به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مرد گفتش کای امیرالمؤمنین

جان ز بالا چون در آمد در زمین

مرغ بی‌اندازه چون شد در قفس

گفت حق بر جان فسون خواند و قصص

بر عدمها کان ندارد چشم و گوش

چون فسون خواند همی آید به جوش

از فسون او عدمها زود زود

خوش معلق می‌زند سوی وجود

باز بر موجود افسونی چو خواند

زو دو اسپه در عدم موجود راند

گفت در گوش گل و خندانش کرد

گفت با سنگ و عقیق کانش کرد

گفت با جسم آیتی تا جان شد او

گفت با خورشید تا رخشان شد او

باز در گوشش دمد نکتهٔ مخوف

در رخ خورشید افتد صد کسوف

تا به گوش ابر آن گویا چه خواند

کو چو مشک از دیدهٔ خود اشک راند

تا به گوش خاک حق چه خوانده است

کو مراقب گشت و خامش مانده است

در تردد هر که او آشفته است

حق به گوش او معما گفته است

تا کند محبوسش اندر دو گمان

آن کنم آن گفت یا خود ضد آن

هم ز حق ترجیح یابد یک طرف

زان دو یک را برگزیند زان کنف

گر نخواهی در تردد هوش جان

کم فشار این پنبه اندر گوش جان

تا کنی فهم آن معماهاش را

تا کنی ادراک رمز و فاش را

پس محل وحی گردد گوش جان

وحی چه بود گفتنی از حس نهان

گوش جان و چشم جان جز این حس است

گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است

لفظ جبرم عشق را بی‌صبر کرد

وانک عاشق نیست حبس جبر کرد

این معیت با حقست و جبر نیست

این تجلی مه است این ابر نیست

ور بود این جبر جبر عامه نیست

جبر آن امارهٔ خودکامه نیست

جبر را ایشان شناسند ای پسر

که خدا بگشادشان در دل بصر

غیب و آینده بریشان گشت فاش

ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش

اختیار و جبر ایشان دیگرست

قطره‌ها اندر صدفها گوهرست

هست بیرون قطرهٔ خرد و بزرگ

در صدف آن در خردست و سترگ

طبع ناف آهوست آن قوم را

از برون خون و درونشان مشکها

تو مگو کین مایه بیرون خون بود

چون رود در ناف مشکی چون شود

تو مگو کین مس برون بد محتقر

در دل اکسیر چون گیرد گهر

اختیار و جبر در تو بد خیال

چون دریشان رفت شد نور جلال

نان چو در سفره‌ست باشد آن جماد

در تن مردم شود او روح شاد

در دل سفره نگردد مستحیل

مستحیلش جان کند از سلسبیل

قوت جانست این ای راست‌خوان

تا چه باشد قوت آن جان جان

گوشت پارهٔ آدمی با عقل و جان

می‌شکافد کوه را با بحر و کان

زور جان کوه کن شق حجر

زور جان جان در انشق القمر

گر گشاید دل سر انبان راز

جان به سوی عرش سازد ترک‌تاز

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

بار دیگر ما به قصه آمدیم

ما از آن قصه برون خود کی شدیم

گر به جهل آییم آن زندان اوست

ور به علم آییم آن ایوان اوست

ور به خواب آییم مستان وییم

ور به بیداری به دستان وییم

ور بگرییم ابر پر زرق وییم

ور بخندیم آن زمان برق وییم

ور بخشم و جنگ عکس قهر اوست

ور بصلح و عذر عکس مهر اوست

ما کییم اندر جهان پیچ پیچ

چون الف او خود چه دارد هیچ‌هیچ

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

تا عمر آمد ز قیصر یک رسول

در مدینه از بیابان نغول

گفت کو قصر خلیفه ای حشم

تا من اسپ و رخت را آنجا کشم

قوم گفتندش که او را قصر نیست

مر عمر را قصر جان روشنیست

گرچه از میری ورا آوازه‌ایست

همچو درویشان مر او را کازه‌ایست

ای برادر چون ببینی قصر او

چونک در چشم دلت رستست مو

چشم دل از مو و علت پاک آر

وانگه آن دیدار قصرش چشم دار

هر که را هست از هوسها جان پاک

زود بیند حضرت و ایوان پاک

چون محمد پاک شد زین نار و دود

هر کجا رو کرد وجه الله بود

چون رفیقی وسوسهٔ بدخواه را

کی بدانی ثم وجه الله را

هر که را باشد ز سینه فتح باب

بیند او بر چرخ دل صد آفتاب

حق پدیدست از میان دیگران

همچو ماه اندر میان اختران

دو سر انگشت بر دو چشم نه

هیچ بینی از جهان انصاف ده

گر نبینی این جهان معدوم نیست

عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست

تو ز چشم انگشت را بر دار هین

وانگهانی هرچه می‌خواهی ببین

نوح را گفتند امت کو ثواب

گفت او زان سوی واستغشوا ثیاب

رو و سر در جامه‌ها پیچیده‌اید

لاجرم با دیده و نادیده‌اید

آدمی دیدست و باقی پوستست

دید آنست آن که دید دوستست

چونک دید دوست نبود کور به

دوست کو باقی نباشد دور به

چون رسول روم این الفاظ تر

در سماع آورد شد مشتاق‌تر

دیده را بر جستن عمر گماشت

رخت را و اسپ را ضایع گذاشت

هر طرف اندر پی آن مرد کار

می‌شدی پرسان او دیوانه‌وار

کین چنین مردی بود اندر جهان

وز جهان مانند جان باشد نهان

جست او را تاش چون بنده بود

لاجرم جوینده یابنده بود

دید اعرابی زنی او را دخیل

گفت عمر نک به زیر آن نخیل

زیر خرمابن ز خلقان او جدا

زیر سایه خفته بین سایهٔ خدا

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

آمد او آنجا و از دور ایستاد

مر عمر را دید و در لرز اوفتاد

هیبتی زان خفته آمد بر رسول

حالتی خوش کرد بر جانش نزول

مهر و هیبت هست ضد همدگر

این دو ضد را دید جمع اندر جگر

گفت با خود من شهان را دیده‌ام

پیش سلطانان مه و بگزیده‌ام

از شهانم هیبت و ترسی نبود

هیبت این مرد هوشم را ربود

رفته‌ام در بیشهٔ شیر و پلنگ

روی من زیشان نگردانید رنگ

بس شدستم در مصاف و کارزار

همچو شیر آن دم که باشد کارزار

بس که خوردم بس زدم زخم گران

دل قوی‌تر بوده‌ام از دیگران

بی‌سلاح این مرد خفته بر زمین

من به هفت اندام لرزان چیست این

هیبت حقست این از خلق نیست

هیبت این مرد صاحب دلق نیست

هر که ترسید از حق او تقوی گزید

ترسد از وی جن و انس و هر که دید

اندرین فکرت به حرمت دست بست

بعد یک ساعت عمر از خواب جست

کرد خدمت مر عمر را و سلام

گفت پیغامبر سلام آنگه کلام

پس علیکش گفت و او را پیش خواند

ایمنش کرد و به پیش خود نشاند

لاتخافوا هست نزل خایفان

هست در خور از برای خایف آن

هر که ترسد مر ورا ایمن کنند

مر دل ترسنده را ساکن کنند

آنک خوفش نیست چون گویی مترس

درس چه‌دهی نیست او محتاج درس

آن دل از جا رفته را دلشاد کرد

خاطر ویرانش را آباد کرد

بعد از آن گفتش سخنهای دقیق

وز صفات پاک حق نعم الرفیق

وز نوازشهای حق ابدال را

تا بداند او مقام و حال را

حال چون جلوه‌ست زان زیبا عروس

وین مقام آن خلوت آمد با عروس

جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز

وقت خلوت نیست جز شاه عزیز

جلوه کرده خاص و عامان را عروس

خلوت اندر شاه باشد با عروس

هست بسیار اهل حال از صوفیان

نادرست اهل مقام اندر میان

از منازلهای جانش یاد داد

وز سفرهای روانش یاد داد

وز زمانی کز زمان خالی بدست

وز مقام قدس که اجلالی بدست

وز هوایی کاندرو سیمرغ روح

پیش ازین دیدست پرواز و فتوح

هر یکی پروازش از آفاق بیش

وز امید و نهمت مشتاق بیش

چون عمر اغیاررو را یار یافت

جان او را طالب اسرار یافت

شیخ کامل بود و طالب مشتهی

مرد چابک بود و مرکب درگهی

دید آن مرشد که او ارشاد داشت

تخم پاک اندر زمین پاک کاشت

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

هین بملک نوبتی شادی مکن

ای تو بستهٔ نوبت آزادی مکن

آنک ملکش برتر از نوبت تنند

برتر از هفت انجمش نوبت زنند

برتر از نوبت ملوک باقیند

دور دایم روحها با ساقیند

ترک این شرب ار بگویی یک دو روز

در کنی اندر شراب خلد پوز

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

ای شهان کشتیم ما خصم برون

ماند خصمی زو بتر در اندرون

کشتن این کار عقل و هوش نیست

شیر باطن سخرهٔ خرگوش نیست

دوزخست این نفس و دوزخ اژدهاست

کو به دریاها نگردد کم و کاست

هفت دریا را در آشامد هنوز

کم نگردد سوزش آن خلق‌سوز

سنگها و کافران سنگ‌دل

اندر آیند اندرو زار و خجل

هم نگردد ساکن از چندین غذا

تا ز حق آید مرورا این ندا

سیر گشتی سیر گوید نه هنوز

اینت آتش اینت تابش اینت سوز

عالمی را لقمه کرد و در کشید

معده‌اش نعره زنان هل من مزید

حق قدم بر وی نهد از لامکان

آنگه او ساکن شود از کن فکان

چونک جزو دوزخست این نفس ما

طبع کل دارد همیشه جزوها

این قدم حق را بود کو را کشد

غیر حق خود کی کمان او کشد

در کمان ننهند الا تیر راست

این کمان را بازگون کژ تیرهاست

راست شو چون تیر و واره از کمان

کز کمان هر راست بجهد بی‌گمان

چونک وا گشتم ز پیگار برون

روی آوردم به پیگار درون

قد رجعنا من جهاد الاصغریم

با نبی اندر جهاد اکبریم

قوت از حق خواهم و توفیق و لاف

تا به سوزن بر کنم این کوه قاف

سهل شیری دان که صفها بشکند

شیر آنست آن که خود را بشکند

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

چونک خرگوش از رهایی شاد گشت

سوی نخچیران دوان شد تا به دشت

شیر را چون دید در چه کشته زار

چرخ می‌زد شادمان تا مرغزار

دست می‌زد چون رهید از دست مرگ

سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ

شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد

سر برآورد و حریف باد شد

برگها چون شاخ را بکشافتند

تا به بالای درخت اشتافتند

با زبان شطاه شکر خدا

می‌سراید هر بر و برگی جدا

که بپرورد اصل ما را ذوالعطا

تا درخت استغلظ آمد و استوی

جانهای بسته اندر آب و گل

چون رهند از آب و گلها شاددل

در هوای عشق حق رقصان شوند

همچو قرص بدر بی‌نقصان شوند

چشمان در رقص و جانها خود مپرس

وانک گرد جان از آنها خود مپرس

شیر را خرگوش در زندان نشاند

ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند

درچنان ننگی و آنگه این عجب

فخر دین خواهد که گویندش لقب

ای تو شیری در تک این چاه فرد

نقش چون خرگوش خونت‌ریخت و خورد

نفس خرگوشت به صحرا در چرا

تو بقعر این چه چون و چرا

سوی نخچیران دوید آن شیرگیر

کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر

مژده مژده ای گروه عیش‌ساز

کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز

مژده مژده کان عدو جانها

کند قهر خالقش دندانها

آنک از پنجه بسی سرها بکوفت

همچو خس جاروب مرگش هم بروفت

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

جمع گشتند آن زمان جمله وحوش

شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش

حلقه کردند او چو شمعی در میان

سجده آوردند و گفتندش که هان

تو فرشتهٔ آسمانی یا پری

نی تو عزرائیل شیران نری

هرچه هستی جان ما قربان تست

دست بردی دست و بازویت درست

راند حق این آب را در جوی تو

آفرین بر دست و بر بازوی تو

باز گو تا چون سگالیدی به مکر

آن عوان را چون بمالیدی به مکر

بازگو تا قصه درمانها شود

بازگو تا مرهم جانها شود

بازگو کز ظلم آن استم‌نما

صد هزاران زخم دارد جان ما

گفت تایید خدا بد ای مهان

ورنه خرگوشی کی باشد در جهان

قوتم بخشید و دل را نور داد

نور دل مر دست و پا را زور داد

از بر حق می‌رسد تفضیلها

باز هم از حق رسد تبدیلها

حق بدور نوبت این تایید را

می‌نماید اهل ظن و دید را

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

شیر گفتش تو ز اسباب مرض

این سبب گو خاص کاینستم غرض

گفت آن شیر اندرین چه ساکنست

اندرین قلعه ز آفات آمنست

قعر چه بگزید هر که عاقلست

زانک در خلوت صفاهای دلست

ظلمت چه به که ظلمتهای خلق

سر نبرد آنکس که گیرد پای خلق

گفت پیش آ زخمم او را قاهرست

تو ببین کان شیر در چه حاضرست

گفت من سوزیده‌ام زان آتشی

تو مگر اندر بر خویشم کشی

تا به پشت تو من ای کان کرم

چشم بگشایم بچه در بنگرم

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

چونک شیر اندر بر خویشش کشید

در پناه شیر تا چه می‌دوید

چونک در چه بنگریدند اندر آب

اندر آب از شیر و او در تافت تاب

شیر عکس خویش دید از آب تفت

شکل شیری در برش خرگوش زفت

چونک خصم خویش را در آب دید

مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید

در فتاد اندر چهی کو کنده بود

زانک ظلمش در سرش آینده بود

چاه مظلم گشت ظلم ظالمان

این چنین گفتند جملهٔ عالمان

هر که ظالم‌تر چهش با هول‌تر

عدل فرمودست بتر را بتر

ای که تو از جاه ظلمی می‌کنی

دانک بهر خویش چاهی می‌کنی

گرد خود چون کرم پیله بر متن

بهر خود چه می‌کنی اندازه کن

مر ضعیفان را تو بی‌خصمی مدان

از نبی ذا جاء نصر الله خوان

گر تو پیلی خصم تو از تو رمید

نک جزا طیرا ابابیلت رسید

گر ضعیفی در زمین خواهد امان

غلغل افتد در سپاه آسمان

گر بدندانش گزی پر خون کنی

درد دندانت بگیرد چون کنی

شیر خود را دید در چه وز غلو

خویش را نشناخت آن دم از عدو

عکس خود را او عدو خویش دید

لاجرم بر خویش شمشیری کشید

ای بسا ظلمی که بینی در کسان

خوی تو باشد دریشان ای فلان

اندریشان تافته هستی تو

از نفاق و ظلم و بد مستی تو

آن توی و آن زخم بر خود می‌زنی

بر خود آن دم تار لعنت می‌تنی

در خود آن بد را نمی‌بینی عیان

ورنه دشمن بودیی خود را بجان

حمله بر خود می‌کنی ای ساده مرد

همچو آن شیری که بر خود حمله کرد

چون به قعر خوی خود اندر رسی

پس بدانی کز تو بود آن ناکسی

شیر را در قعر پیدا شد که بود

نقش او آنکش دگر کس می‌نمود

هر که دندان ضعیفی می‌کند

کار آن شیر غلط‌بین می‌کند

می‌ببیند خال بد بر روی عم

عکس خال تست آن از عم مرم

مؤمنان آیینهٔ همدیگرند

این خبر می از پیمبر آورند

پیش چشمت داشتی شیشهٔ کبود

زان سبب عالم کبودت می‌نمود

گر نه کوری این کبودی دان ز خویش

خویش را بد گو مگو کس را تو بیش

مؤمن ار ینظر بنور الله نبود

غیب مؤمن را برهنه چون نمود

چون که تو ینظر بنار الله بدی

در بدی از نیکوی غافل شدی

اندک اندک آب بر آتش بزن

تا شود نار تو نور ای بوالحزن

تو بزن یا ربنا آب طهور

تا شود این نار عالم جمله نور

آب دریا جمله در فرمان تست

آب و آتش ای خداوند آن تست

گر تو خواهی آتش آب خوش شود

ور نخواهی آب هم آتش شود

این طلب در ما هم از ایجاد تست

رستن از بیداد یا رب داد تست

بی‌طلب تو این طلب‌مان داده‌ای

گنج احسان بر همه بگشاده‌ای

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4456626
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث