به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

اندرآمد شاه شیرینان ترش

جان شیرینم فدای آن ترش

چشم کژبین را بگفتم کژ مبین

کس کند باور گل خندان ترش

در هر آن زندان که درتابد رخش

کس نماند در همه زندان ترش

گرد باغش گشتم و والله نبود

میوه‌ای اندر همه بستان ترش

در حرم خندان بود سلطان ولیک

می‌نماید خویش در دیوان ترش

گر تو مرد مؤمنی باور مکن

انگبین و شکر و ایمان ترش

منکر ار باشد ترش نبود عجب

نسبتی دارد به بادنجان ترش

ادامه مطلب
یک شنبه 28 خرداد 1396  - 12:21 PM

 

روی تو جان جانست از جان نهان مدارش

آنچ از جهان فزونست اندر جهان درآرش

ای قطب آسمان‌ها در آسمان جان‌ها

جان گرد توست گردان می‌دار بی‌قرارش

همچون انار خندان عالم نمود دندان

در خویش می‌نگنجد از خویشتن برآرش

نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم

تا اختیار دارم کی باشم اختیارش

از خاک چون غباری برداشت باد عشقم

آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش

در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد

کز عشق خاکیان را بر می‌کشد بهارش

هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش

هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش

جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله

نامش نعوذبالله والله که نیست یارش

من همچو گلبنانم او همچو باغبانم

از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش

چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم

لرزان که تا نیفتم الا که در کنارش

حیله گریست کارش مهره بریست کارش

پرده دریست کارش نی سرسریست کارش

می‌خارد این گلویم گویم عجب نگویم

بگذار تا بخارد بی‌محرمی مخارش

ادامه مطلب
یک شنبه 28 خرداد 1396  - 12:21 PM

 

چون تو شادی بنده گو غمخوار باش

تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش

کار تو باید که باشد بر مراد

کارهای عاشقان گو زار باش

شاه منصوری و ملکت آن توست

بنده چون منصور گو بر دار باش

اشتر مستم نجویم نسترن

نوشخوارم در رهت گو خار باش

نشنوم من هیچ جز پیغام او

هر چه خواهی گفت گو اسرار باش

ای دل آن جایی تو باری که ویست

از جمال یار برخوردار باش

او طبیبست و به بیماران رود

ای تن وامانده تو بیمار باش

بر امید یار غار خلوتی

ثانی اثنین برو در غار باش

بر امید داد و ایثار بهار

مهرها می‌کار و در ایثار باش

خرمنا بر طمع ماه بانمک

گم شو از دزد و در آن انبار باش

بهر نطق یار خوش گفتار خویش

لب ببند از گفت و کم گفتار باش

ادامه مطلب
یک شنبه 28 خرداد 1396  - 12:21 PM

 

آن مایی همچو ما دلشاد باش

در گلستان همچو سرو آزاد باش

چون ز شاگردان عشقی ای ظریف

در گشاد دل چو عشق استاد باش

گر غمی آید گلوی او بگیر

داد از او بستان امیرداد باش

جان تو مستست در بزم احد

تن میان خلق گو آحاد باش

گاه با شیرین چو خسرو خوش بخند

گه ز هجرش کوه کن فرهاد باش

گه نشاط انگیز همچون گلشنش

گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش

پیش سروش چون خرامد خاک باش

چون گلش عنبر فشاند باد باش

حاصل اینست ای برادر چون فلک

در جهان کهنه نوبنیاد باش

در میان خارها چون خارپشت

سر درون و شادمان و راد باش

ادامه مطلب
یک شنبه 28 خرداد 1396  - 12:21 PM

 

عقل آمد عاشقا خود را بپوش

وای ما ای وای ما از عقل و هوش

یا برو از جمع ما ای چشم و عقل

یا شوم از ننگ تو بی‌چشم و گوش

تو چو آبی ز آتش ما دور شو

یا درآ در دیگ ما با ما بجوش

گر نمی‌خواهی که خردت بشکند

مرده شو با موج و با دریا مکوش

گر بگویی عاشقم هست امتحان

سر مپیچ و رطل مردان را بنوش

می‌خروشم لیکن از مستی عشق

همچو چنگم بی‌خبر من از خروش

شمس تبریزی مرا کردی خراب

هم تو ساقی هم تو می هم می فروش

ادامه مطلب
یک شنبه 28 خرداد 1396  - 12:21 PM

 

اندک اندک راه زد سیم و زرش

مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش

عشق گردانید با او پوستین

می‌گریزد خواجه از شور و شرش

اندک اندک روی سرخش زرد شد

اندک اندک خشک شد چشم ترش

وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد

راند عشق لاابالی از درش

اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت

چون بریده شد رگ بیخ آورش

اندک اندک دیو شد لاحول گو

سست شد در عاشقی بال و پرش

اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز

رفت وجد و حالت خرقه درش

عشق داد و دل بر این عالم نهاد

در برش زین پس نیاید دلبرش

زان همی‌جنباند سر او سست سست

کآمد اندر پا و افتاد اکثرش

بهر او پر می‌کنم من ساغری

گر بنوشد برجهاند ساغرش

دست‌ها زان سان برآرد کآسمان

بشنود آواز الله اکبرش

میر ما سیرست از این گفت و ملول

درکشان اندر حدیث دیگرش

کشته عشقم نترسم از امیر

هر کی شد کشته چه خوف از خنجرش

بترین مرگ‌ها بی‌عشقی است

بر چه می‌لرزد صدف بر گوهرش

برگ‌ها لرزان ز بیم خشکی اند

تا نگردد خشک شاخ اخضرش

در تک دریا گریزد هر صدف

تا بنربایند گوهر از برش

چون ربودند از صدف دانه گهر

بعد از آن چه آب خوش چه آذرش

آن صدف بی‌چشم و بی‌گوش است شاد

در به باطن درگشاده منظرش

گر بماند عاشقی از کاروان

بر سر ره خضر آید رهبرش

خواجه می‌گرید که ماند از قافله

لیک می‌خندد خر اندر آخرش

عشق را بگذاشت و دم خر گرفت

لاجرم سرگین خر شد عنبرش

ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست

لاجرم شد خرمگس سرلشکرش

خرمگس آن وسوسه‌ست و آن خیال

که همی خارش دهد همچون گرش

گر ندارد شرم و واناید از این

وانمایم شاخ‌های دیگرش

تو مکن شاخش چو مرد اندر خری

گاو خیزد با سه شاخ از محشرش

ادامه مطلب
یک شنبه 28 خرداد 1396  - 12:21 PM

 

آنک جانش داده‌ای آن را مکش

ور ندادی نقش بی‌جان را مکش

آن دو زلف کافر خود را بگو

کای یگانه اهل ایمان را مکش

آفتابا روی خود جلوه مکن

چند روزی ماه تابان را مکش

چون تو سیمرغی به قاف ذوالجلال

بازگرد و جمله مرغان را مکش

در میان خون هر مسکین مرو

جز قباد و شاه خاقان را مکش

گر مرا دربان عشقت بار داد

از سر غیرت تو دربان را مکش

گر فضولم من که مهمان توام

شرط نبود هیچ مهمان را مکش

مست میدانم ز می‌دانم خراب

شیشه مشکن مست میدان را مکش

شمس تبریزی تویی سلطان من

بازگشتم باز سلطان را مکش

ادامه مطلب
یک شنبه 28 خرداد 1396  - 12:21 PM

 

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنه بی‌پایانت

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

مکش ای دوست تو بر سایه خود خنجر خویش

ای درختی که به هر سوت هزاران سایه‌ست

سایه‌ها را بنواز و مبر از گوهر خویش

سایه‌ها را همه پنهان کن و فانی در نور

برگشا طلعت خورشیدرخ انور خویش

ملک دل از دودلی تو مخبط گشتست

بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش

عقل تاجست چنین گفت به تثمیل علی

تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش

ادامه مطلب
یک شنبه 28 خرداد 1396  - 12:21 PM

 

گر لب او شکند نرخ شکر می‌رسدش

ور رخش طعنه زند بر گل تر می‌رسدش

گر فلک سجده برد بر در او می‌سزدش

ور ستاند گرو از قرص قمر می‌رسدش

ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست

جهت خدمت او بست کمر می‌رسدش

شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید

گر پی هیبتش افکند سپر می‌رسدش

گر عطارد ز پی دایره و نقطه او

همچو پرگار دوانست به سر می‌رسدش

آن جمالی که فرشته نبود محرم او

گر ندارد سر دیدار بشر می‌رسدش

کار و بار ملکانی که زبردست شدند

نکند ور بکند زیر و زبر می‌رسدش

می‌شمردم من از این نوع شنودم ز فلک

که از این‌ها بگذر چیز دگر می‌رسدش

ادامه مطلب
یک شنبه 28 خرداد 1396  - 12:21 PM

 

آن که مه غاشیه زین چو غلامان کشدش

بوک این همت ما جانب بستان کشدش

گر چه جان را نبود قوت این گستاخی

آنک جان از مدد رحمت جانان کشدش

هر دم از یاد لبش جان لب خود می‌لیسد

ور سقط می‌شنود از بن دندان کشدش

جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان

تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش

ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد

تا که آن یوسف جان در شکرستان کشدش

هر کسی کو بتر از وی خرد فخر کند

گر چه چون ماه بود چرخ به میزان کشدش

هر که در دیده عشاق شود مردمکی

آن نظر زود سوی گوهر انسان کشدش

کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد

کفر آید بر او جانب ایمان کشدش

شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند

هر کی او باده کشد باده بدین سان کشدش

ادامه مطلب
یک شنبه 28 خرداد 1396  - 12:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4361714
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث