به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

حیرت قفسم‌کو اثر عجز و رسایی

مجبور ادب را چه وصال و چه جدایی

آیینه وتسلیم فضولی‌، چه خیالست

رنگی ننماییم‌که آنرا ننمایی

وقست‌که چون آبله ازپوست برآییم

کز خویش برون می‌کشدم تنگ قبایی

از بسکه به دل ناخن تدبیر شکستم

چون غنچه دمید از نفسم عقده‌ گشایی

خوشباش که کس مانع آزادگیت نیست‌

عالم همه راه است گر از خویش برآیی

ای حسن معیت ز فریبت نگهم سوخت

یک پرده عیانترکه بسی دور نمایی

برگنج همان صورت ویرانه نقابست

پوشد مگرت بندگی آثار خدایی

در بحر چرا قطرهٔ ما بحر نباشد

در بزم کریمان چه خیالست گدایی

از لاف حذرکن که درین عرصه مبادا

پرواز فروشی و فسردن به درآیی

رفع هوس از طینت مردم چه خیالست

زبن قافله بیرون نرود هرزه درآیی

نتوان شدن از وهم وجود و عدم آزاد

با دام و قفس ساز که دور است رهایی

حاصل نکنی صندل درد سر هستی

بیدل به ره عشق اگر جبهه نسایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

در زندگی نگشتیم منظور آشنایی

افتد نظر به خاکم چشمی ز نقش پایی

همکسوت حبابم عریانیم نهان نیست

چون من ندارد این بحر شخص تنک ردایی

بعد از فنا غبارم شور قیامت انگیخت

بر خاک من ستم کرد فریاد سرمه‌سایی

خوان مآل هستی عبرت نصیبیی داشت

شد سیر هر کس اینجا از خوردن قفایی

در کارگاه تجدید حیران رنگ و بو باش

چندین بهار دارد گلزار بیوفایی

مینا نخورده بر سنگ کم رست از دل تنگ

پهلو تهی کن از خویش در بزم پست جایی

کیفیت مروت در چشم دوستان بست

مژگان مگر ببندند تا گل کند حیایی

جز عبرتی که داریم دیگر چه وانماییم

آیینه کرد ما را نیرنگ خودنمایی

جایی که ناتوانش بگرفت خس به دندان

انگشت زینهارست‌ گر قد کشد عصایی

همت زترک دنیا بر قدر خود چه نازد

مژگان بلند شد لیک مقدار پشت پایی

جیب دریدهٔ صبح مکتوب این پیام است

کای بیخبر چنین باش دنیاست خنده جایی

اسرار پردهٔ دل مفهوم حاضران نیست

بیدل ز دور داریم در گوش همصدایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

در گرفته‌ست زمین تا به فلک بی‌سروپایی

ای حیا نشئه مبادا تو به این رنگ برآیی

خاک خور تا نخوری عشوهٔ اسباب تکلف

جغد ویرانه شوی به که کنی خانه خدایی

هرکجاکوکب اقبال جنون ناز فروشد

تاج شاهی‌ست غبار قدم آبله پایی

عبرت‌آباد جهان فرصت افسوس ندارد

مژه بر هم زدن است آن کف دستی که بسایی

فیض اقبال قناعتکدهٔ فقر رساتر

می‌کند سایهٔ دیوار درین گوشه همایی

زین تماشاکده حیرانی ما رنگ نگیرد

ورق آینه مشکل که توان کرد حنایی

حسن تحقیق گر از عین و سوی پرده گشاید

تری و آب بهم نیست به این تنگ قبایی

غیرت مهر نتابد اثر هستی انجم

صرفهٔ ماست که در آینهٔ ما ننمایی

شعله‌ای خواست به مهمانی خاشاک اجازت

گفت‌: در من نتوان یافت مرا گر تو بیایی

می‌کشم هر نفس از جیب تپیدن سر دیگر

دارم از گرد رهت آینهٔ بی‌سروپایی

چشم برروی تونگشودکسی غیر نقابت

محو گیر آینه و عکس که از پرده برآیی

بیدل از ما نتوان خواست چه افغان چه ترنم

نی این بزم شکسته‌ست نفس در لب نایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

چو چینی شدم محو نازک ادایی

ز مو خط‌ کشیدم به شهرت نوایی

فغان داغ دل شد ز بی دست و پایی

فسرد آتشم ای تپیدن‌کجایی

به آن اوج اقبالم از بی کسی ها

که دارد مگس بر سر من همایی

پر افشان شوقم خروشی‌ست طوقم

گرفتارم اما بقدر رهایی

کباب وصالم خرابست حالم

ز غم چون ننالم فغان از جدایی

نشد آخر از خون صید ضعیفم

سر انگشت پیکان تیرت حنایی

تری نیست در چشمهٔ زندگانی

ز خجلت نم جبهه دارم‌گدایی

فنا ساز دیدارکرد از غبارم

نگه شد سراپایم از سرمه‌سایی

تکلف مکن سازتقلید عنقا

ز عالم برآتا به رنگم برآیی

ببالد هوس در دل ساده لوحان

کند عکس در آینه خودنمایی

درین کارگاه هلاکت تماشا

چه بافد شب و روز جز کربلایی

نه آهنگ شوقی نه پرواز ذوقی

به بیکاری‌ام گشت بیمدعایی

هوایی نشد دستگیر غبارم

زمینم فرو برد از بیعصایی

به ساز خموشی شدم شهره بیدل

دو بالا زد آهنگم از بینوایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

چه معنی بیانی چه لفظ آشنایی

رسایی مدان تا ز خود بر نیایی

چو رو یابد آیینهٔ بیحیایی

شود جوهر آرای دندان نمایی

چه مقدار آرایش خنده دارد

کف خاک و آنگه دماغ خدایی

متن بر غروری‌که مانند آتش

روی شعله‌ای چند و خاکستر آیی

نفس مایه را می‌کشد لاف هستی

به رسوایی بی‌زر و میرزایی

فلک غم ندارد ز آه ضعیفان

چه پروا هدف را ز تیر هوایی

درآیینهٔ هوش ما زنگ غفلت

نهفته‌ست چون فسق در پارسایی

به درد سرتهمت سرکشیها

من و عافیت صندل جبهه سایی

چو ریزد پر و بال من از تپیدن

شکست قفس را شود مومیایی

سخن کرد توفانی انفعالم

شنا داد ساز مرا تر صدایی

قناعت ‌کند مرکز آبروبت

شود قطره‌گوهر به صبرآزمایی

اگرکشتی آسمان غرق‌گردد

قلندر ندارد غم ناخدایی

دربن انجمن غیر عبرت چه دارد

غرورنی‌و خجلت بوریایی

به هستی من وما ضروریست بید‌ل

نفس نیست جز مایهٔ خود ستایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

به نمو سری ندارد گل باغ‌ کبریایی

ندمیده‌ای به رنگی که بگویمت‌ کجایی

پی جستجوی عنقا به کجا توان رساندن

نه سراغ فهم روشن نه چراغ آشنایی

ره دشت عشق و آنگه من‌ گشته گم درین ره

به سر چه خار بندم الم برهنه پایی

زده آفتاب و انجم به قبول بارگاهت

ز سر بریده بر سرگل طالع آزمایی

سر ریشه‌ام ندانم به کجا قرار گیرم

ته خاک هم نیاسود گل باغ خود نمایی

ز شکوه‌ ملک صورت سربرگ و بارم این بس

که ز خاک اهل معنی‌ کنم آبرو گدایی

همه تن چو سایه رنگم به صفا چه نسبت من

مگرم زنند صیقل به قبول جبهه سایی

من بیخبر کجایم که در دگر گشایم

ز تو آنچه وانمایم تویی آنکه وانمایی

ز جهان رمیدم اما نرهیدم آنقدرها

که هنوزهمچو صبحم قفسی‌ست با رهایی

خرد فسرده جولان چه دهد سراغ عرفان

بدرد مگرگریبان ز جنون نارسایی

چه شگرف دلربایی‌، چه قیامت آشنایی

نه ز ماست عالم تو نه تو از جهان مایی

بم و زیر ساز امکان به ادبگه ثنایت

عرقی دمانده بیرون ز جبین تر صدایی

به صد انجمن من و ما سرو برگ ماست‌ یکتا

همه موج یک محیطم همه خلق یک خدایی

به محیط عشق یارب به چه آبرو ببالیم

چو حباب‌ کرده عریان همه را تنک ردایی

ز وصال مهرتابان چه رسد به سایه بیدل

روم از خود و تو گردم‌ که تو درکنارم آیی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:21 PM

 

برون تازست حسن بی‌مثال از گرد پیدایی

مخوان بر نشئهٔ نازپری افسون مینایی

فریب آب خوردن تا کی از آیینهٔ هستی

دو روزی گو نباشد کشتی تمثال دریایی

گوه قتل مشتاقان فسوس قاتلست اینجا

ندارد خون کس رنگی مگر دستی به‌ هم سایی

ز اعیان قطع‌ کن افسانهٔ شکر و شکایت را

همان سطریست نامفهوم طوماری‌که نگشایی

نگردی از عروج نشئهٔ دیوانگی غافل

خمی دارد فلک هم از کلاه بی سر و پایی

جنون عشق توفان می‌کند در پردهٔ شوقم

گریبان می‌درٌد از بند بند نی دم نایی

به شوخیهای ‌کثرت سعی وحدت بر نمی‌آید

چه سازد گر نسازد با خیالی چند تنهایی

به تمثالی که در چشمت سر و برگ چمن دارد

ز خود رنگی نمی‌کاهی‌که بر آیینه افزایی

وداع خودنمایی کن ز ننگ ذرگی مگذر

چوگم‌گشتی به چشم هرکه آیی آفتاب آیی

ازین عبرتسرا گفتم چه بردند آرزومندان

حقیقت محرمان‌گفتند: داغ ناشناسایی

به شغل‌گفتگو مپسند بیدل‌کاهش فطرت

به مضراب هوس تاکی چوتارساز فرسایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:16 PM

 

بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی

به چندین رنگ و بوی خفته مژگانم زند پایی

خوشا شور دماغ شوق و گیرودار سودایی

قیامت پرفشان هویی‌، جهان آتش‌فکن‌هایی

ز هر برگ ‌گل این باغ عبرت در نظر دارم

کف افسوس چندین رنگ و بو بر یکدگر سایی

جهان پر بیحس است از ساز نیرنگی مشو غافل

هوایی می‌دمد وهم نفس بر نقش زیبایی

طرب‌ کن‌ گر پی محمل‌کشان صبح برداری

که این گرد جنون دارد تبسم خیمه لیلایی

به هر مژگان زدن سر می‌دهد در عالم آبم

خمستان در بغل اشک قدح‌کج‌کرده مینایی

به امید گشاد دل نگردی از خطش غافل

پی این مور می‌باشد کلید قفل صحرایی

به هر جا عشق آراید دکان عرض استغنا

سر افلاک اگر باشد نمی‌ارزد به سودایی

خراب جستجوی یکنفس آرام می‌گردم

شکست دل کنم تعمیر اگر پیدا شود جایی

ز جیب عاجزی چون آبله گل کرده‌ام بیدل

سر خوناب مغزی سایه پرورد کف پایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:16 PM

 

چشم من بی‌تو طلسمی است بهم بسته ز عالم

این معمای تحیر تو مگر بازگشایی

مقصد بینش اگر حیرت دیدار تو باشد

از چه خودبین نشود کس که تو در کسوت مایی

بی‌ادب بس که به راه طلبت راه گشودم

می‌زند آبله‌ام از سر عبرت کف پایی

طایر نامه‌بر شوقم و پرواز ندارم

چقدر آب‌ کنم دل که شود ناله هوایی

بست زیر فلک آزادگی‌ام نقش فشردن

ناله در کوچهٔ نی شد گره از تنگ فضایی

خنده عمری‌ست نمی‌آیدم از کلفت هستی

حاصلی نیست در اینجا تو هم ای‌ گریه نیایی

دل ز نیرنگ تو خون شد، خرد آشفت و جنون شد

ای جهان شوخی رنگ تو، تو بیرنگ چرایی

دل بیدل نکند قطع تعلق ز خیالت

حیرت و آینه را نیست ز هم رنگ جدایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:16 PM

 

اگر جانی وگر جسمی سراب مطلب مایی

به هر جا جلوه‌ گر کردی همان جز دور ننمایی

نه لفظ آیینهٔ انشا، نه‌معنی قابل ایما

به این سازست پنهانی‌، به این رنگست پیدایی

بهار وحدت است اینجا دویی صورت نمی‌بندد

خیال آیینه‌ دارد لیک بر روی تماشایی

به سامان نگاهت جلوه آغوش اثر دارد

دو عالم سر بهم سوده‌ست تا مژگان بهم سایی

دلی خون کردم و در آب دیدم نقش امکان را

گداز قطرهٔ من عالمی را کرد دریایی

هجوم‌گریه برد از جا دل دیوانهٔ ما را

به آب از سنگ سودا محو شد تمکین خارایی

بهارستان شوق بی‌نیازی رنگ ها دارد

گلی مست خود آرایی‌ست یعنی عالم آرایی

به وهم غیر ممکن نیست انداز برون جستن

چوگردون شش جهت آغوش واکرده‌ست یکتایی

قصور و حور گو آنسوی وهم آیینه بردارد

زمان فرصت آگاهان وصلت نیست فردایی

بنازم نشئهٔ یکرنگی جام محبت را

دل از خود رفتنی دارد که پندارم تو می‌آیی

هزار آیینه حیرت در قفس‌کرده‌ست طاووست

جهانی چشم بگشاید تو گر یک بال بگشایی

ز تحریک نفس عمری‌ست بیدل در نظر دارم

پر پروانهٔ چندی جنون پرواز عنقایی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:16 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4460458
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث