به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

این عجب‌تر که بریشان می‌گذشت

صد هزاران خلق از صحرا و دشت

ز آرزوی سایه جان می‌باختند

از گلیمی سایه‌بان می‌ساختند

سایهٔ آن را نمی‌دیدند هیچ

صد تفو بر دیده‌های پیچ پیچ

ختم کرده قهر حق بر دیده‌ها

که نبیند ماه را بیند سها

ذره‌ای را بیند و خورشید نه

لیک از لطف و کرم نومید نه

کاروانها بی نوا وین میوه‌ها

پخته می‌ریزد چه سحرست ای خدا

سیب پوسیده همی‌چیدند خلق

درهم افتاده بیغما خشک‌حلق

گفته هر برگ و شکوفه آن غصون

دم بدم یا لیت قوم یعلمون

بانگ می‌آمد ز سوی هر درخت

سوی ما آیید خلق شوربخت

بانگ می‌آمد ز غیرت بر شجر

چشمشان بستیم کلا لا وزر

گر کسی می‌گفتشان کین سو روید

تا ازین اشجار مستسعد شوید

جمله می‌گفتند کین مسکین مست

از قضاء الله دیوانه شدست

مغز این مسکین ز سودای دراز

وز ریاضت گشت فاسد چون پیاز

او عجب می‌ماند یا رب حال چیست

خلق را این پرده و اضلال چیست

خلق گوناگون با صد رای و عقل

یک قدم آن سو نمی‌آرند نقل

عاقلان و زیرکانشان ز اتفاق

گشته منکر زین چنین باغی و عاق

یا منم دیوانه و خیره شده

دیو چیزی مرا مرا بر سر زده

چشم می‌مالم بهر لحظه که من

خواب می‌بینم خیال اندر زمن

خواب چه بود بر درختان می‌روم

میوه‌هاشان می‌خورم چون نگروم

باز چون من بنگرم در منکران

که همی‌گیرند زین بستان کران

با کمال احتیاج و افتقار

ز آرزوی نیم غوره جانسپار

ز اشتیاق و حرص یک برگ درخت

می‌زنند این بی‌نوایان آه سخت

در هزیمت زین درخت و زین ثمار

این خلایق صد هزار اندر هزار

باز می‌گویم عجب من بی‌خودم

دست در شاخ خیالی در زدم

حتی اذا ما استیاس الرسل بگو

تا بظنوا انهم قد کذبوا

این قرائت خوان که تخفیف کذب

این بود که خویش بیند محتجب

در گمان افتاد جان انبیا

ز اتفاق منکری اشقیا

جائهم بعد التشکک نصرنا

ترکشان گو بر درخت جان بر آ

می‌خور و می‌ده بدان کش روزیست

هر دم و هر لحظه سحرآموزیست

خلق‌گویان ای عجب این بانگ چیست

چونک صحرا از درخت و بر تهیست

گیج گشتیم از دم سوداییان

که به نزدیک شما باغست و خوان

چشم می‌مالیم اینجا باغ نیست

یا بیابانیست یا مشکل رهیست

ای عجب چندین دراز این گفت و گو

چون بود بیهوده ور خود هست کو

من همی‌گویم چو ایشان ای عجب

این چنین مهری چرا زد صنع رب

زین تنازعها محمد در عجب

در تعجب نیز مانده بولهب

زین عجب تا آن عجب فرقیست ژرف

تا چه خواهد کرد سلطان شگرف

ای دقوقی تیزتر ران هین خموش

چند گویی چند چون قحطست گوش

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:07 PM

 

گفت راندم پیشتر من نیکبخت

باز شد آن هفت جمله یک درخت

هفت می‌شد فرد می‌شد هر دمی

من چه سان می‌گشتم ازحیرت همی

بعد از آن دیدم درختان در نماز

صف کشیده چون جماعت کرده ساز

یک درخت از پیش مانند امام

دیگران اندر پس او در قیام

آن قیام و آن رکوع و آن سجود

از درختان بس شگفتم می‌نمود

یاد کردم قول حق را آن زمان

گفت النجم و شجر را یسجدان

این درختان را نه زانو نه میان

این چه ترتیب نمازست آنچنان

آمد الهام خدا کای با فروز

می عجب داری ز کار ما هنوز

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:07 PM

 

باز هر یک مرد شد شکل درخت

چشمم از سبزی ایشان نیکبخت

زانبهی برگ پیدا نیست شاخ

برگ هم گم گشته از میوهٔ فراخ

هر درختی شاخ بر سدره زده

سدره چه بود از خلا بیرون شده

بیخ هر یک رفته در قعر زمین

زیرتر از گاو و ماهی بد یقین

بیخشان از شاخ خندان‌روی‌تر

عقل از آن اشکالشان زیر و زبر

میوه‌ای که بر شکافیدی ز زور

همچو آب از میوه جستی برق نور

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:07 PM

 

هفت شمع از دور دیدم ناگهان

اندر آن ساحل شتابیدم بدان

نور شعلهٔ هر یکی شمعی از آن

بر شده خوش تا عنان آسمان

خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت

موج حیرت عقل را از سر گذشت

این چگونه شمعها افروختست

کین دو دیدهٔ خلق ازینها دوختست

خلق جویان چراغی گشته بود

پیش آن شمعی که بر مه می‌فزود

چشم‌بندی بد عجب بر دیده‌ها

بندشان می‌کرد یهدی من یشا

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:07 PM

 

باز می‌دیدم که می‌شد هفت یک

می‌شکافد نور او جیب فلک

باز آن یک بار دیگر هفت شد

مستی و حیرانی من زفت شد

اتصالاتی میان شمعها

که نیاید بر زبان و گفت ما

آنک یک دیدن کند ادارک آن

سالها نتوان نمودن از زبان

آنک یک دم بیندش ادراک هوش

سالها نتوان شنودن آن بگوش

چونک پایانی ندارد رو الیک

زانک لا احصی ثناء ما علیک

پیشتر رفتم دوان کان شمعها

تا چه چیزست از نشان کبریا

می‌شدم بی خویش و مدهوش و خراب

تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب

ساعتی بی‌هوش و بی‌عقل اندرین

اوفتادم بر سر خاک زمین

باز با هوش آمدم برخاستم

در روش گویی نه سر نه پاستم

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:07 PM

 

از کلیم حق بیاموز ای کریم

بین چه می‌گوید ز مشتاقی کلیم

با چنین جاه و چنین پیغامبری

طالب خضرم ز خودبینی بری

موسیا تو قوم خود را هشته‌ای

در پی نیکوپیی سرگشته‌ای

کیقبادی رسته از خوف و رجا

چند گردی چند جویی تا کجا

آن تو با تست و تو واقف برین

آسمانا چند پیمایی زمین

گفت موسی این ملامت کم کنید

آفتاب و ماه را کم ره زنید

می‌روم تا مجمع البحرین من

تا شوم مصحوب سلطان زمن

اجعل الخضر لامری سببا

ذاک او امضی و اسری حقبا

سالها پرم بپر و بالها

سالها چه بود هزاران سالها

می‌روم یعنی نمی‌ارزد بدان

عشق جانان کم مدان از عشق نان

این سخن پایان ندارد ای عمو

داستان آن دقوقی را بگو

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:07 PM

 

آن دقوقی رحمة الله علیه

گفت سافرت مدی فی خافقیه

سال و مه رفتم سفر از عشق ماه

بی‌خبر از راه حیران در اله

پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ

گفت من حیرانم و بی خویش و دنگ

تو مبین این پایها را بر زمین

زانک بر دل می‌رود عاشق یقین

از ره و منزل ز کوتاه و دراز

دل چه داند کوست مست دل‌نواز

آن دراز و کوته اوصاف تنست

رفتن ارواح دیگر رفتنست

تو سفرکردی ز نطفه تا بعقل

نه بگامی بود نه منزل نه نقل

سیر جان بی چون بود در دور و دیر

جسم ما از جان بیاموزید سیر

سیر جسمانه رها کرد او کنون

می‌رود بی‌چون نهان در شکل چون

گفت روزی می‌شدم مشتاق‌وار

تا ببینم در بشر انوار یار

تا ببینم قلزمی در قطره‌ای

آفتابی درج اندر ذره‌ای

چون رسیدم سوی یک ساحل بگام

بود بیگه گشته روز و وقت شام

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:07 PM

 

گفت بهلول آن یکی درویش را

چونی ای درویش واقف کن مرا

گفت چون باشد کسی که جاودان

بر مراد او رود کار جهان

سیل و جوها بر مراد او روند

اختران زان سان که خواهد آن شوند

زندگی و مرگ سرهنگان او

بر مراد او روانه کو بکو

هر کجا خواهد فرستد تعزیت

هر کجا خواهد ببخشد تهنیت

سالکان راه هم بر گام او

ماندگان از راه هم در دام او

هیچ دندانی نخندد در جهان

بی رضا و امر آن فرمان‌روان

گفت ای شه راست گفتی همچنین

در فر و سیمای تو پیداست این

این و صد چندینی ای صادق ولیک

شرح کن این را بیان کن نیک نیک

آنچنانک فاضل و مرد فضول

چون به گوش او رسد آرد قبول

آنچنانش شرح کن اندر کلام

که از آن هم بهره یابد عقل عام

ناطق کامل چو خوان‌پاشی بود

خوانش بر هر گونهٔ آشی بود

که نماند هیچ مهمان بی نوا

هر کسی یابد غذای خود جدا

همچو قرآن که بمعنی هفت توست

خاص را و عام را مطعم دروست

گفت این باری یقین شد پیش عام

که جهان در امر یزدانست رام

هیچ برگی در نیفتد از درخت

بی قضا و حکم آن سلطان بخت

از دهان لقمه نشد سوی گلو

تا نگوید لقمه را حق که ادخلوا

میل و رغبت کان زمام آدمیست

جنبش آن رام امر آن غنیست

در زمینها و آسمانها ذره‌ای

پر نجنباند نگردد پره‌ای

جز به فرمان قدیم نافذش

شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش

کی شمرد برگ درختان را تمام

بی‌نهایت کی شود در نطق رام

این قدر بشنو که چون کلی کار

می‌نگردد جز بامر کردگار

چون قضای حق رضای بنده شد

حکم او را بندهٔ خواهنده شد

بی تکلف نه پی مزد و ثواب

بلک طبع او چنین شد مستطاب

زندگی خود نخواهد بهر خوذ

نه پی ذوقی حیات مستلذ

هرکجا امر قدم را مسلکیست

زندگی و مردگی پیشش یکیست

بهر یزدان می‌زید نه بهر گنج

بهر یزدان می‌مرد نه از خوف رنج

هست ایمانش برای خواست او

نه برای جنت و اشجار و جو

ترک کفرش هم برای حق بود

نه ز بیم آنک در آتش رود

این چنین آمد ز اصل آن خوی او

نه ریاضت نه بجست و جوی او

آنگهان خندد که او بیند رضا

همچو حلوای شکر او را قضا

بنده‌ای کش خوی و خلقت این بود

نه جهان بر امر و فرمانش رود

پس چرا لابه کند او یا دعا

که بگردان ای خداوند این قضا

مرگ او و مرگ فرزندان او

بهر حق پیشش چو حلوا در گلو

نزع فرزندان بر آن باوفا

چون قطایف پیش شیخ بی‌نوا

پس چراگوید دعا الا مگر

در دعا بیند رضای دادگر

آن شفاعت و آن دعا نه از رحم خود

می‌کند آن بندهٔ صاحب رشد

رحم خود را او همان دم سوختست

که چراغ عشق حق افروختست

دوزخ اوصاف او عشقست و او

سوخت مر اوصاف خود را مو بمو

هر طروقی این فروقی کی شناخت

جز دقوقی تا درین دولت بتاخت

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:07 PM

 

آن دقوقی داشت خوش دیباجه‌ای

عاشق و صاحب کرامت خواجه‌ای

در زمین می‌شد چو مه بر آسمان

شب‌روان راگشته زو روشن روان

در مقامی مسکنی کم ساختی

کم دو روز اندر دهی انداختی

گفت در یک خانه گر باشم دو روز

عشق آن مسکن کند در من فروز

غرة المسکن احاذره انا

انقلی یا نفس سیری للغنا

لا اعود خلق قلبی بالمکان

کی یکون خالصا فی الامتحان

روز اندر سیر بد شب در نماز

چشم اندر شاه باز او همچو باز

منقطع از خلق نه از بد خوی

منفرد از مرد و زن نه از دوی

مشفقی خلق و نافع همچو آب

خوش شفعیی و دعااش مستجاب

نیک و بد را مهربان و مستقر

بهتر از مادر شهی‌تر از پدر

گفت پیغامبر شما را ای مهان

چون پدر هستم شفیق و مهربان

زان سبب که جمله اجزای منید

جزو را از کل چرا بر می‌کنید

جزو از کل قطع شد بی کار شد

عضو از تن قطع شد مردار شد

تا نپیوندد بکل بار دگر

مرده باشد نبودش از جان خبر

ور بجنبد نیست آن را خود سند

عضو نو ببریده هم جنبش کند

جزو ازین کل گر برد یکسو رود

این نه آن کلست کو ناقص شود

قطع و وصل او نیاید در مقال

چیز ناقص گفته شد بهر مثال

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:07 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4446707
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث