به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هین بیا بلقیس ورنه بد شود

لشکرت خصمت شود مرتد شود

پرده‌دار تو درت را بر کند

جان تو با تو به جان خصمی کند

جمله ذرات زمین و آسمان

لشکر حق‌اند گاه امتحان

باد را دیدی که با عادان چه کرد

آب را دیدی که در طوفان چه کرد

آنچ بر فرعون زد آن بحر کین

وآنچ با قارون نمودست این زمین

وآنچ آن بابیل با آن پیل کرد

وآنچ پشه کلهٔ نمرود خورد

وآنک سنگ انداخت داودی بدست

گشت شصد پاره و لشکر شکست

سنگ می‌بارید بر اعدای لوط

تا که در آب سیه خوردند غوط

گر بگویم از جمادات جهان

عاقلانه یاری پیغامبران

مثنوی چندان شود که چل شتر

گر کشد عاجز شود از بار پر

دست بر کافر گواهی می‌دهد

لشکر حق می‌شود سر می‌نهد

ای نموده ضد حق در فعل درس

در میان لشکر اویی بترس

جزو جزوت لشکر از در وفاق

مر ترا اکنون مطیع‌اند از نفاق

گر بگوید چشم را کو را فشار

درد چشم از تو بر آرد صد دمار

ور به دندان گوید او بنما وبال

پس ببینی تو ز دندان گوشمال

باز کن طب را بخوان باب العلل

تا ببینی لشکر تن را عمل

چونک جان جان هر چیزی ویست

دشمنی با جان جان آسان کیست

خود رها کن لشکر دیو و پری

کز میان جان کنندم صفدری

ملک را بگذار بلقیس از نخست

چون مرا یابی همه ملک آن تست

خود بدانی چون بر من آمدی

که تو بی من نقش گرمابه بدی

نقش اگر خود نقش سلطان یا غنیست

صورتست از جان خود بی چاشنیست

زینت او از برای دیگران

باز کرده بیهده چشم و دهان

ای تو در بیگار خود را باخته

دیگران را تو ز خود نشناخته

تو به هر صورت که آیی بیستی

که منم این والله آن تو نیستی

یک زمان تنها بمانی تو ز خلق

در غم و اندیشه مانی تا به حلق

این تو کی باشی که تو آن اوحدی

که خوش و زیبا و سرمست خودی

مرغ خویشی صید خویشی دام خویش

صدر خویشی فرش خویشی بام خویش

جوهر آن باشد که قایم با خودست

آن عرض باشد که فرع او شدست

گر تو آدم‌زاده‌ای چون او نشین

جمله ذریات را در خود ببین

چیست اندر خم که اندر نهر نیست

چیست اندر خانه کاندر شهر نیست

این جهان خمست و دل چون جوی آب

این جهان حجره‌ست و دل شهر عجاب

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:50 AM

 

در نغولی بود آب آن تشنه راند

بر درخت جوز جوزی می‌فشاند

می‌فتاد از جوزبن جوز اندر آب

بانگ می‌آمد همی دید او حباب

عاقلی گفتش که بگذار ای فتی

جوزها خود تشنگی آرد ترا

بیشتر در آب می‌افتد ثمر

آب در پستیست از تو دور در

تا تو از بالا فرو آیی به زور

آب جویش برده باشد تا به دور

گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست

تیزتر بنگر برین ظاهر مه‌ایست

قصد من آنست که آید بانگ آب

هم ببینم بر سر آب این حباب

تشنه را خود شغل چه بود در جهان

گرد پای حوض گشتن جاودان

گرد جو و گرد آب و بانگ آب

هم‌چو حاجی طایف کعبهٔ صواب

هم‌چنان مقصود من زین مثنوی

ای ضیاء الحق حسام‌الدین توی

مثنوی اندر فروع و در اصول

جمله آن تست کردستی قبول

در قبول آرند شاهان نیک و بد

چون قبول آرند نبود بیش رد

چون نهالی کاشتی آبش بده

چون گشادش داده‌ای بگشا گره

قصدم از الفاظ او راز توست

قصدم از انشایش آواز توست

پیش من آوازت آواز خداست

عاشق از معشوق حاشا که جداست

اتصالی بی‌تکیف بی‌قیاس

هست رب‌الناس را با جان ناس

لیک گفتم ناس من نسناس نی

ناس غیر جان جان‌اشناس نی

ناس مردم باشد و کو مردمی

تو سر مردم ندیدستی دمی

ما رمیت اذ رمیت خوانده‌ای

لیک جسمی در تجزی مانده‌ای

ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی

ترک کن بهر سلیمان نبی

می‌کنم لا حول نه از گفت خویش

بلک از وسواس آن اندیشه کیش

کو خیالی می‌کند در گفت من

در دل از وسواس و انکارات ظن

می‌کنم لا حول یعنی چاره نیست

چون ترا در دل بضدم گفتنیست

چونک گفت من گرفتت در گلو

من خمش کردم تو آن خود بگو

آن یکی نایی خوش نی می‌زدست

ناگهان از مقعدش بادی بجست

نای را بر کون نهاد او که ز من

گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن

ای مسلمان خود ادب اندر طلب

نیست الا حمل از هر بی‌ادب

هر که را بینی شکایت می‌کند

که فلان کس راست طبع و خوی بد

این شکایت‌گر بدان که بدخو است

که مر آن بدخوی را او بدگو است

زانک خوش‌خو آن بود کو در خمول

باشد از بدخو و بدطبعان حمول

لیک در شیخ آن گله ز آمر خداست

نه پی خشم و ممارات و هواست

آن شکایت نیست هست اصلاح جان

چون شکایت کردن پیغامبران

ناحمولی انبیا از امر دان

ورنه حمالست بد را حلمشان

طبع را کشتند در حمل بدی

ناحمولی گر بود هست ایزدی

ای سلیمان در میان زاغ و باز

حلم حق شو با همه مرغان بساز

ای دو صد بلقیس حلمت را زبون

که اهد قومی انهم لا یعلمون

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:50 AM

 

ملک برهم زن تو ادهم‌وار زود

تا بیابی هم‌چو او ملک خلود

خفته بود آن شه شبانه بر سریر

حارسان بر بام اندر دار و گیر

قصد شه از حارسان آن هم نبود

که کند زان دفع دزدان و رنود

او همی دانست که آن کو عادلست

فارغست از واقعه آمن دلست

عدل باشد پاسبان گامها

نه به شب چوبک‌زنان بر بامها

لیک بد مقصودش از بانگ رباب

هم‌چو مشتاقان خیال آن خطاب

نالهٔ سرنا و تهدید دهل

چیزکی ماند بدان ناقور کل

پس حکیمان گفته‌اند این لحنها

از دوار چرخ بگرفتیم ما

بانگ گردشهای چرخست این که خلق

می‌سرایندش به طنبور و به حلق

مؤمنان گویند که آثار بهشت

نغز گردانید هر آواز زشت

ما همه اجزای آدم بوده‌ایم

در بهشت آن لحنها بشنوده‌ایم

گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی

یادمان آمد از آنها چیزکی

لیک چون آمیخت با خاک کرب

کی دهند این زیر و آن بم آن طرب

آب چون آمیخت با بول و کمیز

گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز

چیزکی از آب هستش در جسد

بول گیرش آتشی را می‌کشد

گر نجس شد آب این طبعش بماند

که آتش غم را به طبع خود نشاند

پس غدای عاشقان آمد سماع

که درو باشد خیال اجتماع

قوتی گیرد خیالات ضمیر

بلک صورت گردد از بانگ و صفیر

آتش عشق از نواها گشت تیز

آن چنان که آتش آن جوزریز

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:50 AM

 

هم‌چنان که شه سلیمان در نبرد

جذب خیل و لشکر بلقیس کرد

که بیایید ای عزیزان زود زود

که برآمد موجها از بحر جود

سوی ساحل می‌فشاند بی‌خطر

جوش موجش هر زمانی صد گهر

الصلا گفتیم ای اهل رشاد

کین زمان رضوان در جنت گشاد

پس سلیمان گفت ای پیکان روید

سوی بلقیس و بدین دین بگروید

پس بگوییدش بیا اینجا تمام

زود که ان الله یدعوا بالسلام

هین بیا ای طالب دولت شتاب

که فتوحست این زمان و فتح باب

ای که تو طالب نه‌ای تو هم بیا

تا طلب یابی ازین یار وفا

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:50 AM

 

آن یکی درویش هیزم می‌کشید

خسته و مانده ز بیشه در رسید

پس بگفتم من ز روزی فارغم

زین سپس از بهر رزقم نیست غم

میوهٔ مکروه بر من خوش شدست

رزق خاصی جسم را آمد به دست

چونک من فارغ شدستم از گلو

حبه‌ای چندست این بدهم بدو

بدهم این زر را بدین تکلیف‌کش

تا دو سه روزک شود از قوت خوش

خود ضمیرم را همی‌دانست او

زانک سمعش داشت نور از شمع هو

بود پیشش سر هر اندیشه‌ای

چون چراغی در درون شیشه‌ای

هیچ پنهان می‌نشد از وی ضمیر

بود بر مضمون دلها او امیر

پس همی منگید با خود زیر لب

در جواب فکرتم آن بوالعجب

که چنین اندیشی از بهر ملوک

کیف تلقی الرزق ان لم یرزقوک

من نمی‌کردم سخن را فهم لیک

بر دلم می‌زد عتابش نیک نیک

سوی من آمد به هیبت هم‌چو شیر

تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر

پرتو حالی که او هیزم نهاد

لرزه بر هر هفت عضو من فتاد

گفت یا رب گر ترا خاصان هی‌اند

که مبارک‌دعوت و فرخ‌پی‌اند

لطف تو خواهم که میناگر شود

این زمان این تنگ هیزم زر شود

در زمان دیدم که زر شد هیزمش

هم‌چو آتش بر زمین می‌تافت خوش

من در آن بی‌خود شدم تا دیرگه

چونک با خویش آمدم من از وله

بعد از آن گفت ای خداگر آن کبار

بس غیورند و گریزان ز اشتهار

باز این را بند هیزم ساز زود

بی‌توقف هم بر آن حالی که بود

در زمان هیزم شد آن اغصان زر

مست شد در کار او عقل و نظر

بعد از آن برداشت هیزم را و رفت

سوی شهر از پیش من او تیز و تفت

خواستم تا در پی آن شه روم

پرسم از وی مشکلات و بشنوم

بسته کرد آن هیبت او مر مرا

پیش خاصان ره نباشد عامه را

ور کسی را ره شود گو سر فشان

کان بود از رحمت و از جذبشان

پس غنیمت دار آن توفیق را

چون بیابی صحبت صدیق را

نه چو آن ابله که یابد قرب شاه

سهل و آسان در فتد آن دم ز راه

چون ز قربانی دهندش بیشتر

پس بگوید ران گاوست این مگر

نیست این از ران گاو ای مفتری

ران گاوت می‌نماید از خری

بذل شاهانه‌ست این بی رشوتی

بخشش محضست این از رحمتی

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:49 AM

 

آن یکی درویش گفت اندر سمر

خضریان را من بدیدم خواب در

گفتم ایشان را که روزی حلال

از کجا نوشم که نبود آن وبال

مر مرا سوی کهستان راندند

میوه‌ها زان بیشه می‌افشاندند

که خدا شیرین بکرد آن میوه را

در دهان تو به همتهای ما

هین بخور پاک و حلال و بی‌حساب

بی صداع و نقل و بالا و نشیب

پس مرا زان رزق نطقی رو نمود

ذوق گفت من خردها می‌ربود

گفتم این فتنه‌ست ای رب جهان

بخششی ده از همه خلقان نهان

شد سخن از من دل خوش یافتم

چون انار از ذوق می‌بشکافتم

گفتم ار چیزی نباشد در بهشت

غیر این شادی که دارم در سرشت

هیچ نعمت آرزو ناید دگر

زین نپردازم به حور و نیشکر

مانده بود از کسب یک دو حبه‌ام

دوخته در آستین جبه‌ام

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:49 AM

 

ای رسولان می‌فرستمتان رسول

رد من بهتر شما را از قبول

پیش بلقیس آنچ دیدیت از عجب

باز گویید از بیابان ذهب

تا بداند که به زر طامع نه‌ایم

ما زر از زرآفرین آورده‌ایم

آنک گر خواهد همه خاک زمین

سر به سر زر گردد و در ثمین

حق برای آن کند ای زرگزین

روز محشر این زمین را نقره گین

فارغیم از زر که ما بس پر فنیم

خاکیان را سر به سر زرین کنیم

از شما کی کدیهٔ زر می‌کنیم

ما شما را کیمیاگر می‌کنیم

ترک آن گیرید گر ملک سباست

که برون آب و گل بس ملکهاست

تخته‌بندست آن که تختش خوانده‌ای

صدر پنداری و بر در مانده‌ای

پادشاهی نیستت بر ریش خود

پادشاهی چون کنی بر نیک و بد

بی‌مراد تو شود ریشت سپید

شرم دار از ریش خود ای کژ امید

مالک الملک است هر کش سر نهد

بی‌جهان خاک صد ملکش دهد

لیک ذوق سجده‌ای پیش خدا

خوشتر آید از دو صد دولت ترا

پس بنالی که نخواهم ملکها

ملک آن سجده مسلم کن مرا

پادشاهان جهان از بدرگی

بو نبردند از شراب بندگی

ورنه ادهم‌وار سرگردان و دنگ

ملک را برهم زدندی بی‌درنگ

لیک حق بهر ثبات این جهان

مهرشان بنهاد بر چشم و دهان

تا شود شیرین بریشان تخت و تاج

که ستانیم از جهانداران خراج

از خراج ار جمع آری زر چو ریگ

آخر آن از تو بماند مردریگ

همره جانت نگردد ملک و زر

زر بده سرمه ستان بهر نظر

تا ببینی کین جهان چاهیست تنگ

یوسفانه آن رسن آری به چنگ

تا بگوید چون ز چاه آیی به بام

جان که یا بشرای هذا لی غلام

هست در چاه انعکاسات نظر

کمترین آنک نماید سنگ زر

وقت بازی کودکان را ز اختلال

می‌نماید آن خزفها زر و مال

عارفانش کیمیاگر گشته‌اند

تا که شد کانها بر ایشان نژند

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:49 AM

 

پیش عطاری یکی گل‌خوار رفت

تا خرد ابلوج قند خاص زفت

پس بر عطار طرار دودل

موضع سنگ ترازو بود گل

گفت گل سنگ ترازوی منست

گر ترا میل شکر بخریدنست

گفت هستم در مهمی قندجو

سنگ میزان هر چه خواهی باش گو

گفت با خود پیش آنک گل‌خورست

سنگ چه بود گل نکوتر از زرست

هم‌چو آن دلاله که گفت ای پسر

نو عروسی یافتم بس خوب‌فر

سخت زیبا لیک هم یک چیز هست

که آن ستیره دختر حلواگرست

گفت بهتر این چنین خود گر بود

دختر او چرب و شیرین‌تر بود

گر نداری سنگ و سنگت از گلست

این به و به گل مرا میوهٔ دلست

اندر آن کفهٔ ترازو ز اعتداد

او به جای سنگ آن گل را نهاد

پس برای کفهٔ دیگر به دست

هم به قدر آن شکر را می‌شکست

چون نبودش تیشه‌ای او دیر ماند

مشتری را منتظر آنجا نشاند

رویش آن سو بود گل‌خور ناشکفت

گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت

ترس ترسان که نباید ناگهان

چشم او بر من فتد از امتحان

دید عطار آن و خود مشغول کرد

که فزون‌تر دزد هین ای روی‌زرد

گر بدزدی وز گل من می‌بری

رو که هم از پهلوی خود می‌خوری

تو همی ترسی ز من لیک از خری

من همی‌ترسم که تو کمتر خوری

گرچه مشغولم چنان احمق نیم

که شکر افزون کشی تو از نیم

چون ببینی مر شکر را ز آزمود

پس بدانی احمق و غافل کی بود

مرغ زان دانه نظر خوش می‌کند

دانه هم از دور راهش می‌زند

کز زنای چشم حظی می‌بری

نه کباب از پهلوی خود می‌خوری

این نظر از دور چون تیرست و سم

عشقت افزون می‌شود صبر تو کم

مال دنیا دام مرغان ضعیف

ملک عقبی دام مرغان شریف

تا بدین ملکی که او دامست ژرف

در شکار آرند مرغان شگرف

من سلیمان می‌نخواهم ملکتان

بلک من برهانم از هر هلکتان

کین زمان هستید خود مملوک ملک

مالک ملک آنک بجهید او ز هلک

بازگونه ای اسیر این جهان

نام خود کردی امیر این جهان

ای تو بندهٔ این جهان محبوس جان

چند گویی خویش را خواجهٔ جهان

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:49 AM

باز گردید ای رسولان خجل

زر شما را دل به من آرید دل

این زر من بر سر آن زر نهید

کوری تن فرج استر را دهید

فرج استر لایق حلقهٔ زرست

زر عاشق روی زرد اصفرست

که نظرگاه خداوندست آن

کز نظرانداز خورشیدست کان

کو نظرگاه شعاع آفتاب

کو نظرگاه خداوند لباب

از گرفت من ز جان اسپر کنید

گرچه اکنون هم گرفتار منید

مرغ فتنه دانه بر بامست او

پر گشاده بستهٔ دامست او

چون به دانه داد او دل را به جان

ناگرفته مر ورا بگرفته دان

آن نظرها که به دانه می‌کند

آن گره دان کو به پا برمی‌زند

دانه گوید گر تو می‌دزدی نظر

من همی دزدم ز تو صبر و مقر

چون کشیدت آن نظر اندر پیم

پس بدانی کز تو من غافل نیم

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:48 AM

 

گفت عبدالله شیخ مغربی

شصت سال از شب ندیدم من شبی

من ندیدم ظلمتی در شصت سال

نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال

صوفیان گفتند صدق قال او

شب همی‌رفتیم در دنبال او

در بیابانهای پر از خار و گو

او چو ماه بدر ما را پیش‌رو

روی پس ناکرده می‌گفتی به شب

هین گو آمد میل کن در سوی چپ

باز گفتی بعد یک دم سوی راست

میل کن زیرا که خاری پیش پاست

روز گشتی پاش را ما پای‌بوس

گشته و پایش چو پاهای عروس

نه ز خاک و نه ز گل بر وی اثر

نه از خراش خار و آسیب حجر

مغربی را مشرقی کرده خدای

کرده مغرب را چو مشرق نورزای

نور این شمس شموسی فارس است

روز خاص و عام را او حارس است

چون نباشد حارس آن نور مجید

که هزاران آفتاب آرد پدید

تو به نور او همی رو در امان

در میان اژدها و کزدمان

پیش پیشت می‌رود آن نور پاک

می‌کند هر ره‌زنی را چاک‌چاک

یوم لا یخزی النبی راست دان

نور یسعی بین ایدیهم بخوان

گرچه گردد در قیامت آن فزون

از خدا اینجا بخواهید آزمون

کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ

نور جان والله اعلم بالبلاغ

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:32 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4444868
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث