به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دلت فسرد جنونی ‌کز آشیانه برآیی

چو ناله دامن صحرا به ‌کف ز خانه برآیی

به ساز عجز ز سر چنگ خلق نیست‌ گزیرت

چو مو زپرده چه لازم به ذوق شانه برآیی

گر التزام جنون نیست سعی‌ گوشهٔ فقری

مگر ز جرگهٔ یاران به این بهانه برآیی

شعار طبع رسا نیست انتظار مواعظ

ز توسنی است‌ که محتاج تازیانه برآیی

چو موج ‌گوهر اگر بگذری ز فکر تردد

برون نرفته ازین بحر برکرانه برآیی

زجا درآمدن آنگه به حرف پوچ حیاکن

نه کودکی که به صورت دهل زخانه برآیی

چو مور نقب قناعت رسان به ‌کنج غنایی

که پر بر آری و از احتیاج دانه برآیی

زگوشهٔ دل جمع آن زمان دهند سراغت

که همچو فرصت آسودن از زمانه برآیی

به خاک نیز پر افشان فتنه‌ای‌ست غبارت

بخواب آنهمه کز عالم فسانه برآیی

به خود ستایی بیهوده شرم دار ز همت

که لاف دل زنی و بیدل از میانه برآیی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

نشد آیینه‌ کیفیت ما ظاهر آرایی

نهان ماندیم چون معنی به چندین لفظ پیدایی

به غفلت ساخت دل تا وارهید از غیرت امکان

چه‌ها می‌سوخت این آیینه‌ گر می‌داشت بینایی

مزاج عافیت یکسر شکست آماده است اینجا

همه‌ گر سنگ باشد نیست بی‌اندوه مینایی

بلد عشق است از سر منزل مجنون چه می‌پرسی

که اینجا خانه‌ها چون دیدهٔ آهوست صحرایی

خیال زندگی پختن دماغ هرزه می‌خواهد

همه ‌گر دل شود آیینه‌ات آن به که ننمایی

علف خواری نباید سر کشد از حکم‌ گردونت

که دوش از بار اگر دزدی به زیر چوب می‌آیی

ز ننگ اعتبار پوچ هستی بر نمی‌آید

عدم‌ کرد از ترحم پیکر ما را هیولایی

نوایی از صدف‌ گل می‌کند کای غافل از قسمت

لب خشکی که ما داریم دربایی‌ست دریایی

به خاموشی مباش از نالهٔ بی‌رنگ دل غافل

نفس چندین نیستان ریشه دارد از لب نایی

به خواب ناز هم زان چشم جادو می‌کشد قامت

به انداز بلندیهای مژگان فتنه بالایی

نهان می‌دارد از شرم تکلم لعل خاموشش

چو بند نیشکر در بوس هم ذوق شکرخایی

هلال اوج قدر از وضع تسلیم تو می‌بالد

فلک فرشی‌ گر از خود یک خم ابرو فرود آیی

ندانم با که می‌باید درین ویرانه جوشیدن

به هرمحفل‌که ره بردم چو شمعم سوخت تنهایی

هوای دامن او گر نباشد شهپر همت

که بر می‌دارد از مشت غبارم ناتوانایی

چه سان از سستی طالع ز پا افتاده‌ام بیدل

که تمثال ضعیفم را کند آیینه دیبایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

نقش ما شد وبال یکتایی

برد طاووس عرض عنقایی

نفس‌ آمد برون جنون ‌به ‌بغل

کرد آشفته‌گرد صحرایی

چیست ما و من تو در عالم

انفعال غرور پیدایی

عمرها شد ز جنس ما گرم است

روز بازار عبرت آرایی

تا ابد باید از خیال گذشت

یک قلم دینه است فرودآیی

ای هوا ناقهٔ هوس محمل

به کجا می‌روی و می‌آیی

برده‌ای سر به آسمان غرور

خاک ناگشته‌ کی فرود آیی

صحبت ادبار بی کسی آورد

عالمی داشته است تنهایی

شش جهت چشم زخم می‌بارد

جهد آن‌ کن‌ که هیچ ننمایی

وصل دیدیم و هجر فهمیدیم

خاک در چشم ناشناسایی

بیدل از آسیای چرخ مخواه

غیر اشغال‌ کف بهم سایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

چه لازم است درین عرصه عجز کیش برآیی

تعیّن است‌ کمی هم مباد بیش برآیی

ز سیر غنچه و گل زخمی هوس نتوان شد

خوش آنکه غوطه زنی در دل و ز ریش برآیی

به قد شعله ز آتش دمد کلاه شکستن

تو هم بناز به خود هر قدر به خویش برآیی

بهشت عافیتت گوشهٔ دل‌ست مبادا

چو اشک آبله‌ای بر هزار نیش برآیی

بس است جرات نظاره ننگ مشرب الفت

به‌ گرد حسن مگرد آنقدرکه ریش برآیی

سراغ امن ندارد غبار شهرت عنقا

ز خلق آنهمه واپس مرو که پیش برآیی

فریب‌کسوت وهمت ره یقین زده بیدل

ز رنگ خویش برآ تا به رنگ خویش برآیی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

ماییم و دلی سرورق بی سر و پایی

چون آبله صحرایی و چون ناله هوایی

از پردهٔ ناموسی افلاک کشیدیم

ننگی‌ که‌ کشد لاغری از تنگ قبایی

گامی به ‌رهت نازده در خاک نشستیم

چون اشک به این رنگ دمید آبله پایی

جرأت هوس طاقت دوری نتوان بود

زخم است همه ‌گر مژه واری‌ست جدایی

دل مایل تحریر سجودی‌ست ‌که امروز

نقش قدم او ورقی‌ کرده حنایی

ای آینه‌ گرد نفسی بیش ندارم

زین بیش مرا در نظر من ننمایی

همت نپسندد که به این هستی موهوم

چون عکس در آیینه کنم خانه خدایی

درکشور یأسی ‌که سحر خندهٔ شام است

خفاش شوی به‌ که دهی عرض همایی

زین جوش غباری ‌که‌ گرفته‌ست جهان را

فتح در خیبر کن اگر چشم‌ گشایی

تا چند خراشد اثر لاف ‌گلویت

داوود نخواهی شدن از نغمه سرایی

گر چون مه نو سرکشی از منظر تسلیم

بوسد لب بامت فلک از عجز بنایی

بر همزن‌ کیفیت یکتایی ما نیست

این سجده که بر پیکر مابست دوتایی

بیدل تهی از خویش شدی ما و منت چیست

ای صفر بر اعداد تعین نفزایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

عنانم گر نگیرد خاطر آیینه سیمایی

به ‌قلب آسمانها می‌زنم از آه هیهایی

ز سامان دو عالم آرزو مستغنی‌ام دارد

شبستان خط جام و حضور شمع و مینایی

دمیدن گو نباشد آبیار ریشهٔ جهدم

نهال داغ حرمان را زمینگیری است بالایی

نیاز خاک راه ناامیدی بایدم کردن

دل خون‌گشته در دستی‌، سر فرسوده در پایی

سراغ خون من از گرد رنگ‌گل چه می‌پرسی

به یاد دامن او می‌کشم آخر سر از جایی

چراغ حیرتم چون لاله در دست است معذورم

رهی ‌گم کرده‌ام در ظلمت آباد سویدایی

درین‌ گلشن میسر نیست ترک احولی‌ کردن

که در هر برگ‌ گل آیینه دارد حسن رعنایی

ز نفی ما و من اثبات وحدت‌ کرد آگاهی

حبابی چند از خود رفت و بیرون ریخت دریایی

نبود امیدی از جام سلامت غنچهٔ ما را

هم از جوش شکست رنگ پرکردیم مینایی

ندامت مایه‌ایم ای یأس آتش زن به عقبا هم

که امروز زیانکاران نمی‌ارزد به فردایی

دل ازکف داده‌ام دیگر زکلفتها چه می‌پرسی

به سامان غبارم دامن افشانده‌ست صحرایی

من بیدل حریف سعی بیجا نیستم زاهد

تویی و قطع منزلها من ویک لغزش پایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

درتن ویرانه بی‌سعی قناعت وانشد جایی

به دامن پاکشیدم یافتم آغوش صحرایی

به سعی خویش می‌نازم‌که بااین نارساییها

شدم خاک و رساندم دست تا نقش‌کف پایی

نمی‌باشد پریشان بالی نظاره شبنم را

به دیوان تحیر نیست بر هم خورده اجزایی

دلت مرد از سخن سازی در عزم خموشی زن

که جز ضبط نفس اینجا نمی‌باشد مسیحایی

درین دریا نگاهی آب ده سامان مستی ‌کن

که دارد هر حیا جامی و هر قطره مینایی

نفس سرمایهٔ این چار سوییم ای هوس شرمی

بضاعتها پر افشانی‌ست ‌کو سودی چه سو‌دایی

ز خواب غفلت هستی‌که تعبیر عدم دارد

توان بیدار گردیدن اگر برخود زنی پایی

ز یادت رفته است افسانهٔ بزم ازل ورنه

نمی‌باشد جز افسون سخن پنهان و پیدایی

جهانی صید حیرت بود هر جا چشم واکردم

ندیدم چون‌ گشاد بال مژگان چنگ‌ گیرایی

به درد بی‌نگاهی درهم افشردست مژگانم

خرامی تا رساند حیرت آغوش پهنایی

ندانم فرش تسیلم سر راه‌ که ام بیدل

به دامن ‌گردی از خود داشتم افشانده‌م جایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

ز خویش رفته‌ام اما نرفته‌ام جایی

غبار راه توام تا کی‌ام زنی پایی

تحیر تو ز فکر دو عالمم پرداخت

به جلوه‌ات‌که نه دین دارم و نه دنیایی

نشسته‌ام به ادبگاه مکتب تحقیق

هزار اسم‌ گره بسته در معمایی

رموز حیرت آیینه‌ کیست در یابد

اقامت در دل نیست بی‌تقاضایی

مقیم‌ کنج خرابات زحمتیم همه

گمان مبر که برون افتد از خمش لایی

ز ساز دهر مگو کوک عبرتست اینجا

سپند سوخته‌ای یا ترنگ مینایی

نشانده است جهان را در آتشی‌ که مپرس

جمال در نظر و انتظار فردایی

درین قلمرو وحشت چه مردمک چه نگاه

جنون دمانده خط از نقطهٔ سویدایی

نظر به حیرت تصویر هند باخته‌ام

کزین سیه قلمان برنخاست لیلایی

به آن‌ خمی‌که جنون چین دامنم پرداخت

چو گردباد شکستم کلاه صحرایی

چو صبح می‌روم از خویش تاکجا برسم

به هر نفس زدنم پرگشاست عنقایی

غرور خودسری از پست‌فطرتان بید‌ل

دمیده آبله‌ای چند ازکف پایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

شور گمگشتگی‌ام زد به در رسوایی

حیف همت‌ که شود منفعل عنقایی

ننگ هوش ‌است ‌که چون عکس درین ‌دشت‌ سراب

آب آیینه ‌کند کشتی ‌کس دریایی

خلقی از لاف جنون شیفتهٔ آگاهیست

توبه خمیازه مبر عرض قدح پیمایی

شمع با ماندنش از خویش ‌گذشت آخر کار

پشت پای است ز سر تا به قدم بی‌پایی

در مقامی‌ که نفس نعل در آتش دارد

خنده می‌آیدم از غفلت بی‌پروایی

یاد آن قامت رعنا به‌ تکلف نکنی

که مبادا روی از خویش و قیامت آیی

حسرت باده ‌کشی نیست کم از آتش صور

کوهها رفت به‌ باد از هوس مینایی

سعی مطرب نشود چاره‌ گر کلفت دل

این‌ گره نیست‌ که ناخن زنی و بگشایی

شور هنگامهٔ افلاک و خروش دل خاک

بی صدا تر ز دو دست است چو بر هم سایی

حرف عشق انجمن آرای خروشست اینجا

بند نی ‌گردد اگر لب بهم آردنایی

خواب در دیدهٔ ارباب قناعت تلخ است

بوریا گر نکند مخملی و دیبایی

هیج جا نیست تهی جای بهم جوشیدن

شش جهت عالم عنقاست پر از تنهایی

شعله را جز ته خاکسترش آرام‌ کجاست

جهد آن کن تو در سایهٔ خویش آسایی

بیدل این ما و منت حایل آثار صفاست

نفسی آینه باشی‌ که نفس ننمایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

حیرت قفسم‌کو اثر عجز و رسایی

مجبور ادب را چه وصال و چه جدایی

آیینه وتسلیم فضولی‌، چه خیالست

رنگی ننماییم‌که آنرا ننمایی

وقست‌که چون آبله ازپوست برآییم

کز خویش برون می‌کشدم تنگ قبایی

از بسکه به دل ناخن تدبیر شکستم

چون غنچه دمید از نفسم عقده‌ گشایی

خوشباش که کس مانع آزادگیت نیست‌

عالم همه راه است گر از خویش برآیی

ای حسن معیت ز فریبت نگهم سوخت

یک پرده عیانترکه بسی دور نمایی

برگنج همان صورت ویرانه نقابست

پوشد مگرت بندگی آثار خدایی

در بحر چرا قطرهٔ ما بحر نباشد

در بزم کریمان چه خیالست گدایی

از لاف حذرکن که درین عرصه مبادا

پرواز فروشی و فسردن به درآیی

رفع هوس از طینت مردم چه خیالست

زبن قافله بیرون نرود هرزه درآیی

نتوان شدن از وهم وجود و عدم آزاد

با دام و قفس ساز که دور است رهایی

حاصل نکنی صندل درد سر هستی

بیدل به ره عشق اگر جبهه نسایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459785
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث