به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هدیهٔ بلقیس چل استر بدست

بار آنها جمله خشت زر بدست

چون به صحرای سلیمانی رسید

فرش آن را جمله زر پخته دید

بر سر زر تا چهل منزل براند

تا که زر را در نظر آبی نماند

بارها گفتند زر را وا بریم

سوی مخزن ما چه بیگار اندریم

عرصه‌ای کش خاک زر ده دهیست

زر به هدیه بردن آنجا ابلهیست

ای ببرده عقل هدیه تا اله

عقل آنجا کمترست از خاک راه

چون کساد هدیه آنجا شد پدید

شرمساریشان همی واپس کشید

باز گفتند ار کساد و ار روا

چیست بر ما بنده فرمانیم ما

گر زر و گر خاک ما را بردنیست

امر فرمان‌ده به جا آوردنیست

گر بفرمایند که واپس برید

هم به فرمان تحفه را باز آورید

خنده‌ش آمد چون سلیمان آن بدید

کز شما من کی طلب کردم ثرید

من نمی‌گویم مرا هدیه دهید

بلک گفتم لایق هدیه شوید

که مرا از غیب نادر هدیه‌هاست

که بشر آن را نیارد نیز خواست

می‌پرستید اختری کو زر کند

رو باو آرید کو اختر کند

می‌پرستید آفتاب چرخ را

خوار کرده جان عالی‌نرخ را

آفتاب از امر حق طباخ ماست

ابلهی باشد که گوییم او خداست

آفتابت گر بگیرد چون کنی

آن سیاهی زو تو چون بیرون کنی

نه به درگاه خدا آری صداع

که سیاهی را ببر وا ده شعاع

گر کشندت نیم‌شب خورشید کو

تا بنالی یا امان خواهی ازو

حادثات اغلب به شب واقع شود

وان زمان معبود تو غایب بود

سوی حق گر راستانه خم شوی

وا رهی از اختران محرم شوی

چون شوی محرم گشایم با تو لب

تا ببینی آفتابی نیم‌شب

جز روان پاک او را شرق نه

در طلوعش روز و شب را فرق نه

روز آن باشد که او شارق شود

شب نماند شب چو او بارق شود

چون نماید ذره پیش آفتاب

هم‌چنانست آفتاب اندر لباب

آفتابی را که رخشان می‌شود

دیده پیشش کند و حیران می‌شود

هم‌چو ذره بینیش در نور عرش

پیش نور بی حد موفور عرش

خوار و مسکین بینی او را بی‌قرار

دیده را قوت شده از کردگار

کیمیایی که ازو یک ماثری

بر دخان افتاد گشت آن اختری

نادر اکسیری که از وی نیم تاب

بر ظلامی زد به گردش آفتاب

بوالعجب میناگری کز یک عمل

بست چندین خاصیت را بر زحل

باقی اخترها و گوهرهای جان

هم برین مقیاس ای طالب بدان

دیدهٔ حسی زبون آفتاب

دیدهٔ ربانیی جو و بیاب

تا زبون گردد به پیش آن نظر

شعشعات آفتاب با شرر

که آن نظر نوری و این ناری بود

نار پیش نور بس تاری بود

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:32 AM

 

بهر این فرمود پیغامبر که من

هم‌چو کشتی‌ام به طوفان زمن

ما و اصحابم چو آن کشتی نوح

هر که دست اندر زند یابد فتوح

چونک با شیخی تو دور از زشتیی

روز و شب سیاری و در کشتیی

در پناه جان جان‌بخشی توی

کشتی اندر خفته‌ای ره می‌روی

مسکل از پیغامبر ایام خویش

تکیه کم کن بر فن و بر کام خویش

گرچه شیری چون روی ره بی‌دلیل

خویش‌بین و در ضلالی و ذلیل

هین مپر الا که با پرهای شیخ

تا ببینی عون و لشکرهای شیخ

یک زمانی موج لطفش بال تست

آتش قهرش دمی حمال تست

قهر او را ضد لطفش کم شمر

اتحاد هر دو بین اندر اثر

یک زمان چون خاک سبزت می‌کند

یک زمان پر باد و گبزت می‌کند

جسم عارف را دهد وصف جماد

تا برو روید گل و نسرین شاد

لیک او بیند نبیند غیر او

جز به مغز پاک ندهد خلد بو

مغز را خالی کن از انکار یار

تا که ریحان یابد از گلزار یار

تا بیابی بوی خلد از یار من

چون محمد بوی رحمن از یمن

در صف معراجیان گر بیستی

چون براقت بر کشاند نیستی

نه چو معراج زمینی تا قمر

بلک چون معراج کلکی تا شکر

نه چو معراج بخاری تا سما

بل چو معراج جنینی تا نهی

خوش براقی گشت خنگ نیستی

سوی هستی آردت گر نیستی

کوه و دریاها سمش مس می‌کند

تا جهان حس را پس می‌کند

پا بکش در کشتی و می‌رو روان

چون سوی معشوق جان جان روان

دست نه و پای نه رو تا قدم

آن چنانک تاخت جانها از عدم

بردریدی در سخن پردهٔ قیاس

گر نبودی سمع سامع را نعاس

ای فلک بر گفت او گوهر ببار

از جهان او جهانا شرم دار

گر بباری گوهرت صد تا شود

جامدت بیننده و گویا شود

پس نثاری کرده باشی بهر خود

چونک هر سرمایهٔ تو صد شود

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:31 AM

پس به صورت عالم اصغر توی

پس به معنی عالم اکبر توی

ظاهر آن شاخ اصل میوه است

باطنا بهر ثمر شد شاخ هست

گر نبودی میل و اومید ثمر

کی نشاندی باغبان بیخ شجر

پس به معنی آن شجر از میوه زاد

گر به صورت از شجر بودش ولاد

مصطفی زین گفت که آدم و انبیا

خلف من باشند در زیر لوا

بهر این فرموده است آن ذو فنون

رمز نحن اخرون السابقون

گر بصورت من ز آدم زاده‌ام

من به معنی جد جد افتاده‌ام

کز برای من بدش سجدهٔ ملک

وز پی من رفت بر هفتم فلک

پس ز من زایید در معنی پدر

پس ز میوه زاد در معنی شجر

اول فکر آخر آمد در عمل

خاصه فکری کو بود وصف ازل

حاصل اندر یک زمان از آسمان

می‌رود می‌آید ایدر کاروان

نیست بر این کاروان این ره دراز

کی مفازه زفت آید با مفاز

دل به کعبه می‌رود در هر زمان

جسم طبع دل بگیرد ز امتنان

این دراز و کوتهی مر جسم راست

چه دراز و کوته آنجا که خداست

چون خدا مر جسم را تبدیل کرد

رفتنش بی‌فرسخ و بی‌میل کرد

صد امیدست این زمان بردار گام

عاشقانه ای فتی خل الکلام

گرچه پلهٔ چشم بر هم می‌زنی

در سفینه خفته‌ای ره می‌کنی

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:30 AM

 

قصهٔ عثمان که بر منبر برفت

چون خلافت یافت بشتابید تفت

منبر مهتر که سه‌پایه بدست

رفت بوبکر و دوم پایه نشست

بر سوم پایه عمر در دور خویش

از برای حرمت اسلام و کیش

دور عثمان آمد او بالای تخت

بر شد و بنشست آن محمودبخت

پس سؤالش کرد شخصی بوالفضول

که آن دو ننشستند بر جای رسول

پس تو چون جستی ازیشان برتری

چون برتبت تو ازیشان کمتری

گفت اگر پایهٔ سوم را بسپرم

وهم آید که مثال عمرم

بر دوم پایه شوم من جای‌جو

گویی بوبکرست و این هم مثل او

هست این بالا مقام مصطفی

وهم مثلی نیست با آن شه مرا

بعد از آن بر جای خطبه آن ودود

تا به قرب عصر لب‌خاموش بود

زهره نه کس را که گوید هین بخوان

یا برون آید ز مسجد آن زمان

هیبتی بنشسته بد بر خاص و عام

پر شده نور خدا آن صحن و بام

هر که بینا ناظر نورش بدی

کور زان خورشید هم گرم آمدی

پس ز گرمی فهم کردی چشم کور

که بر آمد آفتابی بی‌فتور

لیک این گرمی گشاید دیده را

تا ببیند عین هر بشنیده را

گرمیش را ضجرتی و حالتی

زان تبش دل را گشادی فسحتی

کور چون شد گرم از نور قدم

از فرح گوید که من بینا شدم

سخت خوش مستی ولی ای بوالحسن

پاره‌ای راهست تا بینا شدن

این نصیب کور باشد ز آفتاب

صد چنین والله اعلم بالصواب

وآنک او آن نور را بینا بود

شرح او کی کار بوسینا بود

ور شود صد تو که باشد این زبان

که بجنباند به کف پردهٔ عیان

وای بر وی گر بساید پرده را

تیغ اللهی کند دستش جدا

دست چه بود خود سرش را بر کند

آن سری کز جهل سرها می‌کند

این به تقدیر سخن گفتم ترا

ورنه خود دستش کجا و آن کجا

خاله را خایه بدی خالو شدی

این به تقدیر آمدست ار او بدی

از زبان تا چشم کو پاک از شکست

صد هزاران ساله گویم اندکست

هین مشو نومید نور از آسمان

حق چو خواهد می‌رسد در یک زمان

صد اثر در کانها از اختران

می‌رساند قدرتش در هر زمان

اختر گردون ظلم را ناسخست

اختر حق در صفاتش راسخست

چرخ پانصد ساله راه ای مستعین

در اثر نزدیک آمد با زمین

سه هزاران سال و پانصد تا زحل

دم بدم خاصیتش آرد عمل

در همش آرد چو سایه در ایاب

طول سایه چیست پیش آفتاب

وز نفوس پاک اختروش مدد

سوی اخترهای گردون می‌رسد

ظاهر آن اختران قوام ما

باطن ما گشته قوام سما

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:30 AM

چون سلیمان کرد آغاز بنا

پاک چون کعبه همایون چون منی

در بنااش دیده می‌شد کر و فر

نی فسرده چون بناهای دگر

در بنا هر سنگ کز که می‌سکست

فاش سیروا بی‌همی گفت از نخست

هم‌چو از آب و گل آدم‌کده

نور ز آهک پاره‌ها تابان شده

سنگ بی‌حمال آینده شده

وان در و دیوارها زنده شده

حق همی‌گوید که دیوار بهشت

نیست چون دیوارها بی‌جان و زشت

چون در و دیوار تن با آگهیست

زنده باشد خانه چون شاهنشهیست

هم درخت و میوه هم آب زلال

با بهشتی در حدیث و در مقال

زانک جنت را نه ز آلت بسته‌اند

بلک از اعمال و نیت بسته‌اند

این بنا ز آب و گل مرده بدست

وان بنا از طاعت زنده شدست

این به اصل خویش ماند پرخلل

وان به اصل خود که علمست و عمل

هم سریر و قصر و هم تاج و ثیاب

با بهشتی در سؤال و در جواب

فرش بی‌فراش پیچیده شود

خانه بی‌مکناس روبیده شود

خانهٔ دل بین ز غم ژولیده شد

بی‌کناس از توبه‌ای روبیده شد

تخت او سیار بی‌حمال شد

حلقه و در مطرب و قوال شد

هست در دل زندگی دارالخلود

در زبانم چون نمی‌آید چه سود

چون سلیمان در شدی هر بامداد

مسجد اندر بهر ارشاد عباد

پند دادی گه بگفت و لحن و ساز

گه به فعل اعنی رکوعی یا نماز

پند فعلی خلق را جذاب‌تر

که رسد در جان هر باگوش و کر

اندر آن وهم امیری کم بود

در حشم تاثیر آن محکم بود

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:30 AM

 

گرچه بر ناید به جهد و زور تو

لیک مسجد را برآرد پور تو

کردهٔ او کردهٔ تست ای حکیم

مؤمنان را اتصالی دان قدیم

مؤمنان معدود لیک ایمان یکی

جسمشان معدود لیکن جان یکی

غیرفهم و جان که در گاو و خرست

آدمی را عقل و جانی دیگرست

باز غیرجان و عقل آدمی

هست جانی در ولی آن دمی

جان حیوانی ندارد اتحاد

تو مجو این اتحاد از روح باد

گر خورد این نان نگردد سیر آن

ور کشد بار این نگردد او گران

بلک این شادی کند از مرگ او

از حسد میرد چو بیند برگ او

جان گرگان و سگان هر یک جداست

متحد جانهای شیران خداست

جمع گفتم جانهاشان من به اسم

کان یکی جان صد بود نسبت به جسم

هم‌چو آن یک نور خورشید سما

صد بود نسبت بصحن خانه‌ها

لیک یک باشد همه انوارشان

چونک برگیری تو دیوار از میان

چون نماند خانه‌ها را قاعده

مؤمنان مانند نفس واحده

فرق و اشکالات آید زین مقال

زانک نبود مثل این باشد مثال

فرقها بی‌حد بود از شخص شیر

تا به شخص آدمی‌زاد دلیر

لیک در وقت مثال ای خوش‌نظر

اتحاد از روی جانبازی نگر

کان دلیر آخر مثال شیر بود

نیست مثل شیر در جملهٔ حدود

متحد نقشی ندارد این سرا

تا که مثلی وا نمایم من ترا

هم مثال ناقصی دست آورم

تا ز حیرانی خرد را وا خرم

شب بهر خانه چراغی می‌نهند

تا به نور آن ز ظلمت می‌رهند

آن چراغ این تن بود نورش چو جان

هست محتاج فتیل و این و آن

آن چراغ شش فتیلهٔ این حواس

جملگی بر خواب و خور دارد اساس

بی‌خور و بی‌خواب نزید نیم دم

با خور و با خواب نزید نیز هم

بی‌فتیل و روغنش نبود بقا

با فتیل و روغن او هم بی‌وفا

زانک نور علتی‌اش مرگ‌جوست

چون زید که روز روشن مرگ اوست

جمله حسهای بشر هم بی‌بقاست

زانک پیش نور روز حشر لاست

نور حس و جان بابایان ما

نیست کلی فانی و لا چون گیا

لیک مانند ستاره و ماهتاب

جمله محوند از شعاع آفتاب

آنچنان که سوز و درد زخم کیک

محو گردد چون در آید مار الیک

آنچنان که عور اندر آب جست

تا در آب از زخم زنبوران برست

می‌کند زنبور بر بالا طواف

چون بر آرد سر ندارندش معاف

آب ذکر حق و زنبور این زمان

هست یاد آن فلانه وان فلان

دم بخور در آب ذکر و صبر کن

تا رهی از فکر و وسواس کهن

بعد از آن تو طبع آن آب صفا

خود بگیری جملگی سر تا به پا

آنچنان که از آب آن زنبور شر

می‌گریزد از تو هم گیرد حذر

بعد از آن خواهی تو دور از آب باش

که بسر هم‌طبع آبی خواجه‌تاش

بس کسانی کز جهان بگذشته‌اند

لا نیند و در صفات آغشته‌اند

در صفات حق صفات جمله‌شان

هم‌چو اختر پیش آن خور بی‌نشان

گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون

خوان جمیع هم لدینا محضرون

محضرون معدوم نبود نیک بین

تا بقای روحها دانی یقین

روح محجوب از بقا بس در عذاب

روح واصل در بقا پاک از حجاب

زین چراغ حس حیوان المراد

گفتمت هان تا نجویی اتحاد

روح خود را متصل کن ای فلان

زود با ارواح قدس سالکان

صد چراغت ار مرند ار بیستند

پس جدا اند و یگانه نیستند

زان همه جنگند این اصحاب ما

جنگ کس نشنید اندر انبیا

زانک نور انبیا خورشید بود

نور حس ما چراغ و شمع و دود

یک بمیرد یک بماند تا به روز

یک بود پژمرده دیگر با فروز

جان حیوانی بود حی از غذا

هم بمیرد او بهر نیک و بذی

گر بمیرد این چراغ و طی شود

خانهٔ همسایه مظلم کی شود

نور آن خانه چو بی این هم به پاست

پس چراغ حس هر خانه جداست

این مثال جان حیوانی بود

نه مثال جان ربانی بود

باز از هندوی شب چون ماه زاد

در سر هر روزنی نوری فتاد

نور آن صد خانه را تو یک شمر

که نماند نور این بی آن دگر

تا بود خورشید تابان بر افق

هست در هر خانه نور او قنق

باز چون خورشید جان آفل شود

نور جمله خانه‌ها زایل شود

این مثال نور آمد مثل نی

مر ترا هادی عدو را ره‌زنی

بر مثال عنکبوت آن زشت‌خو

پرده‌های گنده را بر بافد او

از لعاب خویش پردهٔ نور کرد

دیدهٔ ادراک خود را کور کرد

گردن اسپ ار بگیرد بر خورد

ور بگیرد پاش بستاند لگد

کم نشین بر اسپ توسن بی‌لگام

عقل و دین را پیشوا کن والسلام

اندرین آهنگ منگر سست و پست

کاندرین ره صبر و شق انفسست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:30 AM

چون درآمد عزم داودی به تنگ

که بسازد مسجد اقصی به سنگ

وحی کردش حق که ترک این بخوان

که ز دستت برنیاید این مکان

نیست در تقدیر ما آنک تو این

مسجد اقصی بر آری ای گزین

گفت جرمم چیست ای دانای راز

که مرا گویی که مسجد را مساز

گفت بی‌جرمی تو خونها کرده‌ای

خون مظلومان بگردن برده‌ای

که ز آواز تو خلقی بی‌شمار

جان بدادند و شدند آن را شکار

خون بسی رفتست بر آواز تو

بر صدای خوب جان‌پرداز تو

گفت مغلوب تو بودم مست تو

دست من بر بسته بود از دست تو

نه که هر مغلوب شه مرحوم بود

نه که المغلوب کالمعدوم بود

گفت این مغلوب معدومیست کو

جز به نسبت نیست معدوم ایقنوا

این چنین معدوم کو از خویش رفت

بهترین هستها افتاد و زفت

او به نسبت با صفات حق فناست

در حقیقت در فنا او را بقاست

جملهٔ ارواح در تدبیر اوست

جملهٔ اشباح هم در تیر اوست

آنک او مغلوب اندر لطف ماست

نیست مضطر بلک مختار ولاست

منتهای اختیار آنست خود

که اختیارش گردد اینجا مفتقد

اختیاری را نبودی چاشنی

گر نگشتی آخر او محو از منی

در جهان گر لقمه و گر شربتست

لذت او فرع محو لذتست

گرچه از لذات بی‌تاثیر شد

لذتی بود او و لذت‌گیر شد

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:29 AM

 

مرتضی را گفت روزی یک عنود

کو ز تعظیم خدا آگه نبود

بر سر بامی و قصری بس بلند

حفظ حق را واقفی ای هوشمند

گفت آری او حفیظست و غنی

هستی ما را ز طفلی و منی

گفت خود را اندر افکن هین ز بام

اعتمادی کن بحفظ حق تمام

تا یقین گرددمرا ایقان تو

و اعتقاد خوب با برهان تو

پس امیرش گفت خامش کن برو

تا نگردد جانت زین جرات گرو

کی رسد مر بنده را که با خدا

آزمایش پیش آرد ز ابتلا

بنده را کی زهره باشد کز فضول

امتحان حق کند ای گیج گول

آن خدا را می‌رسد کو امتحان

پیش آرد هر دمی با بندگان

تا به ما ما را نماید آشکار

که چه داریم از عقیده در سرار

هیچ آدم گفت حق را که ترا

امتحان کردم درین جرم و خطا

تا ببینم غایت حلمت شها

اه کرا باشد مجال این کرا

عقل تو از بس که آمد خیره‌سر

هست عذرت از گناه تو بتر

آنک او افراشت سقف آسمان

تو چه دانی کردن او را امتحان

ای ندانسته تو شر و خیر را

امتحان خود را کن آنگه غیر را

امتحان خود چو کردی ای فلان

فارغ آیی ز امتحان دیگران

چون بدانستی که شکردانه‌ای

پس بدانی کاهل شکرخانه‌ای

پس بدان بی‌امتحانی که اله

شکری نفرستدت ناجایگاه

این بدان بی‌امتحان از علم شاه

چون سری نفرستدت در پایگاه

هیچ عاقل افکند در ثمین

در میان مستراحی پر چمین

زانک گندم را حکیم آگهی

هیچ نفرستد به انبار کهی

شیخ را که پیشوا و رهبرست

گر مریدی امتحان کرد او خرست

امتحانش گر کنی در راه دین

هم تو گردی ممتحن ای بی‌یقین

جرات و جهلت شود عریان و فاش

او برهنه کی شود زان افتتاش

گر بیاید ذره سنجد کوه را

بر درد زان که ترازوش ای فتی

کز قیاس خود ترازو می‌تند

مرد حق را در ترازو می‌کند

چون نگنجد او به میزان خرد

پس ترازوی خرد را بر درد

امتحان هم‌چون تصرف دان درو

تو تصرف بر چنان شاهی مجو

چه تصرف کرد خواهد نقشها

بر چنان نقاش بهر ابتلا

امتحانی گر بدانست و بدید

نی که هم نقاش آن بر وی کشید

چه قدر باشد خود این صورت که بست

پیش صورتها که در علم ویست

وسوسهٔ این امتحان چون آمدت

بخت بد دان کآمد و گردن زدت

چون چنین وسواس دیدی زود زود

با خدا گرد و در آ اندر سجود

سجده گه را تر کن از اشک روان

کای خدا تو وا رهانم زین گمان

آن زمان کت امتحان مطلوب شد

مسجد دین تو پر خروب شد

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:29 AM

در جوابش بر گشاد آن یار لب

کز سوی ما روز سوی تست شب

حیله‌های تیره اندر داوری

پیش بینایان چرا می‌آوری

هر چه در دل داری از مکر و رموز

پیش ما رسواست و پیدا هم‌چو روز

گر بپوشیمش ز بنده‌پروری

تو چرا بی‌رویی از حد می‌بری

از پدر آموز که آدم در گناه

خوش فرود آمد به سوی پایگاه

چون بدید آن عالم الاسرار را

بر دو پا استاد استغفار را

بر سر خاکستر انده نشست

از بهانه شاخ تا شاخی نجست

ربنا انا ظلمنا گفت و بس

چونک جانداران بدید از پیش و پس

دید جانداران پنهان هم‌چو جان

دورباش هر یکی تا آسمان

که هلا پیش سلیمان مور باش

تا بنشکافد ترا این دورباش

جز مقام راستی یک دم مه‌ایست

هیچ لالا مرد را چون چشم نیست

کور اگر از پند پالوده شود

هر دمی او باز آلوده شود

آدما تو نیستی کور از نظر

لیک اذا جاء القضا عمی البصر

عمرها باید به نادر گاه‌گاه

تا که بینا از قضا افتد به چاه

کور را خود این قضا همراه اوست

که مرورا اوفتادن طبع و خوست

در حدث افتد نداند بوی چیست

از منست این بوی یا ز آلودگیست

ور کسی بر وی کند مشکی نثار

هم ز خود داند نه از احسان یار

پس دو چشم روشن ای صاحب‌نظر

مر ترا صد مادرست و صد پدر

خاصه چشم دل آن هفتاد توست

وین دو چشم حس خوشه‌چین اوست

ای دریغا ره‌زنان بنشسته‌اند

صد گره زیر زبانم بسته‌اند

پای‌بسته چون رود خوش راهوار

بس گران بندیست این معذور دار

این سخن اشکسته می‌آید دلا

کین سخن درست غیرت آسیا

در اگر چه خرد و اشکسته شود

توتیای دیدهٔ خسته شود

ای در از اشکست خود بر سر مزن

کز شکستن روشنی خواهی شدن

همچنین اشکسته بسته گفتنیست

حق کند آخر درستش کو غنیست

گندم ار بشکست و از هم در سکست

بر دکان آمد که نک نان درست

تو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش

آب و روغن ترک کن اشکسته باش

آنک فرزندان خاص آدم‌اند

نفحهٔ انا ظلمنا می‌دمند

حاجت خود عرضه کن حجت مگو

هم‌چو ابلیس لعین سخت‌رو

سخت‌رویی گر ورا شد عیب‌پوش

در ستیز و سخت‌رویی رو بکوش

آن ابوجهل از پیمبر معجزی

خواست هم‌چون کینه‌ور ترکی غزی

لیک آن صدیق حق معجز نخواست

گفت این رو خود نگوید جز که راست

کی رسد هم‌چون توی را کز منی

امتحان هم‌چو من یاری کنی

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:29 AM

گفت عاشق امتحان کردم مگیر

تا ببینم تو حریفی یا ستیر

من همی دانستمت بی‌امتحان

لیک کی باشد خبر هم‌چون عیان

آفتابی نام تو مشهور و فاش

چه زیانست ار بکردم ابتلاش

تو منی من خویشتن را امتحان

می‌کنم هر روز در سود و زیان

انبیا را امتحان کرده عدات

تا شده ظاهر ازیشان معجزات

امتحان چشم خود کردم به نور

ای که چشم بد ز چشمان تو دور

این جهان هم‌چون خرابست و تو گنج

گر تفحص کردم از گنجت مرنج

زان چنین بی‌خردگی کردم گزاف

تا زنم با دشمنان هر بار لاف

تا زبانم چون ترا نامی نهد

چشم ازین دیده گواهیها دهد

گر شدم در راه حرمت راه‌زن

آمدم ای مه به شمشیر و کفن

جز به دست خود مبرم پا و سر

که ازین دستم نه از دست دگر

از جدایی باز می‌رانی سخن

هر چه خواهی کن ولیکن این مکن

در سخن آباد این دم راه شد

گفت امکان نیست چون بیگاه شد

پوستها گفتیم و مغز آمد دفین

گر بمانیم این نماند همچنین

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:29 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4444862
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث