به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند

دیوانگان بندی زنجیرها دریدند

بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان

گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند

جان‌های جمله مستان دل‌های دل پرستان

ناگه قفس شکستند چون مرغ برپریدند

مستان سبو شکستند بر خنب‌ها نشستند

یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند

من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم

من خویش را کشیدم ایشان مرا کشیدند

آن را که جان گزیند بر آسمان نشیند

او را دگر کی بیند جز دیده‌ها که دیدند

یک ساقیی عیان شد آشوب آسمان شد

می تلخ از آن زمان شد خیکش از آن دریدند

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:12 PM

 

ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند

دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند

ای یوسف امانت آخر برادرانت

بفروختندت ارزان و اندک بهات کردند

آن‌ها که این جهان را بس بی‌وفا بدیدند

راه اختیار کردند ترک حیات کردند

بسیار خصم داری پنهان و می‌نبینی

کاین جمله حیله کردی ویشانت مات کردند

شاهان که نابدیدند چون حال تو بدیدند

از مهر و از عنایت جمله دعات کردند

با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه

مانند طفل دینه بی‌دست و پات کردند

آن‌ها نهفتگانند وین‌ها که اهل رازند

از رنگ همچو چنگی باری دوتات کردند

اندیشه کن از آن‌ها کاندیشه‌هات دانند

کم جو وفا از این‌ها چون بی‌وفات کردند

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:12 PM

 

پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند

از پاک می‌پذیرد در خاک می‌رساند

در عشق بی‌قرارش بنمودنست کارش

از عرش می‌ستاند بر فرش می‌فشاند

باری نبود آگه زین سو که می‌رساند

ای کاش آگهستی زان سو که می‌ستاند

خاک از نثار جان‌ها تابان شده چو کان‌ها

کو خاک را زبان‌ها تا نکته‌ای جهاند

تا دم زند ز بیشه زان بیشه همیشه

کان بیشه جان ما را پنهان چه می‌چراند

این جا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هو

ای آه را پناه او ما را که می‌کشاند

شیری که خویش ما را جز شیر خویش ندهد

شیری که خویش ما را از خویش می‌رهاند

آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو

ما را به این فریب او تا بیشه می‌دواند

چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه

گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:12 PM

 

از چشم پرخمارت دل را قرار ماند

وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند

چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد

مر زهره فلک را کی کسب و کار ماند

یغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد

آن سوی شهر ماند آن سو دیار ماند

گلزار جان فزایت بر باغ جان بخندد

گل‌ها به عقل باشد یا خار خار ماند

جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید

جز عشق هیچ کس را در سینه یار ماند

ای شاد آن زمانی کز بخت ناگهانی

جانت کنار گیرد تن برکنار ماند

چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری

دل تخت و بخت جوید یا ننگ و عار ماند

می‌خواهم از خدا من تا شمس حق تبریز

در غار دل بتابد با یار غار ماند

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:12 PM

 

مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد

بشکست دام‌ها را بر لامکان برآمد

از باده گزافی شد صاف صاف صافی

وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر آمد

جان را چو شست از گل معراج برشد آن دل

آن جا چو کرد منزل آن جاش خوشتر آمد

در عالم طراوت او یافت بس حلاوت

وز وصف لاله رویان رویش مزعفر آمد

زان ماه هر که ماند وین نقش را نخواند

در نقش دین بماند والله که کافر آمد

ز اوصاف خود گذشتم وز خود برهنه گشتم

زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد

الله اکبر تو خوش نیست با سر تو

این سر چو گشت قربان الله اکبر آمد

هر جان باملالت دورست از این جلالت

چون عشق با ملولی کشتی و لنگر آمد

ای شمس حق تبریز دل پیش آفتابت

در کم زنی مطلق از ذره کمتر آمد

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:12 PM

 

بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند

هر سنگ دل در این ره قلب از گهر نداند

هر عنکبوت جوله در تار و پود آن چه

از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند

وان کو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد

مستیش در سر افتد پا را ز سر نداند

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:12 PM

 

در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید

دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید

گرمی شیر غران تیزی تیغ بران

نری جمله نران با عشق کند آید

در راه رهزنانند وین همرهان زنانند

پای نگارکرده این راه را نشاید

طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد

کو رستم سرآمد تا دست برگشاید

رعدش بغرد از دل جانش ز ابر قالب

چون برق بجهد از تن یک لحظه‌ای نپاید

هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد

کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید

هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد

غم‌های عالم او را شادی دل فزاید

دریا پیش ترش رو او ابر نوبهارست

عالم بدوست شیرین قاصد ترش نماید

شیرش نخواهد آهو آهوی اوست یاهو

منکر در این چراخور بسیار ژاژ خاید

در عشق جوی ما را در ما بجوی او را

گاهی منش ستایم گاه او مرا ستاید

تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی

دریای ما و من را چون قطره دررباید

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:12 PM

 

گر ساعتی ببری ز اندیشه‌ها چه باشد

غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد

ز اندیشه‌ها نخسپی ز اصحاب کهف باشی

نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد

آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت

زین کاهدان بپری تا کهربا چه باشد

صد بار عهد کردی کاین بار خاک باشم

یک بار پاس داری آن عهد را چه باشد

تو گوهری نهفته در کاه گل گرفته

گر رخ ز گل بشویی ای خوش لقا چه باشد

از پشت پادشاهی مسجود جبرئیلی

ملک پدر بجویی ای بی‌نوا چه باشد

ای اولیای حق را از حق جدا شمرده

گر ظن نیک داری بر اولیا چه باشد

جزوی ز کل بمانده دستی ز تن بریده

گر زین سپس نباشی از ما جدا چه باشد

بی سر شوی و سامان از کبر و حرص خالی

آنگه سری برآری از کبریا چه باشد

از ذکر نوش شربت تا وارهی ز فکرت

در جنگ اگر نپیچی ای مرتضا چه باشد

بس کن که تو چو کوهی در کوه کان زر جو

که را اگر نیاری اندر صدا چه باشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:12 PM

 

آن ماه کو ز خوبی بر جمله می‌دواند

ای عاشقان شما را پیغام می‌رساند

سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری

خط خوان کیست این جا کاین سطر را بخواند

نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانست

هر حرف آتشی نو در دل همی‌نشاند

کنجی و عشق و دلقی ما از کجا و خلقی

لیک او گرفته حلقی ما را همی‌کشاند

بی دست و پا چو گویی سوی وییم غلطان

چوگان زلف ما را این سو همی‌دواند

چون این طرف دویدم چوگانش حمله آرد

سوی خودم کشاند این سر بگو کی داند

هر سو که هست مستم چوگان او پرستم

در عین نیست هستم تا حکم خود براند

گر زانک تو ملولی با خفتگان بنه سر

زیرا فسردگان را هم خواب وارهاند

آن جا که شمس دینم پیدا شود به تبریز

والله که در دو عالم نی درد و درد ماند

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:12 PM

 

بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد

یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد

منکر مباش بنگر اندر عصای موسی

یک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد

چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب

کو خورد عالمی را وانگه همان عصا شد

یک گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا

کف کرد و کف زمین شد وز دود او سما شد

الحق نهان سپاهی پوشیده پادشاهی

هر لحظه حمله آرد وانگه به اصل واشد

گر چه ز ما نهان شد در عالمی روان شد

تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد

هر حالتی چو تیرست اندر کمان قالب

رو در نشانه جویش گر از کمان رها شد

گر چه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد

در بحر جوید او را غواص کشنا شد

از میل مرد و زن خون جوشید وان منی شد

وانگه از آن دو قطره یک خیمه در هوا شد

وانگه ز عالم جان آمد سپاه انسان

عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا شد

تا بعد چند گاهی دل یاد شهر جان کرد

واگشت جمله لشکر در عالم بقا شد

گویی چگونه باشد آمدشد معانی

اینک به وقت خفتن بنگر گره گشا شد

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:12 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4359715
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث