به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خطاپرست مباش‌ ای ز راستی عاری

که ‌گر سپهر شوی می‌کشی نگو نساری

جهان ز شوخی نظّارهٔ تو کهسارست

به چشم بسته نظر کن بهار همواری

قبول آفت هرکس بقدر حوصله است

به تیغ می‌کند اینجا طرف جگر داری

چو گل درین چمن از بحر عبرتت ‌کافیست

تبسمی‌ که همان چین دامن انگاری

به رنگ و بو دل خود بسته‌ای و زین غافل

که غنچه سان ‌گل پرواز در بغل داری

گره ز کار فروبستهٔ تو بگشاید

اگر چو غنچه دل شبنمی به دست آری

غبار دامن این دشت ناله اندود است

قدم دلیر منه تا دلی نیفشاری

به غیر طبع تو کز سجده‌است معراجش

کدام شعله که خاکش بکرد همواری

چنان ز دهر سبکبار بایدت رفتن

که بار نقش قدم هم به خاک نگذاری

گواه عاقبت‌ کار ظلم پیشه بس است

به خون نشستن نشتر ز مردم آزاری

ز خواب صبح سر غنچه می‌رود بر باد

مده ز دست چو شبنم عنان بیداری

به مزرعی‌ که دلش برگ خرمن آرایی‌ست

شکست می‌دروی آبگینه می‌کاری

به دوش عمر کشی بار این و آن تا چند

خوش آن ‌زمان که‌ ز اسباب ‌دست برداری

اگر ز جادهٔ تسلیم نگذری بیدل

کند به‌ کسوت موجت شکست معماری

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:49 PM

 

به یأس هم نپسندید ننگ بیکاری

دل شکستهٔ ماکرد ناله معماری

در آن بساط ‌که موجود بودن‌ست غرض

چو ذره اندکی ما بس است بسیاری

به رنگ غنچه درین باغ بیدماغان را

نسیم درد سر و شبنم است سر باری

خدنگ ناله که از جوش نه فلک گذرد

منش به داغ جگر می‌کنم سپرداری

سرم به خدمت هستی فرو نمی‌آید

نفس به گردنم افتاد و کرد زناری

چه سحر کرد ندانم نگاه جادویت

که مرده است جهانی به ذوق بیماری

در آرزوی دهان تو بسکه دلتنگم

نفس به سینهٔ من ره برد به دشواری

جهانی از نم چشمم مگر به توفان رفت

به بحرش ای مژه‌ام بیش ازبن نیفشاری

دگر چو سایه‌ام از خانمان چه می‌پرسی

نشسته‌ام به غبار شکسته دیواری

نگاه اگر نشود صرف تار و پود تمیز

سر برهنه ‌کند چون حباب دستاری

ز هرزه تازی اگر بگذرد سرشک خوش است

گهر شود چو نشیند ز قطره سیاری

کجاست‌ گوهر دیگر محیط عرفان را

مگر ز جیب تامل سری برون آری

طلسم غنچه هجوم بهار در قفس است

به خون نشین و طرب‌کن اگر دلی داری

چه جلوه‌ها که نشد فرش حیرتم بیدل

صفای خانهٔ آیینه داشت همواری

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:49 PM

 

به جلوهٔ تو نگه را ز حیرت اظهاری

ببالد از مژه انگشتهای زنهاری

چوگردباد اسیران حلقهٔ زلفت

کشند محمل پرواز برگرفتاری

نگه ز پردهٔ آن چشم ناتوان پیداست

به رنگ شخص اجل در لباس بیماری

زبان خار ندانم چه‌گفت درگوشش

که چشم از آبله‌ام برد سیل خونباری

چه ممکنست دل ازگریه‌ام بجا ماند

ز سنگ نیز نیاید در آب خودداری

دلیل عافیت شمع عرض زنهارست

تو نیز جز به سرانگشت ‌گام نشماری

گهر ز سنگدلی بار خاطر دریاست

به روی‌آب‌نشین چون کف از سبکباری

نظر به خاک ره انتظار دوخته‌ام

بس است مردمک چشم دام بیداری

به آن مراتب عجزم‌که همچو نقش قدم

کند بنای مرا سایه سقف و دیواری

در آن بساط که من مرکز فسردگی‌ام

رمد ز شعلهٔ جواله سعی پرگاری

غبار هستی‌ام اجزای وحشت عنقاست

چها به باد دهی تا مرا بهم آری

ز بسکه ساغر بزم ادب زدم بیدل

چو شمع ناله‌گره‌گشت وکرد منقاری

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:49 PM

 

ای سعی نگون‌، زین دشت‌، در سر چه هوا داری

کز یک دو تپش با خاک چون آبله همواری

صد عشق و هوس داریم، صد دام و قفس داریم

تا نیم نفس داریم کم نیست گرفتاری

پوشیدن اسرارست ای شخص حباب اینجا

عریانی دیگر نیست‌ گر جامه فرود آری

غمازی اگر ننگست باید مژه پوشیدن

بیرنگ نمی‌آید از آینه‌ ستاری

در غیبت نیک و بد نقدست مکافاتت

آخر به چه روی است این‌ کز پشت برون آری

آگاهی و جهل از ما تمییز نمی‌خواهد

بی‌چشمی مژگانیم کو خواب و چه بیداری

در مرکز تسلیم است اقبال بلندیها

سر بر فلکم اما از آبله دستاری

ما ذرهٔ موهومیم اما چه توان‌ کردن

تشویش‌ کمی‌ها هم‌ کم نیست ز بسیاری

فریاد ز افلاسم‌ کاری نگشود آخر

بی‌ناخنی‌ام خون کرد از خجلت سرخاری

پرهیز میسر نیست از مخترع اوهام

چون چشم بتان عام است بیدادی و بیماری

بار نفس بیدل بر دوش دل افتاده‌ست

دل این همه سنگین نیست وقتست‌ که برداری

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:49 PM

 

مزد تلاشم به رهت دیده ندارد گهری

آبله‌ای ‌کو که نهم در قدم خویش سری

نیست درین هفت چمن چون قدت ای غنچه دهن

گلبن نیرنگ ‌گلی سرو قیامت ثمری

گر جرس آید به نوا ور ز سپند است صدا

غیر من بی سر و پا ناله ندارد دگری

بر قد خم سنگ مزن شیشهٔ رنگم مشکن

تا بکشد نالهٔ من کوه ندارد کمری

شور جهان در قفسم صور قیامت جرسم

می‌گسلد هر نفسم رشتهٔ ساز سحری

همچو سپندم همه تن داغ دلی سرمه ‌کفن

تا عدم از هستی من ناله فشانده‌ست پری

نیست اقامتگه کس وادی جولان هوس

دامن عجز است رسا، آبله پایان سفری

هست امل پروریی لازم اقبال جهان

بی تری مغز بلندی نکند موی سری

شبههٔ هستی چو سحر می‌کندم خون به جگر

آینه بندم به عدم ‌کز نفس آرم خبری

ذوق بهار و چمنت چون نشود راهزنت

جانب آن انجمنت دل نگشوده‌ست دری

لذت این محفل دون بر نی ما خوانده فسون

داغ شو ای ناله ‌کنون راه نفس زد شکری

بیدل از آغاز گذر زحمت انجام مبر

بررخ فرصت چقدر آینه بندد شرری

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:49 PM

 

عالمی بر باد رفت از سعی بی‌پا و سری

خامه‌ها در مشق لغزش‌گم شد از بی‌مسطری

فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست

غنچه خسبی‌ها مقدم گیر بر گل بستری

گفتگو بنیاد تمکینت به توفان می‌دهد

گر همه‌کهسار باشی زین صداها می‌پری

بی‌محابا دم مزن‌ گر پاس دل می‌بایدت

با نفس دارد حباب آیینهٔ میناگری

ریزش اشکی چو شمعت خضر مقصدکرده‌اند

کاش با این لغزش از استادگی‌ها بگذری

ربشه برگردون دوانیدیم و عجز ما بجاست

سعی بالیدن نبرد از پهلوی ما لاغری

در پی ما انفعال سرنوشت افتاده است

نامهٔ ما را مپیچان خط ما دارد تری

زین اثرها کز سعادت خفته در بال هما

بر پر طاووس بایستی دکان مشتری

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:49 PM

 

تا کجا آن جلوه در دل‌ها کشد میدان سری

در فشار شیشه افتاده‌ست آغوش پری

غفلت ذاتی ز تدبیر تأمل فارغ است

از فسون پنبه منت بر نمی‌دارد کری

تا عدم آوارهٔ آفات باید تاختن

جز فرو رفتن ندارد کشتی ما لنگری

فیض صحرا در غبار خانمان آسوده است

تا به دامن وارسی باید گریبان بر دری

برگ برگ بید این باغ امتحانگاه خمی‌ست

هیچ باری نیست سنگینتر ز بار بی‌بری

با خرد گفتم چه باشد انفعال آدمی

سوی‌دنیا دید وگفت‌: اشغال اسباب خری

عمرها شد می‌زنی بیدل در دیر و حرم

آه از آن روزی‌ که‌ گویندت چه زحمت می‌بری

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:49 PM

 

دوستان این خاکدان چون من ندارد دیگری

خانه در زیر زمین بنیاد و نقش پا دری

مردم و یاد مرا بر من نکرد آن مست ناز

در غبارم داشت استقبال پابوسش سری

می‌روم از خود چو شمع و پا به دل افشرده‌ام

کشتی من بادبان دارد به جیب لنگری

خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت

زیر پهلو داشتم چون ناتوانی بستری

اخگری بودم ز داغ بیکسی پامال یأس

بر سر من سایه کرد آخر کف خاکستری

از حلاوتگاه فقرم بوریایی داده‌اند

با زمین چون بند نی چسبیده‌ام بر شکری

آرزوها در سواد وهم جولان می‌کند

آنسوی میدان در افتاده‌ست با هم لشکری

زنگ غفلت محرم آیینهٔ دل بوده است

عافیت دارد درون خانه بیرون دری

دور چرخ از کوکب عاشق سیاهی‌ کم نکرد

عمرها شد یک مرکب می‌کشم از محبری

وادی واماندگی طی می‌کنیم و چاره نیست

می‌برد ما را ته پا نارسیدن رهبری

آب می‌گردیم تا مشتی عرق‌گل می‌کنیم

شیشه ساز ما ندارد جز حیا آتشگری

بسکه بی‌رویش چو شمعم زندگانی خجلت است

گر پرد رنگم به روی آب می‌گردد پری

در ادبگاهی‌که حرف تیغش آید بر زبان

گردن من بین اگرخواهی ز مو هم لاغری

بیدل از مقدار ظرف خود نمی ‌باید گذشت

وعظ مستان در خط پیمانه دارد منبری

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:49 PM

 

بی خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظری

ای چمنستان جمال‌، آینه دارد سحری

زندگی یک دو نفس‌، این همه پرواز هوس

کاغذ آتش زده‌ای سر خوش مست شرری

بر هوس نشو و نما، مفت خیالست بقا

ورنه در اقلیم فنا، یأس ندارد هنری

آه درین دشت هوس نیست به ‌کام دل‌ کس

مشت غباری که بچیند نمی از چشم تری

بی‌تو چو شمعم همه‌ تن سوختهٔ یأس وطن

داغی وآهیست ز من ‌گر طلبی پا و سری

قابل آگاهی او نیست خیال من و تو

حسن خدایی نشود آینه دارش دگری

جوش حباب انجمن شوکت دریا نشود

ما همه صیقل زده‌ایم آینهٔ بی‌جگری

نیست ز هم فرق نما انجمن و خلوت ما

آینه دارد همه جا خانهٔ بیرون دری

در بر هر زیر و بمی خفته فسون عدمی

در همه سازست رمی با همه رنگست پری

پردهٔ صد رنگ دری تا به چمن راه بری

خفته ته بال پری ‌کارگه شیشه‌گری

بیدل خونین جگرم بلبل بی‌بال و پرم

نیست درین غمکده‌ها نالهٔ من بی‌اثری

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:48 PM

 

آفت ایجاد است طبع از دستگاه خود سری

دختر رز فتنه‌ها می‌زاید از بی‌شوهری

تاکی اجزای کمال ازگفتگو بر هم زدن

یک نفس هم‌گر دو لب بر هم‌گذاری دفتری

هیچکس از تنگنای چرخ ره بیرون نبرد

عالمی راکلفت این‌خانه‌کشت از بی‌دری

دل شکست اما صدا واری ننالیدیم حیف

موی چینی‌کرد ما را دستگاه لاغری

تا درین بازار عبرت جنس ما آمد به عرض

هیچکس جز بر فلک نشنید نام مشتری

ساز راحت گر همه خارست دام غفلت است

بر نگه تکلیف خواب آورد مژگان بستری

رنگها دارد بهار انتظار مدعا

فرق‌دام اینجا محال است از دکان جوهری

همچو شبنم انفعال نارسایی می‌کشم

در عرق خواباند پروازم ز بی‌بال و پری

چون دف عبرت خراش از پیکر فرسوده‌ام

پوست رفت و بر نیامد استخوان چنبری

مستی آهنگست پیغام ازل هشیار باش

جام و مینا در بغل می‌آید آواز پری

هر کدورت را که می‌بینی صفا می‌پرورد

سنگ هم در پرده دارد عالم میناگری

زحمت‌تدبیر یکسونه‌که در دیای عشق

بادبانی نیست کشتی را به از بی‌لنگری

در پناه مشرب عجز ایمن از آفات باش

خار این صحرا ندارد شیوهٔ دامن دری

تن به مردن داده را آفت دلیل ایمنی‌ست

ناز بالین پر تیر است و خواب لشکری

الفت مستی و آزادی جنون وهم کیست

پا کش از دامن چو اشک آندم‌ که از سر بگذری

از سراغ چشمهٔ حیوان که وهمی بیش نیست

می‌دهد آبی نشان آیینهٔ اسکندری

خلقی از اوهام استخراج مستی می‌کند

یادگیر آن می ‌که پیماید فرس از ساغری

طوق در گردن به گردون می‌پری چون گردباد

جای شرم است آن سلیمانی و این انگشتری

از فضولی قطع‌ کن بیدل ‌که در بزم یقین

حلقه تا گشتی به فکر خویش بیرون دری

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:48 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4460905
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث