به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دیده‌ها شب فراز باید کرد

روز شد دیده باز باید کرد

ترک ما هر طرف که مرکب راند

آن طرف ترک تاز باید کرد

مطبخ جان به سوی بی‌سوییست

پوز آن سو دراز باید کرد

چون چنین کان زر پدید آمد

خویش را جمله گاز باید کرد

جامه عمر را ز آب حیات

چون خضر خوش طراز باید کرد

چون غیورست آن نبات حیات

زین شکر احتراز باید کرد

چون چنین نازنین به خانه ماست

وقت نازست ناز باید کرد

با گل و خار ساختن مردیست

مرد را ساز ساز باید کرد

قبله روی او چو پیدا شد

کعبه‌ها را نماز باید کرد

سجده‌هایی که آن سری باشد

پیش آن سرفراز باید کرد

پیش آن عشق عاقبت محمود

خویشتن را ایاز باید کرد

چون حقیقت نهفته در خمشیست

ترک گفت مجاز باید کرد

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:44 PM

 

عشق تو مست و کف زنانم کرد

مستم و بیخودم چه دانم کرد

غوره بودم کنون شدم انگور

خویشتن را ترش نتانم کرد

شکرینست یار حلوایی

مشت حلوا در این دهانم کرد

تا گشاد او دکان حلوایی

خانه‌ام برد و بی‌دکانم کرد

خلق گوید چنان نمی‌باید

من نبودم چنین چنانم کرد

اولا خم شکست و سرکه بریخت

نوحه کردم که او زیانم کرد

صد خم می به جای آن یک خم

درخورم داد و شادمانم کرد

در تنور بلا و فتنه خویش

پخته و سرخ رو چو نانم کرد

چون زلیخا ز غم شدم من پیر

کرد یوسف دعا جوانم کرد

می‌پریدم ز دست او چون تیر

دست در من زد و کمانم کرد

پر کنم شکر آسمان و زمین

چون زمین بودم آسمانم کرد

از ره کهکشان گذشت دلم

زان سوی کهکشان کشانم کرد

نردبان‌ها و بام‌ها دیدم

فارغ از بام و نردبانم کرد

چون جهان پر شد از حکایت من

در جهان همچو جان نهانم کرد

چون مرا نرم یافت همچو زبان

چون زبان زود ترجمانم کرد

چون زبان متصل به دل بودم

راز دل یک به یک بیانم کرد

چون زبانم گرفت خون ریزی

همچو شمشیر در میانم کرد

بس کن ای دل که در بیان ناید

آن چه آن یار مهربانم کرد

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:44 PM

 

سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد

از گل و زعفران حکایت کرد

چون جدا گشت عاشق از معشوق

برد معشوق ناز و عاشق درد

این دو رنگ مخالف از یک هجر

بر رخ هر دو عشق پیدا کرد

رخ معشوق زرد لایق نیست

سرخی و فربهی عاشق سرد

چونک معشوق ناز آغازید

ناز کش عاشقا مگیر نبرد

انا کالشوک سیدی کالورد

فهما اثنان فی الحقیقه فرد

انه الشمس اننی کالظل

منه حر البقا و منی البرد

ان جالوت بارز الطالوت

ان داوود قدروا فی السرد

دل ز تن زاد لیک شاه تنست

همچنانک بزاید از زن مرد

باز در دل یکی دلیست نهان

چون سواری نهان شده در گرد

جنبش گرد از سوار بود

اوست کاین گرد را به رقص آورد

نیست شطرنج تا تو فکر کنی

با توکل بریز مهره چو نرد

شمس تبریز آفتاب دلست

میوه‌های دل آن تفش پرورد

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:44 PM

 

سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد

زعفران لاله را حکایت کرد

چون جدا گشت عاشق از معشوق

نیمه‌ای خنده بود و نیمی درد

سست پایی بمانده بر جایی

پاک می‌کرد از رخ مه گرد

دست می‌کوفت نیز می‌لافید

کاین چنین صنعتی کسی ناورد

صعوه پرشکسته‌ای دیدی

بیضه چرخ زیر پر پرورد

باز شد خنده خانه این جا

رو بجو یار خنده‌ای ای مرد

ناز تا کی کنند این زشتان

بازگونه همی‌رود این نرد

جفت و طاق از چه روی می‌بازند

چون ندانند جفت را از فرد

بهل این تا بیار خویش رویم

آنک رویش هزار لاله و ورد

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:44 PM

 

دیده خون گشت و خون نمی‌خسبد

دل من از جنون نمی‌خسبد

مرغ و ماهی ز من شده خیره

کاین شب و روز چون نمی‌خسبد

پیش از این در عجب همی‌بودم

کآسمان نگون نمی‌خسبد

آسمان خود کنون ز من خیره است

که چرا این زبون نمی‌خسبد

عشق بر من فسون اعظم خواند

جان شنید آن فسون نمی‌خسبد

این یقینم شدست پیش از مرگ

کز بدن جان برون نمی‌خسبد

هین خمش کن به اصل راجع شو

دیده راجعون نمی‌خسبد

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:44 PM

 

رسم نو بین که شهریار نهاد

قبله مان سوی شهر یار نهاد

نقد عشاق را عیار نبود

او ز کان کرم عیار نهاد

گل صدبرگ برگ عیش بساخت

روی سوی بنفشه زار نهاد

هر که را چون بنفشه دید دوتا

کرد یکتا و در شمار نهاد

بی دلان را چو دل گرفت به بر

سرکشان را چو سر خمار نهاد

منتظر باش و چشم بر در دار

کو نظر را در انتظار نهاد

غم او را کنار گیر که غم

روی بر روی غمگسار نهاد

کس چه داند که گلشن رخ او

بر دل بی‌دلم چه خار نهاد

از دل بی‌دلم قرار مجوی

کاندر او درد بی‌قرار نهاد

آهوان صید چشم او گشتند

چونک رو جانب شکار نهاد

آن زره موی در کمان ز کمین

تیرهای زره گذار نهاد

خویشتن را چو در کنار گرفت

خلق را دور و برکنار نهاد

رحمتش آه عاشقان بشنید

آهشان را بس اعتبار نهاد

در عنایات خویششان بکشید

جرمشان را به جای کار نهاد

نور عشاق شمس تبریزی

نور در دیده شمس وار نهاد

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:44 PM

 

دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود

چو رسد تیر غمزه‌ات همه قدها کمان شود

چو تو دلداریی کنی دو جهان جمله دل شود

دل ما چون جهان شود همه دل‌ها جهان شود

فتد آتش در این فلک که بنالد از آن ملک

چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان شود

نبود رشک عشق تو بجهد خون عاشقان

چو شفق بر سر افق همه گردون نشان شود

چه زمان باشد آن زمان که بلرزد ز تو زمین

چه عجب باشد آن مکان چو مکان لامکان شود

ز خیال نگار من چو بخندد بهار من

رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود

بفشان گل که گلشنی همه را چشم روشنی

به کرم گر نظر کنی چه شود چه زیان شود

خوشم ار سر بداده‌ام چو درختان به باد من

که به باغ جمال تو نظرم باغبان شود

چه عجب گر ز مستیت خرف و سرگران شوم

چو درختی که میوه‌اش بپزد سرگران شود

چو بنفشه دوتا شدم چو سمن بی‌وفا شدم

که دل لاله‌ها سیه ز غم ارغوان شود

رخ یارم چو گلستان رخ زارم چو زعفران

رخ او چون چنین بود رخ عاشق چنان شود

همه نرگس شود رزان ز پی دید گلستان

گل تو بهر بوسه‌اش همه شکل دهان شود

به وصال بهار او چو بخندد دل چمن

ز غم هجر جوی‌ها چو سرشکم روان شود

چو پرست از محبتش دل آن عالم خل

که درختش ز شکر دوست سراسر زبان شود

چو سر از خاک برزنند ز درختان ندا رسد

که تو هر چه نهان کنی همه روزی عیان شود

گل سوری گشاد رخ به لجاج گل سه تو

گل گفتش نمایمت چو گه امتحان شود

ز تک خاک دانه‌ها سوی بالا برآمده

که عنایت فتاده را به علی نردبان شود

تو زمین خورنده بین بخورد دانه پرورد

عجب این گرگ گرسنه رمه را چون شبان شود

همه گرگان شبان شده همه دزدان چو پاسبان

چه برد دزد عاشقان چو خدا پاسبان شود

مشتاب ار چه باغ را ز کرم سفره سبز شد

بنشین منتظر دمی که کنون وقت خوان شود

ز رفیقان گلستان مرم از زخم خاربن

که رفیق سلاح کش مدد کاروان شود

خمش ای دل که گر کسی بود او صادق طلب

جهت صدق طالبان خمشی‌ها بیان شود

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:44 PM

 

دل من که باشد که تو را نباشد

تن من کی باشد که فنا نباشد

فلکش گرفتم چو مهش گرفتم

چه زنند هر دو چو ضیا نباشد

به درون جنت به میان نعمت

چه شکنجه باشد چو لقا نباشد

چو تو عذر خواهی گنه و جفا را

چه کند جفاها که وفا نباشد

چو خطا تو گیری به عتاب کردن

چه کند دل و جان که خطا نباشد

دو هزار دفتر چو به درس گویم

نه فسرده باشم چو صفا نباشد

سمنی نخندد شجری نرقصد

چمنی نبوید چو صبا نباشد

تو به فقر اگر چه که برهنه گردی

چه غمست مه را که قبا نباشد

چه عجب که جاهل ز دلست غافل

ملکی و شاهی همه را نباشد

همه مجرمان را کرمش بخواند

چو به توبه آیند و دغا نباشد

بگداز جان را مه آسمان را

به خدا که چیزی چو خدا نباشد

چه کنی سری را که فنا بکوبد

چه کنی زری را که تو را نباشد

همه روز گویی چو گلست یارم

چه کنی گلی را که بقا نباشد

مگریز ای جان ز بلای جانان

که تو خام مانی چو بلا نباشد

چه خوشست شب‌ها ز مهی که آن مه

همه روی باشد که قفا نباشد

چه خوشست شاهی که غلام او شد

چه خوشست یاری که جدا نباشد

تو خمش کن ای تن که دلم بگوید

که حدیث دل را من و ما نباشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:44 PM

 

گفتم که ای جان خود جان چه باشد

ای درد و درمان درمان چه باشد

خواهم که سازم صد جان و دل را

پیش تو قربان قربان چه باشد

ای نور رویت ای بوی کویت

اسرار ایمان ایمان چه باشد

گفتی گزیدی بر ما دکانی

بر بی‌گناهی بهتان چه باشد

اقبال پیشت سجده کنانست

ای بخت خندان خندان چه باشد

بگشای ای جان در بر ضعیفان

بر رغم دربان دربان چه باشد

فرمود صوفی که آن نداری

باری بپرسش که آن چه باشد

با حسن رویت احسان کی جوید

خود پیش حسنت احسان چه باشد

تو شیری و ما انبان حیله

در پیش شیران انبان چه باشد

بردار پرده از پیش دیده

کوری شیطان شیطان چه باشد

بس خلق هستند کز دوست مستند

هرگز ندانند که نان چه باشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:44 PM

 

جهان را بدیدم وفایی ندارد

جهان در جهان آشنایی ندارد

در این قرص زرین بالا تو منگر

که در اندرون بوریایی ندارد

بس ابله شتابان شده سوی دامش

چو کوری که در کف عصایی ندارد

بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان

زهی علتی کان دوایی ندارد

نموده جمالی ولی زیر چادر

عجوزی قبیحی لقایی ندارد

کسی سر نهد بر فسونش که چون مار

ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد

کسی جان دهد در رهش کز شقاوت

ز جانان ره جان فزایی ندارد

چه مردار مسی که مرد او ز مسی

که پنداشت کو کیمیایی ندارد

برای خیالی شده چون خیالی

بجز درد و رنج و عنایی ندارد

چرا جان نکارد به درگاه معشوق

عجب عشق خود اصطفایی ندارد

چه شاهان که از عشق صد ملک بردند

که آن سلطنت منتهایی ندارد

چه تقصیر کردست این عشق با تو

که منکر شدی کو عطایی ندارد

به یک دردسر زو تو پا را کشیدی

چه ره دیده‌ای کان بلایی ندارد

خمش کن نثارست بر عاشقانش

گهرها که هر یک بهایی ندارد

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:44 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4358895
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث