به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

زاغ چون بشنود آمد از حسد

با سلیمان گفت کو کژ گفت و بد

از ادب نبود به پیش شه مقال

خاصه خودلاف دروغین و محال

گر مر او را این نظر بودی مدام

چون ندیدی زیر مشتی خاک دام

چون گرفتار آمدی در دام او

چون قفس اندر شدی ناکام او

پس سلیمان گفت ای هدهد رواست

کز تو در اول قدح این درد خاست

چون نمایی مستی ای خورده تو دوغ

پیش من لافی زنی آنگه دروغ

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

گفت ای شه بر من عور گدای

قول دشمن مشنو از بهر خدای

گر به بطلانست دعوی کردنم

من نهادم سر ببر این گردنم

زاغ کو حکم قضا را منکرست

گر هزاران عقل دارد کافرست

در تو تا کافی بود از کافران

جای گند و شهوتی چون کاف ران

من ببینم دام را اندر هوا

گر نپوشد چشم عقلم را قضا

چون قضا آید شود دانش بخواب

مه سیه گردد بگیرد آفتاب

از قضا این تعبیه کی نادرست

از قضا دان کو قضا را منکرست

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

گفت بسم الله بیا تا او کجاست

پیش در شو گر همی گویی تو راست

تا سزای او و صد چون او دهم

ور دروغست این سزای تو دهم

اندر آمد چون قلاووزی به پیش

تا برد او را به سوی دام خویش

سوی چاهی کو نشانش کرده بود

چاه مغ را دام جانش کرده بود

می‌شدند این هر دو تا نزدیک چاه

اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه

آب کاهی را به هامون می‌برد

آب کوهی را عجب چون می‌برد

دام مکر او کمند شیر بود

طرفه خرگوشی که شیری می‌ربود

موسیی فرعون را با رود نیل

می‌کشد با لشکر و جمع ثقیل

پشه‌ای نمرود را با نیم پر

می‌شکافد بی‌محابا درز سر

حال آن کو قول دشمن را شنود

بین جزای آنک شد یار حسود

حال فرعونی که هامان را شنود

حال نمرودی که شیطان را شنود

دشمن ار چه دوستانه گویدت

دام دان گر چه ز دانه گویدت

گر ترا قندی دهد آن زهر دان

گر بتن لطفی کند آن قهر دان

چون قضا آید نبینی غیر پوست

دشمنان را باز نشناسی ز دوست

چون چنین شد ابتهال آغاز کن

ناله و تسبیح و روزه ساز کن

ناله می‌کن کای تو علام الغیوب

زیر سنگ مکر بد ما را مکوب

گر سگی کردیم ای شیرآفرین

شیر را مگمار بر ما زین کمین

آب خوش را صورت آتش مده

اندر آتش صورت آبی منه

از شراب قهر چون مستی دهی

نیستها را صورت هستی دهی

چیست مستی بند چشم از دید چشم

تا نماند سنگ گوهر پشم یشم

چیست مستی حسها مبدل شدن

چوب گز اندر نظر صندل شدن

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

چون سلیمان را سراپرده زدند

جمله مرغانش به خدمت آمدند

هم‌زبان و محرم خود یافتند

پیش او یک یک بجان بشتافتند

جمله مرغان ترک کرده چیک چیک

با سلیمان گشته افصح من اخیک

همزبانی خویشی و پیوندی است

مرد با نامحرمان چون بندی است

ای بسا هندو و ترک همزبان

ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان محرمی خود دیگرست

همدلی از همزبانی بهترست

غیرنطق و غیر ایما و سجل

صد هزاران ترجمان خیزد ز دل

جمله مرغان هر یکی اسرار خود

از هنر وز دانش و از کار خود

با سلیمان یک بیک وا می‌نمود

از برای عرضه خود را می‌ستود

از تکبر نه و از هستی خویش

بهر آن تا ره دهد او را به پیش

چون بباید برده را از خواجه‌ای

عرضه دارد از هنر دیباجه‌ای

چونک دارد از خریداریش ننگ

خود کند بیمار و کر و شل و لنگ

نوبت هدهد رسید و پیشه‌اش

و آن بیان صنعت و اندیشه‌اش

گفت ای شه یک هنر کان کهترست

باز گویم گفت کوته بهترست

گفت بر گو تا کدامست آن هنر

گفت من آنگه که باشم اوج بر

بنگرم از اوج با چشم یقین

من ببینم آب در قعر زمین

تا کجایست و چه عمقستش چه رنگ

از چه می‌جوشد ز خاکی یا ز سنگ

ای سلیمان بهر لشگرگاه را

در سفر می‌دار این آگاه را

پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق

در بیابانهای بی آب عمیق

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

شیر اندر آتش و در خشم و شور

دید کان خرگوش می‌آید ز دور

می‌دود بی‌دهشت و گستاخ او

خشمگین و تند و تیز و ترش‌رو

کز شکسته آمدن تهمت بود

وز دلیری دفع هر ریبت بود

چون رسید او پیشتر نزدیک صف

بانگ بر زد شیرهای ای ناخلف

من که پیلان را ز هم بدریده‌ام

من که گوش شیر نر مالیده‌ام

نیم خرگوشی که باشد که چنین

امر ما را افکند او بر زمین

ترک خواب غفلت خرگوش کن

غرهٔ این شیر ای خرگوش کن

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

گفت خرگوش الامان عذریم هست

گر دهد عفو خداوندیت دست

گفت چه عذر ای قصور ابلهان

این زمان آیند در پیش شهان

مرغ بی‌وقتی سرت باید برید

عذر احمق را نمی‌شاید شنید

عذر احمق بتر از جرمش بود

عذر نادان زهر هر دانش بود

عذرت ای خرگوش از دانش تهی

من نه خرگوشم که در گوشم نهی

گفت ای شه ناکسی را کس شمار

عذر استم دیده‌ای را گوش دار

خاص از بهر زکات جاه خود

گمرهی را تو مران از راه خود

بحر کو آبی به هر جو می‌دهد

هر خسی را بر سر و رو می‌نهد

کم نخواهد گشت دریا زین کرم

از کرم دریا نگردد بیش و کم

گفت دارم من کرم بر جای او

جامهٔ هر کس برم بالای او

گفت بشنو گر نباشم جای لطف

سر نهادم پیش اژدرهای عنف

من بوقت چاشت در راه آمدم

با رفیق خود سوی شاه آمدم

با من از بهر تو خرگوشی دگر

جفت و همره کرده بودند آن نفر

شیری اندر راه قصد بنده کرد

قصد هر دو همره آینده کرد

گفتمش ما بنده شاهنشهیم

خواجه تاشان که آن درگهیم

گفت شاهنشه کی باشد شرم دار

پیش من تو یاد هر ناکس میار

هم ترا و هم شهت را بر درم

گر تو با یارت بگردید از درم

گفتمش بگذار تا بار دگر

روی شه بینم برم از تو خبر

گفت همره را گرو نه پیش من

ور نه قربانی تو اندر کیش من

لابه کردیمش بسی سودی نکرد

یار من بستد مرا بگذاشت فرد

یارم از زفتی دو چندان بد که من

هم بلطف و هم بخوبی هم بتن

بعد ازین زان شیر این ره بسته شد

حال ما این بود و با تو گفته شد

از وظیفه بعد ازین اومید بر

حق همی گویم ترا والحق مر

گر وظیفه بایدت ره پاک کن

هین بیا و دفع آن بی‌باک کن

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

همچو آن خرگوش کو بر شیر زد

روح او کی بود اندر خورد قد

شیر می‌گفت از سر تیزی و خشم

کز ره گوشم عدو بر بست چشم

مکرهای جبریانم بسته کرد

تیغ چوبینشان تنم را خسته کرد

زین سپس من نشنوم آن دمدمه

بانگ دیوانست و غولان آن همه

بر دران ای دل تو ایشان را مه‌ایست

پوستشان برکن کشان جز پوست نیست

پوست چه بود گفته‌های رنگ رنگ

چون زره بر آب کش نبود درنگ

این سخن چون پوست و معنی مغز دان

این سخن چون نقش و معنی همچو جان

پوست باشد مغز بد را عیب‌پوش

مغز نیکو را ز غیرت غیب‌پوش

چون قلم از باد بد دفتر ز آب

هرچه بنویسی فنا گردد شتاب

نقش آبست ار وفا جویی از آن

باز گردی دستهای خود گزان

باد در مردم هوا و آرزوست

چون هوا بگذاشتی پیغام هوست

خوش بود پیغامهای کردگار

کو ز سر تا پای باشد پایدار

خطبهٔ شاهان بگردد و آن کیا

جز کیا و خطبه‌های انبیا

زانک بوش پادشاهان از هواست

بارنامهٔ انبیا از کبریاست

از درمها نام شاهان برکنند

نام احمد تا ابد بر می‌زنند

نام احمد نام جملهٔ انبیاست

چونک صد آمد نود هم پیش ماست

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

در شدن خرگوش بس تاخیر کرد

مکر را با خویشتن تقریر کرد

در ره آمد بعد تاخیر دراز

تا به گوش شیر گوید یک دو راز

تا چه عالمهاست در سودای عقل

تا چه با پهناست این دریای عقل

صورت ما اندرین بحر عذاب

می‌دود چون کاسه‌ها بر روی آب

تا نشد پر بر سر دریا چو طشت

چونک پر شد طشت در وی غرق گشت

عقل پنهانست و ظاهر عالمی

صورت ما موج یا از وی نمی

هر چه صورت می وسیلت سازدش

زان وسیلت بحر دور اندازدش

تا نبیند دل دهندهٔ راز را

تا نبیند تیر دورانداز را

اسپ خود را یاوه داند وز ستیز

می‌دواند اسپ خود در راه تیز

اسپ خود را یاوه داند آن جواد

و اسپ خود او را کشان کرده چو باد

در فغان و جست و جو آن خیره‌سر

هر طرف پرسان و جویان در بدر

کانک دزدید اسپ ما را کو و کیست

این که زیر ران تست ای خواجه چیست

آری این اسپست لیک این اسپ کو

با خود آی ای شهسوار اسپ‌جو

جان ز پیدایی و نزدیکیست گم

چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم

کی ببینی سرخ و سبز و فور را

تا نبینی پیش ازین سه نور را

لیک چون در رنگ گم شد هوش تو

شد ز نور آن رنگها روپوش تو

چونک شب آن رنگها مستور بود

پس بدیدی دید رنگ از نور بود

نیست دید رنگ بی‌نور برون

همچنین رنگ خیال اندرون

این برون از آفتاب و از سها

واندرون از عکس انوار علا

نور نور چشم خود نور دلست

نور چشم از نور دلها حاصلست

باز نور نور دل نور خداست

کو ز نور عقل و حس پاک و جداست

شب نبد نور و ندیدی رنگها

پس به ضد نور پیدا شد ترا

دیدن نورست آنگه دید رنگ

وین به ضد نور دانی بی‌درنگ

رنج و غم را حق پی آن آفرید

تا بدین ضد خوش‌دلی آید پدید

پس نهانیها بضد پیدا شود

چونک حق را نیست ضد پنهان بود

که نظر پر نور بود آنگه برنگ

ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ

پس به ضد نور دانستی تو نور

ضد ضد را می‌نماید در صدور

نور حق را نیست ضدی در وجود

تا به ضد او را توان پیدا نمود

لاجرم ابصار ما لا تدرکه

و هو یدرک بین تو از موسی و که

صورت از معنی چو شیر از بیشه دان

یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان

این سخن و آواز از اندیشه خاست

تو ندانی بحر اندیشه کجاست

لیک چون موج سخن دیدی لطیف

بحر آن دانی که باشد هم شریف

چون ز دانش موج اندیشه بتاخت

از سخن و آواز او صورت بساخت

از سخن صورت بزاد و باز مرد

موج خود را باز اندر بحر برد

صورت از بی‌صورتی آمد برون

باز شد که انا الیه راجعون

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست

مصطفی فرمود دنیا ساعتیست

فکر ما تیریست از هو در هوا

در هوا کی پاید آید تا خدا

هر نفس نو می‌شود دنیا و ما

بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوی نو نو می‌رسد

مستمری می‌نماید در جسد

آن ز تیزی مستمر شکل آمده‌ست

چون شرر کش تیز جنبانی بدست

شاخ آتش را بجنبانی بساز

در نظر آتش نماید بس دراز

این درازی مدت از تیزی صنع

می‌نماید سرعت‌انگیزی صنع

طالب این سر اگر علامه‌ایست

نک حسام‌الدین که سامی نامه‌ایست

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

آن مگس بر برگ کاه و بول خر

همچو کشتیبان همی افراشت سر

گفت من دریا و کشتی خوانده‌ام

مدتی در فکر آن می‌مانده‌ام

اینک این دریا و این کشتی و من

مرد کشتیبان و اهل و رای‌زن

بر سر دریا همی راند او عمد

می‌نمودش آن قدر بیرون ز حد

بود بی‌حد آن چمین نسبت بدو

آن نظر که بیند آن را راست کو

عالمش چندان بود کش بینشست

چشم چندین بحر همچندینشست

صاحب تاویل باطل چون مگس

وهم او بول خر و تصویر خس

گر مگس تاویل بگذارد برای

آن مگس را بخت گرداند همای

آن مگس نبود کش این عبرت بود

روح او نه در خور صورت بود

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

ساعتی تاخیر کرد اندر شدن

بعد از آن شد پیش شیر پنجه‌زن

زان سبب کاندر شدن او ماند دیر

خاک را می‌کند و می‌غرید شیر

گفت من گفتم که عهد آن خسان

خام باشد خام و سست و نارسان

دمدمهٔ ایشان مرا از خر فکند

چند بفریبد مرا این دهر چند

سخت در ماند امیر سست ریش

چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش

راه هموارست زیرش دامها

قحط معنی درمیان نامها

لفظها و نامها چون دامهاست

لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست

آن یکی ریگی که جوشد آب ازو

سخت کم‌یابست رو آن را بجو

منبع حکمت شود حکمت‌طلب

فارغ آید او ز تحصیل و سبب

لوح حافظ لوح محفوظی شود

عقل او از روح محظوظی شود

چون معلم بود عقلش ز ابتدا

بعد ازین شد عقل شاگردی ورا

عقل چون جبریل گوید احمدا

گر یکی گامی نهم سوزد مرا

تو مرا بگذار زین پس پیش ران

حد من این بود ای سلطان جان

هر که ماند از کاهلی بی‌شکر و صبر

او همین داند که گیرد پای جبر

هر که جبر آورد خود رنجور کرد

تا همان رنجوریش در گور کرد

گفت پیغمبر که رنجوری بلاغ

رنج آرد تا بمیرد چون چراغ

جبر چه بود بستن اشکسته را

یا بپیوستن رگی بگسسته را

چون درین ره پای خود نشکسته‌ای

بر کی می‌خندی چه پا را بسته‌ای

وانک پایش در ره کوشش شکست

در رسید او را براق و بر نشست

حامل دین بود او محمول شد

قابل فرمان بد او مقبول شد

تاکنون فرمان پذیرفتی ز شاه

بعد ازین فرمان رساند بر سپاه

تاکنون اختر اثر کردی درو

بعد ازین باشد امیر اختر او

گر ترا اشکال آید در نظر

پس تو شک داری در انشق القمر

تازه کن ایمان نی از گفت زبان

ای هوا را تازه کرده در نهان

تا هوا تازه‌ست ایمان تازه نیست

کین هوا جز قفل آن دروازه نیست

کرده‌ای تاویل حرف بکر را

خویش را تاویل کن نه ذکر را

بر هوا تاویل قرآن می‌کنی

پست و کژ شد از تو معنی سنی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4456637
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث