به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گر تو خواهی که تو را بی‌کس و تنها نکنم

وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم

این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار

کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم

گفته‌ای جان دهمت نان جوین می ندهی

بی‌خبر دانیم ار هیچ مکافا نکنم

گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت

دهمت بیم مبارات تو اما نکنم

متفرق شود اجزای تو هنگام اجل

تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم

منشی روز و شبم نیست شود هست کنم

پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم

هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح

پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم

هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است

پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم

تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم

در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم

گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است

چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم

طبل باز شهم ای باز بر این بانگ بیا

پیش از آن که بروم نظم غزل‌ها نکنم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 12:03 PM

 

ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم

پیش کان شکر تو شکرافشان میرم

صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید

چونک در سایه آن سرو گلستان میرم

ای بسا دست که خایند حریصان حیات

چونک در پای تو من دست فشانان میرم

شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی

بر قدح بوسه دهم مست و خرامان میرم

چون به بوی خوش یک سیب تو موسی جان داد

پس عجب نیست کز آسیب تو چون جان میرم

چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم

چون بهار از لب خندان تو خندان میرم

بارها مردم من وز دم تو زنده شدم

گر بمیرم ز تو صد بار بدان سان میرم

من پراکنده بدم خاک بدم جمع شدم

پیش جمع تو نشاید که پریشان میرم

همچو فرزند که اندر بر مادر میرد

در بر رحمت و بخشایش رحمان میرم

چه حدیث است کجا مرگ بود عاشق را

این محالت که در چشمه حیوان میرم

شمس تبریز کسانی که به تو زنده نیند

سوی تو زنده شوم از سوی ایشان میرم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 12:03 PM

 

مادرم بخت بده است و پدرم جود و کرم

فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم

هین که بکلربک شادی به سعادت برسید

پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علم

گر به گرگی برسم یوسف مه روی شود

در چهی گر بروم گردد چه باغ ارم

آنک باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ

خاتم وقت شود پیش من از جود و کرم

خاک چون در کف من زر شود و نقره خام

چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم

صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود

جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ صنم

مرد غم در فرحش که جبر الله عزاک

آن چنان تیغ چگونه نزند گردن غم

بستاند به ستم او دل هر کی خواهد

عدل‌ها جمله غلامان چنین ظلم و ستم

آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند

زود بیگانه شود در هوسش خال زعم

گفتم ار بس کنم و قصه فروداشت کنم

تو تمامش کنی و شرح کنی گفت نعم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 12:03 PM

 

منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم

سر صندوق گشادم گهری دزدیدم

ز زلیخای حرم چادر سر بربودم

چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم

سر سودای کسی قصد سر من دارد

کی برد سر ز کف آنک از آن سر دیدم

چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین

چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم

این چه ماه است که اندر دل و جان‌ها گردد

که من از گردش او بس چو فلک گردیدم

جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش

همه دردی جهان در سر خود مالیدم

اندر این چاه جهان یوسف حسنی است نهان

من بر این چرخ از او همچو رسن پیچیدم

هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان

از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم

زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم

زان گزیده‌ست مرا حق که تو را بگزیدم

بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی است

که چو گل در چمنش جامه جان بدریدم

اندر آن باغ یکی دلبر بالاشجری است

که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم

بس کنم آنچ بگفت او که بگو من گفتم

و آنچ فرمود بپوشان و مگو پوشیدم

شمس تبریز که آفاق از او شد پرنور

من به هر سوی چو سایه ز پیش گردیدم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 12:03 PM

 

از بت باخبر من خبری می رسدم

وز لب چون شکر او شکری می رسدم

شکر اندر شکر اندر شکر است

شکری در دهن است و دگری می رسدم

هر دم از گلشن او طرفه گلی می سکلم

هر زمان تازه گل از شاخ تری می رسدم

خیره از عشق ویم کز هوسش هر نفسی

عاشق سوخته خیره سری می رسدم

آن یکی زرد شده کآتش او می کشدم

وین دگر هست که از وی نظری می رسدم

وان دگر بر در آن خانه او بنشسته

که در ار باز نشد بانگ دری می رسدم

وان یکی بر سر آن خاک سرک بنهاده

که ز خاکش صفت جانوری می رسدم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 12:03 PM

 

عقل گوید که من او را به زبان بفریبم

عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم

جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند

چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم

نیست غمگین و پراندیشه و بی‌هوشی جوی

تا من او را به می و رطل گران بفریبم

ناوک غمزه او را به کمان حاجت نیست

تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم

نیست محبوس جهان بسته این عالم خاک

تا من او را به زر و ملک جهان بفریبم

او فرشته‌ست اگر چه که به صورت بشر است

شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم

خانه کاین نقش در او هست فرشته برمد

پس کیش من به چنین نقش و نشان بفریبم

گله اسب نگیرد چو به پر می پرد

خور او نور بود چونش به نان بفریبم

نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان

تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم

نیست محجوب که رنجور کنم من خود را

آه آهی کنم او را به فغان بفریبم

سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم

رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم

موی در موی ببیند کژی و فعل مرا

چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم

نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره

کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم

عزت صورت غیبی خود از آن افزون است

که من او را به جنان یا به جنان بفریبم

شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است

مگر او را به همان قطب زمان بفریبم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 12:03 PM

 

دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم

تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم

یا رب این بوی طرب از طرف فردوس است

یا نسیمی است که از روز وصالش رسدم

این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده‌ست

یا که جامی است که از خمر حلالش رسدم

یا چو بازی است که از عشق همی‌پراند

یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم

سرکشان از طرف غیب به من می آیند

وین مددها همه از لذت حالش رسدم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 12:03 PM

 

هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم

جهت توشه ره ذکر وصالت بردیم

تا که ما را و تو را تذکره‌ای باشد یاد

دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم

آن خیال رخ خوبت که قمر بنده اوست

وان خم ابروی مانند هلالت بردیم

وان شکرخنده خوبت که شکر تشنه اوست

ز شکرخانه مجموع خصالت بردیم

چون کبوتر چو بپریم به تو بازآییم

زانک ما این پر و بال از پر و بالت بردیم

هر کجا پرد فرعی به سوی اصل آید

هر چه داریم همه از عز و جلالت بردیم

شمس تبریز شنو خدمت ما را ز صبا

گر شمال است و صبا هم ز شمالت بردیم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 12:03 PM

 

در فروبند که ما عاشق این انجمنیم

تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم

نقل و باده چه کم آید چو در این بزم دریم

سرو و سوسن چه کم آید چو میان چمنیم

باده تو به کف و باد تو اندر سر ماست

فارغ از باد و بروت حسن و بوالحسنیم

چو تویی مشعله ما ز تو شمع فلکیم

چو تویی ساقی بگزیده گزین زمنیم

رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه

ما از آن روز رسن باز و حریف رسنیم

عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی

واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم

چونک بر بام فلک از پی ما خیمه زدند

ما از این خرگله خرگاه چرا برنکنیم

همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم

همچو سرهنگ قضاییم که لشکر شکنیم

ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم

به سر و روی دوان گشته به سوی وطنیم

روکشان نعره زنانیم در این راه چو سیل

نه چو گردابه گندیده به خود مرتهنیم

هین از آن رطل گران ده سبکم بیش مگو

ور بگویی تو همین گو که غریق مننیم

شمس تبریز که سرمایه لعل است و عقیق

ما از او لعل بدخشان و عقیق یمنیم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 12:03 PM

 

گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم

ور لبش جور کند از بن دندان بکشم

ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند

پای کوبان شوم و سوز سپندان بکشم

گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند

همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم

لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ

از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم

این نبوده‌ست و نباشد که من از طنز و گزاف

گهر از ره ببرم لعل بدخشان بکشم

رخم از خون جگر صدره اطلس پوشید

چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بکشم

من چو در سایه آن زلف پریشان جمعم

لازمم نیست که من راه پریشان بکشم

همرهانم همه رفتند سوی رهزن دل

بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم

گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی

از درون نعره زند دل که دو چندان بکشم

ور به زندان بردم یوسف من بی‌گنهی

همچو یوسف بروم وحشت زندان بکشم

گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود

جان و دل تا برود بی‌دل و بی‌جان بکشم

شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک

چونک من دامن مشکین تو پنهان بکشم

ادامه مطلب
چهارشنبه 31 خرداد 1396  - 12:03 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288855
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث