به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گفت بهلول آن یکی درویش را

چونی ای درویش واقف کن مرا

گفت چون باشد کسی که جاودان

بر مراد او رود کار جهان

سیل و جوها بر مراد او روند

اختران زان سان که خواهد آن شوند

زندگی و مرگ سرهنگان او

بر مراد او روانه کو بکو

هر کجا خواهد فرستد تعزیت

هر کجا خواهد ببخشد تهنیت

سالکان راه هم بر گام او

ماندگان از راه هم در دام او

هیچ دندانی نخندد در جهان

بی رضا و امر آن فرمان‌روان

گفت ای شه راست گفتی همچنین

در فر و سیمای تو پیداست این

این و صد چندینی ای صادق ولیک

شرح کن این را بیان کن نیک نیک

آنچنانک فاضل و مرد فضول

چون به گوش او رسد آرد قبول

آنچنانش شرح کن اندر کلام

که از آن هم بهره یابد عقل عام

ناطق کامل چو خوان‌پاشی بود

خوانش بر هر گونهٔ آشی بود

که نماند هیچ مهمان بی نوا

هر کسی یابد غذای خود جدا

همچو قرآن که بمعنی هفت توست

خاص را و عام را مطعم دروست

گفت این باری یقین شد پیش عام

که جهان در امر یزدانست رام

هیچ برگی در نیفتد از درخت

بی قضا و حکم آن سلطان بخت

از دهان لقمه نشد سوی گلو

تا نگوید لقمه را حق که ادخلوا

میل و رغبت کان زمام آدمیست

جنبش آن رام امر آن غنیست

در زمینها و آسمانها ذره‌ای

پر نجنباند نگردد پره‌ای

جز به فرمان قدیم نافذش

شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش

کی شمرد برگ درختان را تمام

بی‌نهایت کی شود در نطق رام

این قدر بشنو که چون کلی کار

می‌نگردد جز بامر کردگار

چون قضای حق رضای بنده شد

حکم او را بندهٔ خواهنده شد

بی تکلف نه پی مزد و ثواب

بلک طبع او چنین شد مستطاب

زندگی خود نخواهد بهر خوذ

نه پی ذوقی حیات مستلذ

هرکجا امر قدم را مسلکیست

زندگی و مردگی پیشش یکیست

بهر یزدان می‌زید نه بهر گنج

بهر یزدان می‌مرد نه از خوف رنج

هست ایمانش برای خواست او

نه برای جنت و اشجار و جو

ترک کفرش هم برای حق بود

نه ز بیم آنک در آتش رود

این چنین آمد ز اصل آن خوی او

نه ریاضت نه بجست و جوی او

آنگهان خندد که او بیند رضا

همچو حلوای شکر او را قضا

بنده‌ای کش خوی و خلقت این بود

نه جهان بر امر و فرمانش رود

پس چرا لابه کند او یا دعا

که بگردان ای خداوند این قضا

مرگ او و مرگ فرزندان او

بهر حق پیشش چو حلوا در گلو

نزع فرزندان بر آن باوفا

چون قطایف پیش شیخ بی‌نوا

پس چراگوید دعا الا مگر

در دعا بیند رضای دادگر

آن شفاعت و آن دعا نه از رحم خود

می‌کند آن بندهٔ صاحب رشد

رحم خود را او همان دم سوختست

که چراغ عشق حق افروختست

دوزخ اوصاف او عشقست و او

سوخت مر اوصاف خود را مو بمو

هر طروقی این فروقی کی شناخت

جز دقوقی تا درین دولت بتاخت

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:07 PM

 

آن دقوقی داشت خوش دیباجه‌ای

عاشق و صاحب کرامت خواجه‌ای

در زمین می‌شد چو مه بر آسمان

شب‌روان راگشته زو روشن روان

در مقامی مسکنی کم ساختی

کم دو روز اندر دهی انداختی

گفت در یک خانه گر باشم دو روز

عشق آن مسکن کند در من فروز

غرة المسکن احاذره انا

انقلی یا نفس سیری للغنا

لا اعود خلق قلبی بالمکان

کی یکون خالصا فی الامتحان

روز اندر سیر بد شب در نماز

چشم اندر شاه باز او همچو باز

منقطع از خلق نه از بد خوی

منفرد از مرد و زن نه از دوی

مشفقی خلق و نافع همچو آب

خوش شفعیی و دعااش مستجاب

نیک و بد را مهربان و مستقر

بهتر از مادر شهی‌تر از پدر

گفت پیغامبر شما را ای مهان

چون پدر هستم شفیق و مهربان

زان سبب که جمله اجزای منید

جزو را از کل چرا بر می‌کنید

جزو از کل قطع شد بی کار شد

عضو از تن قطع شد مردار شد

تا نپیوندد بکل بار دگر

مرده باشد نبودش از جان خبر

ور بجنبد نیست آن را خود سند

عضو نو ببریده هم جنبش کند

جزو ازین کل گر برد یکسو رود

این نه آن کلست کو ناقص شود

قطع و وصل او نیاید در مقال

چیز ناقص گفته شد بهر مثال

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:07 PM

 

مر علی را در مثالی شیر خواند

شیر مثل او نباشد گرچه راند

از مثال و مثل و فرق آن بران

جانب قصهٔ دقوقی ای جوان

آنک در فتوی امام خلق بود

گوی تقوی از فرشته می‌ربود

آنک اندر سیر مه را مات کرد

هم ز دین‌داری او دین رشک خورد

با چنین تقوی و اوراد و قیام

طالب خاصان حق بودی مدام

در سفر معظم مرادش آن بدی

که دمی بر بندهٔ خاصی زدی

این همی‌گفتی چو می‌رفتی براه

کن قرین خاصگانم ای اله

یا رب آنها راکه بشناسد دلم

بنده و بسته‌میان ومجملم

و آنک نشناسم تو ای یزدان جان

بر من محجوبشان کن مهربان

حضرتش گفتی که ای صدر مهین

این چه عشقست و چه استسقاست این

مهر من داری چه می‌جویی دگر

چون خدا با تست چون جویی بشر

او بگفتی یا رب ای دانای راز

تو گشودی در دلم راه نیاز

درمیان بحر اگر بنشسته‌ام

طمع در آب سبو هم بسته‌ام

همچو داودم نود نعجه مراست

طمع در نعجهٔ حریفم هم بخاست

حرص اندر عشق تو فخرست و جاه

حرص اندر غیر تو ننگ و تباه

شهوت و حرص نران بیشی بود

و آن حیزان ننگ و بدکیشی بود

حرص مردان از ره پیشی بود

در مخنث حرص سوی پس رود

آن یکی حرص از کمال مردی است

و آن دگر حرص افتضاح و سردی است

آه سری هست اینجا بس نهان

که سوی خضری شود موسی روان

همچو مستسقی کز آبش سیر نیست

بر هر آنچ یافتی بالله مه‌ایست

بی نهایت حضرتست این بارگاه

صدر را بگذار صدر تست راه

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:07 PM

 

مرد مهمان صبرکرد و ناگهان

کشف گشتش حال مشکل در زمان

نیم‌شب آواز قرآن را شنید

جست از خواب آن عجایب را بدید

که ز مصحف کور می‌خواندی درست

گشت بی‌صبر و ازو آن حال جست

گفت آیا ای عجب با چشم کور

چون همی‌خوانی همی‌بینی سطور

آنچ می‌خوانی بر آن افتاده‌ای

دست را بر حرف آن بنهاده‌ای

اصبعت در سیر پیدا می‌کند

که نظر بر حرف داری مستند

گفت ای گشته ز جهل تن جدا

این عجب می‌داری از صنع خدا

من ز حق در خواستم کای مستعان

بر قرائت من حریصم همچو جان

نیستم حافظ مرا نوری بده

در دو دیده وقت خواندن بی‌گره

باز ده دو دیده‌ام را آن زمان

که بگیرم مصحف و خوانم عیان

آمد از حضرت ندا کای مرد کار

ای بهر رنجی به ما اومیدوار

حسن ظنست و امیدی خوش ترا

که ترا گوید بهر دم برتر آ

هر زمان که قصد خواندن باشدت

یا ز مصحفها قرائت بایدت

من در آن دم وا دهم چشم ترا

تا فرو خوانی معظم جوهرا

همچنان کرد و هر آنگاهی که من

وا گشایم مصحف اندر خواندن

آن خبیری که نشد غافل ز کار

آن گرامی پادشاه و کردگار

باز بخشد بینشم آن شاه فرد

در زمان همچون چراغ شب‌نورد

زین سبب نبود ولی را اعتراض

هرچه بستاند فرستد اعتیاض

گر بسوزد باغت انگورت دهد

در میان ماتمی سورت دهد

آن شل بی‌دست را دستی دهد

کان غمها را دل مستی دهد

لا نسلم و اعتراض از ما برفت

چون عوض می‌آید از مفقود زفت

چونک بی آتش مرا گرمی رسد

راضیم گر آتشش ما را کشد

بی چراغی چون دهد او روشنی

گر چراغت شد چه افغان می‌کنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:07 PM

 

گفت ای یاران زمان آن رسید

کان سر مکتوم او گردد پدید

جمله برخیزید تا بیرون رویم

تا بر آن سر نهان واقف شویم

در فلان صحرا درختی هست زفت

شاخهااش انبه و بسیار و چفت

سخت راسخ خیمه‌گاه و میخ او

بوی خون می‌آیدم از بیخ او

خون شدست اندر بن آن خوش درخت

خواجه راکشتست این منحوس‌بخت

تا کنون حلم خدا پوشید آن

آخر از ناشکری آن قلتبان

که عیال خواجه را روزی ندید

نه بنوروز و نه موسمهای عید

بی‌نوایان را به یک لقمه نجست

یاد ناورد او ز حقهای نخست

تا کنون از بهر یک گاو این لعین

می‌زند فرزند او را در زمین

او بخود برداشت پرده از گناه

ورنه می‌پوشید جرمش را اله

کافر و فاسق درین دور گزند

پرده خود را بخود بر می‌درند

ظلم مستورست در اسرار جان

می‌نهد ظالم بپیش مردمان

که ببینیدم که دارم شاخها

گاو دوزخ را ببینید از ملا

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:07 PM

 

گفت داودش خمش کن رو بهل

این مسلمان را ز گاوت کن بحل

چون خدا پوشید بر تو ای جوان

رو خمش کن حق ستاری بدان

گفت وا ویلی چه حکمست این چه داد

از پی من شرع نو خواهی نهاد

رفته است آوازهٔ عدلت چنان

که معطر شد زمین و آسمان

بر سگان کور این استم نرفت

زین تعدی سنگ و که بشکافت تفت

همچنین تشنیع می‌زد برملا

کالصلا هنگام ظلمست الصلا

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:06 PM

 

یادم آمد آن حکایت کان فقیر

روز و شب می‌کرد افغان و نفیر

وز خدا می‌خواست روزی حلال

بی شکار و رنج و کسب و انتقال

پیش ازین گفتیم بعضی حال او

لیک تعویق آمد و شد پنج‌تو

هم بگوییمش کجا خواهد گریخت

چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت

صاحب گاوش بدید و گفت هین

ای بظلمت گاو من گشته رهین

هین چراکشتی بگو گاو مرا

ابله طرار انصاف اندر آ

گفت من روزی ز حق می‌خواستم

قبله را از لابه می‌آراستم

آن دعای کهنه‌ام شد مستجاب

روزی من بود کشتم نک جواب

او ز خشم آمد گریبانش گرفت

چند مشتی زد به رویش ناشکفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:05 PM

 

چون رهید آن کشتی و آمد بکام

شد نماز آن جماعت هم تمام

فجفجی افتادشان با همدگر

کین فضولی کیست از ما ای پدر

هر یکی با آن دگر گفتند سر

از پس پشت دقوقی مستتر

گفت هر یک من نکردستم کنون

این دعا نه از برون نه از درون

گفت مانا این امام ما ز درد

بوالفضولانه مناجاتی بکرد

گفت آن دیگر که ای یار یقین

مر مرا هم می‌نماید این چنین

او فضولی بوده است از انقباض

کرد بر مختار مطلق اعتراض

چون نگه کردم سپس تا بنگرم

که چه می‌گویند آن اهل کرم

یک ازیشان را ندیدم در مقام

رفته بودند از مقام خود تمام

نه به چپ نه راست نه بالا نه زیر

چشم تیز من نشد بر قوم چیر

درها بودند گویی آب گشت

نه نشان پا و نه گردی بدشت

در قباب حق شدند آن دم همه

در کدامین روضه رفتند آن رمه

درتحیر ماندم کین قوم را

چون بپوشانید حق بر چشم ما

آنچنان پنهان شدند از چشم او

مثل غوطهٔ ماهیان در آب جو

سالها درحسرت ایشان بماند

عمرها در شوق ایشان اشک راند

تو بگویی مرد حق اندر نظر

کی در آرد با خدا ذکر بشر

خر ازین می‌خسپد اینجا ای فلان

که بشر دیدی تو ایشان را نه جان

کار ازین ویران شدست ای مرد خام

که بشر دیدی مر ایشان را چو عام

تو همان دیدی که ابلیس لعین

گفت من از آتشم آدم ز طین

چشم ابلیسانه را یک دم ببند

چند بینی صورت آخر چند چند

ای دقوقی با دو چشم همچو جو

هین مبر اومید ایشان را بجو

هین بجو که رکن دولت جستن است

هر گشادی در دل اندر بستن است

از همه کار جهان پرداخته

کو و کو می‌گو بجان چون فاخته

نیک بنگر اندرین ای محتجب

که دعا را بست حق در استجب

هر که را دل پاک شد از اعتلال

آن دعااش می‌رود تا ذوالجلال

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:05 PM

 

آن دقوقی در امامت کرد ساز

اندر آن ساحل در آمد در نماز

و آن جماعت در پی او در قیام

اینت زیبا قوم و بگزیده امام

ناگهان چشمش سوی دریا فتاد

چون شنید از سوی دریا داد داد

در میان موج دید او کشتیی

در قضا و در بلا و زشتیی

هم شب و هم ابر و هم موج عظیم

این سه تاریکی و از غرقاب بیم

تند بادی همچو عزرائیل خاست

موجها آشوفت اندر چپ و راست

اهل کشتی از مهابت کاسته

نعره وا ویلها برخاسته

دستها در نوحه بر سر می‌زدند

کافر و ملحد همه مخلص شدند

با خدا با صد تضرع آن زمان

عهدها و نذرها کرده بجان

سر برهنه در سجود آنها که هیچ

رویشان قبله ندید از پیچ پیچ

گفته که بی‌فایده‌ست این بندگی

آن زمان دیده در آن صد زندگی

از همه اومید ببریده تمام

دوستان و خال و عم بابا و مام

زاهد و فاسق شد آن دم متقی

همچو در هنگام جان کندن شقی

نه ز چپشان چاره بود و نه ز راست

حیله‌ها چون مرد هنگام دعاست

در دعا ایشان و در زاری و آه

بر فلک زیشان شده دود سیاه

دیو آن دم از عداوت بین بین

بانگ زد کای سگ‌پرستان علتین

مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق

عاقبت خواهد بدن این اتفاق

چشمتان تر باشد از بعد خلاص

که شوید از بهر شهوت دیو خاص

یادتان ناید که روزی در خطر

دستتان بگرفت یزدان از قدر

این همی‌آمد ندا از دیو لیک

این سخن را نشنود جز گوش نیک

راست فرمودست با ما مصطفی

قطب و شاهنشاه و دریای صفا

کانچ جاهل دید خواهد عاقبت

عاقلان بینند ز اول مرتبت

کارها ز آغاز اگر غیبست و سر

عاقل اول دید و آخر آن مصر

اولش پوشیده باشد و آخر آن

عاقل و جاهل ببیند در عیان

گر نبینی واقعهٔ غیب ای عنود

حزم را سیلاب کی اندر ربود

حزم چه بود بدگمانی بر جهان

دم بدم بیند بلای ناگهان

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:05 PM

 

انبیا گویند روز چاره رفت

چاره آنجا بود و دست‌افزار زفت

مرغ بی‌هنگامی ای بدبخت رو

ترک ما گو خون ما اندر مشو

رو بگرداند به سوی دست چپ

در تبار و خویش گویندش که خپ

هین جواب خویش گو با کردگار

ما کییم ای خواجه دست از ما بدار

نه ازین سو نه از آن سو چاره شد

جان آن بیچاره‌دل صد پاره شد

از همه نومید شد مسکین کیا

پس برآرد هر دو دست اندر دعا

کز همه نومید گشتم ای خدا

اول و آخر توی و منتها

در نماز این خوش اشارتها ببین

تا بدانی کین بخواهد شد یقین

بچه بیرون آر از بیضه نماز

سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 8:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4447269
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث