به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

روز گشت و آمدند آن کودکان

بر همین فکرت ز خانه تا دکان

جمله استادند بیرون منتظر

تا درآید اول آن یار مصر

زانک منبع او بدست این رای را

سر امام آید همیشه پای را

ای مقلد تو مجو بیشی بر آن

کو بود منبع ز نور آسمان

او در آمد گفت استا را سلام

خیر باشد رنگ رویت زردفام

گفت استا نیست رنجی مر مرا

تو برو بنشین مگو یاوه هلا

نفی کرد اما غبار وهم بد

اندکی اندر دلش ناگاه زد

اندر آمد دیگری گفت این چنین

اندکی آن وهم افزون شد بدین

همچنین تا وهم او قوت گرفت

ماند اندر حال خود بس در شگفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 7:57 PM

 

اختلاف عقلها در اصل بود

بر وفاق سنیان باید شنود

بر خلاف قول اهل اعتزال

که عقول از اصل دارند اعتدال

تجربه و تعلیم بیش و کم کند

تا یکی را از یکی اعلم کند

باطلست این زانک رای کودکی

که ندارد تجربه در مسلکی

بر دمید اندیشه‌ای زان طفل خرد

پیر با صد تجربه بویی نبرد

خود فزون آن به که آن از فطرتست

تا ز افزونی که جهد و فکرتست

تو بگو دادهٔ خدا بهتر بود

یاکه لنگی راهوارانه رود

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 7:56 PM

 

کودکان مکتبی از اوستاد

رنج دیدند از ملال و اجتهاد

مشورت کردند در تعویق کار

تا معلم در فتد در اضطرار

چون نمی‌آید ورا رنجوریی

که بگیرد چند روز او دوریی

تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار

هست او چون سنگ خارا بر قرار

آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد

که بگوید اوستا چونی تو زرد

خیر باشد رنگ تو بر جای نیست

این اثر یا از هوا یا از تبیست

اندکی اندر خیال افتد ازین

تو برادر هم مدد کن این‌چنین

چون درآیی از در مکتب بگو

خیر باشد اوستا احوال تو

آن خیالش اندکی افزون شود

کز خیالی عاقلی مجنون شود

آن سوم و آن چارم و پنجم چنین

در پی ما غم نمایند و حنین

تا چو سی کودک تواتر این خبر

متفق گویند یابد مستقر

هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی

باد بختت بر عنایت متکی

متفق گشتند در عهد وثیق

که نگرداند سخن را یک رفیق

بعد از آن سوگند داد او جمله را

تا که غمازی نگوید ماجرا

رای آن کودک بچربید از همه

عقل او در پیش می‌رفت از رمه

آن تفاوت هست در عقل بشر

که میان شاهدان اندر صور

زین قبل فرمود احمد در مقال

در زبان پنهان بود حسن رجال

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 7:56 PM

 

علم را دو پر گمان را یک پرست

ناقص آمد ظن به پرواز ابترست

مرغ یک‌پر زود افتد سرنگون

باز بر پرد دو گامی یا فزون

افت خیزان می‌رود مرغ گمان

با یکی پر بر امید آشیان

چون ز ظن وا رست علمش رو نمود

شد دو پر آن مرغ یک‌پر پر گشود

بعد از آن یمشی سویا مستقیم

نه علی وجهه مکبا او سقیم

با دو پر بر می‌پرد چون جبرئیل

بی گمان و بی مگر بی قال و قیل

گر همه عالم بگویندش توی

بر ره یزدان و دین مستوی

او نگردد گرم‌تر از گفتشان

جان طاق او نگردد جفتشان

ور همه گویند او را گم‌رهی

کوه پنداری و تو برگ کهی

او نیفتد در گمان از طعنشان

او نگردد دردمند از ظعنشان

بلک گر دریا و کوه آید بگفت

گویدش با گم‌رهی گشتی تو جفت

هیچ یک ذره نیفتد در خیال

یا به طعن طاعنان رنجورحال

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 7:56 PM

ای تقاضاگر درون همچون جنین

چون تقاضا می‌کنی اتمام این

سهل گردان ره نما توفیق ده

یا تقاضا را بهل بر ما منه

چون ز مفلس زر تقاضا می‌کنی

زر ببخشش در سر ای شاه غنی

بی تو نظم و قافیه شام و سحر

زهره کی دارد که آید در نظر

نظم و تجنیس و قوافی ای علیم

بندهٔ امر توند از ترس و بیم

چون مسبح کرده‌ای هر چیز را

ذات بی تمییز و با تمییز را

هر یکی تسبیح بر نوعی دگر

گوید و از حال آن این بی‌خبر

آدمی منکر ز تسبیح جماد

و آن جماد اندر عبادت اوستاد

بلک هفتاد و دو ملت هر یکی

بی‌خبر از یکدگر واندر شکی

چون دو ناطق را ز حال همدگر

نیست آگه چون بود دیوار و در

چون من از تسبیح ناطق غافلم

چون بداند سبحهٔ صامت دلم

هست سنی را یکی تسبیح خاص

هست جبری را ضد آن در مناص

سنی از تسبیح جبری بی‌خبر

جبری از تسبیح سنی بی اثر

این همی‌گوید که آن ضالست و گم

بی‌خبر از حال او وز امر قم

و آن همی گوید که این را چه خبر

جنگشان افکند یزدان از قدر

گوهر هر یک هویدا می‌کند

جنس از ناجنس پیدا می‌کند

قهر را از لطف داند هر کسی

خواه دانا خواه نادان یا خسی

لیک لطفی قهر در پنهان شده

یا که قهری در دل لطف آمده

کم کسی داند مگر ربانیی

کش بود در دل محک جانیی

باقیان زین دو گمانی می‌برند

سوی لانهٔ خود به یک پر می‌پرند

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 7:56 PM

تا که روزی ناگهان در چاشتگاه

این دعا می‌کرد با زاری و آه

ناگهان در خانه‌اش گاوی دوید

شاخ زد بشکست دربند و کلید

گاو گستاخ اندر آن خانه بجست

مرد در جست و قوایمهاش بست

پس گلوی گاو ببرید آن زمان

بی توقف بی تامل بی امان

چون سرش ببرید شد سوی قصاب

تا اهابش بر کند در دم شتاب

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 7:56 PM

 

آن یکی در عهد داوود نبی

نزد هر دانا و پیش هر غبی

این دعا می‌کرد دایم کای خدا

ثروتی بی رنج روزی کن مرا

چون مرا تو آفریدی کاهلی

زخم‌خواری سست‌جنبی منبلی

بر خران پشت‌ریش بی‌مراد

بار اسپان و استران نتوان نهاد

کاهلم چون آفریدی ای ملی

روزیم ده هم ز راه کاهلی

کاهلم من سایهٔ خسپم در وجود

خفتم اندر سایهٔ این فضل و جود

کاهلان و سایه‌خسپان را مگر

روزیی بنوشته‌ای نوعی دگر

هر که را پایست جوید روزیی

هر که را پا نیست کن دلسوزیی

رزق را می‌ران به سوی آن حزین

ابر را باران به سوی هر زمین

چون زمین را پا نباشد جود تو

ابر را راند به سوی او دوتو

طفل را چون پا نباشد مادرش

آید و ریزد وظیفه بر سرش

روزیی خواهم بناگه بی تعب

که ندارم من ز کوشش جز طلب

مدت بسیار می‌کرد این دعا

روز تا شب شب همه شب تا ضحی

خلق می‌خندید بر گفتار او

بر طمع‌خامی و بر بیگار او

که چه می‌گوید عجب این سست‌ریش

یا کسی دادست بنگ بیهشیش

راه روزی کسب و رنجست و تعب

هر کسی را پیشه‌ای داد و طلب

اطلبوا الارزاق فی اسبابها

ادخلو الاوطان من ابوابها

شاه و سلطان و رسول حق کنون

هست داود نبی ذو فنون

با چنان عزی و نازی کاندروست

که گزیدستش عنایتهای دوست

معجزاتش بی شمار و بی عدد

موج بخشایش مدد اندر مدد

هیچ کس را خود ز آدم تا کنون

کی بدست آواز صد چون ارغنون

که بهر وعظی بمیراند دویست

آدمی را صوت خوبش کرد نیست

شیر و آهو جمع گردد آن زمان

سوی تذکیرش مغفل این از آن

کوه و مرغان هم‌رسایل با دمش

هردو اندر وقت دعوت محرمش

این و صد چندین مرورا معجزات

نور رویش بی جهان و در جهات

با همه تمکین خدا روزی او

کرده باشد بسته اندر جست و جو

بی زره‌بافی و رنجی روزیش

می‌نیاید با همه پیروزیش

این چنین مخذول واپس مانده‌ای

خانه کنده دون و گردون‌رانده‌ای

این چنین مدبر همی خواهد که زود

بی تجارت پر کند دامن ز سود

این چنین گیجی بیامد در میان

که بر آیم بر فلک بی نردبان

این همی‌گفتش بتسخر رو بگیر

که رسیدت روزی و آمد بشیر

و آن همی خندید ما را هم بده

زانچ یابی هدیه‌ای سالار ده

او ازین تشنیع مردم وین فسوس

کم نمی‌کرد از دعا و چاپلوس

تا که شد در شهر معروف و شهیر

کو ز انبان تهی جوید پنیر

شد مثل در خام‌طبعی آن گدا

او ازین خواهش نمی‌آمد جدا

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 7:55 PM

 

آن یکی را یار پیش خود نشاند

نامه بیرون کرد و پیش یار خواند

بیتها در نامه و مدح و ثنا

زاری و مسکینی و بس لابه‌ها

گفت معشوق این اگر بهر منست

گاه وصل این عمر ضایع کردنست

من به پیشت حاضر و تو نامه خوان

نیست این باری نشان عاشقان

گفت اینجا حاضری اما ولیک

من نمی‌یایم نصیب خویش نیک

آنچ می‌دیدم ز تو پارینه سال

نیست این دم گرچه می‌بینم وصال

من ازین چشمه زلالی خورده‌ام

دیده و دل ز آب تازه کرده‌ام

چشمه می‌بینم ولیکن آب نی

راه آبم را مگر زد ره‌زنی

گفت پس من نیستم معشوق تو

من به بلغار و مرادت در قتو

عاشقی تو بر من و بر حالتی

حالت اندر دست نبود یا فتی

پس نیم کلی مطلوب تو من

جزو مقصودم ترا اندرز من

خانهٔ معشوقه‌ام معشوق نی

عشق بر نقدست بر صندوق نی

هست معشوق آنک او یکتو بود

مبتدا و منتهاات او بود

چون بیابی‌اش نمانی منتظر

هم هویدا او بود هم نیز سر

میر احوالست نه موقوف حال

بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال

چون بگوید حال را فرمان کند

چون بخواهد جسمها را جان کند

منتها نبود که موقوفست او

منتظر بنشسته باشد حال‌جو

کیمیای حال باشد دست او

دست جنباند شود مس مست او

گر بخواهد مرگ هم شیرین شود

خار و نشتر نرگس و نسرین شود

آنک او موقوف حالست آدمیست

کو بحال افزون و گاهی در کمیست

صوفی ابن الوقت باشد در منال

لیک صافی فارغست از وقت و حال

حالها موقوف عزم و رای او

زنده از نفخ مسیح‌آسای او

عاشق حالی نه عاشق بر منی

بر امید حال بر من می‌تنی

آنک یک دم کم دمی کامل بود

نیست معبود خلیل آفل بود

وانک آفل باشد و گه آن و این

نیست دلبر لا احب افلین

آنک او گاهی خوش و گه ناخوشست

یک زمانی آب و یک دم آتشست

برج مه باشد ولیکن ماه نه

نقش بت باشد ولی آگاه نه

هست صوفی صفاجو ابن وقت

وقت را همچون پدر بگرفته سخت

هست صافی غرق عشق ذوالجلال

ابن کس نه فارغ از اوقات و حال

غرقهٔ نوری که او لم یولدست

لم یلد لم یولد آن ایزدست

رو چنین عشقی بجو گر زنده‌ای

ورنه وقت مختلف را بنده‌ای

منگر اندر نقش زشت و خوب خویش

بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش

منگر آنک تو حقیری یا ضعیف

بنگر اندر همت خود ای شریف

تو به هر حالی که باشی می‌طلب

آب می‌جو دایما ای خشک‌لب

کان لب خشکت گواهی می‌دهد

کو بخر بر سر منبع رسد

خشکی لب هست پیغامی ز آب

که بمات آرد یقین این اضطراب

کین طلب‌کاری مبارک جنبشیست

این طلب در راه حق مانع کشیست

این طلب مفتاح مطلوبات تست

این سپاه و نصرت رایات تست

این طلب همچون خروسی در صیاح

می‌زند نعره که می‌آید صباح

گرچه آلت نیستت تو می‌طلب

نیست آلت حاجت اندر راه رب

هر که را بینی طلب‌کار ای پسر

یار او شو پیش او انداز سر

کز جوار طالبان طالب شوی

وز ظلال غالبان غالب شوی

گر یکی موری سلیمانی بجست

منگر اندر جستن او سست سست

هرچه داری تو ز مال و پیشه‌ای

نه طلب بود اول و اندیشه‌ای

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 7:55 PM

 

در صحابه کم بدی حافظ کسی

گرچه شوقی بود جانشان را بسی

زانک چون مغزش در آگند و رسید

پوستها شد بس رقیق و واکفید

قشر جوز و فستق و بادام هم

مغز چون آگندشان شد پوست کم

مغز علم افزود کم شد پوستش

زانک عاشق را بسوزد دوستش

وصف مطلوبی چو ضد طالبیست

وحی و برق نور سوزندهٔ نبیست

چون تجلی کرد اوصاف قدیم

پس بسوزد وصف حادث را گلیم

ربع قرآن هر که را محفوظ بود

جل فینا از صحابه می‌شنود

جمع صورت با چنین معنی ژرف

نیست ممکن جز ز سلطانی شگرف

در چنین مستی مراعات ادب

خود نباشد ور بود باشد عجب

اندر استغنا مراعات نیاز

جمع ضدینست چون گرد و دراز

خود عصا معشوق عمیان می‌بود

کور خود صندوق قرآن می‌بود

گفت کوران خود صنادیقند پر

از حروف مصحف و ذکر و نذر

باز صندوقی پر از قرآن به است

زانک صندوقی بود خالی بدست

باز صندوقی که خالی شد ز بار

به ز صندوقی که پر موشست و مار

حاصل اندر وصل چون افتاد مرد

گشت دلاله به پیش مرد سرد

چون به مطلوبت رسیدی ای ملیح

شد طلب کاری علم اکنون قبیح

چون شدی بر بامهای آسمان

سرد باشد جست وجوی نردبان

جز برای یاری و تعلیم غیر

سرد باشد راه خیر از بعد خیر

آینهٔ روشن که شد صاف و ملی

جهل باشد بر نهادن صیقلی

پیش سلطان خوش نشسته در قبول

زشت باشد جستن نامه و رسول

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 7:55 PM

آن یکی مرد دومو آمد شتاب

پیش یک آیینه دار مستطاب

گفت از ریشم سپیدی کن جدا

که عروس نو گزیدم ای فتی

ریش او ببرید و کل پیشش نهاد

گفت تو بگزین مرا کاری فتاد

این سؤال وآن جوابست آن گزین

که سر اینها ندارد درد دین

آن یکی زد سیلیی مر زید را

حمله کرد او هم برای کید را

گفت سیلی‌زن سؤالت می‌کنم

پس جوابم گوی وانگه می‌زنم

بر قفای تو زدم آمد طراق

یک سؤالی دارم اینجا در وفاق

این طراق از دست من بودست یا

از قفاگاه تو ای فخر کیا

گفت از درد این فراغت نیستم

که درین فکر و تفکر بیستم

تو که بی‌دردی همی اندیش این

نیست صاحب‌درد را این فکر هین

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 خرداد 1396  - 7:55 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4452476
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث