به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گفت هر رازی نشاید باز گفت

جفت طاق آید گهی گه طاق جفت

از صفا گر دم زنی با آینه

تیره گردد زود با ما آینه

در بیان این سه کم جنبان لبت

از ذهاب و از ذهب وز مذهبت

کین سه را خصمست بسیار و عدو

در کمینت ایستد چون داند او

ور بگویی با یکی دو الوداع

کل سر جاوز الاثنین شاع

گر دو سه پرنده را بندی بهم

بر زمین مانند محبوس از الم

مشورت دارند سرپوشیده خوب

در کنایت با غلط‌افکن مشوب

مشورت کردی پیمبر بسته‌سر

گفته ایشانش جواب و بی‌خبر

در مثالی بسته گفتی رای را

تا ندانند خصم از سر پای را

او جواب خویش بگرفتی ازو

وز سؤالش می‌نبردی غیر بو

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

کرد حق و کرد ما هر دو ببین

کرد ما را هست دان پیداست این

گر نباشد فعل خلق اندر میان

پس مگو کس را چرا کردی چنان

خلق حق افعال ما را موجدست

فعل ما آثار خلق ایزدست

ناطقی یا حرف بیند یا غرض

کی شود یک دم محیط دو عرض

گر به معنی رفت شد غافل ز حرف

پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف

آن زمان که پیش‌بینی آن زمان

تو پس خود کی ببینی این بدان

چون محیط حرف و معنی نیست جان

چون بود جان خالق این هر دوان

حق محیط جمله آمد ای پسر

وا ندارد کارش از کار دگر

گفت شیطان که بما اغویتنی

کرد فعل خود نهان دیو دنی

گفت آدم که ظلمنا نفسنا

او ز فعل حق نبد غافل چو ما

در گنه او از ادب پنهانش کرد

زان گنه بر خود زدن او بر بخورد

بعد توبه گفتش ای آدم نه من

آفریدم در تو آن جرم و محن

نه که تقدیر و قضای من بد آن

چون به وقت عذر کردی آن نهان

گفت ترسیدم ادب نگذاشتم

گفت هم من پاس آنت داشتم

هر که آرد حرمت او حرمت برد

هر که آرد قند لوزینه خورد

طیبات از بهر کی للطیبین

یار را خوش کن برنجان و ببین

یک مثال ای دل پی فرقی بیار

تا بدانی جبر را از اختیار

دست کان لرزان بود از ارتعاش

وانک دستی تو بلرزانی ز جاش

هر دو جنبش آفریدهٔ حق شناس

لیک نتوان کرد این با آن قیاس

زان پشیمانی که لرزانیدیش

مرتعش را کی پشیمان دیدیش

بحث عقلست این چه عقل آن حیله‌گر

تا ضعیفی ره برد آنجا مگر

بحث عقلی گر در و مرجان بود

آن دگر باشد که بحث جان بود

بحث جان اندر مقامی دیگرست

بادهٔ جان را قوامی دیگرست

آن زمان که بحث عقلی ساز بود

این عمر با بوالحکم همراز بود

چون عمر از عقل آمد سوی جان

بوالحکم بوجهل شد در حکم آن

سوی حس و سوی عقل او کاملست

گرچه خود نسبت به جان او جاهلست

بحث عقل و حس اثر دان یا سبب

بحث جانی یا عجب یا بوالعجب

ضؤ جان آمد نماند ای مستضی

لازم و ملزوم و نافی مقتضی

زانک بینایی که نورش بازغست

از دلیل چون عصا بس فارغست

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:58 PM

 

وانگهانی آن امیران را بخواند

یک‌بیک تنها بهر یک حرف راند

گفت هر یک را بدین عیسوی

نایب حق و خلیفهٔ من توی

وان امیران دگر اتباع تو

کرد عیسی جمله را اشیاع تو

هر امیری کو کشد گردن بگیر

یا بکش یا خود همی دارش اسیر

لیک تا من زنده‌ام این وا مگو

تا نمیرم این ریاست را مجو

تا نمیرم من تو این پیدا مکن

دعوی شاهی و استیلا مکن

اینک این طومار و احکام مسیح

یک بیک بر خوان تو بر امت فصیح

هر امیری را چنین گفت او جدا

نیست نایب جز تو در دین خدا

هر یکی را کرد او یک‌یک عزیز

هرچه آن را گفت این را گفت نیز

هر یکی را او یکی طومار داد

هر یکی ضد دگر بود المراد

متن آن طومارها بد مختلف

همچو شکل حرفها یا تاالف

حکم این طومار ضد حکم آن

پیش ازین کردیم این ضد را بیان

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:52 PM

 

زاد مردی چاشتگاهی در رسید

در سرا عدل سلیمان در دوید

رویش از غم زرد و هر دو لب کبود

پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود

گفت عزرائیل در من این چنین

یک نظر انداخت پر از خشم و کین

گفت هین اکنون چه می‌خواهی بخواه

گفت فرما باد را ای جان پناه

تا مرا زینجا به هندستان برد

بوک بنده کان طرف شد جان برد

نک ز درویشی گریزانند خلق

لقمهٔ حرص و امل زانند خلق

ترس درویشی مثال آن هراس

حرص و کوشش را تو هندستان شناس

باد را فرمود تا او را شتاب

برد سوی قعر هندستان بر آب

روز دیگر وقت دیوان و لقا

پس سلیمان گفت عزرائیل را

کان مسلمان را بخشم از بهر آن

بنگریدی تا شد آواره ز خان

گفت من از خشم کی کردم نظر

از تعجب دیدمش در ره‌گذر

که مرا فرمود حق کامروز هان

جان او را تو بهندستان ستان

از عجب گفتم گر او را صد پرست

او به هندستان شدن دور اندرست

تو همه کار جهان را همچنین

کن قیاس و چشم بگشا و ببین

از کی بگریزیم از خود ای محال

از کی برباییم از حق ای وبال

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:51 PM

 

بعد از آن گفتند کای خرگوش چست

در میان آر آنچ در ادراک تست

ای که با شیری تو در پیچیده‌ای

بازگو رایی که اندیشیده‌ای

مشورت ادراک و هشیاری دهد

عقلها مر عقل را یاری دهد

گفت پیغامبر بکن ای رای‌زن

مشورت کالمستشار مؤتمن

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:50 PM

 

این سخن پایان ندارد هوش‌دار

هوش سوی قصهٔ خرگوش دار

گوش خر بفروش و دیگر گوش خر

کین سخن را در نیابد گوش خر

رو تو روبه‌بازی خرگوش بین

مکر و شیراندازی خرگوش بین

خاتم ملک سلیمانست علم

جمله عالم صورت و جانست علم

آدمی را زین هنر بیچاره گشت

خلق دریاها و خلق کوه و دشت

زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش

زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش

زو پری و دیو ساحلها گرفت

هر یکی در جای پنهان جا گرفت

آدمی را دشمن پنهان بسیست

آدمی با حذر عاقل کسیست

خلق پنهان زشتشان و خوبشان

می‌زند در دل بهر دم کوبشان

بهر غسل ار در روی در جویبار

بر تو آسیبی زند در آب خار

گر چه پنهان خار در آبست پست

چونک در تو می‌خلد دانی که هست

خارخار وحیها و وسوسه

از هزاران کس بود نه یک کسه

باش تا حسهای تو مبدل شود

تا ببینیشان و مشکل حل شود

تا سخنهای کیان رد کرده‌ای

تا کیان را سرور خود کرده‌ای

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:50 PM

 

قوم گفتندش که ای خرگوش دار

خویش را اندازهٔ خرگوش دار

هین چه لافست این که از تو بهتران

در نیاوردند اندر خاطر آن

معجبی یا خود قضامان در پیست

ور نه این دم لایق چون تو کیست

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:50 PM

 

گفت ای یاران حقم الهام داد

مر ضعیفی را قوی رایی فتاد

آنچ حق آموخت مر زنبور را

آن نباشد شیر را و گور را

خانه‌ها سازد پر از حلوای تر

حق برو آن علم را بگشاد در

آنچ حق آموخت کرم پیله را

هیچ پیلی داند آن گون حیله را

آدم خاکی ز حق آموخت علم

تا به هفتم آسمان افروخت علم

نام و ناموس ملک را در شکست

کوری آنکس که در حق درشکست

زاهد ششصد هزاران ساله را

پوزبندی ساخت آن گوساله را

تا نتاند شیر علم دین کشید

تا نگردد گرد آن قصر مشید

علمهای اهل حس شد پوزبند

تا نگیرد شیر از آن علم بلند

قطرهٔ دل را یکی گوهر فتاد

کان به دریاها و گردونها نداد

چند صورت آخر ای صورت‌پرست

جان بی‌معنیت از صورت نرست

گر بصورت آدمی انسان بدی

احمد و بوجهل خود یکسان بدی

نقش بر دیوار مثل آدمست

بنگر از صورت چه چیز او کمست

جان کمست آن صورت با تاب را

رو بجو آن گوهر کم‌یاب را

شد سر شیران عالم جمله پست

چون سگ اصحاب را دادند دست

چه زیانستش از آن نقش نفور

چونک جانش غرق شد در بحر نور

وصف و صورت نیست اندر خامه‌ها

عالم و عادل بود در نامه‌ها

عالم و عادل همه معنیست بس

کش نیابی در مکان و پیش و پس

می‌زند بر تن ز سوی لامکان

می‌نگنجد در فلک خورشید جان

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:50 PM

 

گفت ای یاران مرا مهلت دهید

تا بمکرم از بلا بیرون جهید

تا امان یابد بمکرم جانتان

ماند این میراث فرزندانتان

هر پیمبر امتان را در جهان

همچنین تا مخلصی می‌خواندشان

کز فلک راه برون شو دیده بود

در نظر چون مردمک پیچیده بود

مردمش چون مردمک دیدند خرد

در بزرگی مردمک کس ره نبرد

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:50 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459449
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث