به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

اینک آن مرغان که ایشان بیضه‌ها زرین کنند

کره تند فلک را هر سحرگه زین کنند

چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود

چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند

ماهیانی کاندرون جان هر یک یونسیست

گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین کنند

دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز

حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین کنند

از لطافت کوه‌ها را در هوا رقصان کنند

وز حلاوت بحرها را چون شکر شیرین کنند

جسم‌ها را جان کنند و جان جاویدان کنند

سنگ‌ها را کان لعل و کفرها را دین کنند

از همه پیداترند و از همه پنهان ترند

گر عیان خواهی به پیش چشم تو تعیین کنند

گر عیان خواهی ز خاک پای ایشان سرمه ساز

زانک ایشان کور مادرزاد را ره بین کنند

گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش

تا همه خار تو را همچون گل و نسرین کنند

گر مجال گفت بودی گفتنی‌ها گفتمی

تا که ارواح و ملایک ز آسمان تحسین کنند

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 2:21 PM

 

پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود

از شراب لایزالی جان ما مخمور بود

ما به بغداد جهان جان اناالحق می‌زدیم

پیش از آن کاین دار و گیر و نکته منصور بود

پیش از آن کاین نفس کل در آب و گل معمار شد

در خرابات حقایق عیش ما معمور بود

جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب

از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود

ساقیا این معجبان آب و گل را مست کن

تا بداند هر یکی کو از چه دولت دور بود

جان فدای ساقیی کز راه جان در می‌رسد

تا براندازد نقاب از هر چه آن مستور بود

ما دهان‌ها باز مانده پیش آن ساقی کز او

خمرهای بی‌خمار و شهد بی‌زنبور بود

یا دهان ما بگیر ای ساقی ور نی فاش شد

آنچ در هفتم زمین چون گنج‌ها گنجور بود

شهر تبریز ار خبر داری بگو آن عهد را

آن زمان کی شمس دین بی‌شمس دین مشهور بود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 2:21 PM

 

اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند

اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند

اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح

هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند

اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست

هر که در کشتیش ناید غرقه طوفان کند

هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه فلک

هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند

نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی

بر من این دم را کند دی بر تو تابستان کند

خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار

بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند

هر که در آبی گریزد ز امر او آتش شود

هر که در آتش شود از بهر او ریحان کند

من بر این برهان بگویم زانک آن برهان من

گر همه شبهه‌ست او آن شبهه را برهان کند

چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم

آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند

اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود

زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان کند

گر چه نامش فلسفی خود علت اولی نهد

علت آن فلسفی را از کرم درمان کند

گوهر آیینه کلست با او دم مزن

کو از این دم بشکند چون بشکند تاوان کند

دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود

گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند

کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست

سر مکش از وی که چشمش غارت ایمان کند

هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود

ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان کند

دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن

صورت عین الیقین را علم القرآن کند

پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود

داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند

این سخن آبیست از دریای بی‌پایان عشق

تا جهان را آب بخشد جسم‌ها را جان کند

هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب

هر که او ماهی بود کی فکرت پایان کند

گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان

شمس تبریزی تو را همصحبت مردان کند

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 2:21 PM

 

از دلبر ما نشان کی دارد

در خانه مهی نهان کی دارد

بی دیده جمال او کی بیند

بیرون ز جهان جهان کی دارد

آن تیر که جان شکار آنست

بنمای که آن کمان کی دارد

در هر طرفی یکی نگاریست

صوفی تو نگر که آن کی دارد

این صورت خلق جمله نقش اند

هم جان داند که جان کی دارد

این جمله گدا و خوشه چین اند

آن دست گهرفشان کی دارد

قلاب شدند جمله عالم

آخر خبری ز کان کی دارد

شادست زمان به شمس تبریز

آخر بنگر زمان کی دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 2:20 PM

 

دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کشد

غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می‌دهیم

کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می‌کشد

خویش فربه می‌نماییم از پی قربان عید

کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می‌کشد

آن بلیس بی‌تبش مهلت همی‌خواهد از او

مهلتی دادش که او را بعد فردا می‌کشد

همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه

درمدزد از وی گلو گر می‌کشد تا می‌کشد

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان

عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‌کشد

کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون

خفیه صد جان می‌دهد دلدار و پیدا می‌کشد

از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین

کو تو را بر آسمان بر می‌کشد یا می‌کشد

روح ریحی می‌ستاند راح روحی می‌دهد

باز جان را می‌رهاند جغد غم را می‌کشد

آن گمان ترسا برد مؤمن ندارد آن گمان

کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می‌کشد

هر یکی عاشق چو منصورند خود را می‌کشند

غیر عاشق وانما که خویش عمدا می‌کشد

صد تقاضا می‌کند هر روز مردم را اجل

عاشق حق خویشتن را بی‌تقاضا می‌کشد

بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان

گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می‌کشد

شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب

شمع‌های اختران را بی‌محابا می‌کشد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 2:20 PM

 

شب رفت حریفکان کجایید

شب تا برود شما بیایید

از لعل لبش شراب نوشید

وز خنده او شکر بخایید

چون روز شود به هوشیاران

زین باده نشانه وانمایید

در جیب شما چو دردمیدند

عیسی زایید اگر بزایید

بی هشت بهشت و هفت دوزخ

همچون مه چهارده برآیید

یک موی ز هفت و هشت گر هست

این خلوت خاص را نشایید

مویی در چشم نیست اندک

زنهار که سرمه‌ای بسایید

چون چشم ز موی پاک گردد

در عشق چو چشم پیشوایید

در عشق خدیو شمس تبریز

انصاف که بی‌شما شمایید

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 2:20 PM

 

گرمابه دهر جان فزا بود

زیرا که در او پری ما بود

مر پریان را ز حیرت او

هر گوشه مقال و ماجرا بود

عقلست چراغ ماجراها

آن جا هش و عقل از کجا بود

در صرصر عشق عقل پشه‌ست

آن جا چه مجال عقل‌ها بود

از احمد پا کشید جبریل

از سدره سفر چو ماورا بود

گفتا که بسوزم ار بیایم

کان سو همه عشق بد ولا بود

تعظیم و مواصلت دو ضدند

در فسحت وصل آن هبا بود

آن جا لیلی شدست مجنون

زیرا که جنون هزار تا بود

آن جا حسنی نقاب بگشود

پیراهن حسن‌ها قبا بود

یوسف در عشق بد زلیخا

نی زهره و چنگ و نی نوا بود

وان نافخ صور مانده بی‌روح

کان جا جز روح دوست لا بود

در بحر گریخت این مقالات

زیرا هنگام آشنا بود

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 2:15 PM

 

کس با چو تو یار راز گوید

یا قصه خویش بازگوید

عاقل کردست با تو کوتاه

لیکن عاشق دراز گوید

از عشق تو در سجود افتد

سودای تو در نماز گوید

از ناز همه دروغ گویی

آنچ این دلم از نیاز گوید

من همچو ایازم و تو محمود

بشنو سخنی کایاز گوید

پیش تو کسی حدیث من گفت

گفتی تو که او مجاز گوید

چون زر سخنان من شنیدی

گفتی به طریق گاز گوید

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 2:15 PM

 

ساقی برخیز کان مه آمد

بشتاب که سخت بی‌گه آمد

ترکانه بتاز وقت تنگست

کان ترک ختا به خرگه آمد

در وهم نبود این سعادت

اقبال نگر که ناگه آمد

عاشق چو پیاله پر ز خون بود

چون ساغر می به قهقه آمد

با چون تو مه آنک وقت دریافت

تعجیل نکرد ابله آمد

از خرمن عشق هر کی بگریخت

کاهست به خرمن که آمد

بی گه شد و هر کی اوست مقبل

بگریخت ز خود به درگه آمد

اندر تبریزهای و هوییست

آن را که ز هجر با ره آمد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 2:15 PM

 

هر سینه که سیمبر ندارد

شخصی باشد که سر ندارد

وان کس که ز دام عشق دورست

مرغی باشد که پر ندارد

او را چه خبر بود ز عالم

کز باخبران خبر ندارد

او صید شود به تیر غمزه

کز عشق سر سپر ندارد

آن را که دلیر نیست در راه

خود پنداری جگر ندارد

در راه فکنده‌است دری

جز او که فکند برندارد

آن کس که نگشت گرد آن در

بس بی‌گهرست و فر ندارد

وقت سحرست هین بخسبید

زیرا شب ما سحر ندارد

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1396  - 2:15 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4364391
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث