به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

خیز بلقیسا بیا و ملک بین

بر لب دریای یزدان در بچین

خواهرانت ساکن چرخ سنی

تو بمرداری چه سلطانی کنی

خواهرانت را ز بخششهای راد

هیچ می‌دانی که آن سلطان چه داد

تو ز شادی چون گرفتی طبل‌زن

که منم شاه و رئیس گولحن

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:53 AM

 

از درون کعبه آوازش رسید

گفت ای جوینده آن طفل رشید

در فلان وادیست زیر آن درخت

پس روان شد زود پیر نیکبخت

در رکاب او امیران قریش

زانک جدش بود ز اعیان قریش

تا به پشت آدم اسلافش همه

مهتران بزم و رزم و ملحمه

این نسب خود پوست او را بوده است

کز شهنشاهان مه پالوده است

مغز او خود از نسب دورست و پاک

نیست جنسش از سمک کس تا سماک

نور حق را کس نجوید زاد و بود

خلعت حق را چه حاجت تار و پود

کمترین خلعت که بدهد در ثواب

بر فزاید بر طراز آفتاب

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:53 AM

چون خبر یابید جد مصطفی

از حلیمه وز فغانش بر ملا

وز چنان بانگ بلند و نعره‌ها

که بمیلی می‌رسید از وی صدا

زود عبدالمطلب دانست چیست

دست بر سینه همی‌زد می‌گریست

آمد از غم بر در کعبه بسوز

کای خبیر از سر شب وز راز روز

خویشتن را من نمی‌بینم فنی

تا بود هم‌راز تو هم‌چون منی

خویشتن را من نمی‌بینم هنر

تا شوم مقبول این مسعود در

یا سر و سجدهٔ مرا قدری بود

یا باشکم دولتی خندان شود

لیک در سیمای آن در یتیم

دیده‌ام آثار لطفت ای کریم

که نمی‌ماند به ما گرچه ز ماست

ما همه مسیم و احمد کیمیاست

آن عجایبها که من دیدم برو

من ندیدم بر ولی و بر عدو

آنک فضل تو درین طفلیش داد

کس نشان ندهد به صد ساله جهاد

چون یقین دیدم عنایتهای تو

بر وی او دریست از دریای تو

من هم او را می شفیع آرم به تو

حال او ای حال‌دان با من بگو

از درون کعبه آمد بانگ زود

که هم‌اکنون رخ به تو خواهد نمود

با دو صد اقبال او محظوظ ماست

با دو صد طلب ملک محفوظ ماست

ظاهرش را شهرهٔ گیهان کنیم

باطنش را از همه پنهان کنیم

زر کان بود آب و گل ما زرگریم

که گهش خلخال و گه خاتم بریم

گه حمایلهای شمشیرش کنیم

گاه بند گردن شیرش کنیم

گه ترنج تخت بر سازیم ازو

گاه تاج فرقهای ملک‌جو

عشقها داریم با این خاک ما

زانک افتادست در قعدهٔ رضا

گه چنین شاهی ازو پیدا کنیم

گه هم او را پیش شه شیدا کنیم

صد هزاران عاشق و معشوق ازو

در فغان و در نفیر و جست و جو

کار ما اینست بر کوری آن

که به کار ما ندارد میل جان

این فضیلت خاک را زان رو دهیم

که نواله پیش بی‌برگان نهیم

زانک دارد خاک شکل اغبری

وز درون دارد صفات انوری

ظاهرش با باطنش گشته به جنگ

باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ

ظاهرش گوید که ما اینیم و بس

باطنش گوید نکو بین پیش و پس

ظاهرش منکر که باطن هیچ نیست

باطنش گوید که بنماییم بیست

ظاهرش با باطنش در چالش‌اند

لاجرم زین صبر نصرت می‌کشند

زین ترش‌رو خاک صورتها کنیم

خندهٔ پنهانش را پیدا کنیم

زانک ظاهر خاک اندوه و بکاست

در درونش صد هزاران خنده‌هاست

کاشف السریم و کار ما همین

کین نهانها را بر آریم از کمین

گرچه دزد از منکری تن می‌زند

شحنه آن از عصر پیدا می‌کند

فضلها دزدیده‌اند این خاکها

تا مقر آریمشان از ابتلا

بس عجب فرزند کو را بوده است

لیک احمد بر همه افزوده است

شد زمین و آسمان خندان و شاد

کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد

می‌شکافد آسمان از شادیش

خاک چون سوسن شده ز آزادیش

ظاهرت با باطنت ای خاک خوش

چونک در جنگ‌اند و اندر کش‌مکش

هر که با خود بهر حق باشد به جنگ

تا شود معنیش خصم بو و رنگ

ظلمتش با نور او شد در قتال

آفتاب جانش را نبود زوال

هر که کوشد بهر ما در امتحان

پشت زیر پایش آرد آسمان

ظاهرت از تیرگی افغان کنان

باطن تو گلستان در گلستان

قاصد او چون صوفیان روترش

تا نیامیزند با هر نورکش

عارفان روترش چون خارپشت

عیش پنهان کرده در خار درشت

باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش

کای عدوی دزد زین در دور باش

خارپشتا خار حارس کرده‌ای

سر چو صوفی در گریبان برده‌ای

تا کسی دوچار دانگ عیش تو

کم شود زین گلرخان خارخو

طفل تو گرچه که کودک‌خو بدست

هر دو عالم خود طفیل او بدست

ما جهانی را بدو زنده کنیم

چرخ را در خدمتش بنده کنیم

گفت عبدالمطلب کین دم کجاست

ای علیم السر نشان ده راه راست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:53 AM

 

پیرمردی پیشش آمد با عصا

کای حلیمه چه فتاد آخر ترا

که چنین آتش ز دل افروختی

این جگرها را ز ماتم سوختی

گفت احمد را رضیعم معتمد

پس بیاوردم که بسپارم به جد

چون رسیدم در حطیم آوازها

می‌رسید و می‌شنیدم از هوا

من چو آن الحان شنیدم از هوا

طفل را بنهادم آنجا زان صدا

تا ببینم این ندا آواز کیست

که ندایی بس لطیف و بس شهیست

نه از کسی دیدم بگرد خود نشان

نه ندا می منقطع شد یک زمان

چونک واگشتم ز حیرتهای دل

طفل را آنجا ندیدم وای دل

گفتش ای فرزند تو انده مدار

که نمایم مر ترا یک شهریار

که بگوید گر بخواهد حال طفل

او بداند منزل و ترحال طفل

پس حلیمه گفت ای جانم فدا

مر ترا ای شیخ خوب خوش‌ندا

هین مرا بنمای آن شاه نظر

کش بود از حال طفل من خبر

برد او را پیش عزی کین صنم

هست در اخبار غیبی مغتنم

ما هزاران گم شده زو یافتیم

چون به خدمت سوی او بشتافتیم

پیر کرد او را سجود و گفت زود

ای خداوند عرب ای بحر جود

گفت ای عزی تو بس اکرامها

کرده‌ای تا رسته‌ایم از دامها

بر عرب حقست از اکرام تو

فرض گشته تا عرب شد رام تو

این حلیمهٔ سعدی از اومید تو

آمد اندر ظل شاخ بید تو

که ازو فرزند طفلی گم شدست

نام آن کودک محمد آمدست

چون محمد گفت آن جمله بتان

سرنگون گشت و ساجد آن زمان

که برو ای پیر این چه جست و جوست

آن محمد را که عزل ما ازوست

ما نگون و سنگسار آییم ازو

ما کساد و بی‌عیار آییم ازو

آن خیالاتی که دیدندی ز ما

وقت فترت گاه گاه اهل هوا

گم شود چون بارگاه او رسید

آب آمد مر تیمم را درید

دور شو ای پیر فتنه کم فروز

هین ز رشک احمدی ما را مسوز

دور شو بهر خدا ای پیر تو

تا نسوزی ز آتش تقدیر تو

این چه دم اژدها افشردنست

هیچ دانی چه خبر آوردنست

زین خبر جوشد دل دریا و کان

زین خبر لرزان شود هفت آسمان

چون شنید از سنگها پیر این سخن

پس عصا انداخت آن پیر کهن

پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا

پیر دندانها به هم بر می‌زدی

آنچنان که اندر زمستان مرد عور

او همی لرزید و می‌گفت ای ثبور

چون در آن حالت بدید او پیر را

زان عجب گم کرد زن تدبیر را

گفت پیر اگر چه من در محنتم

حیرت اندر حیرت اندر حیرتم

ساعتی بادم خطیبی می‌کند

ساعتی سنگم ادیبی می‌کند

باد با حرفم سخنها می‌دهد

سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد

گاه طفلم را ربوده غیبیان

غیبیان سبز پر آسمان

از کی نالم با کی گویم این گله

من شدم سودایی اکنون صد دله

غیرتش از شرح غیبم لب ببست

این قدر گویم که طفلم گم شدست

گر بگویم چیز دیگر من کنون

خلق بندندم به زنجیر جنون

گفت پیرش کای حلیمه شاد باش

سجدهٔ شکر آر و رو را کم خراش

غم مخور یاوه نگردد او ز تو

بلک عالم یاوه گردد اندرو

هر زمان از رشک غیرت پیش و پس

صد هزاران پاسبانست و حرس

آن ندیدی کان بتان ذو فنون

چون شدند از نام طفلت سرنگون

این عجب قرنیست بر روی زمین

پیر گشتم من ندیدم جنس این

زین رسالت سنگها چون ناله داشت

تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت

سنگ بی‌جرمست در معبودیش

تو نه‌ای مضطر که بنده بودیش

او که مضطر این چنین ترسان شدست

تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:53 AM

 

قصهٔ راز حلیمه گویمت

تا زداید داستان او غمت

مصطفی را چون ز شیر او باز کرد

بر کفش برداشت چون ریحان و ورد

می‌گریزانیدش از هر نیک و بد

تا سپارد آن شهنشه را به جد

چون همی آورد امانت را ز بیم

شد به کعبه و آمد او اندر حطیم

از هوا بشنید بانگی کای حطیم

تافت بر تو آفتابی بس عظیم

ای حطیم امروز آید بر تو زود

صد هزاران نور از خورشید جود

ای حطیم امروز آرد در تو رخت

محتشم شاهی که پیک اوست بخت

ای حطیم امروز بی‌شک از نوی

منزل جانهای بالایی شوی

جان پاکان طلب طلب و جوق جوق

آیدت از هر نواحی مست شوق

گشت حیران آن حلیمه زان صدا

نه کسی در پیش نه سوی قفا

شش جهت خالی ز صورت وین ندا

شد پیاپی آن ندا را جان فدا

مصطفی را بر زمین بنهاد او

تا کند آن بانگ خوش را جست و جو

چشم می‌انداخت آن دم سو به سو

که کجا است این شه اسرارگو

کین چنین بانگ بلند از چپ و راست

می‌رسد یا رب رساننده کجاست

چون ندید او خیره و نومید شد

جسم لرزان هم‌چو شاخ بید شد

باز آمد سوی آن طفل رشید

مصطفی را بر مکان خود ندید

حیرت اندر حیرت آمد بر دلش

گشت بس تاریک از غم منزلش

سوی منزلها دوید و بانگ داشت

که کی بر دردانه‌ام غارت گماشت

مکیان گفتند ما را علم نیست

ما ندانستیم که آنجا کودکیست

ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان

که ازو گریان شدند آن دیگران

سینه کوبان آن چنان بگریست خوش

که اختران گریان شدند از گریه‌اش

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:52 AM

 

گفت عفریتی که تختش را به فن

حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن

گفت آصف من به اسم اعظمش

حاضر آرم پیش تو در یک دمش

گرچه عفریت اوستاد سحر بود

لیک آن از نفخ آصف رو نمود

حاضر آمد تخت بلقیس آن زمان

لیک ز آصف نه از فن عفریتیان

گفت حمدالله برین و صد چنین

که بدیدستم ز رب العالمین

پس نظر کرد آن سلیمان سوی تخت

گفت آری گول‌گیری ای درخت

پیش چوب و پیش سنگ نقش کند

ای بسا گولان که سرها می‌نهند

ساجد و مسجود از جان بی‌خبر

دیده از جان جنبشی واندک اثر

دیده در وقتی که شد حیران و دنگ

که سخن گفت و اشارت کرد سنگ

نرد خدمت چون بنا موضع بباخت

شیر سنگین را شقی شیری شناخت

از کرم شیر حقیقی کرد جود

استخوانی سوی سگ انداخت زود

گفت گرچه نیست آن سگ بر قوام

لیک ما را استخوان لطفیست عام

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:52 AM

 

چون سلیمان سوی مرغان سبا

یک صفیری کرد بست آن جمله را

جز مگر مرغی که بد بی‌جان و پر

یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر

نی غلط گفتم که کر گر سر نهد

پیش وحی کبریا سمعش دهد

چونک بلقیس از دل و جان عزم کرد

بر زمان رفته هم افسوس خورد

ترک مال و ملک کرد او آن چنان

که بترک نام و ننگ آن عاشقان

آن غلامان و کنیزان بناز

پیش چشمش هم‌چو پوسیده پیاز

باغها و قصرها و آب رود

پیش چشم از عشق گلحن می‌نمود

عشق در هنگام استیلا و خشم

زشت گرداند لطیفان را به چشم

هر زمرد را نماید گندنا

غیرت عشق این بود معنی لا

لااله الا هو اینست ای پناه

که نماید مه ترا دیگ سیاه

هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت

می دریغش نامد الا جز که تخت

پس سلیمان از دلش آگاه شد

کز دل او تا دل او راه شد

آن کسی که بانگ موران بشنود

هم فغان سر دوران بشنود

آنک گوید راز قالت نملة

هم بداند راز این طاق کهن

دید از دورش که آن تسلیم کیش

تلخش آمد فرقت آن تخت خویش

گر بگویم آن سبب گردد دراز

که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز

گرچه این کلک قلم خود بی‌حسیست

نیست جنس کاتب او را مونسیست

هم‌چنین هر آلت پیشه‌وری

هست بی‌جان مونس جانوری

این سبب را من معین گفتمی

گر نبودی چشم فهمت را نمی

از بزرگی تخت کز حد می‌فزود

نقل کردن تخت را امکان نبود

خرده کاری بود و تفریقش خطر

هم‌چو اوصال بدن با همدگر

پس سلیمان گفت گر چه فی‌الاخیر

سرد خواهد شد برو تاج و سریر

چون ز وحدت جان برون آرد سری

جسم را با فر او نبود فری

چون برآید گوهر از قعر بحار

بنگری اندر کف و خاشاک خوار

سر بر آرد آفتاب با شرر

دم عقرب را کی سازد مستقر

لیک خود با این همه بر نقد حال

جست باید تخت او را انتقال

تا نگردد خسته هنگام لقا

کودکانه حاجتش گردد روا

هست بر ما سهل و او را بس عزیز

تا بود بر خوان حوران دیو نیز

عبرت جانش شود آن تخت ناز

هم‌چو دلق و چارقی پیش ایاز

تا بداند در چه بود آن مبتلا

از کجاها در رسید او تا کجا

خاک را و نطفه را و مضغه را

پیش چشم ما همی‌دارد خدا

کز کجا آوردمت ای بدنیت

که از آن آید همی خفریقیت

تو بر آن عاشق بدی در دور آن

منکر این فضل بودی آن زمان

این کرم چون دفع آن انکار تست

که میان خاک می‌کردی نخست

حجت انکار شد انشار تو

از دوا بدتر شد این بیمار تو

خاک را تصویر این کار از کجا

نطفه را خصمی و انکار از کجا

چون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی

فکرت و انکار را منکر بدی

از جمادی چونک انکارت برست

هم ازین انکار حشرت شد درست

پس مثال تو چو آن حلقه‌زنیست

کز درونش خواجه گوید خواجه نیست

حلقه‌زن زین نیست دریابد که هست

پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست

پس هم انکارت مبین می‌کند

کز جماد او حشر صد فن می‌کند

چند صنعت رفت ای انکار تا

آب و گل انکار زاد از هل اتی

آب وگل می‌گفت خود انکار نیست

بانگ می‌زد بی‌خبر که اخبار نیست

من بگویم شرح این از صد طریق

لیک خاطر لغزد از گفت دقیق

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:52 AM

 

قصه گویم از سبا مشتاق‌وار

چون صبا آمد به سوی لاله‌زار

لاقت الاشباح یوم وصلها

عادت الاولاد صوب اصلها

امة العشق الخفی فی الامم

مثل جود حوله لوم السقم

ذلة الارواح من اشباحها

عزة الاشباح من ارواحها

ایها العشاق السقیا لکم

انتم الباقون و البقیالکم

ایها السالون قوموا واعشقوا

ذاک ریح یوسف فاستنشقوا

منطق‌الطیر سلیمانی بیا

بانگ هر مرغی که آید می‌سرا

چون به مرغانت فرستادست حق

لحن هر مرغی بدادستت سبق

مرغ جبری را زبان جبر گو

مرغ پر اشکسته را از صبر گو

مرغ صابر را تو خوش دار و معاف

مرغ عنقا را بخوان اوصاف قاف

مر کبوتر را حذر فرما ز باز

باز را از حلم گو و احتراز

وان خفاشی را که ماند او بی‌نوا

می‌کنش با نور جفت و آشنا

کبک جنگی را بیاموزان تو صلح

مر خروسان را نما اشراط صبح

هم‌چنان می‌رو ز هدهد تا عقاب

ره نما والله اعلم بالصواب

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:51 AM

بر سر تختی شنید آن نیک‌نام

طقطقی و های و هویی شب ز بام

گامهای تند بر بام سرا

گفت با خود این چنین زهره کرا

بانگ زد بر روزن قصر او که کیست

این نباشد آدمی مانا پریست

سر فرو کردند قومی بوالعجب

ما همی گردیم شب بهر طلب

هین چه می‌جویید گفتند اشتران

گفت اشتر بام بر کی جست هان

پس بگفتندش که تو بر تخت جاه

چون همی جویی ملاقات اله

خود همان بد دیگر او را کس ندید

چون پری از آدمی شد ناپدید

معنی‌اش پنهان و او در پیش خلق

خلق کی بینند غیر ریش و دلق

چون ز چشم خویش و خلقان دور شد

هم‌چو عنقا در جهان مشهور شد

جان هر مرغی که آمد سوی قاف

جملهٔ عالم ازو لافند لاف

چون رسید اندر سبا این نور شرق

غلغلی افتاد در بلقیس و خلق

روحهای مرده جمله پر زدند

مردگان از گور تن سر بر زدند

یک دگر را مژده می‌دادند هان

نک ندایی می‌رسد از آسمان

زان ندا دینها همی‌گردند گبز

شاخ و برگ دل همی گردند سبز

از سلیمان آن نفس چون نفخ صور

مردگان را وا رهانید از قبور

مر ترا بادا سعادت بعد ازین

این گذشت الله اعلم بالیقین

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:51 AM

 

هین بیا که من رسولم دعوتی

چون اجل شهوت‌کشم نه شهوتی

ور بود شهوت امیر شهوتم

نه اسیر شهوت روی بتم

بت‌شکن بودست اصل اصل ما

چون خلیل حق و جمله انبیا

گر در آییم ای رهی در بتکده

بت سجود آرد نه ما در معبده

احمد و بوجهل در بتخانه رفت

زین شدن تا آن شدن فرقیست زفت

این در آید سر نهند او را بتان

آن در آید سر نهد چون امتان

این جهان شهوتی بتخانه‌ایست

انبیا و کافران را لانه‌ایست

لیک شهوت بندهٔ پاکان بود

زر نسوزد زانک نقد کان بود

کافران قلب‌اند و پاکان هم‌چو زر

اندرین بوته درند این دو نفر

قلب چون آمد سیه شد در زمان

زر در آمد شد زری او عیان

دست و پا انداخت زر در بوته خوش

در رخ آتش همی خندد رگش

جسم ما روپوش ما شد در جهان

ما چو دریا زیر این که در نهان

شاه دین را منگر ای نادان بطین

کین نظر کردست ابلیس لعین

کی توان اندود این خورشید را

با کف گل تو بگو آخر مرا

گر بریزی خاک و صد خاکسترش

بر سر نور او برآید بر سرش

که کی باشد کو بپوشد روی آب

طین کی باشد کو بپوشد آفتاب

خیز بلقیسا چو ادهم شاه‌وار

دود ازین ملک دو سه روزه بر آر

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:51 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4445390
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث