به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بانگ بر وی زد نمودار کرم

که امین حضرتم از من مرم

از سرافرازان عزت سرمکش

از چنین خوش محرمان خود درمکش

این همی گفت و ذبالهٔ نور پاک

از لبش می‌شد پیاپی بر سماک

از وجودم می‌گریزی در عدم

در عدم من شاهم و صاحب علم

خود بنه و بنگاه من در نیستیست

یکسواره نقش من پیش ستیست

مریما بنگر که نقش مشکلم

هم هلالم هم خیال اندر دلم

چون خیالی در دلت آمد نشست

هر کجا که می‌گریزی با توست

جز خیالی عارضی باطلی

کو بود چون صبح کاذب آفلی

من چو صبح صادقم از نور رب

که نگردد گرد روزم هیچ شب

هین مکن لاحول عمران زاده‌ام

که ز لاحول این طرف افتاده‌ام

مر مرا اصل و غذا لاحول بود

نور لاحولی که پیش از قول بود

تو همی‌گیری پناه ازمن به حق

من نگاریدهٔ پناهم در سبق

آن پناهم من که مخلصهات بوذ

تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ

آفتی نبود بتر از ناشناخت

تو بر یار و ندانی عشق باخت

یار را اغیار پنداری همی

شادیی را نام بنهادی غمی

اینچنین نخلی که لطف یار ماست

چونک ما دزدیم نخلش دار ماست

اینچنین مشکین که زلف میر ماست

چونک بی‌عقلیم این زنجیر ماست

اینچنین لطفی چو نیلی می‌رود

چونک فرعونیم چون خون می‌شود

خون همی‌گوید من آبم هین مریز

یوسفم گرگ از توم ای پر ستیز

تو نمی‌بینی که یار بردبار

چونک با او ضد شدی گردد چو مار

لحم او و شحم او دیگر نشد

او چنان بد جز که از منظر نشد

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:11 AM

همچو مریم گوی پیش از فوت ملک

نقش را کالعوذ بالرحمن منک

دید مریم صورتی بس جان‌فزا

جان‌فزایی دلربایی در خلا

پیش او بر رست از روی زمین

چون مه وخورشید آن روح الامین

از زمین بر رست خوبی بی‌نقاب

آنچنان کز شرق روید آفتاب

لرزه بر اعضای مریم اوفتاد

کو برهنه بود و ترسید از فساد

صورتی که یوسف ار دیدی عیان

دست از حیرت بریدی چو زنان

همچو گل پیشش برویید آن ز گل

چون خیالی که بر آرد سر ز دل

گشت بی‌خود مریم و در بی‌خودی

گفت بجهم در پناه ایزدی

زانک عادت کرده بود آن پاک‌جیب

در هزیمت رخت بردن سوی غیب

چون جهان را دید ملکی بی‌قرار

حازمانه ساخت زان حضرت حصار

تا به گاه مرگ حصنی باشدش

که نیابد خصم راه مقصدش

از پناه حق حصاری به ندید

یورتگه نزدیک آن دز برگزید

چون بدید آن غمزه‌های عقل‌سوز

که ازو می‌شد جگرها تیردوز

شاه و لشکر حلقه در گوشش شده

خسروان هوش بیهوشش شده

صد هزاران شاه مملوکش برق

صد هزاران بدر را داده به دق

زهره نی مر زهره را تا دم زند

عقل کلش چون ببیند کم زند

من چگویم که مرا در دوخته‌ست

دمگهم را دمگه او سوخته‌ست

دود آن نارم دلیلم من برو

دور از آن شه باطل ما عبروا

خود نباشد آفتابی را دلیل

جز که نور آفتاب مستطیل

سایه کی بود تا دلیل او بود

این بستش کع ذلیل او بود

این جلالت در دلالت صادقست

جمله ادراکات پس او سابقست

جمله ادراکات بر خرهای لنگ

او سوار باد پران چون خدنگ

گر گریزد کس نیابد گرد شه

ور گریزند او بگیرد پیش ره

جمله ادراکات را آرام نی

وقت میدانست وقت جام نی

آن یکی وهمی چو بازی می‌پرد

وآن دگر چون تیر معبر می‌درد

وان دگر چون کشتی با بادبان

وآن دگر اندر تراجع هر زمان

چون شکاری می‌نمایدشان ز دور

جمله حمله می‌فزایند آن طیور

چونک ناپیدا شود حیران شوند

همچو جغدان سوی هر ویران شوند

منتظر چشمی به هم یک چشم باز

تا که پیدا گردد آن صید به ناز

چون بماند دیر گویند از ملال

صید بود آن خود عجب یا خود خیال

مصلحت آنست تا یک ساعتی

قوتی گیرند و زور از راحتی

گر نبودی شب همه خلقان ز آز

خویشتن را سوختندی ز اهتزاز

از هوس وز حرص سود اندوختن

هر کسی دادی بدن را سوختن

شب پدید آید چو گنج رحمتی

تا رهند ازحرص خود یکساعتی

چونک قبضی آیدت ای راه‌رو

آن صلاح تست آتش دل مشو

زآنک در خرجی در آن بسط و گشاد

خرج را دخلی بباید زاعتداد

گر هماره فصل تابستان بدی

سوزش خورشید در بستان شدی

منبتش را سوختی از بیخ و بن

که دگر تازه نگشتی آن کهن

گر ترش‌رویست آن دی مشفق است

صیف خندانست اما محرقست

چونک قبض آید تو در وی بسط بین

تازه باش و چین میفکن در جبین

کودکان خندان و دانایان ترش

غم جگر را باشد و شادی ز شش

چشم کودک همچو خر در آخرست

چشم عاقل در حساب آخرست

او در آخر چرب می‌بیند علف

وین ز قصاب آخرش بیند تلف

آن علف تلخست کین قصاب داد

بهر لحم ما ترازویی نهاد

رو ز حکمت خور علف کان را خدا

بی غرض دادست از محض عطا

فهم نان کردی نه حکمت ای رهی

زانچ حق گفتت کلوا من رزقه

رزق حق حکمت بود در مرتبت

کان گلوگیرت نباشد عاقبت

این دهان بستی دهانی باز شد

کو خورندهٔ لقمه‌های راز شد

گر ز شیر دیو تن را وابری

در فطام اوبسی نعمت خوردی

ترک‌جوشش شرح کردم نیم‌خام

از حکیم غزنوی بشنو تمام

در الهی‌نامه گوید شرح این

آن حکیم غیب و فخرالعارفین

غم خور و نان غم‌افزایان مخور

زانک عاقل غم خورد کودک شکر

قند شادی میوهٔ باغ غمست

این فرح زخمست وآن غم مرهمست

غم چو بینی در کنارش کش به عشق

از سر ربوه نظر کن در دمشق

عاقل از انگور می بیند همی

عاشق از معدوم شی بیند همی

جنگ می‌کردند حمالان پریر

تو مکش تا من کشم حملش چو شیر

زانک زان رنجش همی‌دیدند سود

حمل را هر یک ز دیگر می‌ربود

مزد حق کو مزد آن بی‌مایه کو

این دهد گنجیت مزد و آن تسو

گنج زری که چو خسپی زیر ریگ

با تو باشد ان نباشد مردریگ

پیش پیش آن جنازه‌ت می‌دود

مونس گور و غریبی می‌شود

بهر روز مرگ این دم مرده باش

تا شوی با عشق سرمد خواجه‌تاش

صبر می‌بیند ز پردهٔ اجتهاد

روی چون گلنار و زلفین مراد

غم چو آیینه‌ست پیش مجتهد

کاندرین ضد می‌نماید روی ضد

بعد ضد رنج آن ضد دگر

رو دهد یعنی گشاد و کر و فر

این دو وصف از پنجهٔ دستت ببین

بعد قبض مشت بسط آید یقین

پنجه را گر قبض باشد دایما

یا همه بسط او بود چون مبتلا

زین دو وصفش کار و مکسب منتظم

چون پر مرغ این دو حال او را مهم

چونک مریم مضطرب شد یک زمان

همچنانک بر زمین آن ماهیان

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:11 AM

 

در بخارا بندهٔ صدر جهان

متهم شد گشت از صدرش نهان

مدت ده سال سرگردان بگشت

گه خراسان گه کهستان گاه دشت

از پس ده سال او از اشتیاق

گشت بی‌طاقت ز ایام فراق

گفت تاب فرقتم زین پس نماند

صبر کی داند خلاعت را نشاند

از فراق این خاکها شوره بود

آب زرد و گنده و تیره شود

باد جان‌افزا وخم گردد وبا

آتشی خاکستری گردد هبا

باغ چون جنت شود دار المرض

زرد و ریزان برگ او اندر حرض

عقل دراک از فراق دوستان

همچو تیرانداز اشکسته کمان

دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست

پیر از فرقت چنان لرزان شدست

گر بگویم از فراق چون شرار

تا قیامت یک بود از صد هزار

پس ز شرح سوز او کم زن نفس

رب سلم رب سلم گوی و بس

هرچه از وی شاد گردی در جهان

از فراق او بیندیش آن زمان

زانچ گشتی شاد بس کس شاد شد

آخر از وی جست و همچون باد شد

از تو هم بجهد تو دل بر وی منه

پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:11 AM

 

گفت قایل در جهان درویش نیست

ور بود درویش آن درویش نیست

هست از روی بقای ذات او

نیست گشته وصف او در وصف هو

چون زبانهٔ شمع پیش آفتاب

نیست باشد هست باشد در حساب

هست باشد ذات او تا تو اگر

بر نهی پنبه بسوزد زان شرر

نیست باشد روشنی ندهد ترا

کرده باشد آفتاب او را فنا

در دو صد من شهد یک اوقیه خل

چون در افکندی و در وی گشت حل

نیست باشد طعم خل چون می‌چشی

هست اوقیه فزون چون برکشی

پیش شیری آهوی بیهوش شد

هستی‌اش در هست او روپوش شد

این قیاس ناقصان بر کار رب

جوشش عشقست نه از ترک ادب

نبض عاشق بی ادب بر می‌جهد

خویش را در کفهٔ شه می‌نهد

بی‌ادب‌تر نیست کس زو در جهان

با ادب‌تر نیست کس زو در نهان

هم بنسبت دان وفاق ای منتجب

این دو ضد با ادب با بی‌ادب

بی‌ادب باشد چو ظاهر بنگری

که بود دعوی عشقش هم‌سری

چون به باطن بنگری دعوی کجاست

او و دعوی پیش آن سلطان فناست

مات زید زید اگر فاعل بود

لیک فاعل نیست کو عاطل بود

او ز روی لفظ نحوی فاعلست

ورنه او مفعول و موتش قاتلست

فاعل چه کو چنان مقهور شد

فاعلیها جمله از وی دور شد

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:11 AM

 

نفی آن یک چیز و اثباتش رواست

چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست

ما رمیت اذ رمیت از نسبتست

نفی و اثباتست و هر دو مثبتست

آن تو افکندی چو بر دست تو بود

تو نه افکندی که قوت حق نمود

زور آدم‌زاد را حدی بود

مشت خاک اشکست لشکر کی شود

مشت مشت تست و افکندن ز ماست

زین دو نسبت نفی و اثباتش رواست

یعرفون الانبیا اضدادهم

مثل ما لا یشتبه اولادهم

همچو فرزندان خود دانندشان

منکران با صد دلیل و صد نشان

لیک از رشک و حسد پنهان کنند

خویشتن را بر ندانم می‌زنند

پس چو یعرف گفت چون جای دگر

گفت لایعرفهم غیری فذر

انهم تحت قبابی کامنون

جز که یزدانشان نداند ز آزمون

هم بنسبت گیر این مفتوح را

که بدانی و ندانی نوح را

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:10 AM

 

ظاهرست آثار و میوهٔ رحمتش

لیک کی داند جز او ماهیتش

هیچ ماهیات اوصاف کمال

کس نداند جز بثار و مثال

طفل ماهیت نداند طمث را

جز که گویی هست چون حلوا ترا

کی بود ماهیت ذوق جماع

مثل ماهیات حلوا ای مطاع

لیک نسبت کرد از روی خوشی

با تو آن عاقل چو تو کودک‌وشی

تا بداند کودک آن را از مثال

گر نداند ماهیت یا عین حال

پس اگر گویی بدانم دور نیست

ور ندانم گفت کذب و زور نیست

گر کسی گوید که دانی نوح را

آن رسول حق و نور روح را

گر بگویی چون ندانم کان قمر

هست از خورشید و مه مشهورتر

کودکان خرد در کتابها

و آن امامان جمله در محرابها

نام او خوانند در قرآن صریح

قصه‌اش گویند از ماضی فصیح

راست‌گو دانیش تو از روی وصف

گرچه ماهیت نشد از نوح کشف

ور بگویی من چه دانم نوح را

همچو اویی داند او را ای فتی

مور لنگم من چه دانم فیل را

پشه‌ای کی داند اسرافیل را

این سخن هم راستست از روی آن

که بماهیت ندانیش ای فلان

عجز از ادراک ماهیت عمو

حالت عامه بود مطلق مگو

زانک ماهیات و سر سر آن

پیش چشم کاملان باشد عیان

در وجود از سر حق و ذات او

دورتر از فهم و استبصار کو

چونک آن مخفی نماند از محرمان

ذات و وصفی چیست کان ماند نهان

عقل بحثی گوید این دورست و گو

بی ز تاویل محالی کم شنو

قطب گوید مر ترا ای سست‌حال

آنچ فوق حال تست آید محال

واقعاتی که کنونت بر گشود

نه که اول هم محالت می‌نمود

چون رهانیدت ز ده زندان کرم

تیه را بر خود مکن حبس ستم

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:10 AM

 

اسپ داند بانگ و بوی شیر را

گر چه حیوانست الا نادرا

بل عدو خویش را هر جانور

خود بداند از نشان و از اثر

روز خفاشک نیارد بر پرید

شب برون آمد چو دزدان و چرید

از همه محروم‌تر خفاش بود

که عدو آفتاب فاش بود

نه تواند در مصافش زخم خورد

نه بنفرین تاندش مهجور کرد

آفتابی که بگرداند قفاش

از برای غصه و قهر خفاش

غایت لطف و کمال او بود

گرنه خفاشش کجا مانع شود

دشمنی گیری بحد خویش گیر

تا بود ممکن که گردانی اسیر

قطره با قلزم چو استیزه کند

ابلهست او ریش خود بر می‌کند

حیلت او از سبالش نگذرد

چنبرهٔ حجرهٔ قمر چون بر درد

با عدو آفتاب این بد عتاب

ای عدو آفتاب آفتاب

ای عدو آفتابی کز فرش

می‌بلرزد آفتاب و اخترش

تو عدو او نه‌ای خصم خودی

چه غم آتش را که تو هیزم شدی

ای عجب از سوزشت او کم شود

یا ز درد سوزشت پر غم شود

رحمتش نه رحمت آدم بود

که مزاج رحم آدم غم بود

رحمت مخلوق باشد غصه‌ناک

رحمت حق از غم و غصه‌ست پاک

رحمت بی‌چون چنین دان ای پدر

ناید اندر وهم از وی جز اثر

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:10 AM

بر ملولان این مکرر کردنست

نزد من عمر مکرر بردنست

شمع از برق مکرر بر شود

خاک از تاب مکرر زر شود

گر هزاران طالب‌اند و یک ملول

از رسالت باز می‌ماند رسول

این رسولان ضمیر رازگو

مستمع خواهند اسرافیل‌خو

نخوتی دارند و کبری چون شهان

چاکری خواهند از اهل جهان

تا ادبهاشان بجاگه ناوری

از رسالتشان چگونه بر خوری

کی رسانند آن امانت را بتو

تا نباشی پیششان راکع دوتو

هر ادبشان کی همی‌آید پسند

کامدند ایشان ز ایوان بلند

نه گدایانند کز هر خدمتی

از تو دارند ای مزور منتی

لیک با بی‌رغبتیها ای ضمیر

صدقهٔ سلطان بیفشان وا مگیر

اسپ خود را ای رسول آسمان

در ملولان منگر و اندر جهان

فرخ آن ترکی که استیزه نهد

اسپش اندر خندق آتش جهد

گرم گرداند فرس را آنچنان

که کند آهنگ اوج آسمان

چشم را از غیر و غیرت دوخته

همچو آتش خشک و تر را سوخته

گر پشیمانی برو عیبی کند

آتش اول در پشیمانی زند

خود پشیمانی نروید از عدم

چون ببیند گرمی صاحب‌قدم

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:10 AM

نص وحی روح قدسی دان یقین

وان قیاس عقل جزوی تحت این

عقل از جان گشت با ادراک و فر

روح او را کی شود زیر نظر

لیک جان در عقل تاثیری کند

زان اثر آن عقل تدبیری کند

نوح‌وار ار صدقی زد در تو روح

کو یم و کشتی و کو طوفان نوح

عقل اثر را روح پندارد ولیک

نور خور از قرص خور دورست نیک

زان به قرصی سالکی خرسند شد

تا ز نورش سوی قرص افکند شد

زانک این نوری که اندر سافل است

نیست دایم روز و شب او آفل است

وانک اندر قرص دارد باش و جا

غرقهٔ آن نور باشد دایما

نه سحابش ره زند خود نه غروب

وا رهید او از فراق سینه کوب

این‌چنین کس اصلش از افلاک بود

یا مبدل گشت گر از خاک بود

زانک خاکی را نباشد تاب آن

که زند بر وی شعاعش جاودان

گر زند بر خاک دایم تاب خور

آنچنان سوزد که ناید زو ثمر

دایم اندر آب کار ماهی است

مار را با او کجا همراهی است

لیک در که مارهای پر فن‌اند

اندرین یم ماهییها می‌کنند

مکرشان گر خلق را شیدا کند

هم ز دریا تاسه‌شان رسوا کند

واندرین یم ماهیان پر فن‌اند

مار را از سحر ماهی می‌کنند

ماهیان قعر دریای جلال

بحرشان آموخته سحر حلال

بس محال از تاب ایشان حال شد

نحس آنجا رفت و نیکوفال شد

تا قیامت گر بگویم زین کلام

صد قیامت بگذرد وین ناتمام

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:09 AM

 

غفلت از تن بود چون تن روح شد

بیند او اسرار را بی هیچ بد

چون زمین برخاست از جو فلک

نه شب و نه سایه باشد نه دلک

هر کجا سایه‌ست و شب یا سایگه

از زمین باشد نه از افلاک و مه

دود پیوسته هم از هیزم بود

نه ز آتشهای مستنجم بود

وهم افتد در خطا و در غلط

عقل باشد در اصابتها فقط

هر گرانی و کسل خود از تنست

جان ز خفت جمله در پریدنست

روی سرخ از غلبه خونها بود

روی زرد از جنبش صفرا بود

رو سپید از قوت بلغم بود

باشد از سودا که رو ادهم بود

در حقیقت خالق آثار اوست

لیک جز علت نبیند اهل پوست

مغز کو از پوستها آواره نیست

از طبیب و علت او را چاره نیست

چون دوم بار آدمی‌زاده بزاد

پای خود بر فرق علتها نهاد

علت اولی نباشد دین او

علت جزوی ندارد کین او

می‌پرد چون آفتاب اندر افق

با عروس صدق و صورت چون تتق

بلک بیرون از افق وز چرخها

بی مکان باشد چو ارواح و نهی

بل عقول ماست سایه‌های او

می‌فتد چون سایه‌ها در پای او

مجتهد هر گه که باشد نص‌شناس

اندر آن صورت نیندیشد قیاس

چون نیابد نص اندر صورتی

از قیاس آنجا نماید عبرتی

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:09 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4446712
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث