به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

غیب را ابری و آبی دیگرست

آسمان و آفتابی دیگرست

ناید آن الا که بر خاصان پدید

باقیان فی لبس من خلق جدید

هست باران از پی پروردگی

هست باران از پی پژمردگی

نفع باران بهاران بوالعجب

باغ را باران پاییزی چو تب

آن بهاری نازپروردش کند

وین خزانی ناخوش و زردش کند

همچنین سرما و باد و آفتاب

بر تفاوت دان و سررشته بیاب

همچنین در غیب انواعست این

در زیان و سود و در ربح و غبین

این دم ابدال باشد زان بهار

در دل و جان روید از وی سبزه‌زار

فعل باران بهاری با درخت

آید از انفاسشان در نیکبخت

گر درخت خشک باشد در مکان

عیب آن از باد جان‌افزا مدان

باد کار خویش کرد و بر وزید

آنک جانی داشت بر جانش گزید

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 4:08 PM

 

مصطفی روزی به گورستان برفت

با جنازهٔ مردی از یاران برفت

خاک را در گور او آگنده کرد

زیر خاک آن دانه‌اش را زنده کرد

این درختانند همچون خاکیان

دستها بر کرده‌اند از خاکدان

سوی خلقان صد اشارت می‌کنند

وانک گوشستش عبارت می‌کنند

با زبان سبز و با دست دراز

از ضمیر خاک می‌گویند راز

همچو بطان سر فرو برده بب

گشته طاووسان و بوده چون غراب

در زمستانشان اگر محبوس کرد

آن غرابان را خدا طاووس کرد

در زمستانشان اگر چه داد مرگ

زنده‌شان کرد از بهار و داد برگ

منکران گویند خود هست این قدیم

این چرا بندیم بر رب کریم

کوری ایشان درون دوستان

حق برویانید باغ و بوستان

هر گلی کاندر درون بویا بود

آن گل از اسرار کل گویا بود

بوی ایشان رغم آنف منکران

گرد عالم می‌رود پرده‌دران

منکران همچون جعل زان بوی گل

یا چو نازک مغز در بانگ دهل

خویشتن مشغول می‌سازند و غرق

چشم می‌دزدند ازین لمعان برق

چشم می‌دزدند و آنجا چشم نی

چشم آن باشد که بیند مامنی

چون ز گورستان پیمبر باز گشت

سوی صدیقه شد و همراز گشت

چشم صدیقه چو بر رویش فتاد

پیش آمد دست بر وی می‌نهاد

بر عمامه و روی او و موی او

بر گریبان و بر و بازوی او

گفت پیغامبر چه می‌جویی شتاب

گفت باران آمد امروز از سحاب

جامه‌هاات می‌بجویم در طلب

تر نمی‌یابم ز باران ای عجب

گفت چه بر سر فکندی از ازار

گفت کردم آن ردای تو خمار

گفت بهر آن نمود ای پاک‌جیب

چشم پاکت را خدا باران غیب

نیست آن باران ازین ابر شما

هست ابری دیگر و دیگر سما

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 4:08 PM

 

گفت پیغامبر که نفحتهای حق

اندرین ایام می‌آرد سبق

گوش و هش دارید این اوقات را

در ربایید این چنین نفحات را

نفحه آمد مر شما را دید و رفت

هر که را می‌خواست جان بخشید و رفت

نفحهٔ دیگر رسید آگاه باش

تا ازین هم وانمانی خواجه‌تاش

جان آتش یافت زو آتش کشی

جان مرده یافت از وی جنبشی

جان ناری یافت از وی انطفا

مرده پوشید از بقای او قبا

تازگی و جنبش طوبیست این

همچو جنبشهای حیوان نیست این

گر در افتد در زمین و آسمان

زهره‌هاشان آب گردد در زمان

خود ز بیم این دم بی‌منتها

باز خوان فابین ان یحملنها

ورنه خود اشفقن منها چون بدی

گرنه از بیمش دل که خون شدی

دوش دیگر لون این می‌داد دست

لقمهٔ چندی درآمد ره ببست

بهر لقمه گشته لقمانی گرو

وقت لقمانست ای لقمه برو

از هوای لقمهٔ این خارخار

از کف لقمان همی جویید خار

در کف او خار و سایه‌ش نیز نیست

لیکتان از حرص آن تمییز نیست

خار دان آن را که خرما دیده‌ای

زانک بس نان کور و بس نادیده‌ای

جان لقمان که گلستان خداست

پای جانش خستهٔ خاری چراست

اشتر آمد این وجود خارخوار

مصطفی‌زادی برین اشتر سوار

اشترا تنگ گلی بر پشت تست

کز نسیمش در تو صد گلزار رست

میل تو سوی مغیلانست و ریگ

تا چه گل چینی ز خار مردریگ

ای بگشته زین طلب از کو بکو

چند گویی کین گلستان کو و کو

پیش از آن کین خار پا بیرون کنی

چشم تاریکست جولان چون کنی

آدمی کو می‌نگنجد در جهان

در سر خاری همی گردد نهان

مصطفی آمد که سازد همدمی

کلمینی یا حمیرا کلمی

ای حمیرا اندر آتش نه تو نعل

تا ز نعل تو شود این کوه لعل

این حمیرا لفظ تانیشست و جان

نام تانیثش نهند این تازیان

لیک از تانیث جان را باک نیست

روح را با مرد و زن اشراک نیست

از مؤنث وز مذکر برترست

این نی آن جانست کز خشک و ترست

این نه آن جانست کافزاید ز نان

یا گهی باشد چنین گاهی چنان

خوش کننده‌ست و خوش و عین خوشی

بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی

چون تو شیرین از شکر باشی بود

کان شکر گاهی ز تو غایب شود

چون شکر گردی ز تاثیر وفا

پس شکر کی از شکر باشد جدا

عاشق از خود چون غذا یابد رحیق

عقل آنجا گم شود گم ای رفیق

عقل جزوی عشق را منکر بود

گرچه بنماید که صاحب‌سر بود

زیرک و داناست اما نیست نیست

تا فرشته لا نشد آهرمنیست

او بقول و فعل یار ما بود

چون بحکم حال آیی لا بود

لا بود چون او نشد از هست نیست

چونک طوعا لا نشد کرها بسیست

جان کمالست و ندای او کمال

مصطفی گویان ارحنا یا بلال

ای بلال افراز بانگ سلسلت

زان دمی کاندر دمیدم در دلت

زان دمی کادم از آن مدهوش گشت

هوش اهل آسمان بیهوش گشت

مصطفی بی‌خویش شد زان خوب صوت

شد نمازش از شب تعریس فوت

سر از آن خواب مبارک بر نداشت

تا نماز صبحدم آمد بچاشت

در شب تعریس پیش آن عروس

یافت جان پاک ایشان دستبوس

عشق و جان هر دو نهانند و ستیر

گر عروسش خوانده‌ام عیبی مگیر

از ملولی یار خامش کردمی

گر همو مهلت بدادی یکدمی

لیک می‌گوید بگو هین عیب نیست

جز تقاضای قضای غیب نیست

عیب باشد کو نبیند جز که عیب

عیب کی بیند روان پاک غیب

عیب شد نسبت به مخلوق جهول

نی به نسبت با خداوند قبول

کفر هم نسبت به خالق حکمتست

چون به ما نسبت کنی کفر آفتست

ور یکی عیبی بود با صد حیات

بر مثال چوب باشد در نبات

در ترازو هر دو را یکسان کشند

زانک آن هر دو چو جسم و جان خوشند

پس بزرگان این نگفتند از گزاف

جسم پاکان عین جان افتاد صاف

گفتشان و نفسشان و نقششان

جمله جان مطلق آمد بی نشان

جان دشمن‌دارشان جسمست صرف

چون زیاد از نرد او اسمست صرف

آن به خاک اندر شد و کل خاک شد

وین نمک اندر شد و کل پاک شد

آن نمک کز وی محمد املحست

زان حدیث با نمک او افصحست

این نمک باقیست از میراث او

با توند آن وارثان او بجو

پیش تو شسته ترا خود پیش کو

پیش هستت جان پیش‌اندیش کو

گر تو خود را پیش و پس داری گمان

بستهٔ جسمی و محرومی ز جان

زیر و بالا پیش و پس وصف تنست

بی‌جهتها ذات جان روشنست

برگشا از نور پاک شه نظر

تا نپنداری تو چون کوته‌نظر

که همینی در غم و شادی و بس

ای عدم کو مر عدم را پیش و پس

روز بارانست می‌رو تا به شب

نه ازین باران از آن باران رب

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 4:07 PM

آن شنیدستی که در عهد عمر

بود چنگی مطربی با کر و فر

بلبل از آواز او بی‌خود شدی

یک طرب ز آواز خوبش صد شدی

مجلس و مجمع دمش آراستی

وز نوای او قیامت خاستی

همچو اسرافیل کآوازش بفن

مردگان را جان در آرد در بدن

یار سایل بود اسرافیل را

کز سماعش پر برستی فیل را

سازد اسرافیل روزی ناله را

جان دهد پوسیدهٔ صدساله را

انبیا را در درون هم نغمه‌هاست

طالبان را زان حیات بی‌بهاست

نشنود آن نغمه‌ها را گوش حس

کز ستمها گوش حس باشد نجس

نشنود نغمهٔ پری را آدمی

کو بود ز اسرار پریان اعجمی

گر چه هم نغمهٔ پری زین عالمست

نغمهٔ دل برتر از هر دو دمست

که پری و آدمی زندانیند

هر دو در زندان این نادانیند

معشر الجن سورهٔ رحمان بخوان

تستطیعوا تنفذوا را باز دان

نغمه‌های اندرون اولیا

اولا گوید که ای اجزای لا

هین ز لای نفی سرها بر زنید

این خیال و وهم یکسو افکنید

ای همه پوسیده در کون و فساد

جان باقیتان نرویید و نزاد

گر بگویم شمه‌ای زان نغمه‌ها

جانها سر بر زنند از دخمه‌ها

گوش را نزدیک کن کان دور نیست

لیک نقل آن به تو دستور نیست

هین که اسرافیل وقتند اولیا

مرده را زیشان حیاتست و نما

جان هر یک مرده‌ای از گور تن

بر جهد ز آوازشان اندر کفن

گوید این آواز ز آواها جداست

زنده کردن کار آواز خداست

ما بمردیم و بکلی کاستیم

بانگ حق آمد همه بر خاستیم

بانگ حق اندر حجاب و بی حجاب

آن دهد کو داد مریم را ز جیب

ای فناتان نیست کرده زیر پوست

باز گردید از عدم ز آواز دوست

مطلق آن آواز خود از شه بود

گرچه از حلقوم عبدالله بود

گفته او را من زبان و چشم تو

من حواس و من رضا و خشم تو

رو که بی یسمع و بی یبصر توی

سر توی چه جای صاحب‌سر توی

چون شدی من کان لله از وله

من ترا باشم که کان الله له

گه توی گویم ترا گاهی منم

هر چه گویم آفتاب روشنم

هر کجا تابم ز مشکات دمی

حل شد آنجا مشکلات عالمی

ظلمتی را کآفتابش بر نداشت

از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت

آدمی را او بخویش اسما نمود

دیگران را ز آدم اسما می‌گشود

خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو

خواه از خم گیر می خواه از کدو

کین کدو با خنب پیوستست سخت

نی چو تو شاد آن کدوی نیکبخت

گفت طوبی من رآنی مصطفی

والذی یبصر لمن وجهی رای

چون چراغی نور شمعی را کشید

هر که دید آن را یقین آن شمع دید

همچنین تا صد چراغ ار نقل شد

دیدن آخر لقای اصل شد

خواه از نور پسین بستان تو آن

هیچ فرقی نیست خواه از شمع جان

خواه بین نور از چراغ آخرین

خواه بین نورش ز شمع غابرین

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 4:07 PM

این همه گفتیم لیک اندر بسیچ

بی‌عنایات خدا هیچیم هیچ

بی عنایات حق و خاصان حق

گر ملک باشد سیاهستش ورق

ای خدا ای فضل تو حاجت روا

با تو یاد هیچ کس نبود روا

این قدر ارشاد تو بخشیده‌ای

تا بدین بس عیب ما پوشیده‌ای

قطرهٔ دانش که بخشیدی ز پیش

متصل گردان به دریاهای خویش

قطرهٔ علمست اندر جان من

وارهانش از هوا وز خاک تن

پیش از آن کین خاکها خسفش کنند

پیش از آن کین بادها نشفش کنند

گر چه چون نشفش کند تو قادری

کش ازیشان وا ستانی وا خری

قطره‌ای کو در هوا شد یا که ریخت

از خزینهٔ قدرت تو کی گریخت

گر در آید در عدم یا صد عدم

چون بخوانیش او کند از سر قدم

صد هزاران ضد ضد را می‌کشد

بازشان حکم تو بیرون می‌کشد

از عدمها سوی هستی هر زمان

هست یا رب کاروان در کاروان

خاصه هر شب جمله افکار و عقول

نیست گردد غرق در بحر نغول

باز وقت صبح آن اللهیان

بر زنند از بحر سر چون ماهیان

در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ

از هزیمت رفته در دریای مرگ

زاغ پوشیده سیه چون نوحه‌گر

در گلستان نوحه کرده بر خضر

باز فرمان آید از سالار ده

مر عدم را کانچ خوردی باز ده

آنچ خوردی وا ده ای مرگ سیاه

از نبات و دارو و برگ و گیاه

ای برادر عقل یکدم با خود آر

دم بدم در تو خزانست و بهار

باغ دل را سبز و تر و تازه بین

پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین

ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ

ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ

این سخنهایی که از عقل کلست

بوی آن گلزار و سرو و سنبلست

بوی گل دیدی که آنجا گل نبود

جوش مل دیدی که آنجا مل نبود

بو قلاووزست و رهبر مر ترا

می‌برد تا خلد و کوثر مر ترا

بو دوای چشم باشد نورساز

شد ز بویی دیدهٔ یعقوب باز

بوی بد مر دیده را تاری کند

بوی یوسف دیده را یاری کند

تو که یوسف نیستی یعقوب باش

همچو او با گریه و آشوب باش

بشنو این پند از حکیم غزنوی

تا بیابی در تن کهنه نوی

ناز را رویی بباید همچو ورد

چون نداری گرد بدخویی مگرد

زشت باشد روی نازیبا و ناز

سخت باشد چشم نابینا و درد

پیش یوسف نازش و خوبی مکن

جز نیاز و آه یعقوبی مکن

معنی مردن ز طوطی بد نیاز

در نیاز و فقر خود را مرده ساز

تا دم عیسی ترا زنده کند

همچو خویشت خوب و فرخنده کند

از بهاران کی شود سرسبز سنگ

خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ

سالها تو سنگ بودی دل‌خراش

آزمون را یک زمانی خاک باش

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 4:07 PM

 

تن قفس‌شکلست تن شد خار جان

در فریب داخلان و خارجان

اینش گوید من شوم همراز تو

وآنش گوید نی منم انباز تو

اینش گوید نیست چون تو در وجود

در جمال و فضل و در احسان و جود

آنش گوید هر دو عالم آن تست

جمله جانهامان طفیل جان تست

او چو بیند خلق را سرمست خویش

از تکبر می‌رود از دست خویش

او نداند که هزاران را چو او

دیو افکندست اندر آب جو

لطف و سالوس جهان خوش لقمه‌ایست

کمترش خور کان پر آتش لقمه‌ایست

آتشش پنهان و ذوقش آشکار

دود او ظاهر شود پایان کار

تو مگو آن مدح را من کی خورم

از طمع می‌گوید او پی می‌برم

مادحت گر هجو گوید بر ملا

روزها سوزد دلت زان سوزها

گر چه دانی کو ز حرمان گفت آن

کان طمع که داشت از تو شد زیان

آن اثر می‌ماندت در اندرون

در مدیح این حالتت هست آزمون

آن اثر هم روزها باقی بود

مایهٔ کبر و خداع جان شود

لیک ننماید چو شیرینست مدح

بد نماید زانک تلخ افتاد قدح

همچو مطبوخست و حب کان را خوری

تا بدیری شورش و رنج اندری

ور خوری حلوا بود ذوقش دمی

این اثر چون آن نمی‌پاید همی

چون نمی‌پاید همی‌پاید نهان

هر ضدی را تو به ضد او بدان

چون شکر پاید نهان تاثیر او

بعد حینی دمل آرد نیش‌جو

نفس از بس مدحها فرعون شد

کن ذلیل النفس هونا لا تسد

تا توانی بنده شو سلطان مباش

زخم کش چون گوی شو چوگان مباش

ورنه چون لطفت نماند وین جمال

از تو آید آن حریفان را ملال

آن جماعت کت همی‌دادند ریو

چون ببینندت بگویندت که دیو

جمله گویندت چو بینندت بدر

مرده‌ای از گور خود بر کرد سر

همچو امرد که خدا نامش کنند

تا بدین سالوس در دامش کنند

چونک در بدنامی آمد ریش او

دیو را ننگ آید از تفتیش او

دیو سوی آدمی شد بهر شر

سوی تو ناید که از دیوی بتر

تا تو بودی آدمی دیو از پیت

می‌دوید و می‌چشانید او میت

چون شدی در خوی دیوی استوار

می‌گریزد از تو دیو نابکار

آنک اندر دامنت آویخت او

چون چنین گشتی ز تو بگریخت او

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 4:07 PM

 

یک دو پندش داد طوطی بی‌نفاق

بعد از آن گفتش سلام الفراق

خواجه گفتش فی امان الله برو

مر مرا اکنون نمودی راه نو

خواجه با خود گفت کین پند منست

راه او گیرم که این ره روشنست

جان من کمتر ز طوطی کی بود

جان چنین باید که نیکوپی بود

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 4:07 PM

 

بعد از آنش از قفس بیرون فکند

طوطیک پرید تا شاخ بلند

طوطی مرده چنان پرواز کرد

کآفتاب شرق ترکی‌تاز کرد

خواجه حیران گشت اندر کار مرغ

بی‌خبر ناگه بدید اسرار مرغ

روی بالا کرد و گفت ای عندلیب

از بیان حال خودمان ده نصیب

او چه کرد آنجا که تو آموختی

ساختی مکری و ما را سوختی

گفت طوطی کو به فعلم پند داد

که رها کن لطف آواز و وداد

زانک آوازت ترا در بند کرد

خویشتن مرده پی این پند کرد

یعنی ای مطرب شده با عام و خاص

مرده شو چون من که تا یابی خلاص

دانه باشی مرغکانت بر چنند

غنچه باشی کودکانت بر کنند

دانه پنهان کن بکلی دام شو

غنچه پنهان کن گیاه بام شو

هر که داد او حسن خود را در مزاد

صد قضای بد سوی او رو نهاد

جشمها و خشمها و رشکها

بر سرش ریزد چو آب از مشکها

دشمنان او را ز غیرت می‌درند

دوستان هم روزگارش می‌برند

آنک غافل بود از کشت و بهار

او چه داند قیمت این روزگار

در پناه لطف حق باید گریخت

کو هزاران لطف بر ارواح ریخت

تا پناهی یابی آنگه چون پناه

آب و آتش مر ترا گردد سپاه

نوح و موسی را نه دریا یار شد

نه بر اعداشان بکین قهار شد

آتش ابراهیم را نه قلعه بود

تا برآورد از دل نمرود دود

کوه یحیی را نه سوی خویش خواند

قاصدانش را به زخم سنگ راند

گفت ای یحیی بیا در من گریز

تا پناهت باشم از شمشیر تیز

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 4:06 PM

بس دراز است این حدیث خواجه گو

تا چه شد احوال آن مرد نکو

خواجه اندر آتش و درد و حنین

صد پراکنده همی‌گفت این چنین

گه تناقض گاه ناز و گه نیاز

گاه سودای حقیقت گه مجاز

مرد غرقه گشته جانی می‌کند

دست را در هر گیاهی می‌زند

تا کدامش دست گیرد در خطر

دست و پایی می‌زند از بیم سر

دوست دارد یار این آشفتگی

کوشش بیهوده به از خفتگی

آنک او شاهست او بی کار نیست

ناله از وی طرفه کو بیمار نیست

بهر این فرمود رحمان ای پسر

کل یوم هو فی شان ای پسر

اندرین ره می‌تراش و می‌خراش

تا دم آخر دمی فارغ مباش

تا دم آخر دمی آخر بود

که عنایت با تو صاحب‌سر بود

هر چه می‌کوشند اگر مرد و زنست

گوش و چشم شاه جان بر روزنست

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 4:06 PM

 

جمله عالم زان غیور آمد که حق

برد در غیرت برین عالم سبق

او چو جانست و جهان چون کالبد

کالبد از جان پذیرد نیک و بد

هر که محراب نمازش گشت عین

سوی ایمان رفتنش می‌دان تو شین

هر که شد مر شاه را او جامه‌دار

هست خسران بهر شاهش اتجار

هر که با سلطان شود او همنشین

بر درش شستن بود حیف و غبین

دستبوسش چون رسید از پادشاه

گر گزیند بوس پا باشد گناه

گرچه سر بر پا نهادن خدمتست

پیش آن خدمت خطا و زلتست

شاه را غیرت بود بر هر که او

بو گزیند بعد از آن که دید رو

غیرت حق بر مثل گندم بود

کاه خرمن غیرت مردم بود

اصل غیرتها بدانید از اله

آن خلقان فرع حق بی‌اشتباه

شرح این بگذارم و گیرم گله

از جفای آن نگار ده دله

نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش

از دو عالم ناله و غم بایدش

چون ننالم تلخ از دستان او

چون نیم در حلقهٔ مستان او

چون نباشم همچو شب بی روز او

بی وصال روی روز افروز او

ناخوش او خوش بود در جان من

جان فدای یار دل‌رنجان من

عاشقم بر رنج خویش و درد خویش

بهر خشنودی شاه فرد خویش

خاک غم را سرمه سازم بهر چشم

تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم

اشک کان از بهر او بارند خلق

گوهرست و اشک پندارند خلق

من ز جان جان شکایت می‌کنم

من نیم شاکی روایت می‌کنم

دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام

وز نفاق سست می‌خندیده‌ام

راستی کن ای تو فخر راستان

ای تو صدر و من درت را آستان

آستانه و صدر در معنی کجاست

ما و من کو آن طرف کان یار ماست

ای رهیده جان تو از ما و من

ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن

مرد و زن چون یک شود آن یک توی

چونک یکها محو شد انک توی

این من و ما بهر آن بر ساختی

تا تو با خود نرد خدمت باختی

تا من و توها همه یک جان شوند

عاقبت مستغرق جانان شوند

این همه هست و بیا ای امر کن

ای منزه از بیا و از سخن

جسم جسمانه تواند دیدنت

در خیال آرد غم و خندیدنت

دل که او بستهٔ غم و خندیدنست

تو مگو کو لایق آن دیدنست

آنک او بستهٔ غم و خنده بود

او بدین دو عاریت زنده بود

باغ سبز عشق کو بی منتهاست

جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست

عاشقی زین هر دو حالت برترست

بی بهار و بی خزان سبز و ترست

ده زکات روی خوب ای خوب‌رو

شرح جان شرحه شرحه بازگو

کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ای

بر دلم بنهاد داغی تازه‌ای

من حلالش کردم ار خونم بریخت

من همی‌گفتم حلال او می‌گریخت

چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان

غم چه ریزی بر دل غمناکیان

ای که هر صبحی که از مشرق بتافت

همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت

چون بهانه دادی این شیدات را

ای بها نه شکر لبهات را

ای جهان کهنه را تو جان نو

از تن بی جان و دل افغان شنو

شرح گل بگذار از بهر خدا

شرح بلبل گو که شد از گل جدا

از غم و شادی نباشد جوش ما

با خیال و وهم نبود هوش ما

حالتی دیگر بود کان نادرست

تو مشو منکر که حق بس قادرست

تو قیاس از حالت انسان مکن

منزل اندر جور و در احسان مکن

جور و احسان رنج و شادی حادثست

حادثان میرند و حقشان وارثست

صبح شد ای صبح را صبح و پناه

عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه

عذرخواه عقل کل و جان توی

جان جان و تابش مرجان توی

تافت نور صبح و ما از نور تو

در صبوحی با می منصور تو

دادهٔ تو چون چنین دارد مرا

باده کی بود کو طرب آرد مرا

باده در جوشش گدای جوش ماست

چرخ در گردش گدای هوش ماست

باده از ما مست شد نه ما ازو

قالب از ما هست شد نه ما ازو

ما چو زنبوریم و قالبها چو موم

خانه خانه کرده قالب را چو موم

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 4:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4456633
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث