به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

یک مثال دیگر اندر کژروی

شاید ار از نقل قرآن بشنوی

این چنین کژ بازیی در جفت و طاق

با نبی می‌باختند اهل نفاق

کز برای عز دین احمدی

مسجدی سازیم و بود آن مرتدی

این چنین کژ بازیی می‌باختند

مسجدی جز مسجد او ساختند

سقف و فرش و قبه‌اش آراسته

لیک تفریق جماعت خواسته

نزد پیغامبر بلابه آمدند

همچو اشتر پیش او زانو زدند

کای رسول حق برای محسنی

سوی آن مسجد قدم رنجه کنی

تا مبارک گردد از اقدام تو

تا قیامت تازه بادا نام تو

مسجد روز گلست و روز ابر

مسجد روز ضرورت وقت فقر

تا غریبی یابد آنجا خیر و جا

تا فراوان گردد این خدمت‌سرا

تا شعار دین شود بسیار و پر

زانک با یاران شود خوش کار مر

ساعتی آن جایگه تشریف ده

تزکیه‌مان کن ز ما تعریف ده

مسجد و اصحاب مسجد را نواز

تو مهی ما شب دمی با ما بساز

تا شود شب از جمالت همچو روز

ای جمالت آفتاب جان‌فروز

ای دریغا کان سخن از دل بدی

تا مراد آن نفر حاصل شدی

لطف کاید بی دل و جان در زبان

همچو سبزهٔ تون بود ای دوستان

هم ز دورش بنگر و اندر گذر

خوردن و بو را نشاید ای پسر

سوی لطف بی وفایان هین مرو

کان پل ویران بود نیکو شنو

گر قدم را جاهلی بر وی زند

بشکند پل و آن قدم را بشکند

هر کجا لشکر شکسته میشود

از دو سه سست مخنث می‌بود

در صف آید با سلاح او مردوار

دل برو بنهند کاینک یار غار

رو بگرداند چو بیند زخم را

رفتن او بشکند پشت ترا

این درازست و فراوان می‌شود

وآنچ مقصودست پنهان می‌شود

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 6:29 PM

عایشه روزی به پیغامبر بگفت

یا رسول الله تو پیدا و نهفت

هر کجا یابی نمازی می‌کنی

می‌دود در خانه ناپاک و دنی

گرچه می‌دانی که هر طفل پلید

کرد مستعمل بهر جا که رسید

گفت پیغامبر که از بهر مهان

حق نجس را پاک گرداند بدان

سجده‌گاهم را از آن رو لطف حق

پاک گردانید تا هفتم طبق

هان و هان ترک حسد کن با شهان

ور نه ابلیسی شوی اندر جهان

کو اگر زهری خورد شهدی شود

تو اگر شهدی خوری زهری بود

کو بدل گشت و بدل شد کار او

لطف گشت و نور شد هر نار او

قوت حق بود مر بابیل را

ور نه مرغی چون کشد مر پیل را

لشکری را مرغکی چندی شکست

تا بدانی کان صلابت از حقست

گر ترا وسواس آید زین قبیل

رو بخوان تو سورهٔ اصحاب فیل

ور کنی با او مری و همسری

کافرم دان گر تو زیشان سر بری

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 6:28 PM

 

آن یکی می‌گفت در عهد شعیب

که خدا از من بسی دیدست عیب

چند دید از من گناه و جرمها

وز کرم یزدان نمی‌گیرد مرا

حق تعالی گفت در گوش شعیب

در جواب او فصیح از راه غیب

که بگفتی چند کردم من گناه

وز کرم نگرفت در جرمم اله

عکس می‌گویی و مقلوب ای سفیه

ای رها کرده ره و بگرفته تیه

چند چندت گیرم و تو بی‌خبر

در سلاسل مانده‌ای پا تا بسر

زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه

کرد سیمای درونت را تباه

بر دلت زنگار بر زنگارها

جمع شد تا کور شد ز اسرارها

گر زند آن دود بر دیگ نوی

آن اثر بنماید ار باشد جوی

زانک هر چیزی بضد پیدا شود

بر سپیدی آن سیه رسوا شود

چون سیه شد دیگ پس تاثیر دود

بعد ازین بر وی که بیند زود زود

مرد آهنگر که او زنگی بود

دود را با روش هم‌رنگی بود

مرد رومی کو کند آهنگری

رویش ابلق گردد از دودآوری

پس بداند زود تاثیر گناه

تا بنالد زود گوید ای اله

چون کند اصرار و بد پیشه کند

خاک اندر چشم اندیشه کند

توبه نندیشد دگر شیرین شود

بر دلش آن جرم تا بی‌دین شود

آن پشیمانی و یا رب رفت ازو

شست بر آیینه زنگ پنج تو

آهنش را زنگها خوردن گرفت

گوهرش را زنگ کم کردن گرفت

چون نویسی کاغد اسپید بر

آن نبشته خوانده آید در نظر

چون نویسی بر سر بنوشته خط

فهم ناید خواندنش گردد غلط

کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد

هر دو خط شد کور و معنیی نداد

ور سیم باره نویسی بر سرش

پس سیه کردی چو جان پر شرش

پس چه چاره جز پناه چاره‌گر

ناامیدی مس و اکسیرش نظر

ناامیدیها بپیش او نهید

تا ز درد بی‌دوا بیرون جهید

چون شعیب این نکته‌ها با وی بگفت

زان دم جان در دل او گل شکفت

جان او بشنید وحی آسمان

گفت اگر بگرفت ما را کو نشان

گفت یا رب دفع من می‌گوید او

آن گرفتن را نشان می‌جوید او

گفت ستارم نگویم رازهاش

جز یکی رمز از برای ابتلاش

یک نشان آنک می‌گیرم ورا

آنک طاعت دارد و صوم و دعا

وز نماز و از زکات و غیر آن

لیک یک ذره ندارد ذوق جان

می‌کند طاعات و افعال سنی

لیک یک ذره ندارد چاشنی

طاعتش نغزست و معنی نغز نی

جوزها بسیار و در وی مغز نی

ذوق باید تا دهد طاعات بر

مغز باید تا دهد دانه شجر

دانهٔ بی‌مغز کی گردد نهال

صورت بی‌جان نباشد جز خیال

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 6:28 PM

کنک زفتی کودکی را یافت فرد

زرد شد کودک ز بیم قصد مرد

گفت ایمن باش ای زیبای من

که تو خواهی بود بر بالای من

من اگر هولم مخنث دان مرا

همچو اشتر بر نشین می‌ران مرا

صورت مردان و معنی این چنین

از برون آدم درون دیو لعین

آن دهل را مانی ای زفت چو عاد

که برو آن شاخ را می‌کوفت باد

روبهی اشکار خود را باد داد

بهر طبلی همچو خیک پر ز باد

چون ندید اندر دهل او فربهی

گفت خوکی به ازین خیک تهی

روبهان ترسند ز آواز دهل

عاقلش چندان زند که لا تقل

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 6:28 PM

 

چار هندو در یکی مسجد شدند

بهر طاعت راکع و ساجد شدند

هر یکی بر نیتی تکبیر کرد

در نماز آمد بمسکینی و درد

مؤذن آمد از یکی لفظی بجست

کای مؤذن بانگ کردی وقت هست

گفت آن هندوی دیگر از نیاز

هی سخن گفتی و باطل شد نماز

آن سیم گفت آن دوم را ای عمو

چه زنی طعنه برو خود را بگو

آن چهارم گفت حمد الله که من

در نیفتادم بچه چون آن سه تن

پس نماز هر چهاران شد تباه

عیب‌گویان بیشتر گم کرده راه

ای خنک جانی که عیب خویش دید

هر که عیبی گفت آن بر خود خرید

زانک نیم او ز عیبستان بدست

وآن دگر نیمش ز غیبستان بدست

چونک بر سر مرا ترا ده ریش هست

مرهمت بر خویش باید کار بست

عیب کردن خویش را داروی اوست

چون شکسته گشت جای ارحمواست

گر همان عیبت نبود ایمن مباش

بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش

لا تخافوا از خدا نشنیده‌ای

پس چه خود را ایمن و خوش دیده‌ای

سالها ابلیس نیکونام زیست

گشت رسوا بین که او را نام چیست

در جهان معروف بد علیای او

گشت معروفی بعکس ای وای او

تا نه‌ای ایمن تو معروفی مجو

رو بشوی از خوف پس بنمای رو

تا نروید ریش تو ای خوب من

بر دگر ساده‌زنخ طعنه مزن

این نگر که مبتلا شد جان او

در چهی افتاد تا شد پند تو

تو نیفتادی که باشی پند او

زهر او نوشید تو خور قند او

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 6:27 PM

 

مادر یحیی به مریم در نهفت

پیشتر از وضع حمل خویش گفت

که یقین دیدم درون تو شهیست

کو اولوا العزم و رسول آگهیست

چون برابر اوفتادم با تو من

کرد سجده حمل من ای ذوالفطن

این جنین مر آن جنین را سجده کرد

کز سجودش در تنم افتاد درد

گفت مریم من درون خویش هم

سجده‌ای دیدم ازین طفل شکم

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 6:27 PM

 

گر تو هستی آشنای جان من

نیست دعوی گفت معنی‌لان من

گر بگویم نیم‌شب پیش توم

هین مترس از شب که من خویش توم

این دو دعوی پیش تو معنی بود

چون شناسی بانگ خویشاوند خود

پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک

هر دو معنی بود پیش فهم نیک

قرب آوازش گواهی می‌دهد

کین دم از نزدیک یاری می‌جهد

لذت آواز خویشاوند نیز

شد گوا بر صدق آن خویش عزیز

باز بی الهام احمق کو ز جهل

می‌نداند بانگ بیگانه ز اهل

پیش او دعوی بود گفتار او

جهل او شد مایهٔ انکار او

پیش زیرک کاندرونش نورهاست

عین این آواز معنی بود راست

یا به تازی گفت یک تازی‌زبان

که همی‌دانم زبان تازیان

عین تازی گفتنش معنی بود

گرچه تازی گفتنش دعوی بود

یا نویسد کاتبی بر کاغدی

کاتب و خط‌خوانم و من امجدی

این نوشته گرچه خود دعوی بود

هم نوشته شاهد معنی بود

یا بگوید صوفیی دیدی تو دوش

در میان خواب سجاده‌بدوش

من بدم آن وآنچ گفتم خواب در

با تو اندر خواب در شرح نظر

گوش کن چون حلقه اندر گوش کن

آن سخن را پیشوای هوش کن

چون ترا یاد آید آن خواب این سخن

معجز نو باشد و زر کهن

گرچه دعوی می‌نماید این ولی

جان صاحب‌واقعه گوید بلی

پس چو حکمت ضالهٔمؤمنبود

آن ز هر که بشنود موقن بود

چونک خود را پیش او یابد فقط

چون بود شک چون کند او را غلط

تشنه‌ای را چون بگویی تو شتاب

در قدح آبست بستان زود آب

هیچ گوید تشنه کین دعویست رو

از برم ای مدعی مهجور شو

یا گواه و حجتی بنما که این

جنس آبست و از آن ماء معین

یا به طفل شیر مادر بانگ زد

که بیا من مادرم هان ای ولد

طفل گوید مادرا حجت بیار

تا که با شیرت بگیرم من قرار

در دل هر امتی کز حق مزه‌ست

روی و آواز پیمبر معجزه‌ست

چون پیمبر از برون بانگی زند

جان امت در درون سجده کند

زانک جنس بانگ او اندر جهان

از کسی نشنیده باشد گوش جان

آن غریب از ذوق آواز غریب

از زبان حق شنود انی قریب

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 6:27 PM

 

صوفیان بر صوفیی شنعه زدند

پیش شیخ خانقاهی آمدند

شیخ را گفتند داد جان ما

تو ازین صوفی بجو ای پیشوا

گفت آخر چه گله‌ست ای صوفیان

گفت این صوفی سه خو دارد گران

در سخن بسیارگو همچون جرس

در خورش افزون خورد از بیست کس

ور بخسپد هست چون اصحاب کهف

صوفیان کردند پیش شیخ زحف

شیخ رو آورد سوی آن فقیر

که ز هر حالی که هست اوساط گیر

در خبر خیر الامور اوساطها

نافع آمد ز اعتدال اخلاطها

گر یکی خلطی فزون شد از عرض

در تن مردم پدید آید مرض

بر قرین خویش مفزا در صفت

کان فراق آرد یقین در عاقبت

نطق موسی بد بر اندازه ولیک

هم فزون آمد ز گفت یار نیک

آن فزونی با خضر آمد شقاق

گفت رو تو مکثری هذا فراق

موسیا بسیارگویی دور شو

ور نه با من گنگ باش و کور شو

ور نرفتی وز ستیزه شسته‌ای

تو بمعنی رفته‌ای بگسسته‌ای

چون حدث کردی تو ناگه در نماز

گویدت سوی طهارت رو بتاز

ور نرفتی خشک خنبان می‌شوی

خود نمازت رفت پیشین ای غوی

رو بر آنها که هم‌جفت توند

عاشقان و تشنهٔ گفت توند

پاسبان بر خوابناکان بر فزود

ماهیان را پاسبان حاجت نبود

جامه‌پوشان را نظر بر گازرست

جان عریان را تجلی زیورست

یا ز عریانان به یکسو باز رو

یا چو ایشان فارغ از تنجامه شو

ور نمی‌توانی که کل عریان شوی

جامه کم کن تا ره اوسط روی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 6:27 PM

 

پس فقیر آن شیخ را احوال گفت

عذر را با آن غرامت کرد جفت

مر سؤال شیخ را داد او جواب

چون جوابات خضر خوب و صواب

آن جوابات سؤالات کلیم

کش خضر بنمود از رب علیم

گشت مشکلهاش حل وافزون ز یاد

از پی هر مشکلش مفتاح داد

از خضر درویش هم میراث داشت

در جواب شیخ همت بر گماشت

گفت راه اوسط ارچه حکمتست

لیک اوسط نیز هم با نسبتست

آب جو نسبت باشتر هست کم

لیک باشد موش را آن همچو یم

هر که را باشد وظیفه چار نان

دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن

ور خورد هر چار دور از اوسط است

او اسیر حرص مانند بط است

هر که او را اشتها ده نان بود

شش خورد می‌دان که اوسط آن بود

چون مرا پنجاه نان هست اشتها

مر ترا شش گرده هم‌دستیم نی

تو بده رکعت نماز آیی ملول

من به پانصد در نیایم در نحول

آن یکی تا کعبه حافی می‌رود

وین یکی تا مسجد از خود می‌شود

آن یکی در پاک‌بازی جان بداد

وین یکی جان کند تا یک نان بداد

این وسط در با نهایت می‌رود

که مر آن را اول و آخر بود

اول و آخر بباید تا در آن

در تصور گنجد اوسط یا میان

بی‌نهایت چون ندارد دو طرف

کی بود او را میانه منصرف

اول و آخر نشانش کس نداد

گفت لو کان له البحر مداد

هفت دریا گر شود کلی مداد

نیست مر پایان شدن را هیچ امید

باغ و بیشه گر بود یکسر قلم

زین سخن هرگز نگردد هیچ کم

آن همه حبر و قلم فانی شود

وین حدیث بی‌عدد باقی بود

حالت من خواب را ماند گهی

خواب پندارد مر آن را گم‌رهی

چشم من خفته دلم بیدار دان

شکل بی‌کار مرا بر کار دان

گفت پیغامبر که عینای تنام

لا ینام قلبی عن رب الانام

چشم تو بیدار و دل خفته بخواب

چشم من خفته دلم در فتح باب

مر دلم را پنج حس دیگرست

حس دل را هر دو عالم منظرست

تو ز ضعف خود مکن در من نگاه

بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه

بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ

عین مشغولی مرا گشته فراغ

پای تو در گل مرا گل گشته گل

مر ترا ماتم مرا سور و دهل

در زمینم با تو ساکن در محل

می‌دوم بر چرخ هفتم چون زحل

همنشینت من نیم سایهٔ منست

برتر از اندیشه‌ها پایهٔ منست

زانک من ز اندیشه‌ها بگذشته‌ام

خارج اندیشه پویان گشته‌ام

حاکم اندیشه‌ام محکوم نی

زانک بنا حاکم آمد بر بنا

جمله خلقان سخرهٔ اندیشه‌اند

زان سبب خسته دل و غم‌پیشه‌اند

قاصدا خود را باندیشه دهم

چون بخواهم از میانشان بر جهم

من چو مرغ اوجم اندیشه مگس

کی بود بر من مگس را دست‌رس

قاصدا زیر آیم از اوج بلند

تا شکسته‌پایگان بر من تنند

چون ملالم گیرد از سفلی صفات

بر پرم همچون طیور الصافات

پر من رستست هم از ذات خویش

بر نچفسانم دو پر من با سریش

جعفر طیار را پر جاریه‌ست

جعفر طرار را پر عاریه‌ست

نزد آنک لم یذق دعویست این

نزد سکان افق معنیست این

لاف و دعوی باشد این پیش غراب

دیگ تی و پر یکی پیش ذباب

چونک در تو می‌شود لقمه گهر

تن مزن چندانک بتوانی بخور

شیخ روزی بهر دفع سؤ ظن

در لگن قی کرد پر در شد لگن

گوهر معقول را محسوس کرد

پیر بینا بهر کم‌عقلی مرد

چونک در معده شود پاکت پلید

قفل نه بر خلق و پنهان کن کلید

هر که در وی لقمه شد نور جلال

هر چه خواهد تا خورد او را حلال

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 6:27 PM

 

بود درویشی درون کشتیی

ساخته از رخت مردی پشتیی

یاوه شد همیان زر او خفته بود

جمله را جستند و او را هم نمود

کین فقیر خفته را جوییم هم

کرد بیدارش ز غم صاحب‌درم

که درین کشتی حرمدان گم شدست

جمله را جستیم نتوانی تو رست

دلق بیرون کن برهنه شو ز دلق

تا ز تو فارغ شود اوهام خلق

گفت یا رب مر غلامت را خسان

متهم کردند فرمان در رسان

چون بدرد آمد دل درویش از آن

سر برون کردند هر سو در زمان

صد هزاران ماهی از دریای ژرف

در دهان هر یکی دری شگرف

صد هزاران ماهی از دریای پر

در دهان هر یکی در و چه در

هر یکی دری خراج ملکتی

کز الهست این ندارد شرکتی

در چند انداخت در کشتی و جست

مر هوا را ساخت کرسی و نشست

خوش مربع چون شهان بر تخت خویش

او فراز اوج و کشتی‌اش بپیش

گفت رو کشتی شما را حق مرا

تا نباشد با شما دزد گدا

تا که را باشد خسارت زین فراق

من خوشم جفت حق و با خلق طاق

نه مرا او تهمت دزدی نهد

نه مهارم را به غمازی دهد

بانگ کردند اهل کشتی کای همام

از چه دادندت چنین عالی مقام

گفت از تهمت نهادن بر فقیر

وز حق‌آزاری پی چیزی حقیر

حاش لله بل ز تعظیم شهان

که نبودم در فقیران بدگمان

آن فقیران لطیف خوش‌نفس

کز پی تعظیمشان آمد عبس

آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست

بل پی آن که به جز حق هیچ نیست

متهم چون دارم آنها را که حق

کرد امین مخزن هفتم طبق

متهم نفس است نی عقل شریف

متهم حس است نه نور لطیف

نفس سوفسطایی آمد می‌زنش

کش زدن سازد نه حجت گفتنش

معجزه بیند فروزد آن زمان

بعد از آن گوید خیالی بود آن

ور حقیقت بود آن دید عجب

چون مقیم چشم نامد روز و شب

آن مقیم چشم پاکان می‌بود

نی قرین چشم حیوان می‌شود

کان عجب زین حس دارد عار و ننگ

کی بود طاووس اندر چاه تنگ

تا نگویی مر مرا بسیارگو

من ز صد یک گویم و آن همچو مو

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 6:26 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4452638
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث