به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

این سخن پایان ندارد خیز زید

بر براق ناطقه بر بند قید

ناطقه چون فاضح آمد عیب را

می‌دراند پرده‌های غیب را

غیب مطلوب حق آمد چند گاه

این دهل زن را بران بر بند راه

تگ مران درکش عنان مستور به

هر کس از پندار خود مسرور به

حق همی‌خواهد که نومیدان او

زین عبادت هم نگردانند رو

هم باومیدی مشرف می‌شوند

چند روزی در رکابش می‌دوند

خواهد آن رحمت بتابد بر همه

بر بد و نیک از عموم مرحمه

حق همی‌خواهد که هر میر و اسیر

با رجا و خوف باشند و حذیر

این رجا و خوف در پرده بود

تا پس این پرده پرورده شود

چون دریدی پرده کو خوف و رجا

غیب را شد کر و فری بر ملا

بر لب جو برد ظنی یک فتی

که سلیمانست ماهی‌گیر ما

گر ویست این از چه فردست و خفیست

ورنه سیمای سلیمانیش چیست

اندرین اندیشه می‌بود او دو دل

تا سلیمان گشت شاه و مستقل

دیو رفت از ملک و تخت او گریخت

تیغ بختش خون آن شیطان بریخت

کرد در انگشت خود انگشتری

جمع آمد لشکر دیو و پری

آمدند از بهر نظاره رجال

در میانشان آنک بد صاحب‌خیال

چون در انگشتش بدید انگشتری

رفت اندیشه و گمانش یکسری

وهم آنگاهست کان پوشیده است

این تحری از پی نادیده است

شد خیال غایب اندر سینه زفت

چونک حاضر شد خیال او برفت

گر سمای نور بی باریده نیست

هم زمین تار بی بالیده نیست

یمنون بالغیب می‌باید مرا

زان ببستم روزن فانی سرا

چون شکافم آسمان را در ظهور

چون بگویم هل تری فیها فطور

تا درین ظلمت تحری گسترند

هر کسی رو جانبی می‌آورند

مدتی معکوس باشد کارها

شحنه را دزد آورد بر دارها

تا که بس سلطان و عالی‌همتی

بندهٔ بندهٔ خود آید مدتی

بندگی در غیب آید خوب و گش

حفظ غیب آید در استعباد خوش

کو که مدح شاه گوید پیش او

تا که در غیبت بود او شرم‌رو

قلعه‌داری کز کنار مملکت

دور از سلطان و سایهٔ سلطنت

پاس دارد قلعه را از دشمنان

قلعه نفروشد به مالی بی‌کران

غایب از شه در کنار ثغرها

همچو حاضر او نگه دارد وفا

پیش شه او به بود از دیگران

که به خدمت حاضرند و جان‌فشان

پس بغیبت نیم ذره حفظ کار

به که اندر حاضری زان صد هزار

طاعت و ایمان کنون محمود شد

بعد مرگ اندر عیان مردود شد

چونک غیب و غایب و روپوش به

پس لبان بر بند و لب خاموش به

ای برادر دست وادار از سخن

خود خدا پیدا کند علم لدن

پس بود خورشید را رویش گواه

ای شیء اعظم الشاهد اله

نه بگویم چون قرین شد در بیان

هم خدا و هم ملک هم عالمان

یشهد الله و الملک و اهل العلوم

انه لا رب الا من یدوم

چون گواهی داد حق کی بود ملک

تا شود اندر گواهی مشترک

زانک شعشاع و حضور آفتاب

بر نتابد چشم و دلهای خراب

چون خفاشی کو تف خورشید را

بر نتابد بسکلد اومید را

پس ملایک را چو ما هم یار دان

جلوه‌گر خورشید را بر آسمان

کین ضیا ما ز آفتابی یافتیم

چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم

چون مه نو یا سه روزه یا که بدر

هر ملک دارد کمال و نور و قدر

ز اجنحهٔ نور ثلاث او رباع

بر مراتب هر ملک را آن شعاع

همچو پرهای عقول انسیان

که بسی فرقستشان اندر میان

پس قرین هر بشر در نیک و بد

آن ملک باشد که مانندش بود

چشم اعمش چونک خور را بر نتافت

اختر او را شمع شد تا ره بیافت

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 5:54 PM

بود لقمان پیش خواجهٔ خویشتن

در میان بندگانش خوارتن

می‌فرستاد او غلامان را به باغ

تا که میوه آیدش بهر فراغ

بود لقمان در غلامان چون طفیل

پر معانی تیره‌صورت همچو لیل

آن غلامان میوه‌های جمع را

خوش بخوردند از نهیب طمع را

خواجه را گفتند لقمان خورد آن

خواجه بر لقمان ترش گشت و گران

چون تفحص کرد لقمان از سبب

در عتاب خواجه‌اش بگشاد لب

گفت لقمان سیدا پیش خدا

بندهٔ خاین نباشد مرتضی

امتحان کن جمله‌مان را ای کریم

سیرمان در ده تو از آب حمیم

بعد از آن ما را به صحرایی کلان

تو سواره ما پیاده می‌دوان

آنگهان بنگر تو بدکردار را

صنعهای کاشف الاسرار را

گشت ساقی خواجه از آب حمیم

مر غلامان را و خوردند آن ز بیم

بعد از آن می‌راندشان در دشتها

می‌دویدند آن نفر تحت و علا

قی در افتادند ایشان از عنا

آب می‌آورد زیشان میوه‌ها

چون که لقمان را در آمد قی ز ناف

می بر آمد از درونش آب صاف

حکمت لقمان چو داند این نمود

پس چه باشد حکمت رب الوجود

یوم تبلی والسرائر کلها

بان منکم کامن لا یشتهی

چون سقوا ماء حمیما قطعت

جملة الاستار مما افضعت

نار زان آمد عذاب کافران

که حجر را نار باشد امتحان

آن دل چون سنگ را ما چند چند

نرم گفتیم و نمی‌پذرفت پند

ریش بد را داروی بد یافت رگ

مر سر خر را سر دندان سگ

الخبیثات الخبیثین حکمتست

زشت را هم زشت جفت و بابتست

پس تو هر جفتی که می‌خواهی برو

محو و هم‌شکل و صفات او بشو

نور خواهی مستعد نور شو

دور خواهی خویش‌بین و دور شو

ور رهی خواهی ازین سجن خرب

سر مکش از دوست و اسجد واقترب

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 5:54 PM

 

گفت پیغامبر صباحی زید را

کیف اصبحت ای رفیق با صفا

گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت

کو نشان از باغ ایمان گر شکفت

گفت تشنه بوده‌ام من روزها

شب نخفتستم ز عشق و سوزها

تا ز روز و شب گذر کردم چنان

که ز اسپر بگذرد نوک سنان

که از آن سو جملهٔ ملت یکیست

صد هزاران سال و یک ساعت یکیست

هست ازل را و ابد را اتحاد

عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد

گفت ازین ره کو ره‌آوردی بیار

در خور فهم و عقول این دیار

گفت خلقان چون ببینند آسمان

من ببینم عرش را با عرشیان

هشت جنت هفت دوزخ پیش من

هست پیدا همچو بت پیش شمن

یک بیک وا می‌شناسم خلق را

همچو گندم من ز جو در آسیا

که بهشتی کیست و بیگانه کیست

پیش من پیدا چو مار و ماهیست

این زمان پیدا شده بر این گروه

یوم تبیض و تسود وجوه

پیش ازین هرچند جان پر عیب بود

در رحم بود و ز خلقان غیب بود

الشقی من شقی فی بطن الام

من سمات الجسم یعرف حالهم

تن چو مادر طفل جان را حامله

مرگ درد زادنست و زلزله

جمله جانهای گذشته منتظر

تا چگونه زاید آن جان بطر

زنگیان گویند خود از ماست او

رومیان گویند بس زیباست او

چون بزاید در جهان جان و جود

پس نماند اختلاف بیض و سود

گر بود زنگی برندش زنگیان

روم را رومی برد هم از میان

تا نزاد او مشکلات عالمست

آنک نازاده شناسد او کمست

او مگر ینظر بنور الله بود

کاندرون پوست او را ره بود

اصل آب نطفه اسپیدست و خوش

لیک عکس جان رومی و حبش

می‌دهد رنگ احسن التقویم را

تا به اسفل می‌برد این نیم را

این سخن پایان ندارد باز ران

تا نمانیم از قطار کاروان

یوم تبیض و تسود وجوه

ترک و هندو شهره گردد زان گروه

در رحم پیدا نباشد هند و ترک

چونک زاید بیندش زار و سترگ

جمله را چون روز رستاخیز من

فاش می‌بینم عیان از مرد و زن

هین بگویم یا فرو بندم نفس

لب گزیدش مصطفی یعنی که بس

یا رسول الله بگویم سر حشر

در جهان پیدا کنم امروز نشر

هل مرا تا پرده‌ها را بر درم

تا چو خورشیدی بتابد گوهرم

تا کسوف آید ز من خورشید را

تا نمایم نخل را و بید را

وا نمایم راز رستاخیز را

نقد را و نقد قلب‌آمیز را

دستها ببریده اصحاب شمال

وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل

وا گشایم هفت سوراخ نفاق

در ضیای ماه بی خسف و محاق

وا نمایم من پلاس اشقیا

بشنوانم طبل و کوس انبیا

دوزخ و جنات و برزخ در میان

پیش چشم کافران آرم عیان

وا نمایم حوض کوثر را به جوش

کاب بر روشان زند بانگش به گوش

وان کسان که تشنه بر گردش دوان

گشته‌اند این دم نمایم من عیان

می‌بساید دوششان بر دوش من

نعره‌هاشان می‌رسد در گوش من

اهل جنت پیش چشمم ز اختیار

در کشیده یک‌دگر را در کنار

دست همدیگر زیارت می‌کنند

از لبان هم بوسه غارت می‌کنند

کر شد این گوشم ز بانگ آه آه

از خسان و نعرهٔ واحسرتاه

این اشارتهاست گویم از نغول

لیک می‌ترسم ز آزار رسول

همچنین می‌گفت سرمست و خراب

داد پیغامبر گریبانش بتاب

گفت هین در کش که اسبت گرم شد

عکس حق لا یستحی زد شرم شد

آینهٔ تو جست بیرون از غلاف

آینه و میزان کجا گوید خلاف

آینه و میزان کجا بندد نفس

بهر آزار و حیاء هیچ‌کس

آینه و میزان محکهای سنی

گر دو صد سالش تو خدمتها کنی

کز برای من بپوشان راستی

بر فزون بنما و منما کاستی

اوت گوید ریش و سبلت بر مخند

آینه و میزان و آنگه ریو و پند

چون خدا ما را برای آن فراخت

که بما بتوان حقیقت را شناخت

این نباشد ما چه آرزیم ای جوان

کی شویم آیین روی نیکوان

لیک در کش در نمد آیینه را

کز تجلی کرد سینا سینه را

گفت آخر هیچ گنجد در بغل

آفتاب حق و خورشید ازل

هم دغل را هم بغل را بر درد

نه جنون ماند به پیشش نه خرد

گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی

بیند از خورشید عالم را تهی

یک سر انگشت پردهٔ ماه شد

وین نشان ساتری شاه شد

تا بپوشاند جهان را نقطه‌ای

مهر گردد منکسف از سقطه‌ای

لب ببند و غور دریایی نگر

بحر را حق کرد محکوم بشر

همچو چشمهٔ سلسبیل و زنجبیل

هست در حکم بهشتی جلیل

چار جوی جنت اندر حکم ماست

این نه زور ما ز فرمان خداست

هر کجا خواهیم داریمش روان

همچو سحر اندر مراد ساحران

همچو این دو چشمهٔ چشم روان

هست در حکم دل و فرمان جان

گر بخواهد رفت سوی زهر و مار

ور بخواهد رفت سوی اعتبار

گر بخواهد سوی محسوسات رفت

ور بخواهد سوی ملبوسات رفت

گر بخواهد سوی کلیات راند

ور بخواهد حبس جزویات ماند

همچنین هر پنج حس چون نایزه

بر مراد و امر دل شد جایزه

هر طرف که دل اشارت کردشان

می‌رود هر پنج حس دامن‌کشان

دست و پا در امر دل اندر ملا

همچو اندر دست موسی آن عصا

دل بخواهد پا در آید زو به رقص

یا گریزد سوی افزونی ز نقص

دل بخواهد دست آید در حساب

با اصابع تا نویسد او کتاب

دست در دست نهانی مانده است

او درون تن را برون بنشانده است

گر بخواهد بر عدو ماری شود

ور بخواهد بر ولی یاری شود

ور بخواهد کفچه‌ای در خوردنی

ور بخواهد همچو گرز ده‌منی

دل چه می‌گوید بدیشان ای عجب

طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب

دل مگر مهر سلیمان یافتست

که مهار پنج حس بر تافتست

پنج حسی از برون میسور او

پنج حسی از درون مامور او

ده حس است و هفت اندام و دگر

آنچ اندر گفت ناید می‌شمر

چون سلیمانی دلا در مهتری

بر پری و دیو زن انگشتری

گر درین ملکت بری باشی ز ریو

خاتم از دست تو نستاند سه دیو

بعد از آن عالم بگیرد اسم تو

دو جهان محکوم تو چون جسم تو

ور ز دستت دیو خاتم را ببرد

پادشاهی فوت شد بختت بمرد

بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد

بر شما محتوم تا یوم التناد

مکر خود را گر تو انکار آوری

از ترازو و آینه کی جان بری

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 5:53 PM

 

چینیان گفتند ما نقاش‌تر

رومیان گفتند ما را کر و فر

گفت سلطان امتحان خواهم درین

کز شماها کیست در دعوی گزین

اهل چین و روم چون حاضر شدند

رومیان در علم واقف‌تر بدند

چینیان گفتند یک خانه به ما

خاص بسپارید و یک آن شما

بود دو خانه مقابل در بدر

زان یکی چینی ستد رومی دگر

چینیان صد رنگ از شه خواستند

پس خزینه باز کرد آن ارجمند

هر صباحی از خزینه رنگها

چینیان را راتبه بود از عطا

رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ

در خور آید کار را جز دفع زنگ

در فرو بستند و صیقل می‌زدند

همچو گردون ساده و صافی شدند

از دو صد رنگی به بی‌رنگی رهیست

رنگ چون ابرست و بی‌رنگی مهیست

هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب

آن ز اختر دان و ماه و آفتاب

چینیان چون از عمل فارغ شدند

از پی شادی دهلها می‌زدند

شه در آمد دید آنجا نقشها

می‌ربود آن عقل را و فهم را

بعد از آن آمد به سوی رومیان

پرده را بالا کشیدند از میان

عکس آن تصویر و آن کردارها

زد برین صافی شده دیوارها

هر چه آنجا دید اینجا به نمود

دیده را از دیده‌خانه می‌ربود

رومیان آن صوفیانند ای پدر

بی ز تکرار و کتاب و بی هنر

لیک صیقل کرده‌اند آن سینه‌ها

پاک از آز و حرص و بخل و کینه‌ها

آن صفای آینه وصف دلست

صورت بی منتها را قابلست

صورت بی‌صورت بی حد غیب

ز آینهٔ دل تافت بر موسی ز جیب

گرچه آن صورت نگنجد در فلک

نه بعرش و فرش و دریا و سمک

زانک محدودست و معدودست آن

آینهٔ دل را نباشد حد بدان

عقل اینجا ساکت آمد یا مضل

زانک دل یا اوست یا خود اوست دل

عکس هر نقشی نتابد تا ابد

جز ز دل هم با عدد هم بی عدد

تا ابد هر نقش نو کاید برو

می‌نماید بی حجابی اندرو

اهل صیقل رسته‌اند از بوی و رنگ

هر دمی بینند خوبی بی درنگ

نقش و قشر علم را بگذاشتند

رایت عین الیقین افراشتند

رفت فکر و روشنایی یافتند

نحر و بحر آشنایی یافتند

مرگ کین جمله ازو در وحشتند

می‌کنند این قوم بر وی ریش‌خند

کس نیابد بر دل ایشان ظفر

بر صدف آید ضرر نه بر گهر

گرچه نحو و فقه را بگذاشتند

لیک محو فقر را بر داشتند

تا نقوش هشت جنت تافتست

لوح دلشان را پذیرا یافتست

برترند از عرش و کرسی و خلا

ساکنان مقعد صدق خدا

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 5:53 PM

 

بشنو الفاظ حکیم پرده‌ای

سر همانجا نه که باده خورده‌ای

چونک از میخانه مستی ضال شد

تسخر و بازیچهٔ اطفال شد

می‌فتد او سو به سو بر هر رهی

در گل و می‌خنددش هر ابلهی

او چنین و کودکان اندر پیش

بی‌خبر از مستی و ذوق میش

خلق اطفالند جز مست خدا

نیست بالغ جز رهیده از هوا

گفت دنیا لعب و لهوست و شما

کودکیت و راست فرماید خدا

از لعب بیرون نرفتی کودکی

بی ذکات روح کی باشد ذکی

چون جماع طفل دان این شهوتی

که همی رانند اینجا ای فتی

آن جماع طفل چه بود بازیی

با جماع رستمی و غازیی

جنگ خلقان همچو جنگ کودکان

جمله بی‌معنی و بی‌مغز و مهان

جمله با شمشیر چوبین جنگشان

جمله در لا ینفعی آهنگشان

جمله شان گشته سواره بر نیی

کین براق ماست یا دلدل‌پیی

حاملند و خود ز جهل افراشته

راکب و محمول ره پنداشته

باش تا روزی که محمولان حق

اسپ‌تازان بگذرند از نه طبق

تعرج الروح الیه و الملک

من عروج الروح یهتز الفلک

همچو طفلان جمله‌تان دامن‌سوار

گوشهٔ دامن گرفته اسپ‌وار

از حق ان الظن لا یغنی رسید

مرکب ظن بر فلکها کی دوید

اغلب الظنین فی ترجیح ذا

لا تماری الشمس فی توضیحها

آنگهی بینید مرکبهای خویش

مرکبی سازیده‌ایت از پای خویش

وهم و فکر و حس و ادراک شما

همچو نی دان مرکب کودک هلا

علمهای اهل دل حمالشان

علمهای اهل تن احمالشان

علم چون بر دل زند یاری شود

علم چون بر تن زند باری شود

گفت ایزد یحمل اسفاره

بار باشد علم کان نبود ز هو

علم کان نبود ز هو بی واسطه

آن نپاید همچو رنگ ماشطه

لیک چون این بار را نیکو کشی

بار بر گیرند و بخشندت خوشی

هین مکش بهر هوا آن بار علم

تا ببینی در درون انبار علم

تا که بر رهوار علم آیی سوار

بعد از آن افتد ترا از دوش بار

از هواها کی رهی بی جام هو

ای ز هو قانع شده با نام هو

از صفت وز نام چه زاید خیال

و آن خیالش هست دلال وصال

دیده‌ای دلال بی مدلول هیچ

تا نباشد جاده نبود غول هیچ

هیچ نامی بی حقیقت دیده‌ای

یا ز گاف و لام گل گل چیده‌ای

اسم خواندی رو مسمی را بجو

مه به بالا دان نه اندر آب جو

گر ز نام و حرف خواهی بگذری

پاک کن خود را ز خود هین یکسری

همچو آهن ز آهنی بی رنگ شو

در ریاضت آینهٔ بی زنگ شو

خویش را صافی کن از اوصاف خود

تا ببینی ذات پاک صاف خود

بینی اندر دل علوم انبیا

بی کتاب و بی معید و اوستا

گفت پیغامبر که هست از امتم

کو بود هم گوهر و هم همتم

مر مرا زان نور بیند جانشان

که من ایشان را همی‌بینم بدان

بی صحیحین و احادیث و روات

بلک اندر مشرب آب حیات

سر امسینا لکردیا بدان

راز اصبحنا عرابیا بخوان

ور مثالی خواهی از علم نهان

قصه‌گو از رومیان و چینیان

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 5:53 PM

 

اول آن کس کین قیاسکها نمود

پیش انوار خدا ابلیس بود

گفت نار از خاک بی شک بهترست

من ز نار و او ز خاک اکدرست

پس قیاس فرع بر اصلش کنیم

او ز ظلمت ما ز نور روشنیم

گفت حق نه بلک لا انساب شد

زهد و تقوی فضل را محراب شد

این نه میراث جهان فانی است

که به انسابش بیابی جانی است

بلک این میراثهای انبیاست

وارث این جانهای اتقیاست

پور آن بوجهل شد مؤمن عیان

پور آن نوح نبی از گمرهان

زادهٔ خاکی منور شد چو ماه

زادهٔ آتش توی رو روسیاه

این قیاسات و تحری روز ابر

یا بشب مر قبله را کردست حبر

لیک با خورشید و کعبه پیش رو

این قیاس و این تحری را مجو

کعبه نادیده مکن رو زو متاب

از قیاس الله اعلم بالصواب

چون صفیری بشنوی از مرغ حق

ظاهرش را یاد گیری چون سبق

وانگهی از خود قیاساتی کنی

مر خیال محض را ذاتی کنی

اصطلاحاتیست مر ابدال را

که نباشد زان خبر اقوال را

منطق الطیری به صوت آموختی

صد قیاس و صد هوس افروختی

همچو آن رنجور دلها از تو خست

کر بپندار اصابت گشته مست

کاتب آن وحی زان آواز مرغ

برده ظنی کو بود همباز مرغ

مرغ پری زد مرورا کور کرد

نک فرو بردش به قعر مرگ و درد

هین به عکسی یا به ظنی هم شما

در میفتید از مقامات سما

گرچه هاروتید و ماروت و فزون

از همه بر بام نحن الصافون

بر بدیهای بدان رحمت کنید

بر منی و خویش‌بین لعنت کنید

هین مبادا غیرت آید از کمین

سرنگون افتید در قعر زمین

هر دو گفتند ای خدا فرمان تراست

بی امان تو امانی خود کجاست

این همی گفتند و دلشان می‌طپید

بد کجا آید ز ما نعم العبید

خار خار دو فرشته هم نهشت

تا که تخم خویش‌بینی را نکشت

پس همی گفتند کای ارکانیان

بی خبر از پاکی روحانیان

ما برین گردون تتقها می‌تنیم

بر زمین آییم و شادروان زنیم

عدل توزیم و عبادت آوریم

باز هر شب سوی گردون بر پریم

تا شویم اعجوبهٔ دور زمان

تا نهیم اندر زمین امن و امان

آن قیاس حال گردون بر زمین

راست ناید فرق دارد در کمین

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 5:53 PM

 

آن کری را گفت افزون مایه‌ای

که ترا رنجور شد همسایه‌ای

گفت با خود کر که با گوش گران

من چه دریابم ز گفت آن جوان

خاصه رنجور و ضعیف آواز شد

لیک باید رفت آنجا نیست بد

چون ببینم کان لبش جنبان شود

من قیاسی گیرم آن را هم ز خود

چون بگویم چونی ای محنت‌کشم

او بخواهد گفت نیکم یا خوشم

من بگویم شکر چه خوردی ابا

او بگوید شربتی یا ماش با

من بگویم صحه نوشت کیست آن

از طبیبان پیش تو گوید فلان

من بگویم بس مبارک‌پاست او

چونک او آمد شود کارت نکو

پای او را آزمودستیم ما

هر کجا شد می‌شود حاجت روا

این جوابات قیاسی راست کرد

پیش آن رنجور شد آن نیک‌مرد

گفت چونی گفت مردم گفت شکر

شد ازین رنجور پر آزار و نکر

کین چه شکرست او مگر با ما بدست

کر قیاسی کرد و آن کژ آمدست

بعد از آن گفتش چه خوردی گفت زهر

گفت نوشت باد افزون گشت قهر

بعد از آن گفت از طبیبان کیست او

که همی‌آید به چاره پیش تو

گفت عزرائیل می‌آید برو

گفت پایش بس مبارک شاد شو

کر برون آمد بگفت او شادمان

شکر کش کردم مراعات این زمان

گفت رنجور این عدو جان ماست

ما ندانستیم کو کان جفاست

خاطر رنجور جویان شد سقط

تا که پیغامش کند از هر نمط

چون کسی که خورده باشد آش بد

می‌بشوراند دلش تا قی کند

کظم غیظ اینست آن را قی مکن

تا بیابی در جزا شیرین سخن

چون نبودش صبر می‌پیچید او

کین سگ زن‌روسپی حیز کو

تا بریزم بر وی آنچ گفته بود

کان زمان شیر ضمیرم خفته بود

چون عیادت بهر دل‌آرامیست

این عیادت نیست دشمن کامیست

تا ببیند دشمن خود را نزار

تا بگیرد خاطر زشتش قرار

بس کسان کایشان ز طاعت گمرهند

دل به رضوان و ثواب آن دهند

خود حقیقت معصیت باشد خفی

بس کدر کان را تو پنداری صفی

همچو آن کر کو همی پنداشتست

کو نکویی کرد و آن بر عکس جست

او نشسته خوش که خدمت کرده‌ام

حق همسایه بجا آورده‌ام

بهر خود او آتشی افروختست

در دل رنجور و خود را سوختست

فاتقوا النار التی اوقدتم

انکم فی المعصیه ازددتم

گفت پیغامبر به یک صاحب‌ریا

صل انک لم تصل یا فتی

از برای چارهٔ این خوفها

آمد اندر هر نمازی اهدنا

کین نمازم را میامیز ای خدا

با نماز ضالین و اهل ریا

از قیاسی که بکرد آن کر گزین

صحبت ده‌ساله باطل شد بدین

خاصه ای خواجه قیاس حس دون

اندر آن وحیی که هست از حد فزون

گوش حس تو به حرف ار در خورست

دان که گوش غیب‌گیر تو کرست

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 5:52 PM

 

چون گناه و فسق خلقان جهان

می‌شدی بر هر دو روشن آن زمان

دست خاییدن گرفتندی ز خشم

لیک عیب خود ندیدندی به چشم

خویش در آیینه دید آن زشت مرد

رو بگردانید از آن و خشم کرد

خویش‌بین چون از کسی جرمی بدید

آتشی در وی ز دوزخ شد پدید

حمیت دین خواند او آن کبر را

ننگرد در خویش نفس گبر را

حمیت دین را نشانی دیگرست

که از آن آتش جهانی اخضرست

گفت حقشان گر شما روشن گرید

در سیه‌کاران مغفل منگرید

شکر گویید ای سپاه و چاکران

رسته‌اید از شهوت و از چاک‌ران

گر از آن معنی نهم من بر شما

مر شما را بیش نپذیرد سما

عصمتی که مر شما را در تنست

آن ز عکس عصمت و حفظ منست

آن ز من بینید نه از خود هین و هین

تا نچربد بر شما دیو لعین

آنچنان که کاتب وحی رسول

دید حکمت در خود و نور اصول

خویش را هم صوت مرغان خدا

می‌شمرد آن بد صفیری چون صدا

لحن مرغان را اگر واصف شوی

بر مراد مرغ کی واقف شوی

گر بیاموزی صفیر بلبلی

تو چه دانی کو چه دارد با گلی

ور بدانی باشد آن هم از گمان

چون ز لب‌جنبان گمانهای کران

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 5:52 PM

همچو هاروت و چو ماروت شهیر

از بطر خوردند زهرآلود تیر

اعتمادی بودشان بر قدس خویش

چیست بر شیر اعتماد گاومیش

گرچه او با شاخ صد چاره کند

شاخ شاخش شیر نر پاره کند

گر شود پر شاخ همچون خارپشت

شیر خواهد گاو را ناچار کشت

گرچه صرصر پس درختان می‌کند

با گیاه تر وی احسان می‌کند

بر ضعیفی گیاه آن باد تند

رحم کرد ای دل تو از قوت ملند

تیشه را ز انبوهی شاخ درخت

کی هراس آید ببرد لخت لخت

لیک بر برگی نکوبد خویش را

جز که بر نیشی نکوبد نیش را

شعله را ز انبوهی هیزم چه غم

کی رمد قصاب از خیل غنم

پیش معنی چیست صورت بس زبون

چرخ را معنیش می‌دارد نگون

تو قیاس از چرخ دولابی بگیر

گردشش از کیست از عقل مشیر

گردش این قالب همچون سپر

هست از روح مستر ای پسر

گردش این باد از معنی اوست

همچو چرخی کان اسیر آب جوست

جر و مد و دخل و خرج این نفس

از کی باشد جز ز جان پر هوس

گاه جیمش می‌کند گه حا و دال

گاه صلحش می‌کند گاهی جدال

گه یمینش می‌برد گاهی یسار

که گلستانش کند گاهیش خار

همچنین این باد را یزدان ما

کرده بد بر عاد همچون اژدها

باز هم آن باد را بر مؤمنان

کرده بد صلح و مراعات و امان

گفت المعنی هوالله شیخ دین

بحر معنیهای رب العالمین

جمله اطباق زمین و آسمان

همچو خاشاکی در آن بحر روان

حمله‌ها و رقص خاشاک اندر آب

هم ز آب آمد به وقت اضطراب

چونک ساکن خواهدش کرد از مرا

سوی ساحل افکند خاشاک را

چون کشد از ساحلش در موج‌گاه

آن کند با او که آتش با گیاه

این حدیث آخر ندارد باز ران

جانب هاروت و ماروت ای جوان

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 5:52 PM

بلعم با عور را خلق جهان

سغبه شد مانند عیسی زمان

سجدهٔ ناوردند کس را دون او

صحت رنجور بود افسون او

پنجه زد با موسی از کبر و کمال

آنچنان شد که شنیدستی تو حال

صد هزار ابلیس و بلعم در جهان

همچنین بودست پیدا و نهان

این دو را مشهور گردانید اله

تا که باشد این دو بر باقی گواه

این دو دزد آویخت از دار بلند

ورنه اندر قهر بس دزدان بدند

این دو را پرچم به سوی شهر برد

کشتگان قهر را نتوان شمرد

نازنینی تو ولی در حد خویش

الله الله پا منه از حد بیش

گر زنی بر نازنین‌تر از خودت

در تگ هفتم زمین زیر آردت

قصهٔ عاد و ثمود از بهر چیست

تا بدانی کانبیا را نازکیست

این نشان خسف و قذف و صاعقه

شد بیان عز نفس ناطقه

جمله حیوان را پی انسان بکش

جمله انسان را بکش از بهر هش

هش چه باشد عقل کل هوشمند

هوش جزوی هش بود اما نژند

جمله حیوانات وحشی ز آدمی

باشد از حیوان انسی در کمی

خون آنها خلق را باشد سبیل

زانک وحشی‌اند از عقل جلیل

عزت وحشی بدین افتاد پست

که مر انسان را مخالف آمدست

پس چه عزت باشدت ای نادره

چون شدی تو حمر مستنفره

خر نشاید کشت از بهر صلاح

چون شود وحشی شود خونش مباح

گرچه خر را دانش زاجر نبود

هیچ معذورش نمی‌دارد ودود

پس چو وحشی شد از آن دم آدمی

کی بود معذور ای یار سمی

لاجرم کفار را شد خون مباح

همچو وحشی پیش نشاب و رماح

جفت و فرزندانشان جمله سبیل

زانک بی‌عقلند و مردود و ذلیل

باز عقلی کو رمد از عقل عقل

کرد از عقلی به حیوانات نقل

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 5:52 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4457026
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث