهر جود و سخای شاه سفت

کای ز بحر و ابر افزون کف تو

در قضای حاجت حاجات‌جو

زانک ابر آنچ دهد گریان دهد

کف تو خندان پیاپی خوان نهد

ظاهر رقعه اگر چه مدح بود

بوی خشم از مدح اثرها می‌نمود

زان همه کار تو بی‌نورست و زشت

که تو دوری دور از نور سرشت

رونق کار خسان کاسد شود

هم‌چو میوهٔ تازه زو فاسد شود

رونق دنیا برآرد زو کساد

زانک هست از عالم کون و فساد

خوش نگردد از مدیحی سینه‌ها

چونک در مداح باشد کینه‌ها

ای دل از کین و کراهت پاک شو

وانگهان الحمد خوان چالاک شو

بر زبان الحمد و اکراه درون

از زبان تلبیس باشد یا فسون

وانگهان گفته خدا که ننگرم

من به ظاهر من به باطن ناظرم

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:05 PM

 

بو مسیلم گفت خود من احمدم

دین احمد را به فن برهم زدم

بو مسیلم را بگو کم کن بطر

غرهٔ اول مشو آخر نگر

این قلاوزی مکن از حرص جمع

پس‌روی کن تا رود در پیش شمع

شمع مقصد را نماید هم‌چو ماه

کین طرف دانه‌ست یا خود دامگاه

گر بخواهی ور نخواهی با چراغ

دیده گردد نقش باز و نقش زاغ

ورنه این زاغان دغل افروختند

بانگ بازان سپید آموختند

بانگ هدهد گر بیاموزد فتی

راز هدهد کو و پیغام سبا

بانگ بر رسته ز بر بسته بدان

تاج شاهان را ز تاج هدهدان

حرف درویشان و نکتهٔ عارفان

بسته‌اند این بی‌حیایان بر زبان

هر هلاک امت پیشین که بود

زانک چندل را گمان بردند عود

بودشان تمییز کان مظهر کند

لیک حرص و آز کور و کر کند

کوری کوران ز رحمت دور نیست

کوری حرص است که آن معذور نیست

چارمیخ شه ز رحمت دور نی

چار میخ حاسدی مغفور نی

ماهیا آخر نگر بنگر بشست

بدگلویی چشم آخربینت بست

با دو دیده اول و آخر ببین

هین مباش اعور چو ابلیس لعین

اعور آن باشد که حالی دید و بس

چون بهایم بی‌خبر از بازپس

چون دو چشم گاو در جرم تلف

هم‌چو یک چشمست کش نبود شرف

نصف قیمت ارزد آن دو چشم او

که دو چشمش راست مسند چشم تو

ور کنی یک چشم آدم‌زاده‌ای

نصف قیمت لایقست از جاده‌ای

زانک چشم آدمی تنها به خود

بی دو چشم یار کاری می‌کند

چشم خر چون اولش بی آخرست

گر دو چشمش هست حکمش اعورست

این سخن پایان ندارد وان خفیف

می‌نویسد رقعه در طمع رغیف

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:05 PM

 

گفت موسی سحر هم حیران‌کنیست

چون کنم کین خلق را تمییز نیست

گفت حق تمییز را پیدا کنم

عقل بی‌تمییز را بینا کنم

گرچه چون دریا برآوردند کف

موسیا تو غالب آیی لا تخف

بود اندر عهده خود سحر افتخار

چون عصا شد مار آنها گشت عار

هر کسی را دعوی حسن و نمک

سنگ مرگ آمد نمکها را محک

سحر رفت و معجزهٔ موسی گذشت

هر دو را از بام بود افتاد طشت

بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند

بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند

چون محک پنهان شدست از مرد و زن

در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن

وقت لافستت محک چون غایبست

می‌برندت از عزیزی دست دست

قلب می‌گوید ز نخوت هر دمم

ای زر خالص من از تو کی کمم

زر همی‌گوید بلی ای خواجه‌تاش

لیک می‌آید محک آماده باش

مرگ تن هدیه‌ست بر اصحاب راز

زر خالص را چه نقصانست گاز

قلب اگر در خویش آخربین بدی

آن سیه که آخر شد او اول شدی

چون شدی اول سیه اندر لقا

دور بودی از نفاق و از شقا

کیمیای فضل را طالب بدی

عقل او بر زرق او غالب بدی

چون شکسته‌دل شدی از حال خویش

جابر اشکستگان دیدی به پیش

عاقبت را دید و او اشکسته شد

از شکسته‌بند در دم بسته شد

فضل مسها را سوی اکسیر راند

آن زراندود از کرم محروم ماند

ای زراندوده مکن دعوی ببین

که نماند مشتریت اعمی چنین

نور محشر چشمشان بینا کند

چشم بندی ترا رسوا کند

بنگر آنها را که آخر دیده‌اند

حسرت جانها و رشک دیده‌اند

بنگر آنها را که حالی دیده‌اند

سر فاسد ز اصل سر ببریده‌اند

پیش حالی‌بین که در جهلست و شک

صبح صادق صبح کاذب هر دو یک

صبح کاذب صد هزاران کاروان

داد بر باد هلاکت ای جوان

نیست نقدی کش غلط‌انداز نیست

وای آن جان کش محک و گاز نیست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4428269
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث