به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

همچو گرمابه که تفسیده بود

تنگ آیی جانت پخسیده شود

گرچه گرمابه عریضست و طویل

زان تبش تنگ آیدت جان و کلیل

تا برون نایی بنگشاید دلت

پس چه سود آمد فراخی منزلت

یا که کفش تنگ پوشی ای غوی

در بیابان فراخی می‌روی

آن فراخی بیابان تنگ گشت

بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت

هر که دید او مر ترا از دور گفت

کو در آن صحرا چو لاله تر شکفت

او نداند که تو همچون ظالمان

از برون در گلشنی جان در فغان

خواب تو آن کفش بیرون کردنست

که زمانی جانت آزاد از تنست

اولیا را خواب ملکست ای فلان

همچو آن اصحاب کهف اندر جهان

خواب می‌بینند و آنجا خواب نه

در عدم در می‌روند و باب نه

خانهٔ تنگ و درون جان چنگ‌لوک

کرد ویران تا کند قصر ملوک

چنگ‌لوکم چون جنین اندر رحم

نه‌مهه گشتم شد این نقلان مهم

گر نباشد درد زه بر مادرم

من درین زندان میان آذرم

مادر طبعم ز درد مرگ خویش

می‌کند ره تا رهد بره ز میش

تا چرد آن بره در صحرای سبز

هین رحم بگشا که گشت این بره گبز

درد زه گر رنج آبستان بود

بر جنین اشکستن زندان بود

حامله گریان ز زه کاین المناص

و آن جنین خندان که پیش آمد خلاص

هرچه زیر چرخ هستند امهات

از جماد و از بهیمه وز نبات

هر یکی از درد غیری غافل اند

جز کسانی که نبیه و کامل‌اند

آنچ کوسه داند از خانهٔ کسان

بلمه از خانه خودش کی داند آن

آنچ صاحب‌دل بداند حال تو

تو ز حال خود ندانی ای عمو

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:09 AM

 

من چو آدم بودم اول حبس کرب

پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب

من گدا بودم درین خانه چو چاه

شاه گشتم قصر باید بهر شاه

قصرها خود مر شهان را مانسست

مرده را خانه و مکان گوری بسست

انبیا را تنگ آمد این جهان

چون شهان رفتند اندر لامکان

مردگان را این جهان بنمود فر

ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر

گر نبودی تنگ این افغان ز چیست

چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست

در زمان خواب چون آزاد شد

زان مکان بنگر که جان چون شاد شد

ظالم از ظلم طبیعت باز رست

مرد زندانی ز فکر حبس جست

این زمین و آسمان بس فراخ

سخت تنگ آمد به هنگام مناخ

جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ

خندهٔ او گریه فخرش جمله ننگ

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:08 AM

چون بلال از ضعف شد همچون هلال

رنگ مرگ افتاد بر روی بلال

جفت او دیدش بگفتا وا حرب

پس بلالش گفت نه نه وا طرب

تا کنون اندر حرب بودم ز زیست

تو چه دانی مرگ چون عیشست و چیست

این همی گفت و رخش در عین گفت

نرگس و گلبرگ و لاله می‌شکفت

تاب رو و چشم پر انوار او

می گواهی داد بر گفتار او

هر سیه دل می سیه دیدی ورا

مردم دیده سیاه آمد چرا

مردم نادیده باشد رو سیاه

مردم دیده بود مرآت ماه

خود کی بیند مردم دیدهٔ ترا

در جهان جز مردم دیده‌فزا

چون به غیر مردم دیده‌ش ندید

پس به غیر او کی در رنگش رسید

پس جز او جمله مقلد آمدند

در صفات مردم دیده بلند

گفت جفتش الفراق ای خوش‌خصال

گفت نه نه الوصالست الوصال

گفت جفت امشب غریبی می‌روی

از تبار و خویش غایب می‌شوی

گفت نه نه بلک امشب جان من

می‌رسد خود از غریبی در وطن

گفت رویت را کجا بینیم ما

گفت اندر حلقهٔ خاص خدا

حلقهٔ خاصش به تو پیوسته است

گر نظر بالا کنی نه سوی پست

اندر آن حلقه ز رب العالمین

نور می‌تابد چو در حلقه نگین

گفت ویران گشت این خانه دریغ

گفت اندر مه نگر منگر به میغ

کرد ویران تا کند معمورتر

قومم انبه بود و خانه مختصر

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:08 AM

 

آن یکی یاری پیمبر را بگفت

که منم در بیعها با غبن جفت

مکر هر کس کو فروشد یا خرد

همچو سحرست و ز راهم می‌برد

گفت در بیعی که ترسی از غرار

شرط کن سه روز خود را اختیار

که تانی هست از رحمان یقین

هست تعجیلت ز شیطان لعین

پیش سگ چون لقمه نان افکنی

بو کند آنگه خورد ای معتنی

او ببینی بو کند ما با خرد

هم ببوییمش به عقل منتقد

با تانی گشت موجود از خدا

تابه شش روز این زمین و چرخها

ورنه قادر بود کو کن فیکون

صد زمین و چرخ آوردی برون

آدمی را اندک اندک آن همام

تا چهل سالش کند مرد تمام

گرچه قادر بود کاندر یک نفس

از عدم پران کند پنجاه کس

عیسی قادر بود کو از یک دعا

بی توقف بر جهاند مرده را

خالق عیسی بنتواند که او

بی توقف مردم آرد تو بتو

این تانی از پی تعلیم تست

که طلب آهسته باید بی سکست

جو یکی کوچک که دایم می‌رود

نه نجس گردد نه گنده می‌شود

زین تانی زاید اقبال و سرور

این تانی بیضه دولت چون طیور

مرغ کی ماند به بیضه‌ای عنید

گرچه از بیضه همی آید پدید

باش تا اجزای تو چون بیضه‌ها

مرغها زایند اندر انتها

بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه

بیضه گنجشک را دورست ره

دانهٔ آبی به دانه سیب نیز

گرچه ماند فرقها دان ای عزیز

برگها هم‌رنگ باشد در نظر

میوه‌ها هر یک بود نوعی دگر

برگهای جسمها ماننده‌اند

لیک هر جانی بریعی زنده‌اند

خلق در بازار یکسان می‌روند

آن یکی در ذوق و دیگر دردمند

همچنان در مرگ یکسان می‌رویم

نیم در خسران و نیمی خسرویم

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:08 AM

 

گفت حمزه چونک بودم من جوان

مرگ می‌دیدم وداع این جهان

سوی مردن کس برغبت کی رود

پیش اژدرها برهنه کی شود

لیک از نور محمد من کنون

نیستم این شهر فانی را زبون

از برون حس لشکرگاه شاه

پر همی‌بینم ز نور حق سپاه

خیمه در خیمه طناب اندر طناب

شکر آنک کرد بیدارم ز خواب

آنک مردن پیش چشمش تهلکه‌ست

امر لا تلقوا بگیرد او به دست

و آنک مردن پیش او شد فتح باب

سارعوا آید مرورا در خطاب

الحذر ای مرگ‌بینان بارعوا

العجل ای حشربینان سارعوا

الصلا ای لطف‌بینان افرحوا

البلا ای قهربینان اترحوا

هر که یوسف دید جان کردش فدی

هر که گرگش دید برگشت از هدی

مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست

پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست

پیش ترک آیینه را خوش رنگیست

پیش زنگی آینه هم زنگیست

آنک می‌ترسی ز مرگ اندر فرار

آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار

روی زشت تست نه رخسار مرگ

جان تو همچون درخت و مرگ برگ

از تو رستست ار نکویست ار بدست

ناخوش و خوش هر ضمیرت از خودست

گر بخاری خسته‌ای خود کشته‌ای

ور حریر و قزدری خود رشته‌ای

دانک نبود فعل همرنگ جزا

هیچ خدمت نیست همرنگ عطا

مزد مزدوران نمی‌ماند بکار

کان عرض وین جوهرست و پایدار

آن همه سختی و زورست و عرق

وین همه سیمست و زرست و طبق

گر ترا آید ز جایی تهمتی

کرد مظلومت دعا در محنتی

تو همی‌گویی که من آزاده‌ام

بر کسی من تهمتی ننهاده‌ام

تو گناهی کرده‌ای شکل دگر

دانه کشتی دانه کی ماند به بر

او زنا کرد و جزا صد چوب بود

گوید او من کی زدم کس را بعود

نه جزای آن زنا بود این بلا

چوب کی ماند زنا را در خلا

مار کی ماند عصا را ای کلیم

درد کی ماند دوا را ای حکیم

تو به جای آن عصا آب منی

چون بیفکندی شد آن شخص سنی

یار شد یا مار شد آن آب تو

زان عصا چونست این اعجاب تو

هیچ ماند آب آن فرزند را

هیچ ماند نیشکر مر قند را

چون سجودی یا رکوعی مرد کشت

شد در آن عالم سجود او بهشت

چونک پرید از دهانش حمد حق

مرغ جنت ساختش رب الفلق

حمد و تسبیحت نماند مرغ را

گرچه نطفهٔ مرغ بادست و هوا

چون ز دستت رست ایثار و زکات

گشت این دست آن طرف نخل و نبات

آب صبرت جوی آب خلد شد

جوی شیر خلد مهر تست و ود

ذوق طاعت گشت جوی انگبین

مستی و شوق تو جوی خمر بین

این سببها آن اثرها را نماند

کس نداند چونش جای آن نشاند

این سببها چون به فرمان تو بود

چار جو هم مر ترا فرمان نمود

هر طرف خواهی روانش می‌کنی

آن صفت چون بد چنانش می‌کنی

چون منی تو که در فرمان تست

نسل آن در امر تو آیند چست

می‌دود بر امر تو فرزند نو

که منم جزوت که کردی‌اش گرو

آن صفت در امر تو بود این جهان

هم در امر تست آن جوها روان

آن درختان مر ترا فرمان‌برند

کان درختان از صفاتت با برند

چون به امر تست اینجا این صفات

پس در امر تست آنجا آن جزات

چون ز دستت زخم بر مظلوم رست

آن درختی گشت ازو زقوم رست

چون ز خشم آتش تو در دلها زدی

مایهٔ نار جهنم آمدی

آتشت اینجا چو آدم سوز بود

آنچ از وی زاد مرد افروز بود

آتش تو قصد مردم می‌کند

نار کز وی زاد بر مردم زند

آن سخنهای چو مار و کزدمت

مار و کزدم گشت و می‌گیرد دمت

اولیا را داشتی در انتظار

انتظار رستخیزت گشت یار

وعدهٔ فردا و پس‌فردای تو

انتظار حشرت آمد وای تو

منتظر مانی در آن روز دراز

در حساب و آفتاب جان‌گداز

کآسمان را منتظر می‌داشتی

تخم فردا ره روم می‌کاشتی

خشم تو تخم سعیر دوزخست

هین بکش این دوزخت را کین فخست

کشتن این نار نبود جز به نور

نورک اطفا نارنا نحن الشکور

گر تو بی نوری کنی حلمی بدست

آتشت زنده‌ست و در خاکسترست

آن تکلف باشد و روپوش هین

نار را نکشد به غیر نور دین

تا نبینی نور دین آمن مباش

کاتش پنهان شود یک روز فاش

نور آبی دان و هم در آب چفس

چونک داری آب از آتش مترس

آب آتش را کشد کآتش به خو

می‌بسوزد نسل و فرزندان او

سوی آن مرغابیان رو روز چند

تا ترا در آب حیوانی کشند

مرغ خاکی مرغ آبی هم‌تنند

لیک ضدانند آب و روغنند

هر یکی مر اصل خود را بنده‌اند

احتیاطی کن بهم ماننده‌اند

همچنانک وسوسه و وحی الست

هر دو معقولند لیکن فرق هست

هر دو دلالان بازار ضمیر

رختها را می‌ستایند ای امیر

گر تو صراف دلی فکرت شناس

فرق کن سر دو فکر چون نخاس

ور ندانی این دو فکرت از گمان

لا خلابه گوی و مشتاب و مران

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:08 AM

 

اندر آخر حمزه چون در صف شدی

بی زره سرمست در غزو آمدی

سینه باز و تن برهنه پیش پیش

در فکندی در صف شمشیر خویش

خلق پرسیدند کای عم رسول

ای هزبر صف‌شکن شاه فحول

نه تو لا تلقوا بایدیکم الی

تهلکه خواندی ز پیغام خدا

پس چرا تو خویش را در تهلکه

می در اندازی چنین در معرکه

چون جوان بودی و زفت و سخت‌زه

تو نمی‌رفتی سوی صف بی زره

چون شدی پیر و ضعیف و منحنی

پرده‌های لا ابالی می‌زنی

لا ابالی‌وار با تیغ و سنان

می‌نمایی دار و گیر و امتحان

تیغ حرمت می‌ندارد پیر را

کی بود تمییز تیغ و تیر را

زین نسق غمخوارگان بی‌خبر

پند می‌دادند او را از غیر

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:08 AM

 

آن زنی هر سال زاییدی پسر

بیش از شش مه نبودی عمرور

یاسه مه یا چار مه گشتی تباه

ناله کرد آن زن که افغان ای اله

نه مهم بارست و سه ماهم فرح

نعمتم زوتر رو از قوس قزح

پیش مردان خدا کردی نفیر

زین شکایت آن زن از درد نذیر

بیست فرزند این‌چنین در گور رفت

آتشی در جانشان افتاد تفت

تا شبی بنمود او را جنتی

باقیی سبزی خوشی بی ضنتی

باغ گفتم نعمت بی‌کیف را

کاصل نعمتهاست و مجمع باغها

ورنه لا عین رات چه جای باغ

گفت نور غیب را یزدان چراغ

مثل نبود آن مثال آن بود

تا برد بوی آنک او حیران بود

حاصل آن زن دید آن را مست شد

زان تجلی آن ضعیف از دست شد

دید در قصری نبشته نام خویش

آن خود دانستش آن محبوب‌کیش

بعد از آن گفتند کین نعمت وراست

کو بجان بازی به جز صادق نخاست

خدمت بسیار می‌بایست کرد

مر ترا تا بر خوری زین چاشت‌خورد

چون تو کاهل بودی اندر التجا

آن مصیبتها عوض دادت خدا

گفت یا رب تا به صد سال و فزون

این چنینم ده بریز از من تو خون

اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش

دید در وی جمله فرزندان خویش

گفت از من کم شد از تو گم نشد

بی دو چشم غیب کس مردم نشد

تو نکردی فصد و از بینی دوید

خون افزون تا ز تب جانت رهید

مغز هر میوه بهست از پوستش

پوست دان تن را و مغز آن دوستش

مغز نغزی دارد آخر آدمی

یکدمی آن را طلب گر زان دمی

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:07 AM

 

گفت بخشیدم بدو ایمان نعم

ور تو خواهی این زمان زنده‌ش کنم

بلک جمله مردگان خاک را

این زمان زنده کنم بهر ترا

گفت موسی این جهان مردنست

آن جهان انگیز کانجا روشنست

این فناجا چون جهان بود نیست

بازگشت عاریت بس سود نیست

رحمتی افشان بر ایشان هم کنون

در نهان‌خانهٔ لدینا محضرون

تابدانی که زیان جسم و مال

سود جان باشد رهاند از وبال

پس ریاضت را به جان شو مشتری

چون سپردی تن به خدمت جان بری

ور ریاضت آیدت بی اختیار

سر بنه شکرانه ده ای کامیار

چون حقت داد آن ریاضت شکر کن

تو نکردی او کشیدت ز امر کن

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:07 AM

 

موسی آمد در مناجات آن سحر

کای خدا ایمان ازو مستان مبر

پادشاهی کن برو بخشا که او

سهو کرد و خیره‌رویی و غلو

گفتمش این علم نه درخورد تست

دفع پندارید گفتم را و سست

دست را بر اژدها آنکس زند

که عصا را دستش اژدرها کند

سر غیب آن را سزد آموختن

که ز گفتن لب تواند دوختن

درخور دریا نشد جز مرغ آب

فهم کن والله اعلم بالصواب

او به دریا رفت و مرغ‌آبی نبود

گشت غرقه دست گیرش ای ودود

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:07 AM

 

چون شنید اینها دوان شد تیز و تفت

بر در موسی کلیم الله رفت

رو همی‌مالید در خاک او ز بیم

که مرا فریاد رس زین ای کلیم

گفت رو بفروش خود را و بره

چونک استا گشته‌ای بر جه ز چه

بر مسلمانان زیان انداز تو

کیسه و همیانها را کن دوتو

من درون خشت دیدم این قضا

که در آیینه عیان شد مر ترا

عاقل اول بیند آخر را بدل

اندر آخر بیند از دانش مقل

باز زاری کرد کای نیکوخصال

مر مرا در سر مزن در رو ممال

از من آن آمد که بودم ناسزا

ناسزایم را تو ده حسن الجزا

گفت تیری جست از شست ای پسر

نیست سنت کید آن واپس به سر

لیک در خواهم ز نیکوداوری

تا که ایمان آن زمان با خود بری

چونک ایمان برده باشی زنده‌ای

چونک با ایمان روی پاینده‌ای

هم در آن دم حال بر خواجه بگشت

تا دلش شوریده و آوردند طشت

شورش مرگست نه هیضهٔ طعام

قی چه سودت دارد ای بدبخت خام

چار کس بردند تا سوی وثاق

ساق می‌مالید او بر پشت ساق

پند موسی نشنوی شوخی کنی

خویشتن بر تیغ پولادی زنی

شرم ناید تیغ را از جان تو

آن تست این ای برادر آن تو

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:07 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4446711
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث