به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

طرفه گرمابه بانی کو ز خلوت برآید

نقش گرمابه یک یک در سجود اندرآید

نقش‌های فسرده بی‌خبروار مرده

ز انعکاسات چشمش چشمشان عبهر آید

گوش‌هاشان ز گوشش اهل افسانه گردد

چشم‌هاشان ز چشمش قابل منظر آید

نقش گرمابه بینی هر یکی مست و رقصان

چون معاشر که گه گه در می احمر آید

پر شده بانگ و نعره صحن گرمابه ز ایشان

کز هیاهوی و غلغل غره محشر آید

نقش‌ها یک دگر را جانب خویش خوانند

نقش از آن گوشه خندان سوی این دیگر آید

لیک گرمابه بان را صورتی درنیابد

گر چه صورت ز جستن در کر و در فر آید

جمله گشته پریشان او پس و پیش ایشان

ناشناسا شه جان بر سر لشکر آید

گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید

دامن هر فقیری از کفش پرزر آید

دار زنبیل پیشش تا کند پر ز خویشش

تا که زنبیل فقرت حسرت سنجر آید

برهد از بیش وز کم قاضی و مدعی هم

چونک آن ماه یک دم مست در محضر آید

باده خمخانه گردد مرده مستانه گردد

چوب حنانه گردد چونک بر منبر آید

کم کند از لقاشان بفسرد نقش‌هاشان

گم شود چشم‌هاشان گوش‌هاشان کر آید

باز چون رو نماید چشم‌ها برگشاید

باغ پرمرغ گردد بوستان اخضر آید

رو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان

در پی این عبارت جان بدان معبر آید

آنچ شد آشکارا کی توان گفت یارا

کلک آن کی نویسد گر چه در محبر آید

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:06 PM

 

باز شیری با شکر آمیختند

عاشقان با همدگر آمیختند

روز و شب را از میان برداشتند

آفتابی با قمر آمیختند

رنگ معشوقان و رنگ عاشقان

جمله همچون سیم و زر آمیختند

چون بهار سرمدی حق رسید

شاخ خشک و شاخ تر آمیختند

رافضی انگشت در دندان گرفت

هم علی و هم عمر آمیختند

بر یکی تختند این دم هر دو شاه

بلک خود در یک کمر آمیختند

هم شب قدر آشکارا شد چو عید

هم فرشته با بشر آمیختند

هم زبان همدگر آموختند

بی نفور این دو نفر آمیختند

نفس کل و هر چه زاد از نفس کل

همچو طفلان با پدر آمیختند

خیر و شر و خشک و تر زان هست شد

کز طبیعت خیر و شر آمیختند

من دهان بستم تو باقی را بدان

کاین نظر با آن نظر آمیختند

بهر نور شمس تبریزی تنم

شمع وارش با شرر آمیختند

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:06 PM

 

لحظه‌ای قصه کنان قصه تبریز کنید

لحظه‌ای قصه آن غمزه خون ریز کنید

در فراق لب چون شکر او تلخ شدیم

زان شکرهای خدایانه شکرریز کنید

هندوی شب سر زلفین ببرد ز طمع

زلف او گر بفشانید عبربیز کنید

بس زبان کز صفت آن لب او کند شود

چون سنان نظر از دولت او تیز کنید

ای بسا شب که ز نور مه او روز شود

گر چه مه در طلبش شیوه شبخیز کنید

وقت شمشیر بود واسطه‌ها برگیرید

صرف آرید نخواهیم که آمیز کنید

شمس تبریز که خورشید یکی ذره اوست

ذره را شمس مگوییدش و پرهیز کنید

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:06 PM

عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند

همه از نرگس مخمور تو خمار شدند

دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست

پر گشادند و همه جعفر طیار شدند

اهل دینار کجا امت دیدار کجا

گر چه دینار بشد لایق دیدار شدند

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:06 PM

 

یا رب این بوی خوش از روضه جان می‌آید

یا نسیمیست کز آن سوی جهان می‌آید

یا رب این آب حیات از چه وطن می‌جوشد

یا رب این نور صفات از چه مکان می‌آید

عجب این غلغله از جوق ملک می‌خیزد

عجب این قهقهه از حور جنان می‌آید

چه سماعست که جان رقص کنان می‌گردد

چه صفیرست که دل بال زنان می‌آید

چه عروسیست چه کابین که فلک چون تتقیست

ماه با این طبق زر به نشان می‌آید

چه شکارست که این تیر قضا پرانست

ور چنین نیست چرا بانگ کمان می‌آید

مژده مژده همه عشاق بکوبید دو دست

کانک از دست بشد دست زنان می‌آید

از حصار فلکی بانگ امان می‌خیزد

وز سوی بحر چنین موج گمان می‌آید

چشم اقبال به اقبال شما مخمورست

این دلیلست که از عین عیان می‌آید

برهیدیت از این عالم قحطی که در او

از برای دو سه نان زخم سنان می‌آید

خوشتر از جان چه بود جان برود باک مدار

غم رفتن چه خوری چون به از آن می‌آید

هر کسی در عجبی و عجب من اینست

کو نگنجد به میان چون به میان می‌آید

بس کنم گر چه که رمزست بیانش نکنم

خود بیان را چه کنیم جان بیان می‌آید

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:06 PM

 

یا رب این بوی که امروز به ما می‌آید

ز سراپرده اسرار خدا می‌آید

بوستان را کرمش خلعت نو می‌پوشد

خستگان را ز دواخانه دوا می‌آید

در نمازند درختان و به تسبیح طیور

در رکوعست بنفشه که دوتا می‌آید

هر چه آمد سوی هستی ره هستی گم کرد

که ز مستی نشناسد که کجا می‌آید

از یکی روح در این راه چو رو واپس کرد

اصل خود دید ز ارواح جدا می‌آید

رنگ او یافت از آن روی چنین خوش رنگست

بوی او یافت کز او بوی وفا می‌آید

مست او گشت از آن رو همگان مست ویند

خوش لقا گشت کز آن ماه لقا می‌آید

نی بگویم ز ملولی کسی غم نخورم

که شکر رشک برد ز آنچ مرا می‌آید

زان دلیرست که با شیر ژیان رو کردست

زان کریمست که از گنج عطا می‌آید

آنک سرمست نباشد برمد از مردم

تا نگویند کز او بوی صبا می‌آید

بس کن ای دوست که سنبوسه چو بسیار خوری

که ز سنبوسه تو را بوی گیا می‌آید

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:06 PM

 

بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد

بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد

از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد

بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار

تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد

پشت افلاک خمیدست از این بار گران

ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد

من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا

خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد

رمه خفتست همی‌گردد گرگ از چپ و راست

سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد

من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم

چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد

هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان

آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد

این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت

بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:06 PM

 

صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند

این دل خسته مجروح مرا جان آرند

عاشقان نقش خیال تو چو بینند به خواب

ای بسا سیل که از دیده گریان آرند

خنک آن روز خوشا وقت که در مجلس ما

ساقیان دست تو گیرند و به مهمان آرند

صوفیان طاق دو ابروی تو را سجده برند

عارفان آنچ نداری بر تو آن آرند

چشم شوخ تو چو آغاز کند بوالعجبی

آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند

بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند

بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند

شمه‌ای گر ز تو در عالم علوی برسد

قدسیان رقص بر این گنبد گردان آرند

گر بدین عاشق دلسوخته مسکینی

شکری زان لب چون لعل بدخشان آرند

جان و دل هر دو فدای شکرستان تو باد

آب حیوان چو از آن چاه زنخدان آرند

شمس تبریز اگر بلبل باغ ارمی

باش تا قوت تو از روضه رضوان آرند

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:06 PM

 

می‌رسد یوسف مصری همه اقرار دهید

می‌خرامد چو دو صد تنگ شکر بار دهید

جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید

وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار دهید

جمع رندان و حریفان همه یک رنگ شدیم

گروی‌ها بستانید و به بازار دهید

تا که از کفر و ز ایمان بنماند اثری

این قدح را ز می‌شرع به کفار دهید

اول این سوختگان را به قدح دریابید

و آخرالامر بدان خواجه هشیار دهید

در کمینست خرد می‌نگرد از چپ و راست

قدح زفت بدان پیرک طرار دهید

هر کی جنس است بر این آتش عشاق نهید

هر چه نقدست به سرفتنه اسرار دهید

کار و بار از سر مستی و خرابی ببرید

خویش را زود به یک بار بدین کار دهید

آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس

سر و دستار به یک ریشه دستار دهید

جان‌ها را بگذارید و در آن حلقه روید

جامه‌ها را بفروشید و به خمار دهید

می فروشیست سیه کار و همه عور شدیم

پیرهن نیست کسی را مگر ایزار دهید

حاش لله که به تن جامه طمع کرده بود

آن بهانه‌ست دل پاک به دلدار دهید

طالب جان صفا جامه چرا می‌خواهد

و آنک برده‌ست تن و جامه به ایثار دهید

عنکبوتیست ز شهوت که تو را پرده کشد

جامه و تن زر و سر جمله به یک بار دهید

تا ببینید پس پرده یکی خورشیدی

شمس تبریز کز او دیده به دیدار دهید

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:06 PM

 

عشرتی هست در این گوشه غنیمت دارید

دولتی هست حریفان سر دولت خارید

چو شکر یک دل و آغشته این شیر شوید

که ظریفید و لطیفید و نکومقدارید

دانه چیدن چه مروت بود آخر مکنید

که امیران دو صد خرمن و صد انبارید

با چنین لاله رخان روح چرا نفزایید

در چنین معصره‌ای غوره چرا افشارید

دست در دامن همچون گل و ریحانش زنید

نه که پرورده و بسرشته آن گلزارید

رنگ دیدیت بسی جان و حیاتیش نبود

مه خوبان مرا از چه چنین پندارید

چون ره خانه ندانید که زاده وصلید

چون سره و قلب ندانید کز این بازارید

فخر مصرید چو یوسف هله تعبیر کنید

چو لب نوش وفا جمله شکر می‌کارید

ملکانید و ملک زاده ز آغاز و سرشت

گر چه امروز گدایانه چنین می‌زارید

ساقیان باده به کف گوش شما می‌پیچند

گرد خمخانه برآیید اگر خمارید

همه صیاد هنر گشته پی بی‌عیبی

همه عیبید چو در مجلس جان هشیارید

شمس تبریز درآمد به عیان عذر نماند

دیده روح طلب را به رخش بسپارید

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 خرداد 1396  - 1:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4363210
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث