به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بیامدیم دگربار چون نسیم بهار

برآمدیم چو خورشید با صد استظهار

چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز

فکنده غلغل و شادی میانه گلزار

هزار فاخته جویان ما که کو کوکو

هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار

به ماهیان خبر ما رسید در دریا

هزار موج برآورد جوش دریابار

به ذات پاک خدایی که گوش و هوش دهد

که در جهان نگذاریم یک خرد هشیار

به مصطفی و به هر چار یار فاضل او

که پنج نوبت ما می‌زنند در اسرار

بیامدیم ز مصر و دو صد قطار شکر

تو هیچ کار مکن جز که نیشکر مفشار

نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی

دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار

ادامه مطلب
جمعه 26 خرداد 1396  - 12:15 PM

 

ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار

بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار

ز خواب برجهی و روی یار را بینی

زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار

همو گشاید کار و همو بگوید شکر

چنان بود که گلی رست بی‌قرینه خار

چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز

زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار

بگو به موسی عمران که شد همه دیده

که نعره ارنی خیزد از دم دیدار

برای مغلطه می‌دید و دیدنش می‌جست

زهی مقام تجلی و آفتاب مدار

ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم

برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار

ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس

چو عقل اندک داری برو مگو بسیار

برو مگوی جنون را ز کوره معقولات

که صد دریغ که دیوانه گشته‌ای یک بار

مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس

که باده جفت دماغست و یار جفت کنار

مرا مپرس عزیزا که چند می‌گردی

که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار

غبار و گرد مینگیز در ره یاری

که او به حسن ز دریا برآورید غبار

منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی

کز این تو پی نبری گر فروروی بسیار

چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ

چه دست درزده‌ای در کمرگه کهسار

در آن زمان که عسل‌های فقر می‌لیسیم

به چشم ما مگسی می‌شود سپه سالار

چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها

چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار

ادامه مطلب
جمعه 26 خرداد 1396  - 12:15 PM

 

چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار

بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار

هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق

هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار

هر آنک دشمن جان خودست بسم الله

صلای دادن جان و صلای کشتن زار

به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد

نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار

چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق

به اهل خویش چو آب و به غیر او خون خوار

چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد

که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار

چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر

چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار

به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکرست

نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار

شکار را به دو صد ناز می‌برد این شیر

شکار در هوس او دوان قطار قطار

شکار کشته به خون اندرون همی‌زارد

که از برای خدایم بکش تو دیگربار

دو چشم کشته به زنده بدان همی‌نگرد

که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار

خمش خمش که اشارات عشق معکوسست

نهان شوند معانی ز گفتن بسیار

ادامه مطلب
جمعه 26 خرداد 1396  - 12:15 PM

 

مجوی شادی چون در غمست میل نگار

که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار

اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو

قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار

درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی

بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار

کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست

ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار

غبارهاست درون تو از حجاب منی

همی‌برون نشود آن غبار از یک بار

به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن

رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار

اگر به خواب گریزی به خواب دربینی

جفای یار و سقط‌های آن نکوکردار

تراش چوب نه بهر هلاکت چوبست

برای مصلحتی راست در دل نجار

از این سبب همه شر طریق حق خیرست

که عاقبت بنماید صفاش آخر کار

نگر به پوست که دباغ در پلیدی‌ها

همی‌بمالد آن را هزار بار هزار

که تا برون رود از پوست علت پنهان

اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار

تو شمس مفخر تبریز چاره‌ها داری

شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار

ادامه مطلب
جمعه 26 خرداد 1396  - 12:15 PM

 

شدست نور محمد هزار شاخ هزار

گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار

اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ

هزار راهب و قسیس بردرد زنار

تو را اگر سر کارست روزگار مبر

شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار

تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم

ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار

پریر یار مرا گفت کاین جهان بلاست

بگفتمش که ولیکن نه چون تو بی‌زنهار

جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع

که پات خار ندید و سرت نیافت خمار

بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا

نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار

چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین

که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار

به سوزنی که دهان‌ها بدوخت در رمضان

بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار

ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی

نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار

خیار امت محتاج شمس تبریزند

شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار

ادامه مطلب
جمعه 26 خرداد 1396  - 12:15 PM

 

چرا ز قافله یک کس نمی‌شود بیدار

که رخت عمر ز کی باز می‌برد طرار

چرا ز خواب و ز طرار می‌نیازاری

چرا از او که خبر می‌کند کنی آزار

تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست

که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار

یکی همیشه همی‌گفت راز با خانه

مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار

شبی به ناگه خانه بر او فرود آمد

چه گفت گفت کجا شد وصیت بسیار

نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن

که چاره سازم من با عیال خود به فرار

خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت

فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار

جواب گفت مر او را فصیح آن خانه

که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار

بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف

که قوتم برسیدست وقت شد هش دار

همی‌زدی به دهانم ز حرص مشتی گل

شکاف‌ها همی‌بستی سراسر دیوار

ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی

نهشتیم که بگویم چه گویم ای معمار

بدان که خانه تن توست و رنج‌ها چو شکاف

شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار

مثال کاه و گلست آن مزوره و معجون

هلا تو کاه گل اندر شکاف می‌افشار

دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم

طبیب آید و بندد بر او ره گفتار

خمار درد سرت از شراب مرگ شناس

مده شراب بنفشه بهل شراب انار

وگر دهی تو به عادت دهش که روپوشست

چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار

بخور شراب انابت بساز قرص ورع

ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار

بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی

نگاه کن تو به قاروره عمل یک بار

به حق گریز که آب حیات او دارد

تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار

اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست

بگو که خواست از او خاست چون بود بی‌کار

مرید چیست به تازی مرید خواهنده

مرید از آن مرادست و صید از آن شکار

اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد

که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار

وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا

چراست این دل من خون و چشم من خونبار

خزان مرید بهارست زرد و آه کنان

نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار

چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند

مرید حق ز چه ماند میان ره مردار

به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین

شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار

چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان

زبان حال گشا و خموش باش ای یار

ادامه مطلب
جمعه 26 خرداد 1396  - 12:15 PM

 

بیار ساقی بادت فدا سر و دستار

ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر

درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست

روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار

بیار جام که جانم ز آرزومندی

ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار

بیار جام حیاتی که هم مزاج توست

که مونس دل خسته‌ست و محرم اسرار

از آن شراب که گر جرعه‌ای از او بچکد

ز خاک شوره بروید همان زمان گلزار

شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش

میان چرخ و زمین پر شود از او انوار

زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی

که جان‌ها و روان‌ها نثار باد نثار

بیا که در دل من رازهای پنهانست

شراب لعل بگردان و پرده‌ای مگذار

مرا چو مست کنی آنگهی تماشا کن

که شیرگیر چگونست در میان شکار

تبارک الله آن دم که پر شود مجلس

ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار

هزار مست چو پروانه جانب آن شمع

نهاده جان به طبق بر که این بگیر و بیار

ز مطربان خوش آواز و نعره مستان

شراب در رگ خمار گم کند رفتار

ببین به حال جوانان کهف کان خوردند

خراب سیصد و نه سال مست اندر غار

چه باده بود که موسی به ساحران درریخت

که دست و پای بدادند مست و بیخودوار

زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف

که شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار

چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس

که غم نخورد و نترسید ز آتش کفار

هزار بارش کشتند و پیشتر می‌رفت

که مستم و خبرم نیست از یکی و هزار

صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند

خراب و مست بدند از محمد مختار

غلط محمد ساقی نبود جامی بود

پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار

کدام شربت نوشید پوره ادهم

که مست وار شد از ملک و مملکت بیزار

چه سکر بود که آواز داد سبحانی

که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار

به بوی آن می‌شد آب روشن و صافی

چو مست سجده کنان می‌رود به سوی بحار

ز عشق این می خاکست گشته رنگ آمیز

ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار

وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز

حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار

چه ذوق دارند این چار اصل ز آمیزش

نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار

چه بی‌هشانه میی دارد این شب زنگی

که خلق را به یکی جام می‌برد از کار

ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم

که بحر قدرت او را پدید نیست کنار

شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم

چنانک اشتر سرمست در میان قطار

نه مستیی که تو را آرزوی عقل آید

ز مستی که کند روح و عقل را بیدار

ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند

از آنک غیر خدا نیست جز صداع و خمار

کجا شراب طهور و کجا می انگور

طهور آب حیاتست و آن دگر مردار

دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت

به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار

دلست خنب شراب خدا سرش بگشا

سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار

چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی

برآید از سر خم بو و صد هزار آثار

اگر درآیم کثار آن فروشمرم

شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار

چو عاجزیم بلا احصیی فرود آریم

چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار

درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی

که آفتاب از آن شمس می‌برد انوار

ادامه مطلب
جمعه 26 خرداد 1396  - 12:15 PM

 

نبشتست خدا گرد چهره دلدار

خطی که فاعتبروا منه یا اولی الابصار

چو عشق مردم خوارست مردمی باید

که خویش لقمه کند پیش عشق مردم خوار

تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی

ولیست لقمه شیرین نوش نوش گوار

تو لقمه‌ای بشکن زانک آن دهان تنگست

سه پیل هم نخورد مر تو را مگر به سه بار

به پیش حرص تو خود پیل لقمه‌ای باشد

تویی چو مرغ ابابیل پیل کرده شکار

تو زاده عدمی آمده ز قحط دراز

تو را چه مرغ مسمن غذا چه کژدم و مار

به دیگ گرم رسیدی گهی دهان سوزی

گهی سیاه کنی جامه و لب و دستار

به هیچ سیر نگردی چو معده دوزخ

مگر که بر تو نهد پای خالق جبار

چنانک بر سر دوزخ قدم نهد خالق

ندا کند که شدم سیر هین قدم بردار

خداست سیرکن چشم اولیا و خواص

که رسته‌اند ز خویش و ز حرص این مردار

نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت

نجوید او خر و اشتر که هست شیرسوار

خموش اگر شمرم من عطا و بخشش‌هاش

از آن شمار شود گیج و خیره روز شمار

بیا تو مفخر تبریز شمس دین به حق

کمینه چاکر تو شمس گنبد دوار

ادامه مطلب
جمعه 26 خرداد 1396  - 12:15 PM

 

نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار

نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار

به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت

به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار

به شب قرار نهی روز آن بگرداند

بگیر عبرت از این اختلاف لیل و نهار

ز جهل توبه و سوگند می‌تند غافل

چه حیله دارد مقهور در کف قهار

برادرا سر و کار تو با کی افتادست

کز اوست بی‌سر و پا گشته گنبد دوار

برادرا تو کجا خفته‌ای نمی‌دانی

که بر سر تو نشستست افعی بیدار

چه خواب‌هاست که می‌بینی ای دل مغرور

چه دیگ بهر تو پختست پیر خوان سلار

هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر

ببرد دمدمه حکم حق ز جانش قرار

چنانش کرد که در شهرها نمی‌گنجید

ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار

رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان

که در کمین بنشستست بر رهش جرار

دوید در پی آب و نیافت غیر سراب

دوید در پی نور و نیافت الا نار

قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا

چنین کشند به سوی جوال گوش حمار

بتر ز گاوی کاین چرخ را نمی‌بینی

که گردن تو ببستست از برای دوار

در این دوار طبیبان همه گرفتارند

کز این دوار بود مست کله بیمار

به بر و بحر و به دشت و به کوه می‌کشدش

که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار

ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر

هلا دریدن او را چو دیگران مشمار

دل و جگر چو نیابد درونه تن او

همان کسی که دریدش همو شود معمار

چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق

به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار

که بی‌دلست و جگرخون عاشقست یقین

شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار

وگر درید به سهوش بدوزدش در حال

در او دمد دم جان و بگیردش به کنار

حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را

که تا طمع نکند در فناش مردم خوار

تو عشق نوش که تریاق خاک فاروقیست

که زهر زهره ندارد که دم زند ز ضرار

سخن رسید به عشق و همی‌جهد دل من

کجا جهد ز چنین زخم بی‌محابا تار

چو قطب می‌نجهد از میان دور فلک

کجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار

خموش باش که این هم کشاکش قدرست

تو را به شعر و به اطلس مرا سوی اشعار

ادامه مطلب
جمعه 26 خرداد 1396  - 12:15 PM

 

چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر

چونک ببردی دلی پرده او را مدر

چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما

زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر

عشق بود دلستان پرورش دوستان

سبز و شکفته کند باغ تو را چون شجر

وجهک وجه القمر قلبک مثل الحجر

روحک روح البقا حسنک نور البصر

عشق خران جو به جو تا لب دریای هو

کهنه خران کو به کو اسکی ببج کآمدور

دشمن ما در هنر شد به مثل دنب خر

چند بپیماییش نیست فزون کم شمر

اقسم بالعادیات احلف بالموریات

غیرک یا ذالصلات فی نظری کالمدر

هر که به جز عاشق است در ترشی لایقست

لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر

هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک

کل کریم سواک فهو خداع غرر

عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر

شکل جهان کهنه‌ای عاشق او کهنه تر

ادامه مطلب
جمعه 26 خرداد 1396  - 12:15 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4340362
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث